°مــِـــدوسـٰٓـا°
کافرم در عشق اما ای سیه گیسو بدان مستی چشمت مرا روزی مسلمان میکند...❣️ ✍️«هانی کریمی» آس کور «آنلاین» غرق جنون «آنلاین» غروب یه تیکه از دنیاست «آنلاین»
Mostrar más8 884
Suscriptores
-3224 horas
-1497 días
-56130 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
.
-حداقل شب حجله زن اولت و بفرست بره خونهی باباش. گناه داره دختره کوروش.
اسکاچ را با حرص به ظرف های توی سینک میکشید تا اشکش از چشم پایین نیفتد. امشب شب حجله ی شوهرش بود و باید میماند و تماشا میکرد.
-ننه بابا داره مگه؟ یادت رفته بی کس و کاره ؟
ساغر هول هولکی جواب میداد. برای رفتن به آرایشگاه عجله داشت. هرچه که بود عروسی شاخ شمشادش بود و باید برای تنها پسرش سنگ تمام میگذاشت.
-من چه میدونم. خونه ای دوستی رفیقی چیزی ! تو خونه نباشه بهتره .
اصلا شاید ترگل راضی نباشه زنه اول شوهرش شب اول عروسیش تو خونه بپلکه!
-ترگل راضیه . حرف تو دهن این دختره هم نذار . خودش مشکلی نداره !
مشکلی نداشت؟ شب عروسی شوهرش باید به مهمان ها لبخند میزد و تظاهر میکرد که چیزی نیست . عروس تازه قرار بود وارث اسفندیاری ها را به دنیا بیاورد . با سوزش بی مقدمه ی دستش از وسط افکار درهم و برهمش بیرون کشیده شد. لیوان توی دستش شکسته بود.
-آخ !
-چیکار کردی باز دست و پا چلفتی ؟
صدای کوروش بود . آخ که این صدا هنوز تا اعماق قلب و مغزش همزمان رسوخ میکرد. در دلش زمزمه کرد
-نفس عمیق بکش دختر چیزی نیست. امشب قراره از این خونه برای همیشه بری . تنها هم نیستی. یادگار کوروش تو دلته یغما...
-کر شدی یغما؟ با تو دارم حرف میزنم.
با بغض به طرف کوروش چرخید. همان قد بلند چهار شانه ای بود که هنوز و تا همیشه دلش برایش ضعف میرفت. اصلا همه ی اینها به کنار کوروش پدر جنین ۵ هفته ای درون رحمش بود . هرچند خودش خبر نداشت و قرار هم نبود تا آخر دنیا خبر دار شود
-دستم میسوزه!
کوروش نفس کلافه ای کشید و جلو آمد. کت شلوار دامادی اش را نصفه و نیمه پوشیده بود.
-دست و پا چلفتی هستی دیگه . بهتم برمیخوره حرف حساب میشنوی.
نزدیکش که شد سرش گیج رفت. عطرش که زیر بینی اش زد دلش میخواست خودش را در آغوشش رها کند. ویار که این چیزها را نمیفهمید.
-برو خودم میتونم.
کوروش دستش را چسبید و زیر شیر آب برد. خبر نداشت جنین ۵ هفته ایش مادر بیچاره اش را این چنین معتاد تن خود نامردش کرده است.
-بده من ببینم. صدات چرا اینجوریه؟ گریه کردی یغما؟
اگر یک کلمه دیگر حرف میزد بغض درگلو مانده منفجر میشد و از شدت نیاز به آغوشش حتما برگه ی آزمایش مثبت شده را نشانش میداد.
-نه! تو فکرش و نکن. امشب دومادیته.
یک قدم نزدیک ترش ایستاد. دیگر قدرت حبس کردن نفسش را نداشت. سعی کرد سرش را نامحسوس به گردن خوشبوی شوهرش نزدیک کند و هوس جنینش را بخواباند.
-یغما چیزی شده؟
آخ از عطر خمیر دندان نعنایی لعنتی اش...
بی اختیار خودش را در آغوشش رها کرد و دست های کفی و خونی اش را دور پیراهن سفید دامادی شوهرش پیچید.
-یکم بوت کنم بعد برو...
کوروش بی حرکت مانده بود و تنها نفس های عمیق میکشید. باورش نمیشد که زنی که از او گریزان شده بود حالا در آغوشش این طور نفس های عمیق میکشید.
- واسه چی من و بو میکنی لعنتی؟ یغما من و نگاه کن...
https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk
https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk
https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk
#پارت👆
2600
-مهتاب بپرس ببین بهزیستی یا کمیته امداد کمکی نمیکنه واسه پول آمپولام!؟ حالم خوب نیست. دیشبم تشنج کردم، شانس اوردم بلایی سرم نیومد..
صدای پوف کلافهس مهتاب از پشت گوشی آمد.
-بابا تو شوهرت پولش از پارو بالا میزنه. واسه ۲ میلیون پول امپولت لنگ کمک بقیه ایه!؟
دخترک از شنیدنش بغض کرد.
شوهر صوریش پی دختر و دختر بازی بود، البته که تا همینجا هم مردانگی را در حقش تمام کرده بود.
-تو که وضع مارو بهتر میدونی مهتاب...میترسم بهش بگم ام اس دارم طلاقم بده آواره شم. آخه کی حاضره یه زن پر خرج و دردسر رو نگه داره کم دردسر بودم براش؟!
-بابا تو دیگه خیلی شلوغش کردی...به خدا شادمهر اینجوری ها هم نیست. تو بهش بگه اونوقت....
با صدای افتادن چیزی در نزدیکیش هول زده گوشی از دستش افتاد و پرگشت.
با دیدن شادمهر که مات و مبهوت پشت سرش بود و خشکش زده بود حس کرد دنیا روی سرش خراب شد.
-آ...آقا....چی شده؟!
-چرا بهم نگفتی!؟
خودش را به آن راه زد.
-چیو!؟
عصبی از طفره رفتنش گلدانِ روی میز را روی زمین کوبید و عربده کشید.
-چرا بهم نگفتی ام اس داری؟ چرا نگفتی بیماریت انقدر پیشرفت کرده که تشنج میکنی؟ چرا نگفتی لنگ داروهاتی ها با وجودِ اینکه منِ بی غیرت شوهرتم میخوای از بهزیستی و کمیته امداد کمک بگیری!؟هااااا!؟
شانههای زن از ترس جمع شد، از کجا فهمید...نکند...
-آقا...توروخدا آروم باش...من...من
شادمهر عصبی به سمتش رفت و بازوهایش را گرفت و محکم تکان داد.
-تو چی هان؟ فکر کردی انقدر اشغالم که به خاطر همچین چیزی ولت کنم. جواب منو بده سپیده، چند وقتِ قهمیدی و به منِ بی شرف نگفتی!؟
سپیده دیگر مقاوتی به برای نگه داشتنِِ اشک هایش نکرد.
با گریه لب زد:
-آقا توروخدا به خودتون فحش ندید. ارزششو نداره.
عصبی در صورتش داد زد:
-چی ارزش نداره؟ اینکه زنم ام اس پیشرفته داره؟اینکه جونش در خطره!؟
اشک های دخترک بیشتر شدت گرفت.
دست روی سینهی شادمهر گذاشت و سعی کرد ارامش کند.
اما این مرد ارام و قرار در کارش نبود.
-چرا بهم نگفتی...چرا بهم نگفتی لعنتی...چرا داروهاتو، آمپولاتو به موقع مصرف نکردی که انقدر پیشرفته شه. به خاطر پول؟ انقدر منو کم دیدی سپیده؟ انقدر کم دیدیم که حاضر نشدی بهم بگی؟
-نگو اینجور آقا. شما مگه کم به من لطف کردید؟ بچهی مُردمو خاک کردید، از شوهر معتادم طلاقمو گرفتید. اوردیتم تو این عمارت، بهترین غدا بهترین لباس....یه ادم مگه چقدر میتونه سربار باشه؟ من بمیرم شما هم یه نفس راحت از دستم بک....
و این سیلی محکم شادمهر بود که نطقش را برید و اجازه نداد ادامه دهد.
چشم های مرد به اشک نشسته شده بود و در حالی که از خشم داشت منفجر میشد عربده زد.
-ببند دهنتو....ببند دهنتو. کور بودی اون همه عشق منو ندیدی؟ ندیدی اگه نباشی، اگه از سر کار میام تو استقبالم نیای، با اون دستپختِ خوشمزهت برام غذا درست نکنی من می خوام چیکار کنم؟ هان لعنتی؟ تو رحمت به من نیومد؟ منِ بی شرف کی رفتم دنبال دختر بازی که بار دومم باشه؟!
حالا دیگر شادمهر هم بی محابا اشک میریخت و خشمش را روی وسایل خالی می کرد.
ترسیده بود، ترسیده بود از نبود این زنِ مظلوم و ارام که منبع ارامشش شده بود.
اینهی میز ارایش را که شکست دست خودش هم همزمان برید و سپیده گریان به سمتش دوید.
-آقا...توروخدا، مرگ من..نکن اینکارو....
شادمهر همزمان با سپیده روی زمین اوار شد و شانه هایش از هق هق مردانه لرزید.
سپیده به خواب هم نمیدید این مرد انقدر گرفتارش شود و همین حالش را بد کرده بود.
احساس گیجی داشت، یک حالت آشنا...نه! داشت تشنج می کرد.
قبل از این فرصت کاری پیدا کند بندش شروع به لرزیدن کرد و با افتادنش روی زمین شادمهر وحشت زده دست و پایش را بین پاهایش قفل کرد و همان طور که دستش را لای دندان های سپیده می گذاشت داد زد.
-شادییی....زنگ بزن اورژانش...یا ابلفضل....
https://t.me/+V6PfnehmJIdkMjc0
https://t.me/+V6PfnehmJIdkMjc0
https://t.me/+V6PfnehmJIdkMjc0
https://t.me/+V6PfnehmJIdkMjc0
500
#پارت147
_ خیسی؟ بیا بغلم جوجهکوچولو! نمیخوام بخورمت. نترس. یهجوری خشکت زده، انگار جن دیدی!
او جن نبود.
فقط زیادی مرد بود؛ زیادی خوشتیپ؛ زیادی باجذبه.
هروقت میدیدمش، دست و پایم را گم میکردم. البته سنی هم نداشتم؛ حداقل مقابل او کوچک بودم. بیبی میگفت من که به دنیا آمدم، او ابتدایی را تمام میکرد.
پس ده سالی بزرگتر بود.
حواسم نبود توی ذهن در حال تجزیه و تحلیلم.
_ الووو! کجایی آتیشپاره؟
مثل خانملوبیا خشکم زده بود.
چتر را بالای سرم گرفت، دست دیگرش را دور شانهام پیچید و من را هل داد سمت ماشین گرانقیمتِ خود.
تمام تنم لرزید از لمس دستش.
از اینکه من را چسبانده بود به خود، مورمورم میشد.
درِ ماشین را باز کرد و خم شد توی صورتم.
نفس داغش به پوستم خورد.
فوری سرم را عقب کشیدم.
تای ابرویش را بالا داد:
_ زبون نداری تو؟
لعنتی، چه بویی داشت ادکلنش!
هُرم دهانش!
داشتم از خودبیخود میشدم.
آب دهانم را قورت دادم:
_ چرا امدید جلوی باشگاهم؟
_ میخواستم ببینم جوجههای طلایی چهجوری تکواندو کار میکنن؟
و به موهای بورم که از زیر شال ریخته بود بیرون نگاه کرد.
_ آقا امیرپارسا شما چرا…
_ بگی “امیر” کافیه! کوچولو که بودی “امیر” صدام میزدی.
قلبم داشت تند میکوبید. حس میکردم زیر این نگاه گرم و مستقیم، سرخ شدهام. حرارت از گونههایم بیرون میزد.
آن موقعها او این شکلی نبود. لاغرتر بود. قدش انکار کوتاهتر بود. ولی حالا… حالا حتی تا شانهاش هم نمیرسیدم.
هم بلند شده بود، همچهارشانه.
تهریشهایش هم جذاب بود.
نمیدانم چرا از روزی که آمده بود عمارت، مثل جن و بسمالله ازش فرار میکردم!
_ میشه جدی باشید و بگید چرا اومدید اینجا؟
_ اومدم دنبالت با هم بریم یه جایی!
صدایم لرزید:
_ کجا؟ چچرا؟
_ یه قرار عاشقانهی دوتایی!
چشمهایم گرد شد و حس کردم قلبم صاف از سینهام پایین افتاد.
خندید… مردانه و دلنشین:
_ شوخی کردم کوچولو!
نمیدانم چرا دلم شکست.
معلوم است که شوخی کرده… وگرنه او کجا و من کجا! او نوهی محبوب خاندان بود و من نوهی نفرین شده!
او همهکاره بود و آقایی میکرد؛ من دخترِ زنی بودم که هیچکس قبولش نداشت و ننگِ گناهِ مادر را به دوش میکشیدم …
در ماشینش را کاملتر باز کرد:
_ بشین. قراره بریم برای نازلی هدیه بگیریم! فردا تولدشه.
آنجا اولین باری بود که دلم طاقت نیاوورد اسم «نازلی» را از زبانش بشنوم…
_ من دوست ندارم بیام! با نازلی قهرم!
_ دوتا دخترخاله نباید قهر کنن. بشین ببینم.
و هلم داد داخل. لمس دستش دیوانهام کرد. نتوانستم مقاومت کنم. نزدیکم که میشد، فرومیریختم…
از وقتی پا به عمارت گذاشته بود، همهچیز عوض شده بود. غذاها طبق سلیقهی او پخته میشد. هرچه حرف میزد، هیچکس نه نمیاورد و هلنبانو «شازده» گویان روزش را شب میکرد.
ولی امیرپارسا نمیدانست روزگار من توی آن خانه شبیه هیچکس نیست.
جز بیبی کسی دوستم نداشت. دایی که همیشه سرم هوار میکشید و تنبیه میکرد. خاله راحیل هم مدام سعی داشت ثابت کند دخترش نازلی، از من صد پله بهتر و بالاتر است و خواستگارهای خوب دارد!
قبل از روشن کردن ماشین، تنش را جلو کشید و بهم نزدیک شد. میخواستم کمربندم را ببندد. قلبم از نزدیکیاش رگباری میتپید.
_ عوض شدید.
_ خوب شدم یا بد؟
_ خیلی خوب…
متوجه شدم که خندهاش را قورت داد.
_ از چه لحاظ؟
_ هیکلتون… یعنی باد کردید انگار!
_ من ده سال با باشگاه خودمو نکشتم که تو بگی باد کردید!
نمیدانم چه مرگم شده بود. خندههایش دلم را میلزاند. حسی داشتم که هرگز قبلا تحربه نکرده بودم…
روزهای اول همهچیز شیرین بود. یواشکی حواسش به من بود و محبتهایش باعث میشد کمکم هیچکس جرات نکند به من چیزی بگوید…
ولی یک شب، همان شبی که او تب کرد و من برایش سوپ بردم، صدای نازلی را از داخل اتاقش شنیدم…
شنیدم و رویای کوتاهم زود خراب شد.
شنیدم و قلبم تکهتکه شد و هر تکهاش یکجور درد گرفت…
نازلی میگفت:
_ من عاشق توأم امیرپارسا!
https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
هر خواستگاری برام میومد، با یه بار تحقیق، میرفت و پشت سرشم نگاه نمیکرد. حق عاشقیام نداشتم؛ چون همه منو نتیجهی هرزگی مادرم میدونستن و هیشکی، حتی خاله و داییهام روی خوش نشون نمیدادن بهم. میگفتن مثل مادرم تو زرد از آب درمیام و به یه مرد راضی نمیشم! ولی یه روز کسی عاشقم شد که هیشکی فکرشم نمیکرد…
نوهی محبوب خاندان از آمریکا برگشت و همهی معادلات تو اون خونه بههم ریخت!
امیرپارسا تبدیل شد به حامی بزرگ من…
به عشق من…
عشقی که هیچکس چشم دیدنش رو نداشت…
https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
600
_ هووی یابو! مگه کوری؟
دختر از ماشین پایین امد، به پشت ماشین نگاه کرد و بعد به راننده.
_ پونه، طرفو...
نازی هم پیاده شد.
_ با توام، کوری؟ ماشین قرمز نکنه فک کردی پارچه قرمزه گفتی حمله کنم بهش...
مرد ااز شاسی بلندش پایین آمد با کت و شلوار و عینک دودی مارکدار.
_ وحشی نباش دختر، خسارتت و میدم.
_ بیا بریم پونه، آقا که گفتن خسارت...
نازی لبخند طنازی زد، اما پونه در ازایش یک لگد به ماشین گرانقیمت آقا.
_ خفه شو نازی، باز تو یه فوکل کرواتی دیدی شل کردی؟
روبروی مرد قد بلند ایستاد، روی نوک پنجه، تازه رسیده بود به گردنش. مردک عصا قورت داده.
_ این لگن همهی دارایی منه، خسارت خسارت نکن، تا جمع بشه دو روز من از کار میوفتم...
مرد گوشی اش را بیرون اورد انگار دختر را ندیده.
_ اینقدر حرف نزن، بگو چقدر میخوای؟ لگنت و ببر تعمیرگاه من، شغلت چیه؟ خسارت اونم میدم...
نازی بازویش را کشید. اما پونه کوتاه نیامد.
_ همینه دیگه، وقتی به گاو وحشی گواهی نامه میدن همینه، رنگ قرمز میبینه رم میکنه، دیدم سرش تو گوشیه ها...
_ پونه، ولش کن، فقط ساعت یارو قد کل زندگی ما می ارزه.
نازی کنار گوشش زمزمه کرد ولی چه اهمیت داشت؟
_ جواب اسی رو چی بدم نازی؟
ماشین خودش که نبود. مرد پچ پچشان را شنید. با گوشی حرف زد و بعد قطع کرد.
_ گفتم الان میان ماشین و میبرن تعمیرگاه، بهتر از اولش میشه.
پونه به ماشین تکیه داد، اما نازی یک کاغذ را به سمت مرد گرفت.
_ این شمارهی منه، اسمم نازیه اگر...
مرد اخمالو نگاهش کرد.
_ شمارهی تو رو میخوام چکار؟
_ اوهوی... یابو برت داشته که چی؟ این ساده و خره فکر میکنه هر خری لباس تنش کرد و عطر و ادکلن مارک زد و عین خرمگس عینک، آدمه، تو چرا هوا برت میداره؟... گمشو تو نازی...
صدای جیغ دخترک باید ازار دهنده می بود اما برای گوش یونس نه...
_ شمارتو بده من پونه...
از بین حرفهای دختری که بغض کرده سوار ماشین شد نامش را فهمید.
_ شمارهی منو میخوای چکار؟ اصن زنگ بزن پلیس بیاد بابا.
رنگ پونه سرخ از عصبانیت بود، گوشهی لب مرد کج شد، شبیه لبخند.
_ شمارتو بده چون دهنت به یه صافکاری نیاز داره از بس بی ادبی...
کمی طول کشید تا حرف مرد را هضم کند.
_ بیا سرویس کن ببینم چه گهی میخوای بخوری؟...
مشت زنانه اش را در هوا گرفت، مثل او را ندیده بود.
_ شمارتو بده بهت میگم... بچه پرو من از تو دیوث ترم، نگاه کت و شلوارم نکن ها...
مردم جمع شده بودند، دو دست پونه بی اخطار محکم روی سینه اش کوبیده شد...
_ بی شرف! به ماشینم زدی حالا درخواست کارای خاکبرسری داری؟
یونس فکر اینجایش را نکرده بود، کسی جلو امد...
_ بی ناموس! زدی ماشین دختر مردمو داغون کردی چه گهی میخوای بخوری؟
مرد هیکلی بود، یونس خونسرد نگاهش کرد.
_ شما خودتو دخالت نده داداش، این زیادی شلوغش کرده، با هم کنار میایم.
پونه گوشی به دست میخواست به پلیس زنگ بزند که گوشی از دستش قاپیده شد، یونس شماره اش را با گوشی او گرفت. نمیگذاشت همینجا تمام شود.
https://t.me/+kdfFULlO_JRmNTI8
https://t.me/+kdfFULlO_JRmNTI8
https://t.me/+kdfFULlO_JRmNTI8
2400