cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

°مــِـــدوسـٰٓـا°

کافرم در عشق اما ای سیه گیسو بدان مستی چشمت مرا روزی مسلمان می‌کند...❣️ ✍️«هانی کریمی» آس کور «آنلاین» غرق جنون «آنلاین» غروب یه تیکه از دنیاست «آنلاین»

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
9 101
Suscriptores
-2724 horas
-1287 días
-52530 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

sticker.webp0.08 KB
دختره برای اولین بار تو عمرش مست کرده و عاشق مردی شده که ۱۴ سال ازش بزرگتره و تو مستی میبوستش😱😳🔞 پارت_152 بالش فواد بغل کرد و زمزمه کرد _چقدر بده که یکیو دوست داشته باشی و بدونی اون الان تو بغل یکی‌دیگست… بغضش شکست و دوباره به گریه افتاد. همونجور که روی تخت بود خم شد و شیشه دیگه ای از داخل کمد برداشت. این یکی پر بود. روی تخت نشست و درش رو باز کرد. مثل دیوونه ها شیشه رو بالا رفت و داشت میخورد که یهو از دستش کشیده شد. متعجب به روبه روش خیره شد. توهم زده بود یا درست میدید. _داری چه غلطی میکنی؟ دیوونه شدی؟ اصلا اهمیتی به حرف و صدای بلند فواد نداد. دستش رو جلو برد ضربه ای به سینه فواد زد _واقعا اینجایی؟ فواد کلافه در شیشه رو بست دوباره توی کمد گذاشت در کمد کوبید که صدای بدی داد. بهار لبه تخت اومد و باهاش روی زمین گذاشت تا بلند بشه اما تعادش بهم خورد. قبل اینکه بیوفته فواد زود دستشو گرفت نشوند روی تخت. بعد خودش روی زمین جلوی پای بهار زانو زد _چرا به اونا دست زدی؟ نمیتونی حتی رو پاهات وایستی! بهار با بغض به صورت فواد زل زد لبخند کوچیکی زد. _می ترسیدم ، ولی الان تو برگشتی دیگه نمیترسم. فواد نگاهش رو نمیتونست از بهار بگیره. شبیه بچه ها شده بود و حالا هم داشت با حرفاش دیوونش میکرد. بهار دوباره اشکاش سرازیر شد. سرشو کج کرد زمزمه کرد _چرا برگشتی؟ مگه نرفته بودی با دوست دخترت شمال؟ فواد خندش گرفته بود. باز هم بحث راجب دوست دختر نداشته اون بود. بهار دستاشو روی صورت فواد کشید _من خیلی ترسیدم ، رعد و برق میزد همش از همه جا صدا میومد ، فواد میشه دیگه نری؟ فواد سرشو تکون داد و زمزمه کرد _دیگه جایی نمیرم. بهار اشکاشو پاک کرد لبخندی زد. تو حال خودش نبود و دلش میخواست حرف بزنه. اما نمیدونست حرفایی که میخواد بزنه دیوونگیه… _فواد نگاه فواد یه لحظه هم از بهار جدا نمیشد. _چیه؟ بهار دستاشو توی هم پیچید و با بغض لب زد _نمیشه دوسم داشته باشی؟ نمیشه بجای کیمیا منو انتخاب کنی؟ میدونم اون خیلی خوشگتر و خوش هیکل تره اما من میخوام جای اون باشم میخوام تورو داشته باشم…میخوام من دستتو بگیرم من چونتو ببوسم. فواد فقط نگاهش میکرد و انگار از شنیدن این حرفا خیلی جا خورده بود. انتظارش رو نداشت و نمیدونست چیکار کنه… https://t.me/+lGb0oaWwaplhNjI0 https://t.me/+lGb0oaWwaplhNjI0 بهار وقتی دید فواد هیچکاری نمیکنه تو یه تصمیم آنی دستاش رو دو طرف صورت فواد گذاشت و سرشو جلو برد لباشو بوسید. بلد نبود ببوسه و فقط لبش رو بی حرکت رو لبای فواد فشار میداد و چشماش بسته بود. فواد شوکه شده بود اما داغی لبای بهار دیوونش کرد. یکی از دستاشو روی کمر لخت و دست دیگش رو پشت گردن بهار گذاشت. مثل تشنه ها لباشو میبوسید و بهار هم همراهی میکرد. دستای بهار که توی موهاش رفت حسای مردونش فوران کرد. همونجوری که لباش روی لبای بهار بود بلند شد رو تخت نشست. دستش روی بدن برهنه و داغ بهار میکشید و احساس میکرد داره الماسی با ارزش لمس میکنه. بهار نفس کم آورد عقب کشید که فواد سرش رو لای گردن بهار برد.. میبوسید و میک میزد. دست خودش نبود انگار کنترل حرکاتش رو نداشت. بهار لبخندی روی لبش بود حال خوبی داشت. احساس میکرد داره پرواز میکنه. فواد اون رو میبوسید و نوازش میکرد و این تنها چیزی بود که اون لحظه میخواست. فواد گازی از گردنش گرفت که بهار ناله ای کرد. همین کافی بود تا فواد دوباره به لباش حمله کنه. لباش رو وحشیانه به بازی گرفته بود. دست بهار سمت تیشرت فواد رفت بالا کشید. فواد خیلی کوتاه ازش فاصله گرفت تیشرتش رو در آورد. دستاش دور پهلوی بهار انداخت بلندش کرد روی تخت خوابوندش و خودشم روش خوابید. بوسه ای کوتاه به لبای بهار زد و بعد مشغول بوسیدن میک زدن گردنش شد. دستاش هم بیکار نبودن و سینه های بهار از روی لباس زیر فشار میداد. بهار نمیتونست تکون بخوره و فقط گردن فواد رو میبوسید و گوشش رو گاز های ریز میگرفت. دست بهار رفت سمت شلوار فواد که انگار فواد تازه موقعیت درک کرد. اما دیر شده بود کیمیا وارد اتاق شد و با دیدن اون دوتا روی هم… جیغی کشید و کل اهل خونه رو توی اتاق ریخت... https://t.me/+lGb0oaWwaplhNjI0 https://t.me/+lGb0oaWwaplhNjI0 https://t.me/+lGb0oaWwaplhNjI0 https://t.me/+lGb0oaWwaplhNjI0 پارت واقعیه رمانش بود😲😱
Mostrar todo...
❌❌پارت آینده رمان❌❌ –مامانی بیا بریم خونه من این جارو دوست ندارم پسرم از محیط دادگاه بدش میاد پسرک پنج سالم نمیدونه امروز تو همین دادگاه حکم دادن به جدایی یه مادر از بچش . نمیدونه دیگه قرار نیست شبا یواشکی از اتاقش بیاد و آروم کنار من بخوابه . دیگه قرار نیست با صدای نفساش بخوابم . البته که دیکه قرار نیست اشکای شبانه ی مادرش رو هم ببینه –مامانی توروخدا چرا گریه میکنی ؟!بیا بریم من میترسم …بابا شاهرخ قول داده دیگه با منم بازی میکنه بابا شاهرخ ؟! بابا شاهرخ نامردی که امروز با انگ روانی بودن من حضانت بچمو ازم گرفته و با یه لبخند پیروز نگاهم میکنه… خیلی دوست دارم یه مدال طلا داشته باشم و به گردنش بندازم… مثل همیشه پیروز میدون نبرد با منه… دارا رو هل میدم سمت شاهرخ… _برو پیش بابات دارا…من نیستم مامان…میخوام برم سفر…باید پیش بابا شاهرخ بمونی… با نفرت نگاه از صورتش میگیرم…این مردی بود که یه روزی عاشقش بودم؟! تف به منو قلبم… شاهرخ زود دست دارا رو چنگ میزنه…مطمئنا که اجازه نمیده یه بچه ی نیم وجبی شیرینی بردش از من رو تلخ کنه… _مامانت راست میگه دارا…مامان دیار دیگه نمیتونه پیشت بمونه… صدای گریه هاشو میشنوم..جیگرم آتیش میگیره…نمیخوام به عقب برگردم و ناله هاشو ببینم… شونه هام داره می لرزه…چطور میخواستم تحمل کنم از بعد دارا…منم میمردم مطمئنم… فریاد آخر دارا باعث میشه سرعت قدم های تندم، آروم بشه… تنها دارایی منو ازم گرفتی شاهرخ… قسم میخورم کل زندگیت دنبالم بگردی…وقتی که دیگه دیاری نیست… تو ذهنم براش خط و نشون میکشم که شونه ام محکم به عقب کشیده میشه… خودش بود از بوی عطر لباساش میفهمم… _مگه نمیبینی بچه داره بی قراری میکنه؟!… سعی میکنم لبخند بزنم تا بغضم پنهون بمونه… شونه بالا میندازم: _خب میگی چیکار کنم..از حالا به بعد دارا مال تو…بی قراریاشم مال تو…منم تو تنهایی خودم میمیرم ولی دیگه نقش کلفت و معشوقه ی اجباریتو بازی نمیکنم؟ میبینم عصبانیت و تو پستوی چشماش…رگه های قرمز شده‌ش رو… بازم نمیخواد که برگردم…اگرم بخواد به خاطر داراس…من نمیخوام این زندگیو….میرم… _پدر خوبی واسه بچه‌ت باش… دل کندن از بچم سخته…ولی زندگی با مرد بی احساسی مثل شاهرخ سخت تره… دارای من ببخش که مادر خوبی برات نبودم… با غرور ازش نگاهمو میگیرم…اما همین که برمیگردم..ضجه های بی صدام …شونه هامو می لرزونه و گونه هامو خیس میکنه… میشنوم صدای مردی رو که همیشه با پرستیژ خاص خودش همه رو حیرت زده میکنه…اما برد این بارش به شیرینی بردهای قبلیش نیست که دارای اشک آلود به بغل با صدای بلندی داد میزنه: _من ریدم تو این مادری کردنت… https://t.me/+H28-yPnOwehmYTU0 https://t.me/+H28-yPnOwehmYTU0 …نوزده سالم بود که دیدمش… صاحب برند جواهرات خسروشاهی بود ..حالا که پنج سال از اولین دیدارمون میگذره، فهمیدم یه چیزایی رو نباید به زور از خدا خواست. من زن ۲۴ساله ای شدم که با یه بچه پنج ساله تو بغلش،چمدونشو دادن دستش … چون بچم یادگاری زن اول پدرشو شکوند… شوهرم ،پدر بچم منو بچمو از خونش پرت کرد بیرون … اون هرگز بچه ای از وجود منو نمیخواست ،منی که همیشه به چشم رقیبی برای زن مُرده ش میدید . با دیدن هق هق های پسرم قسم خوردم جوری ترکش کنم که انگار هرگز نبودم .. ❌❌پارت آینده رمان❌❌ مردی که دیر میفهمه خیلی وقته زنش تمام زندگیش شده🥺 عاشقانه ای متفاوت /موضوعی جدید
Mostrar todo...
به رنگ خاکستر

بنر ها واقعی هستن پارت گذاری منظم هفته ای پنج پارت+هدیه عاشقانه ای پر احساس #عاشقانه #اجتماعی #روانشناسی پایان خوش @nilooftn ❌کپی پیگرد قانونی دارد حتی با ذکر منبع ❌ 🍀نیلوفر فتحی🍀

https://t.me/+3OGlcfA3y5E5Y2E8

https://t.me/+5zJyesLWTAY1Mjhk

_ نوار بهداشتی میخوام ارام پچ زده بودم تا صدایم به بیرون نرسد از درد به خود میپیچم به دیوار سرد سرویس بهداشتی تکیه میدهم و منتظر میمانم تا جوابم را بدهد موبایل را بیشتر به گوشم فشار میدهم ... + تایم پریودیت رو هم نمیتونی کنترل کنی ؟ حواست کجا بوده ؟ میدانم این مهمانی برایش مهم است ... شرکتش را با هزار زحمت بالا کشانده بود و حال ، این مهمانی حکم برد یا باختش را داشت . _ جلو افتاده خب ... تقصیر من چیه ؟ + کدوم گوری ای حالا ؟ از طرز حرف زدنش ، دلم میگیرد . این زمان ها بیشتر حساس میشدم . بغض میکنم و لب میزنم _ لازم ندارم ... به کارت برس . تماس را قطع میکنم و دست روی دلم میگذارم از اویی که تمام کودکی ام را پر کرده بود ، انتظار چنین رفتاری را نداشتم ... چند سال داشتم مگر ؟! علاقه ام را به خودش نمیدید فرض میکرد که حس پدر و دختری است ... چند روز پیش آمده بود و گفته بود میخواهد ازدواج کند میدانم که استرس از دست دادنش باعث جلو افتادن پریودی ام بود . هق میزنم و دست جلوی دهانم میگیرم تا صدا به گوش کسی نرسد . × اره عزیزم ... قراره بیاد خواستگاریم صدای دخترانه کسی از بیرون به گوشم میرسد × گفته میخواد اخر مهمونی امروزش ازم خواستگاری کنه اونم جلوی همه . مهمانی امروز که برای کاوه بود ... از چه کسی حرف میزد ؟! × کاش تو هم اینجا بودی ... ببین ، یه چیزی میگم یه چیزی میشنوی ، یک مرد فوق العاده اس ... مهربون ، با ابهت ، پولداررر پولدار را کشیده میگوید ... احوالات فردی که میگفت شبیه کاوه من بود ولی نمیخواستم بیشتر فکر کنم ... که مبادا به این نتیجه برسم که او ، همان دختر مورد علاقه کسی است که از جان بیشتر دوستش دارم . البته او هم حق داشت ... منِ ۱۷ ساله را چه به عشق و عاشقی ... مرا هنوز هم مانند همان دختر بچه ۵ ، ۶ ساله میدید که باید بغلش میکرد تا پاهایش از راه رفتن درد نگیرد . دل دردم که شدت میگیرد ، حالت تهوع به سراغم می آید همیشه همین بود درد های وحشتناک پریودی ام ، گاهی مرا به بیمارستان هم میکشاند گرچه نمیخواهم به این فکر کنم که ماساژ دست های مردانه و پرقدرت او چه جادویی میکرد ... + اینجا چی کار میکنی ؟ https://t.me/+5yjPQoxawvY0YWQx https://t.me/+5yjPQoxawvY0YWQx https://t.me/+5yjPQoxawvY0YWQx https://t.me/+5yjPQoxawvY0YWQx https://t.me/+5yjPQoxawvY0YWQx با شنیدن صدای مردانه اش ، دلم میریزد × وا عزیزم ... اینجا دستشویی زنونه اس ، تو اینجا چیکار میکنی ؟ + مامانت کارت داره ، دنبالت میگشتم ... برو بیرون پس برای او آمده بود ... دست به اشک هایی که تا گونه ام پایین امده بودند میکشم و سرم را به دیوار تکیه میدهم جان داشت از پاهایم میرفت . × عاااا .. باشه باشه .. رفتم . صدای کفش های پاشنه بلندش نشان از رفتنش میدهد و بعد هم صدای دری که بر هم کوبیده میشود . او هم به دنبالش رفته بود اصلا برای همان دختر امده بود دیگر + باز کن درو ماهین مانده بود ؟! توانی برای بلند شدن و باز کردن در ندارم حتی حرف هم نمیزنم تا از نگرانی بیرون بیاورمش ... دوست نداشت مرا + ماهین ؟؟ صدایش مملو از نگرانیست .. محکم به در میکوبد و در نهایت قفل در باز میشود چشم هایش از دیدنم در ان وضعیت ، در بهت فرو میروند + خوبی ؟ بلند شو ببینم ... چرا رنگت اینجوری پریده ؟ دست می اندازد زیر تنم در آغوش میکشد مرا مانند آن موقع ها که ۶ ساله بودم ... سر به سینه اش تکیه میدهم و لب میزنم _ چرا دوستم نداری ؟ روی موهایم را میبوسد مرا روی صندلی مینشاند و جلوی پایم خم میشود ‌ + قرص برات اوردم این یعنی چه ؟! یعنی من هم دوستت دارم ؟ پلاستیکی را سمتم میگیرد + برو بذارش ، با هم بریم بیرون . نوار بهداشتی خریده بود برایم ؟! https://t.me/+5yjPQoxawvY0YWQx https://t.me/+5yjPQoxawvY0YWQx https://t.me/+5yjPQoxawvY0YWQx https://t.me/+5yjPQoxawvY0YWQx https://t.me/+5yjPQoxawvY0YWQx https://t.me/+5yjPQoxawvY0YWQx
Mostrar todo...
روی تنش خیمه زدم و پج پج وار لب زدم: -ببوسمت؟ نگاهم نمی‌کرد، خیره شده بود به بازوی برهنه‌ام. مثل خودم آرام جواب داد: -برام فرقی نداره، دوست داری ببوس... این همه سردی میانمان به طرز عجیبی ترسناک بود. دقیقاً حس و حالی هم سطح با او داشتم. بدون هیچ اشتیاقی برای بوسیدن و عشق بازی. گرفتار شده در اجباری که خودم با دست های خودم ساختمش و حق بیرون آمدن از آن را نداشتم. باید امشب تا تهش را می‌رفتم. نباید اراده ام را چیزی می‌لرزاند. نه بی حسی‌میانمان، نه حس گند و ناراحتی که فضا را پر کرده بود. چانه‌اش را با نوک انگشت کمی چرخاندم تا مجبور شود به چشمانم زل بزند. نگاهم را روی تک تک اجزای صورتش چرخاندم. تلاشش برای بی تفاوت بودن ستودنی بود اما حیف که از پس چشمان غمگینش برنمی‌آمد. خواستم از خیر چند کلامی که داشت روی زبانم می‌آمد بگذرم، اما دیگر نخواستم اینقدر نامرد باشم برای اولین بار یک دختر. خیالم از او راحت بود.... انقدر امارش را از هر هزار طرف دراورده بودم که می‌دانستم هیچ رابطه ای عاطفه ای با هیچ مردی نداشته. همانطور که دست هایم رفته رفته برای شکستن مرزها پیشروی می‌کرد، گفتم: -اگه اذیت شدی، بهم بگو. سرتکان داد و اینبار کامل دیگر چشم هایش را بست و باز نکرد. زمزمه آرامش حال خرابم‌ را خراب تر کرد: -فقط زود تمومش کن، لطفاً. در نقطه‌ی بدی به صلحی موقت رسیده بودیم. شاید فردا باز هم در جواب هر حرف، چیزی از آستینش درمی‌آورد ولی من دلم می‌خواست روی سرکشش را حالا نشان دهد. نهایت تلاشم را برای آرام طی کردن مسیر کردم اما قطره‌ی اشک سرازیر شده از گوشه‌ی چشمش، از نگاهم دور نماند. در تمام طول مدت همه‌ی دردش را میان لب های چفت شده و چنگی که به ملحفه‌ی روی تخت می‌انداخت، خفه کرده بود و جز "آخی" کوچک، آن هم برای یک لحظه، هیچ صدای از او درنیامد. این دنیا زیادی بد تا می‌کرد. هم با من، هم با دختری که بدون اینکه اجازه دهد خودش حسی از رهایی جسم را تجربه کند، کنارم زده بود و پاهای برهنه‌اش را در شکم جمع کرده بود‌. چند ثانیه ای طول کشید تا به خودم بیایم و از جایم تکان بخورم. دست روی ساق پایش گذاشتم و کلافه گفتم: -اینجور بدتر اذیت می‌شی، بذار... حرفم را خواند که میانش پرید و معترض نالید: -نمی‌خوام...ولم کن جون عزیزت...نمیخوام به فکر من باشی. و بلافاصله به ملحفه چنگ آورد و سعی کرد بدنش را با آن بپوشاند. خیلی سریع شلوارم را پا زدم و دوباره کنارش برگشتم. درد داشت ولی انقدر ساکت و خاموش بود که دلم می‌خواست سرم را به دیوار بکوبم. قرار بود کاپ شجاعت بگیرد که انقدر به خودش زجر می‌داد؟! دست روی پهلو‌اش گذاشتم و سرم را خم کردم برای دیدن صورتش. درگیر خودش بود و فارغ از حضور من. -حالت خوبه؟ خیلی درد داری؟! https://t.me/+wUS8r80ObyQ3NDM0 https://t.me/+wUS8r80ObyQ3NDM0 https://t.me/+wUS8r80ObyQ3NDM0 https://t.me/+wUS8r80ObyQ3NDM0 پارت واقعی
Mostrar todo...