cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

♥️خشت‌دل♥️

رمان خشتِ دل♥ پایان خوش🍃 . . . . . . من ارگ بم و خشت به خشتم متلاشی تو نصف جهان؛ هر وجبت ترمه و کاشی♥

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
25 309
Suscriptores
-5124 horas
-5407 días
+49130 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

پارتای امروز
Mostrar todo...
sticker.webp0.10 KB
Repost from N/a
#part_1 -توی خودت چی دیدی که آویزون پسر من شدی؟ تو چیت به ما می‌خوره؟ آستین لباسم رو با استرس از میون انگشتش بیرون کشیدم. -ولم کنید خانوم، اصلا شما کی هستید؟ بلند شد و رو به روم ایستاد. -مادر همون پسری هستم که باهاش قرار داری! پسر من دکتره! تو چیکاره ای؟ پسر من مادر و پدرش جراحن تو چی ننه بابات چی کاره ان؟ اصلا پدر مادر داری؟ وقعا فکر کردی می‌ذارم تو توی خانواده‌ی پر ابهت ما بیای؟ نگاهی از سر تا پام کرد و با تمسخر خندید و گفت : -از سر و شکلت مشخصه گدا و فقیری! چی توی خودت دیدی که چسبیدی به پسر من؟ پاتو از زندگیش بکش بیرون دختره‌ی هرجایی! ننه بابات خبر دارن آویزون این و اونی؟ اشک توی چشم هام جمع شده بود نگاه چند نفر روی ما بود... ضربان قلبم می‌تونستم بگم روی هزاره قلبم درد گرفته بود باید قرصامو می‌خوردم. -خانوم درست صحبت کنید من توهین نکردم اما شما دارید توهین می‌کنید! چند قدم عقب رفته رو جلو اومد صدای کفش های پاشنه بلندش توی محیط پیچید. -توهین؟ تو اینا رو توهین حساب می‌کنی؟ برو دختر جون امثال تو رو من زیاد دیدم! لابد الانم یه تخم جن داری که چسبیدی به پسر خام و ساده‌ی من که گولش بزنی و بگی بچه از اونه؟ نگاهی به ظاهر شیکش کردم حالا می‌فهمم پول و تحصیلات شعور و ادب نمیاره یعنی چی! خانوم دکتر معروف و این همه بی‌شعوری؟ زبونش رو روی لب های رژ خورده‌اش کشید.. شالش رو که روی شونه‌اش افتاده بود روی موهای خوش رنگش انداخت. -حرفی نمیمونه، اخطارمو دادم می‌تونی نشنیده بگیری اون موقع‌ هست که آتیش می‌زنم به زندگیت!هر غلطی دلت می‌خواد بکن به هر کی می‌خوای خودتو بچسبون فقط لجنی مثل تو نمی‌خوام تو زندگی پسرم باشه! با چکیدن اولین قطره اشک از چشمم از فضای خفه‌ی کافه بیرون زدم و مشتم رو روی قفسه‌ی سینه‌ام کوبیدم به قرص هام نیاز داشتم باید گم میشدم! اما... https://t.me/+pf3_Tt7QBM9hMWU0 https://t.me/+pf3_Tt7QBM9hMWU0 https://t.me/+pf3_Tt7QBM9hMWU0 https://t.me/+pf3_Tt7QBM9hMWU0 https://t.me/+pf3_Tt7QBM9hMWU0 https://t.me/+pf3_Tt7QBM9hMWU0 https://t.me/+pf3_Tt7QBM9hMWU0 این رمان انقدر جذابیت و اعتماد به نفسش خدادادی بالاست که نیاز به توصیه و پیازداغ نداره ❌❌ سر همون پارت اول خمار و اسیرش شدی رفت😏🤩🔞
Mostrar todo...
غـریـب وطـن

رمان دارای محدودیت سنی

Repost from N/a
-می‌خوام بیام سر خاک‌سپاری آقاجون، ترو خدا بزارید بیام داداش... صدای گریه و زجم جوری بود که دل سنگم آب می‌کرد اما داداش پنجاه سالم که ریشش دیگه سفید شده بود انگاری از سنگ بود: -همینم مونده همه بفهمن بابای من یه بچه ی حروم زاده داره و سر پیری رفته گند بالا آورده با گفتن اسم حروم زاده مات شدم، وقتی آقاجون زنده بود هیچ کس جرأت نداشت بهم بگه بالا چشمم ابرو و حالا...؟ -من حروم زادم؟ -آره که حروم زاده ای... هم‌سن دختر منی همش بیست سالته، معلوم نی مادرت کیه یه شب یهو بابا دست تو پنج سالروز گرفت آورد خونه گفت بچمه... دخترمه! حرفی نداشتم بزنم دهنم مثل ماهی باز و بسته می‌شد که ادامه داد: - نه اسمت تو شناسنامه بابامه نه شناسنامه داری! وقتی چهلم اون خدا بیامرز تموم شدم وسایلتو جمع می‌کنی میری ازین خونه... هری دیگه نون خور اضافه نمی‌خوایم اشکام روی صورتم می ریخت اما ذره ای نترسیدم، آقاجون همیشه می‌گفت تا خدا پشتت از هیچی نترس... -باشه میرم فقط، فقط بزار بیام سر خاک آقاجون نمیگم دخترشم! میگم خدمتکار خونه بودم ترو‌خدا و آیا تا چهل روز بعد من کارتون خواب می‌شدم؟ (((((چهل روز بعد!))))) صدای قرآن تو گوشم می‌پیچید و تو خونه خرما پخش می‌کردم که زن‌داداشم اومد سمتم و گفت: -اوی دختر برو به اونا خرما تعارف کن یالا با دیدن مرد جوون هیکلی که با اخم کنار خانم میانسال شیک پوشی نشسته بود و تازه اومده بود سری تکون دادم و سمتشون رفتم:-بفرمایید -غم آخرت باشه دخترم من فاتحشو میخونم سری تکون دادم با یاد این که بی کس شدم ناخواسته باز اشکام روی صورتم ریخت و سینی سمت مرد کنارش چرخوندم و تا خواست خرمایی برداره یه قطره اشک من روی دستش افتاد و همین باعث شد نگاهشو بالا بیاره. -‌وای ببخشید آقا الان الان دستمال میا... -شما نوه ی حاج صالح خدا بیامرزید؟ حالا نگاه منم روش زوم شد، دلم یه حالی شد. مکث کردم و تا خواستم جواب بدم دختر برادرم که هم سنم بود از پشت سر خودشو نشون داد: -نه من نوه ی حاج‌صالحم، سلام خوشامدید نگاه مرد روبه روم روش نشست اما سریع نگاهش رو گرفت و خیلی آروم گفت: -درسته آخه اصلا بهتون نمی‌خوره عزادار باشید، مامان جان من خیلی کار دارم بایدم برم از جاش بلند شد و نیم نگاهی به من کرد که لب زدم:-خرما برنداشتید با مکث سمت من برگشت و خرمایی از سینی برداشت، باز نگاهی بهم کرد و خواست بره که مادرش از من پرسید: -شما چه نسبتی با حاجی داشتید دخترم؟ باز ایستاد انگار که مادرش آورده بود تا نوه ی بابامو ببین تا بپسند اما انگار مورد پسندش واقع نبود و حالا اون مرد انگار از من خوشش اومده بود... البته که دل به دل راه داشت... دستی زیر چشمام کشیدم و تا خواستم حرفی بزنم زن داداشم بود که خودش رو سریع به ماجرا رسوند و با حسادت لب زد: -خانم محتشم زحمت کشیدین اومدید چیزی شده؟ خدمتکارم مشکلی پیش آورده براتون چشمام باز پر اشک شد و سینی خرما و تو دستم فشردم و مادر اون مرد انگار که از من با این حرف ناامید شده بود حالت وهرش کاملا ریخت بهم... حوصله ی این خاله زنک بازی هارو نداشتم خدای منم بزرگ بود خواستم برم که صدای اون مرد تو گوشم پیچید: -مامان شما برای خونه خدمه نمی‌خواستید؟ -آ... چرا چرا دخترم شما جای دیگم کار می‌کنی؟ اون مرد واقعا انگار از من خوشش اومده بود و اینبار من نزاشتم زن‌داداشم حرفی بزنه و سریع جواب دادم: -بله مخصوصا که با مرگ حاج صالح که عین دخترشون بودم دیگه جایی واسه زندگی ندارم و تا چهلم حق دارم تو این خونه بمونم حرفم تموم شد و سکوت بین همه فراگرفت و حقارت شاید همین لحظه بود. سر پایین انداختم اما صدای اون مرد دوباره اومد: -تا چهلم می‌تونی اینجا زندگی کنی؟ امروز چهلمه که... و این شروع همه چیز بود... شروع قصه ی عشقی پر دردسر در یه نگاه ما...ا https://t.me/+LUSXOJAbYKtlNDQ0 https://t.me/+LUSXOJAbYKtlNDQ0 https://t.me/+LUSXOJAbYKtlNDQ0
Mostrar todo...
👍 1
Repost from N/a
گیلاس شرابش را بالا میبرد ، پا روی پایش می اندازد ، رو به فرح می گوید ..! -میخوامش آبجی ..تو هم کمک میکنی که جواب مثبت بگیرم..! -یعنی چی فرتاش!؟ خاطر خواه دختر مروارید شدی؟! یادت رفت با زندگی من چیکار کردن !؟ خم می شود و با خونسردی گیلاس را روی میز میگذارد ،دستانش را چفت هم میکند: یادم نرفته ، من خاطر خواه دختر اون ابلیس نمیشم آبجی، برنامه های دیگه ای داشتم واسه بی آبرو کردن اون زن ، دلم می‌خواد کاری کنم که مرتضی از زندگیش پرتش کنه بیرون ،اون موقع که اومد و هووت شد من بچه بودم اما الان بزرگ شدم میتونم مراقبت باشم ،من انتقام تو و فرزاد جوون مرگت و میگیرم ازشون ! -حواست هست ماهنوش دختر مرتضی است ؟میدونی که براش عزیزه ..! -حواسم هست ..زنم میشه ..میشم داماد شوهرت ..اون وقت هر کاری بخوام با زنم میکنم اونم نمیتونه اعتراض کنه..! -اگه عاشقش بشی چی،؟!خوشگله..!تازه بعید بدونم قبول کنه اون خاطر منصور و می‌خواد.! حرصش می‌گیرد ،دوست ندارد آن گربه ی وحشی خاطرخواه کسی باشد! -میکنه از اون عشق مسخره ..اونوقت میشه زن من ..بعد هم جهنم و تجربه میکنه ..وقتی پا بزاره تو خونم خودش و مادرش به جهنم سلام می‌کنند..! لبخندی روی لب فرح مینشیند بلاخره وقت انتقام است..! -اما رویا چی!؟اگه بفهمه ؟رابطتون چی!؟ -رویا عاشق منه و منم عاشقش ..همه چی رو میدونه ..قرار نیست کسی جاش و بگیره ..! فرح آرام خم می شود و رو به او میگوید.. -حواست باشه توی بازیت نسُری..عاشقش نشی..!من نمیخوام اون بشه خانم این عمارت بچه هاش بشن وارث عالم ها نمیخوام دختر مروارید خوشبخت شه اونم باید داغ ببینه مثل من..! فرتاش قهقهه میزند .. -زمان آوارگی و بدبختی اون زن و دخترش رسیده ..! ******* فرتاش عالم بعد از سالها برگشته تا انتقام خواهر و خواهر زاده اش را از مادر و دختری که زندگی خواهرش را سیاه کردن بگیره ..! انتقام از مروارید هووی خواهرش..با گرفتن و زجر دادن دخترش او همان زندگی را به ماهنوش می‌دهد.. ازدواج و بعد هوو آوردن برای دختر یکی یکدانه ی مروارید .. ماه نوش معروف به گربه ی وحش ی ،دختری زیبا که خود دلداده ی پسر عمه اش است اما چطور وارد بازی فرتاش عالم می شود !؟ https://t.me/+Pgxcec1ls_szMGFk
Mostrar todo...
بوسه_ای_بر_چشمانت

آغاز… 💫به تاریخ: ۲۰/۱۲/۱۴۰۲ زمان :۲۰:۴۵ نویسنده:@baboone_esk خالق رمان های… چیدا در حال تایپ گم شده ام در تو در حال تایپ تقدیم با مهر💫

Repost from N/a
-نمی‌خوامش مادر من! ** جعبه‌ی حلقه‌ها را با ذوق در دستم جابه‌جا می‌کنم و مقابل آینه می‌ایستم. چشمانم از خوشی برق می‌زنند و لباس سفید در تنم می‌درخشد. امروز قرار بود عشق کودکی‌ام به ثمر برسد. قرار بود من خانم خانه‌ی آرمان شوم و فقط خدا می‌دانست چه ذوقی در دلم برپا بود. نسیم از بیرون صدایم می‌زند. -چشمان جان؟ بیا مامان، همه منتظر توان. "اومدم"ی می‌گویم و با قلبی که امروز سر از پا نمی‌شناسد به سمت در پرواز می‌کنم. تمام فامیل در سالن خانه دور هم جمع بودند.. چشم می‌چرخانم و با ندیدن آرمان نمی‌دانم چرا دلم شور می‌افتد. -نسیم؟ آرمان کجاست؟ -از محضر بهش زنگ زدن گفتن اون زودتر بره ما دنبالش بریم. استرس به جانم می‌افتد، مگر می‌شد از محضر داماد را زودتر فرا بخوانند؟ رفته بود؟ بدون عروسش؟ نگاه همه را با جمله‌ی نسیم روی خودم حس می‌کردم. لبخند می‌زنم: -پس بریم تا دیر نشده. سنگینی نگاه‌ها آنقدر زیاد است که برای فرار، زودتر از همه بیرون می‌زنم و به محض پا گذاشتن در کوچه، با دیدن ماشین آرمان از ذوق بال درمی‌آورم. به سمتش پرواز می‌کنم. آمده بود؟ مرد مهربانم آمده بود؟ اما در ماشین زودتر باز می‌شود و به جای آرمان، دختری قد بلند و جذاب پیاده می‌شود. سرجایم خشک می‌شوم. او دیگر که بود؟ به سمتم می‌آید و صدای طنازش پر تحقیر در کوچه می‌پیچد و به گوشم می‌رسد: -شما باید دختر عمه‌ی آرمان جان باشی درسته؟ آرمان جان؟ چطور جرئت می‌کرد جان به ناف کسی که قرار بود تا ساعتی دیگر همسر من شود ببندد؟ -حتما با این سر و وضع منتظری که آرمان بیاد و برین عقد کنین نه؟ بلند می‌خندد و کلامش جانم را می‌گیرد: -به نظرم با این سر و وضع دلقک مانند زیاد تو کوچه واینستا. چون آرمان تا صد سال دیگه هم نمیاد. ناباور نگاهش می‌کنم و دستانم یخ می‌کنند. چه می‌گفت؟ صدای جیغ عمه از داخل خانه نگاهم را به آن سمت می‌کشد و دختر زیبای مقابلم نچ نچی می‌کند. -اوه. فکر کنم خبر به اهل خونه هم رسید. سوئیچ را داخل دستانش می‌چرخاند و پوزخند برنده‌ای به رویم می‌زند: -شوی داخل خونه رو از دست نده. وقتی آویزون پسری که نمی‌خوادت می‌شدی باید فکر اینجاشم می‌کردی. عقب عقب می‌رود. -آرمان دوستت نداره. اخه کی عاشق ادم آویزونی مثل تو میشه؟ باور نداری برو از زبون خودش بشنو. منم برم دنبال آرمان. معلوم نیست بچه کجا اواره شده. برم ارومش کنم. نفس کشیدن را از یاد می‌برم.. مرا دوست نداشت؟ چرا؟ مگر چه کم داشتم؟ این دختر از کجا سبز شده بود وسط زندگی‌مان... وسط مراسم نامزدیمان‌. همانند مرده‌ها داخل خانه می‌شوم و همان دم ورود نسیم را می‌بینم که با گریه رو به کسی که پشت خط است فریاد می‌زند: -وای آرمان. این بچه می‌میره. اینقدر بی‌رحم نباش. نمیخوایش خیلی خب حداقل اینطوری سنگ رو یخش نکن. اینطوری تحقیرش نکن، دلشو نشکن. به خدا آهش زندگیتو به باد میده... بترس از آه یتیم... بترس.... نگاه همه را روی قامت خمیده‌ام می‌بینم. و صدای آرمان که روی بلندگو بود در خانه می‌پیچد: -نمی‌خوامش مادر من! نمی‌خوامش! حالا خودتون برید براش شوهر پیدا کنید. و من می‌میرم. چشمان عاشق درونم می‌میرد اما نمی‌دانم خدا چه توانی به پاهایم می‌دهد که می‌ایستم و سعی می‌کنم محکم باشم. او مرا پس زده بود اما من نمی‌گذاشتم بیشتر از این خردم کند. اشک‌هایم را به بند می‌کشم و قفل و زنجیرشان می‌کنم تا مبادا بیرون بریزند و می‌خواهم لب باز کنم که صدای مردانه و پر ابهتی قبل از من در خانه می‌پیچد: -چشمان هم نمی‌خواست با این پسر ازدواج کنه. من وقت محضر گرفتم. با ناباوری، سرم به طرف او برمی‌گردد. مردی که با شانه‌هایی برافراشته، محکم و پراخم به همه که خیره‌اش هستند زل زده... مردی که باز هم ناجی‌ من و غرورم شده بود. مثل تمام این روزها... https://t.me/+v_FI_JF9u1U5MjE0 https://t.me/+v_FI_JF9u1U5MjE0 https://t.me/+v_FI_JF9u1U5MjE0 #چشمانی_بی_جهان کاری بی نظیر از #مینا_شوکتی
Mostrar todo...
👍 2
من امین رستگار... از بچگی بهم یاد دادن زندگی یعنی دین! با عشق حسین بزرگ شدم و هرسال توی ماه محرم صدای من توی کل محل می‌پیچید. با مریض شدن خواهرم شرط بستم! شرط بستم که اگه خوب نشه از دین دل بکنم. خدا از من رو برگردوند. خواهر دسته گلم رفت و من موندم و بچه‌ای که نمی‌دونستم چیکارش کنم. بچه‌ای که همش #طلب شیر مادر می‌کرد و روز و شب برای من نذاشته بود تا این که سر وکله ی دل آرا پیدا شد. اون زنی بود که شوهرش یک روز بعد #زایمانش بچش رو برده بود و حالا پسر خواهرم شده بود درمون دردش و خودش شد... درمون درد من!!!❤️‍🔥 https://t.me/+FFqjt2QwsoVlNGQ0
Mostrar todo...
من امین رستگار... از بچگی بهم یاد دادن زندگی یعنی دین! با عشق حسین بزرگ شدم و هرسال توی ماه محرم صدای من توی کل محل می‌پیچید. با مریض شدن خواهرم شرط بستم! شرط بستم که اگه خوب نشه از دین دل بکنم. خدا از من رو برگردوند. خواهر دسته گلم رفت و من موندم و بچه‌ای که نمی‌دونستم چیکارش کنم. بچه‌ای که همش #طلب شیر مادر می‌کرد و روز و شب برای من نذاشته بود تا این که سر وکله ی دل آرا پیدا شد. اون زنی بود که شوهرش یک روز بعد #زایمانش بچش رو برده بود و حالا پسر خواهرم شده بود درمون دردش و خودش شد... درمون درد من!!!❤️‍🔥 https://t.me/+FFqjt2QwsoVlNGQ0
Mostrar todo...
sticker.webp0.65 KB
Repost from N/a
تن عرق کرده‌اش را از روی تن دخترک برداشت و غرید: -رنگت شد گچِ دیوار! از این به بعد قبل سکس عسلی چیزی می‌خوری تو که می‌دونی وقتی زیرمی آه و ناله‌هاتو نمی‌شنوم حوصله غش و ضعف ندارم آذین! آذین جنین وار در خود جمع شد و سر تکان داد.زیر شکم درد بدی داشت و حس می‌کرد استخوان‌هاش خرد شده حرف دکتر در سرش تکرار می‌شد: " توموری که تو رحمتونه خیلی خطرناکه خانم ، باید هر چه زودتر اورژانسی عمل کنید." پیمان از روی تخت بلند شد. هیکل درشت و تتوهای نشسته روی عضلات پیچ در پیچش را دخترک با حظ نگاه کرد. کاندوم استفاده شده را دور انداخت و خیره به بسته‌ها گفت: -یه خاردارش برا تو خوبه عزیزم نه؟ این یعنی هنوز ادامه دارد. یک رابطه‌ی طولانی و پر عذاب دیگر! بغ کرده به دروغ گفت: -خوابم میاد -یا خوابش میاد یا رو به موته! برم یه زن دیگه بگیرم اگه نمی‌تونی دوست داری عزیزدلم؟ دستش را روی شکمش فشرد. داشت از درد دیوانه می‌شد. چانه‌اش لرزید و با صدایی آرام گفت: -اینجوری نگو من که هر وقت خواستی... پیمان با خشونت چانه‌اش را فشرد -بغض نکن! همش بلدی برینی به احوال من! تو نمی‌دونی قبل تو چه دخترایی تو تخت من اومدن؟! دخترک با غصه و حسادت نگاهش کرد. مکالمه‌ی خودشو دکتر در سرش تکرار شد " -من نمی‌تونم عمل کنم. میشه یه قرصی دارویی بدید؟ -این تومور به سرعت در حال رشد و گسترشه دخترم. جونت در خطره -چه قدر وقت دارم؟ -همین حالاشم ممکنه هیچ وقت باردار نشی. اما برای نجات جون خودت نهایتا دو ماه!" دستش را روی مچ دست بزرگ مرد گذاشت -ببخشید پیمان چانه‌اش را رها کرد. دخترک را برای انتقام گرفتن از پدرش عقد کرده بود اما دوستش داشت. پیشانی تب دارش را بوسید با خشونت روی تخت هلش داد یک راند دیگر جا داشت آذین ناله کرد -آروم پیمان بی‌توجه به او به کارش ادامه داد دخترکش زیادی نازک نارنجی بود. مثل همیشه او هر کاری که باب میلش بود را انجام می‌داد و دخترک حق اعتراض نداشت. جز به جز تنش را گازهای ریز می‌گرفت و می‌بوسید و نوازش می‌کرد میان پاهاش که جا گرفت دخترک نفس زنان چشم بست درد کم کم اوج می‌گرفت و تا مغز استخوانش را می‌سوزاند دردی شبیه رابطه اولشان که دخترانگی اش را از دست داده بود سعی کرد طاقت بیاورد. ناخن‌های لاک زده‌اش را در گوشت بازوی پیمان فرو برد صدای دکتر در گوش‌هاش زنگ می‌خورد: " این تومور رو عصبای درد اثر می‌ذاره و بیشتر تحریکشون میکنه با یه ضربه کوچیک به تنت ، یه درد وحشتناک رو باید متحمل شی این داروها یه کم گرونن ولی دردتو کم میکنن ، حتما تهیه کن" او هیچ پولی برای خرید دارو نداشت. پیمان هر چه می‌خواست برایش می‌خرید اما پول دستش نمی داد. پیمان لپ‌های باسنش را چنگ محکمی زد. -آی از نظر مرد همه‌ی این حرکات نمایشی بود -بسه.. درد دارم دیگه نمی‌تونم پیمان بهایی نداد و محکم تر خودش را عقب جلو کرد. دردش بیشتر و بیشتر می‌شد. به گریه افتاد و هق زنان سعی کرد پیمان را عقل هل دهد -بسه پیمان سیلی محکمی کنار ران پایش زد. فریادش شانه‌های دخترک را بالا پراند -چته الاغ؟ اون زبون سرختو ببُرم که دیگه اومدیم تو تخت داستان راه نندازی؟! دخترک بغض آلود خفه گفت: -به جون مامانم درد دارم -نه تو می‌خوای دهن منو سرویس کنی! مگه دفعه اولته که درد داری؟ یادت بیارم چند بار اومدی زیرم؟ دخترک مشتش را روی تخت کوبید چرا نمی‌فهمید؟ او داشت می‌مُرد ظالم حتی در این روزهای آخر عمرش هم ناز نمی‌خرید و مراعاتش را نمی‌کرد پیمان درب حمام را محکم کوبید و صدای شرشر آب در گوش‌های دخترک پیچید با گریه زیر لب گفت: -بفهمه حامله نمیشم ولم میکنه.. ولم میکنه خواست نیم خیز شود که به یکباره به خونریزی شدیدی افتاد -آیی مامان ... آی ملحفه‌ی زیرش سرخ بود و خونریزی‌اش وحشتناک بود با دیدن آن همه خون ، جان از تنش رفت شیر آب بسته شد و مرد حینی که کمربند حوله‌اش را می‌بست بیرون آمد. با دیدن دخترک غرق خون ماتش برد: -هویج کوچولوم آذین بی‌حال نگاهش کرد صدایش بی‌جان بود و از ترس می‌لرزید -مراقبم نبودی... شتاب زده هر چه دم دستش آمد پوشید و دخترک را بغل کرد -چی شدی تو دورت بگردم؟ امشب خیلی اذیتت کردم آره؟‌ آذین خیس عرق بود -نذاشتی مامان بابامو ببینم ببین دارم می‌میرم همیشه دلتنگ می‌مونم پیمان او را روی صندلی عقب خواباند. دخترک به سختی حرف می‌زد -من هیچ وقت پسرخاله‌ی بداخلاق و عصبیمو ندیده بودم قتی که پروانه عکستو نشونم داد همونجا قلبم برات رفت پیمان پایش را روی گاز فشرد و عصبی پچ زد: -یه خونریزی معمولیه خوب میشی سیاهی چشمان دخترک داشت می‌رفت: -حت...حتی اگه زنده بمونم هم...ولم میکنی وای بر شانسش اگر زنده می‌ماند به خاطر پنهان‌کاری‌اش پیمان نیک‌زاد روزگارش را سیاه می‌کرد https://t.me/+qiU-LKyj5ZE3YzQ0 https://t.me/+qiU-LKyj5ZE3YzQ0
Mostrar todo...
پـیـݼَـڪـ

✋بنرها تماما پارت رمان هستن ، کپی ممنوع ✨ پارت‌گذاری روزانه و تعداد بالا 🌪انتقامی ، عاشقانه ، بزرگسالان 🖊 به قلم چاوان مقدم 💫 پایان خوش 💫

Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.