تولد یک معجزه🥂
https://t.me/+E1vdpbXTPSZiNzRk رمان عاشقانه اجتماعی معمایی پارت گذاری روزانه و مرتب ساعت حدود ده شب ، بجز جمعه ها
Mostrar más1 725
Suscriptores
+13024 horas
+727 días
+17330 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
Photo unavailable
این کاور زیبا کار دوست بسیار عزیزم مهسا خانم هست
من که عاشقش شدم 😍
https://t.me/+4PHQCwbHZPk3NzZk
اینم لینک کاناشون .
500
Repost from N/a
وکیل جذاب و فوق هات که دل همه رو برده و دلش فقط پیش یکی گیره.........غزل قصه باهوشه اما عشق ذره ذره آبش میکنه و اختیارش رو از دستش میگیره .......عاشق موکلش میشه که بزرگترین مافیای خاورمیانس و یه شب وقتی غزل به اون جنون میرسه و میگه.........
لینک vipلو رفته و کافیه نویسنده بفهمه تا باطل کنه❌❌❌❌
https://t.me/+BeiWWR4R8XgyNmFk
https://t.me/+BeiWWR4R8XgyNmFk
فوق جنجالی و دارای محدودیت سنی🔞❌
#سرخوشی
صبح پاک
6500
Repost from N/a
پسره یه خوناشام قوی و خشنِ، عاشق یه دخترِ انسان که سرتق و لجبازه میشه. ولی دختره حسابی حرصشو در میاره حالا پسره برای اینکه به دستش بیاره و از خجالتش در بیاد یه شب میدزدتش و...😎🔞🔥
https://t.me/+VSUleIl8wfU5NWVk
https://t.me/+VSUleIl8wfU5NWVk
صب بپاک
10800
سلام سلام 😍 دو پارت جدید تقدیم نگاهتون 🥰
پارت از من و ریاکت از شما 😊
پارت گذاری هر شب بین ساعت هشت تا ده شب (جهت یادآوری و برای دوستان جدید 😉)
❤ 16👏 3👍 2🥰 1
21100
✨✨تولد یک معجزه ✨✨
#پارت576
نسرین با همان بیحالی که صدایش را زیر کرده بود ، پرسید :
_ چی بهم زدی ؟!
_ برای اعصاب معدهاتون و کنترل اسید معده .
بعد سرش را به شستن و خشک کردن دستش داد و سعی کرد خودش را کنجکاو نشان ندهد و عادی پرسید :
_ به خاطر چی اینقدر عصبی شدید که معدهاتون به این حال و روز افتاد ؟
نسرین از زیرکی او مات ماند اما خودش را به نشنیدن زده و جوابی به سوالش نداد اما درونش آشوبی به پا شد که از دید سلما دور نماند .
مطمئن بود اتفاقی افتاده که او قصد بازگو کردن ندارد . با توجه به حال خرابش ، ترجیح داد که بحث را کش ندهد او هم بیحالی را بهانه کرده سرش را به پشت تکیه داده چشمش را بست اما تیک صورتش شدت گرفت که به بهانهی دست کردن در موهایش ، مقداری از موهایش که تا سر شانه میرسید را روی آن قسمت صورت آورد .
سلما که متوجه فرار او از حرف زدن بود ، اصراری نکرده و به سمت در رفت تا به کبری سفارشات لازم را بکند که چشمش به نگاه دلواپس بیبی که مقابل حمام ایستاده بود ، گره خورد .
با نگاهی به جانب نسرین که متوجه نشود ، سریع بیرون رفت و آهسته گفت : اینجا چکار میکنی بیبی ؟ این چه حالیه ؟
در حین گفتن این حرف در را کمی بست تا نسرین نشنود . پریوش با دقت نگاه در صورتش گرداند.
_ چیزی بهت گفت ؟
سلما صدایش را کامل پایین آورد .
_ وای نه بیبی . اینقدر نگران نباش .
نگاه مادرانهاش از دلهرهی آینده و اتفاقات پیش بینی نشده ، لرزید .
_ من فقط زنده موندم که خوشبختیتو ببینم ...اینو ازم دریغ نکن!
سلما با بغضی که گلویش را میخراشید منبع آرامشش را در آغوش فشرد .
نگفت که خودش هم در تمامی لحظات ، چه از خانه تا اینجا ، چه وقتی که برایش دارو تزریق میکرد ، از شدت نگرانی و اینکه اتفاقی برایش بیفتد چطور از درون میلرزید.
نگفت تا آرامش دلِ زنی باشد که برایش همه چیز بود .
او یاد گرفته بود که در زندگی باید مقاوم بود و ضعف و عقب نشینی باعث نابودی روحش میشود . عقب نشینی و فراری که از امید داشت برایش تجربه شده بود.
با وجود دلی که آن زمان گریه میخواست اما در صدایش شیطنت ریخت .
_ من تا تو رو دارم خوشبخته دو عالمم تپلم .
بعد هم محکم گونههای گوشتی او را آنقدر بوسید تا صدایش در آمد اما خودش هم همراه او به آرامش رسید.
❤ 30🥰 5👍 3👏 3
205069
✨✨تولد یک معجزه ✨✨
#پارت575
سلما صدایش را شنید و متوجه منظورش شد اما جوابی نداد .
نسرین توقع داشت مثل قبل عمه صدایش کند اما ...
افکار پریشان و گذشته را از ذهنش دور انداخته و کمک کرد که دست بیحال او را از آستین خارج کند .
نسرین دور از چشم او تمام حرکات و رفتارش را زیر نظر داشت و متوجه مهر رفتاری او بود اما وقتی نگاه سلما به صورتش میرسید به هر سویی به جز سلما نگاه میکرد تا او متوجه نگاههای موشکافانهاش نشود .
بعد از در آوردن لباس با گذاشتن دست لرزانش روی بالاتنه ، سعی در پوشاندن خود داشت .
او با درک حالش سریعا شالش را در آورده و باز کرده روی شانهی وی انداخت تا کاملا بالاتنه را بپوشاند ، بعد از دست دیگرش هم بلوز کثیف را در آورد .
_ از دیشب حالم خوب نبوده ممکنه بدنم بو بده .
اول سلما متوجه حرفش نشد اما وقتی نگاه او را به شال دید ، منظورش را درک کرد .
در نهایت غرور هنوز هم از نگاه سلما فراری بود ، حتی در حین گفتن این جمله .
محبت و شرمندگیش هم خاص خودش بود .
لبخندی محو بر لب سلما نشست و با زبانش شیطنت ریخت .
_ عیبی نداره . به جاش اون شال ابریشمی خوشکلتون که توی باغ سرتون بود رو بهم بدید .
از این تعریف واضح ، نگاه نسرین را به طرفش کشید و متوجه شیطنت کلامش شد اما او هم کم نیاورده دل به دل شیطنتش داد.
_ بهت نمیدم.
سلما سرش درون کیفش که همان کنار در حمام رها شده بود ، کرده که با این حرف او که یک جور شیطنت و غدبازی بود ، لبخند بر لبش نشست اما آنرا قورت داد و سرم را از کیفش در آورده با دقت آنژوکد را برایش وصل کرد که نسرین در نهایت تعجب ، جمله قبلی را کامل کرد .
_ چند تا شال و روسری نو توی کمد هست خودت برو هر کدومو دوست داشتی بردار .
آنقدر این حرف عجیب بود که مثل این بود که برق هزار ولتی به سلما وصل کرده باشند و شوکه شده با چشمهایی گشاد به نسرین زل زد اما سریعا به خودش آمد و فقط تشکری زیر لبی کرد با دقت روی دست چسب زده برخاست و سرم را با گیرهای به دوش وصل کرد .
اما دل به دل شیطنتش داد .
_ من همونو میخوام .
گوشه چشم نسرین از لبخند محوی که بر لبش آمد ، چین افتاد اما سریع نگاهش را از او دزدید تا لبخندش لو نرود .
هر دو در سکوت در حال بررسی هم بودند .
سلما وضعیت و حالش را بررسی میکرد و نسرین رفتار او را قبال خودش .
با آرامش و صبوری در حال تنظیم سرم ، درونش داروهایی که از داروخانه گرفته بود ، ریخت و فشار و تبش را هم چک کرد .
از طریق کبری توانسته بود شماره دکتر نسرین را پیدا کند و وقتی در داروخانه بود با مشورت او داروهای لازم را تهیه کرده بود .
بعد از وصل سرم ، کیفش را پشت در گذاشته و بدون حرفی شیلنگ آب را بر روی کثیفیهای روی سرامیک گرفت .
نسرین با شرمندگی از گرفتاری در این وضعیت از او چشم دزدید که با حس خنکی آب بر روی پایش با تعجب برگشت .
_ چکار میکنی دختر ؟
_ باید پاهامون بشوریم که چند دقیقه دیگه ، یه کم که بهتر شدید بریم توی اتاقتون . اگر بخوابید بهتره .
نسرین دوباره اخم کرده و غر زد : نمیخواد .
اما برخلاف اخمش و جملهای که گفت ، دامنش را کمی بالاتر داده و پایش را جلو کشید .
سلما که متوجه تمام حالات او حتی نگاههای زیر چشمیاش بود ، لبش را بر هم فشرد که یک وقت با لبخندی بیجا او را حساس نکند .
نسرین برخلاف خواستهی دلش نالید.
_ من بیرون نمیام . همش حالم بده .
_ میگم کبری خانوم دو لایه ملحفه رو تختتون بندازن و لگن هم کنارتون باشه که مجبور نشید بلند بشید . هر چند که با این آرام بخشی که دکتر گفته ، فکر کنم خواب برید .
❤ 23🥰 5👍 2👏 2
19900
یه #کانال فوق العاده اوردم براتون🔥
رمان جذاب و متفاوت #گنج_کارینا☠
داستانی سراسر معما و هیجان💫
اگه از #رمان های تکراری و کلیشه ای خسته شدی سریع بزن رو لینک زیر تا رمان از ژانر کمیاب دزد دریایی رو بخونی🏴☠️
#ژانر_طنز😂
#کلکلی😜#دزددریایی☠#هیجانی🔥
#معمایی🔎#ماجراجویی💡#اشرافی👑
از دستش نده🥹👇
https://t.me/+n3bkGK7K6T83ZGE8
https://t.me/+n3bkGK7K6T83ZGE8
22 پاک
4200
#یکی_از_
#بهترین_رمان_های_♨️
#اشرافی_قدیمی_⭕️
https://t.me/+n3bkGK7K6T83ZGE8
#قسمتی_از_گنج_افسانهای_کارینا_🏺🗡
دنیل با نیشخند گوشه لبش گفت: پس اشراف زاده بودین و نقش آدم بدای داستان رو بازی میکردین؟!
کمی به سمت شاین خم شد و ادامه داد: ولی خوبه! با وجود شماها سودمون دو برابر میشه!!
شاین از شدت حرص به کبودی میزد، نفس هاش به حدی تند شده بود که....
- هم #نقشه گنج رو دارین، هم خانواده های پولداری که برای نجاتتون هرکاری میکنن..
پوزخندی زد و تاکید کرد: هرکاری!
بانوی جوان ایندفعه دیگه نتونست ساکت بشینه، داد: #خفه شو! دستت به اون گنج نمیرسه!
دنیل لبخند موذیای زد و دستی روی شونهی شاین کشید.
- اما من همین حالا هم نقشه رو دارم!
شاین لب باز کرد حرف بزنه که دنیل حرفش رو برید: تتوی کتف چپت!
و به کتفش اشاره کرد...
همیشه بر پشته دروغ صداقتی هست، همیشه بر پشته شب روزی هست، همیشه بر پشت بیرحمیای دردی هست، همیشه در پشت تجاوزی فرصتی هست!
https://t.me/+n3bkGK7K6T83ZGE8
https://t.me/+n3bkGK7K6T83ZGE8
ملکههایی که دزیده شدن، اما چیزی نتونست اونها رو از زندگی کردن پشیمون کنه✨
17پاک
2400
ریپلای پارت اول
سلام به دوستان جدیدم🥰
خوش اومدید
امیدوارم در کنارم باشید و از خوندن رمان لذت ببرید ☺️
❤ 11👍 2
27000
دختر اشراف زادهای که به اسارت گرفته میشه و برای باج گیری ازش سواستفاده میشه و..🙈🔥
https://t.me/+n3bkGK7K6T83ZGE8
دست و پاهام به صندلی چوبیای بسته شده بود و نمیتونستم تکون بخورم.
#نزدیکم شد و دور تا دورم #چرخید و #چونهام رو با دستش بالا آورد.
غرید:
-فکر فرار به سرت نزنه دختر کوچولو چون هیچ جوره نمیتونی از دستم فرار کنی🔞
ترسیده نگاهش کردم و با صدای لرزونی گفتم:
-ولم کن برم از من چی میخوای؟!
نیشخندی زد و دستش رو نوازشوار روی گردنم کشید و گفت:
-نظرت چیه یه دور ازت استفاده کامل و بکنم؟!
آب دهنم رو قورت دادم و ترسیده لب زدم:
-تروخدا ولم کن...
پوزخندی زد و به سمتم اومد و دستش رو به سمت لباسهام برد و..🔞💧🔥
https://t.me/+n3bkGK7K6T83ZGE8
https://t.me/+n3bkGK7K6T83ZGE8
#ظرفـــیت_محــــدود🔞💦
صبح پاک
7300