cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

گـــ°°°ـــلاریـــــــس❄️🌜

به نام آفریننده ی کلام🧿 به قلم: خورشیــــ🌞ـــــد گـــ°°°ـــلاریـــــــس❄️🌜 روایت دختر تنهایی که باید خودش زندگیش رو بسازه... گلاریس به معنای؛ موی بافته شده... هر روز پارت داریم به جز جـمــعـه ها✅

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
21 128
Suscriptores
-2924 horas
-2517 días
-92430 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

#سخن_نویسنده❤️ متاسفانه باید بگم چنل قبلی‌ رمان کنترباس ف.یل.تر شد🥲🥲 به همین دلیل مجبوریم چنل جدیدی بزنیم که رمان رو توش ادامه بدیم❤️ اما همونطور که میدونین چنل زدن هزینه ی زیادی داره پس لطفا من رو حمایت کنین تا بتونیم رمانمون رو ادامه بدیم🥲❤️ لینک چنل جدید رمان کنترباس❤️ https://t.me/+MyXbzF59tW01NDE0
Mostrar todo...
#سخن_نویسنده❤️ متاسفانه باید بگم چنل قبلی‌ رمان کنترباس ف.یل.تر شد🥲🥲 به همین دلیل مجبوریم چنل جدیدی بزنیم که رمان رو توش ادامه بدیم❤️ اما همونطور که میدونین چنل زدن هزینه ی زیادی داره پس لطفا من رو حمایت کنین تا بتونیم رمانمون رو ادامه بدیم🥲❤️ لینک چنل جدید رمان کنترباس❤️ https://t.me/+MyXbzF59tW01NDE0
Mostrar todo...
#سخن_نویسنده❤️ متاسفانه باید بگم چنل قبلی‌ رمان کنترباس ف.یل.تر شد🥲🥲 به همین دلیل مجبوریم چنل جدیدی بزنیم که رمان رو توش ادامه بدیم❤️ اما همونطور که میدونین چنل زدن هزینه ی زیادی داره پس لطفا من رو حمایت کنین تا بتونیم رمانمون رو ادامه بدیم🥲❤️ لینک چنل جدید رمان کنترباس❤️ https://t.me/+MyXbzF59tW01NDE0
Mostrar todo...
sticker.webp0.20 KB
Repost from N/a
_ حاجی دختره چموش بازی در میاره نذاشته آرایشگر دست به صورتش بزنه عصبی از جا بلند شد به طرف اتاقی که دخترک درآن بود رفت زیر لب غرید _ آدمش میکنم در اتاق را با ضرب باز کرد و دخترک گوشه اتاق لرزید _ اینقدر تخم پیدا کردی که چموش بازی در میاری برای من حرومی؟ پروا ترسیده پلک زد ناپدری اش بی‌رحم بود اما کم نیاورد _ من بخاطر بدهکاری های تو شوهر نمیکنم همایون با تمسخر پوزخند زد _ آرایشگاه نرفتی تا شایان‌خان پسندت نکنه؟ عیب نداره کوچولو ... اتفاقا شایان‌خان هم بدون آرایش دوست داره! منتظر راهی برای خلاصی از دست او بود که او را به عنوان پیش کش به یکی از رئیس هایش تقدیم کرده بود! کمربندش را دور دستش پیچید خون در رگهای دخترک یخ بست _ شوهر؟ کی گفته قراره شوهر کنی؟ فکر کردی شایان‌خان عقدت میکنه؟ تو رو به عنوان هم خوابه و کلفت هم قبول کنه باید کلاهتو بندازی بالا! پروا وحشت زده عقب رفت خودش را به طرف پنجره کشاند میمرد بهتر از این بود که با یک پیرمردِ هوس باز ازدواج کند قبل از آنکه خودش را از پنجره پایین بی‌اندازد همایون از پشت گوشه لباسش را گرفت و کنارش کشید امان نداد دخترک بیچاره به خود بیاید و با مشت و لگد به جانش افتاد تنها جایی که مواظب بود کتک نزند صورتش بود صورت زیبایش را لازم داشت! _ حاجی حاجی دارودسته شایان‌خان رسیدن پسرجوان گفت و همایون نفس نفس زنان دست از لگد زدن به جان دخترک برداشت _ تن لش اینو جمع کن بیارش تو سالن شایان خان ببینتش گفت و خود دوان دوان به طرف ورودی رفت و تا کمر مقابل او خم شد مقابل مردی که تنها سی و دو سال سن داشت اما در همین سن رئيس تمام کارگاه های آن منطقه بود! _ خیلی خوش اومدید آقا .. قدم روی چشم من گذاشتید شایان از چاپلوسی اش اخم کرد البته که بعد از گم شدن یادگار عمویش، همان که از بچگی ناف بریده ی او بود ، کسی خنده به صورتش ندیده بود ... بادیگاردِ دست راستش خشن توپید _ کجاست اون پیش‌کشی که گفتی برای آقا داری؟ همایون هیجان زده به طرف سالن اشاره کرد ثانیه ای بعد پسرجوان دست پروا که جانی در تن نداشت را کشید و وارد سالن شد نگاه شایان‌خان به جسم ظریف دخترکی که نایی در تن نداشت افتاد با نیشگونی که همایون از بازوی دخترک گرفت با درد سرش را بالا گرفت و پلک هایش بی‌اختیار باز شدند ابروهای شایان‌خان با دیدن دخترک بالا پرید ... بادیگارد هایش اما به طرف همایون حمله کردند _ مردک احمق این دختر اصلا جون تو تنش داره که به آقا پیش کشش کردی؟ قبل از آنکه لگد محکمی به شکم همایون بکوبد شایان‌خان از جا بلند شد _ صبر کن عماد جلو رفت و کنار دخترک لرزان ایستاد پروا سرش را پایین انداخته و تمام تنش از فکر به اینکه قرار بود امشب با کدام پیرمرد بخوابد می‌لرزید چه میدانست که مردی که او را پیشکشش کرده اند همان پسر عمویی است که پانزده‌ سال پیش تمام شهر را برای پیدا کردنش وجب زده است! شایان جلوتر رفت دخترک زیبایی خیره کننده ای داشت، و البته که به چشمش بشدت آشنا بود! نگاهش یک دم از عسلی های به اشک نشسته ی او جدا نمیشد! این دختر را میخواست! _ عماد؟ _ جانم آقا؟ _ پاداش همایون رو بهش بده و دختره رو بیار! هر دو بادیگارد حیرت زده پلک زدند باور اینکه رئیسشان بعد از پانزده سال حاضر شده حتی نیم نگاهی به یک دختر بی‌اندازد برایشان غیرقابل باور بود! پروا هراسان سر بلند کرد آن مرد بلند قامت ، همان که رئیس همه اینها بود او را با خود می‌برد؟ قبل از آنکه برای فرار تقلا کند تن ظریفش روی شانه های يکی از بادیگاردهای آن مرد افتاد و به طرف ماشین غول پیکرش رفتند به دستور شايان دخترک را صندلی پشت ماشین، کنار دست خودش گذاشتند و به طرف عمارت رفتند درحالی که هیج کدامشان نمی‌دانستند دو هفته بعد که شایان‌خان بفهمد این دخترک که از حالا از ضرب کتک های همایون جان در تن نداشت همان دخترک نشان کرده اش است، چه قیامتی به پا خواهد کرد .... https://t.me/+6_rx-fxqUXM4OGQ8 https://t.me/+6_rx-fxqUXM4OGQ8 https://t.me/+6_rx-fxqUXM4OGQ8
Mostrar todo...
Repost from N/a
_ چرا لنگاتو وا کردی زیر شیر آب؟! دخترک با جیغ کوتاهی پاهایش را بسته و سیخ ایستاد. سعی کرد با دستانش ممنوعه هایش را بپوشاند اما موفق نشد. _ آ... آقا عامر... نگاه ترسیده اش را به چشمان ریز شده ی عامر دوخت و من و من کنان گفت: _ شما... کی اومدین؟ نفهمیدم... عامر وارد حمام شده و روی صورتش خم شد، نفس باوان بند آمد و چشمانش درشت شد. _ لنگات چرا باز بود؟ چه غلطی داشتی میکردی؟ _ هی... هیچی به خدا... داشتم، داشتم حموم میکردم... چانه اش اسیر انگشتان عامر شد و با حرص دندان قروچه ای کرد. _ از کی تا حالا موقع حموم لنگ وا میکنن زیر شیر آب؟! ها؟ باوان که لرزید و اشکش چکید، عامر فهمید که خطا کرده. _ من لباس ندارم... میشه برین بیرون... توروخدا... انگار تازه پوست براق و تن لختش را دید. نگاه تشنه و مخمورش روی برجستگی سینه ی باوان نشست و تنش گر گرفت. _ از کی تا حالا شوهر به زنش نامحرمه که نباید لخت ببینتش توله؟! نزدیکش شده و تن داغ و گر گرفته اش را به تن لرزان دخترک چسباند. _ ولی شما برادرشوهرمین... عقدمون‌... عقدمون الکی بود... فقط قرار بود مراقبم باشین آقا عامر... عامر نوک انگشتش را بالای سینه ی دخترک کشید و از لرزشش زیر دستانش غرق لذت شد‌. _ عقد عقده، الکی و راستکی نداره... من الان شوهرتم، حالیت شد؟! باوان چشم بست و سر به زیر انداخت. از نزدیکی عامر داشت حالش خراب میشد. بیوه ای بود که عاشق برادرشوهرش شده و اما میترسید حرفی بزند. عامر فقط برای کمک به او و پناه دادن عقدش کرده بود. _ ولی... ولی... پیشانی عامر به پیشانی اش چسبید و گرما تنش را در بر گرفت. _ رفته بودی زیر شیر آب که با فشار آب #ارضا شی؟! نفس باوان بند آمد. از کجا فهمیده بود؟ چند وقتی میشد که نیازهای زنانه اش را سرکوب میکرد و دیگر طاقتش طاق شده بود. در اینترنت روشی برای ارضا کردن پیدا کرده و بدبختانه موقع اجرا، عامر مچش را گرفت. دست گرم عامر را که روی پایین تنه اش حس کرد، هینی گفته و خجالت زده خودش را به دیوار چسباند. _ چی... چیکار میکنین؟ عامر روی صورتش خم شده و نفسش را در نزدیکی لبهایش خالی کرد. _ میخوام زنمو ارضا کنم! به نرمی انگشتانش را بین پایش بالا و پایین کرد و باوان ناخواسته ناله ای سر داد. _ آخ آقا عامر... توروخدا... _ جونم توله ی حشری من! مردانگی اش را به پهلوی باوان مالیده و آهی کشید. پاهای باوان ناخواسته از هم فاصله گرفت. مدتها بود که تشنه ی رابطه بود. _ زن شوهردار که به شیر آب متوسل نمیشه توله سگ... انگشتانش را بی هوا داخل واژنش فرستاد و جیغ باوان حمام را پر کرد.... https://t.me/+tlv4u4hbwxRjMDY0 https://t.me/+tlv4u4hbwxRjMDY0 https://t.me/+tlv4u4hbwxRjMDY0 https://t.me/+tlv4u4hbwxRjMDY0 https://t.me/+tlv4u4hbwxRjMDY0 https://t.me/+tlv4u4hbwxRjMDY0 مچ بیوه ی داداششو تو حموم موقع خود ارضایی میگیره و...💦🔞 #بزرگسال🔞 #ممنوعه🔥
Mostrar todo...
Repost from N/a
تو میدونستی داداشت با مردا حال میکنه؟ _استغفرا... این چه طرز حرف زدنه زن داداش..؟! جیغ میکشم و او چهره اش از خشم تیره میشود.. _به من نگو زنداداش... من کجام شبیه زن یک مَرده؟ گلویش رو صاف میکند و دستی که تسبیح را می‌چرخاند مشت میشود. _بلاخره شما عروس این خانواده اید در شأن شما نیست توی این حجره وسط بازار صداتون بلند بشه. ناباور نگاهش میکنم... دور میزنم و به مغازه ی لوکس و بزرگی که بهش حجره میگفت خیره میشوم. _می‌ترسی آبروتون و ببرم؟ می‌ترسی کسی بفهمه داداشت با وجود داشتن زن ، با مردا تو اتاق خوابش خلوت میکرد؟ عرق پیشانی اش را با دست پاک میکند و اشاره میکند دنبالش به اتاق پشتی که وقت استراحت میرود، بروم. پوزخندی میزنم و چرا که نه... میشد تمام کینه و تحقیری که از برادرش داشتم سر اون مرد خالی کنم. _اون پشت مشتا.. خلوت با یک زن یه وقت آبرو بری نیست؟ در که پشت سرم بسته میشود نفس عمیق اورا از پشت سرم میفهمم انگار تنم را بو میکشد..!! پشت درهای بسته او راهم عوض میکنند که بی پروا می‌گوید.. _نگران آبروی منی یا خودت؟ _تو... بابات... ننت... منکه آب از سرم گذشته.. تسبیح دستش را داخل جیب کتش میگذارد و با خونسردی کتش را در میاورد. کم کم ترس به دلم می افتد. این مرد به نظر همان حاح عماد همیشگی نیست. بدون کت اندام درشت و مردانه اش جذابیت زیادی را به رخ میکشد. عقب میکشم و به در بسته نگاه میکنم. _آبروی تو آبروی ماهم هست عروس حاج آقا تهرانی.. جیغ میکشم.. _من عروس هیچکی نیستم... شوهر بیشرف من مرده.. با اون معشوقه مذکرش به درک رفتن. اگر با یک زن رابطه داشت انقدر نمیسوختم اما یک مرد!؟ اونم رفیق خودش!؟ بی پروا میکوبم به سینه‌اش.. تمام عقده و حقارتی که درونم انباشته شده را روی تن مردونه اش خالی میکنم. _من یک احمقم... یه بدبخت سر افکنده که شوهرم منو قابل ندونست.. هیچ جذابیتی براش نداشتم. دستانش بدون در نظر گرفتن محرم و نامحرم من را در بر می‌گیرد و به سینه اش می‌چسباند.. _هیشش... هیششش... تو هنوزم عروس خانواده ای... مگه من مرده باشم که تو رو به دست یکی دیگه بدم.. ناباور عقب میکشم و اشک چشمم خشک می‌شود.. اجازه عقب نشینی نمیده.. _ولم کن... _جات همین‌جاست... تو نفس منو میگیری.. دارم تو عذاب دست و پا میزنم بزار که نبوسمت.. نبویمت.. به گردنم میچسبد و نفسش را از بوی تنم چاق میکنه.. _میخونم بگو قبلتو... عروس خودم میشی بهت لذتی میبخشم تو خوابم ندیده باشی.. https://t.me/joinchat/FifRhvSM28NmMzc0 https://t.me/joinchat/FifRhvSM28NmMzc0 https://t.me/joinchat/FifRhvSM28NmMzc0 #مــــــــــــــــــرزشکن 📿
Mostrar todo...
👍 1
Repost from N/a
"دوس دختر داشتنم خوبه هاا، داری کارای روزمره‌اتو میکنی یه موجود نرم و خوشبو کنارته هی دست میزنی به ممه هاش و پرپاچه‌اش، دست نزنیم ناراحت میشه غر میزنه که بهم توجه کن😂" با صدای جیغ شادی از آشپزخانه بیرون دویدم. خودم را داخل اتاق پرت کردم‌‌. - وای ریدمممممم افسون. بدبختت کردمممم. شوکه نگاهش کردم. - چی شده؟ با استرس گوشی دستش را بالا آورد. گوشی من بود همان لحظه گوشی زنگ خورد. - امیر ارونده؟ این وقت شب چرا زنگ زده به من؟ شادی با ترس نگاهم کرد. - من یه غلطی کردم افسون. نزدیکش شدم و تا خواستم گوشی را بگیرم آن را عقب کشید. - چرا؟ د بنال ببینم چه غلطی کردی؟ لب گزید. - شارژ نداشتم میخواستم با گوشی تو یه پیام بدم به امید اشتباهی فرستادم برا امیر اروند! چشمانم گشاد شدند. - چی فرستادی؟ آب دهانش را قورت داد. تماس رییسم را ریجکت کرد و گوشی را به دستم داد و تا بتوانم جلویش را بگیرم با دو از اتاق بیرون رفت. با ترس وارد باکس پیام‌هایم شدم و با دیدن پیام نامربوطی که برای اروند فرستاده بود مخم سوت کشید‌.  امیر اروند جواب داده بود: " عجب 😜" و پیام بعدی اش... " دیگه چی خوبه خانم پیشوا؟ 😂😂😂😂 مثلا دوست پسر کجاش خوبه؟😅" داد زدم. - شادی بقران این ریدمانت رو جمع نکنی من می رینم به کل هیکلت. برای امیر اروند تایپ کردم. " ببخشید آقای اروند اشتباه شده" شادی مثل خودم داد زد. - گه خوردم افسون! تا یه هفته اشپزی و نظافت با من. - گه خوردی نوش جونت! بیا گندی که زدی رو جمع کن. گوشی در دستم لرزید. با دیدن شماره‌ی اروند قالب تهی کردم اما نمی‌شد جوابش را ندهم. صدایم را صاف کرده و تماسش را جواب دادم. با شیطنتی که در کلامش جاری شده بود گفت: - خوبین خانم پیشوا؟ سرفه ی مصلحتی کردم‌. - ببخشید اون پیام... - اون پیام چی؟ - دستم خورد اشتباهی شد... جدی گفت: - جلوی خونه‌تونم بیا پایین لپ‌تاپت که تو شرکت جا گذاشتی رو بگیر. چشمانم گشاد شدند. - الان؟ میگم دوستم بیاد من دستم بنده. خندید. - بیا خانم نترس... بیا قول می‌دم به توافق برسیم. - راجع به چی؟ - راجع به اینکه اگه دلم بخواد دوست دخترم باشی قول می دم کار به غر زدن تو نرسه بیست و چهار ساعته دربست در خدمتت باشم😂 لحنش خمار شد. - بیا پایین قول می‌دم هر شرط و شروطی رو قبول کنم. قسم می خوردم شادی را بکشم. گوشی را پایین آوردم تا صدایم به او نرسد‌. - شادی خودتو مرده بدون. با مسخره بازی بلند گفت: - انا لله و انا الیه راجعون🤣 همین اتفاق بهانه می‌شه برا نزدیک شدن رییس شرکت یعنی امیر اروند به افسون و... پر از صحنه‌های داغ😍❌💋💋💋💋 https://t.me/+lxuPLXiw1XMyNmQ0 https://t.me/+lxuPLXiw1XMyNmQ0 پاره🤣🤣🤣🤣🤣🤣 https://t.me/+lxuPLXiw1XMyNmQ0 https://t.me/+lxuPLXiw1XMyNmQ0 رمان عاشقانه اجتماعیه ولی با رگه‌های طنز که غش می‌کنین🤣😂 https://t.me/+lxuPLXiw1XMyNmQ0 افسون برای ساکن شدن تو تهران با دوستش شادی همخونه می شه و بخاطر خواهرش برای کار کردن وارد شرکت هلدینگ فولاد اروند می‌شه و .... https://t.me/+lxuPLXiw1XMyNmQ0 https://t.me/+lxuPLXiw1XMyNmQ0 https://t.me/+lxuPLXiw1XMyNmQ0 https://t.me/+lxuPLXiw1XMyNmQ0
Mostrar todo...
👍 1
#سخن_نویسنده❤️ متاسفانه باید بگم چنل قبلی‌ رمان کنترباس ف.یل.تر شد🥲🥲 به همین دلیل مجبوریم چنل جدیدی بزنیم که رمان رو توش ادامه بدیم❤️ اما همونطور که میدونین چنل زدن هزینه ی زیادی داره پس لطفا من رو حمایت کنین تا بتونیم رمانمون رو ادامه بدیم🥲❤️ لینک چنل جدید رمان کنترباس❤️ https://t.me/+MyXbzF59tW01NDE0
Mostrar todo...
#سخن_نویسنده❤️ متاسفانه باید بگم چنل قبلی‌ رمان کنترباس ف.یل.تر شد🥲🥲 به همین دلیل مجبوریم چنل جدیدی بزنیم که رمان رو توش ادامه بدیم❤️ اما همونطور که میدونین چنل زدن هزینه ی زیادی داره پس لطفا من رو حمایت کنین تا بتونیم رمانمون رو ادامه بدیم🥲❤️ لینک چنل جدید رمان کنترباس❤️ https://t.me/+MyXbzF59tW01NDE0
Mostrar todo...