⚜قوانین سرد⚜
نویسنده: مریم سادات نیکنام✒️ دارای چند عنوان کتاب چاپی و چندین عنوان در دست چاپ برای ارتباط با ادمین👇 @Neeyazzz
Mostrar más2 049
Suscriptores
-324 horas
-137 días
-6230 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
و باز صدای بلند خندهی مرد لالهی گوشش را آزرد. متنفر نجوا کرد:
_ زهرمار، لااقل دو مدل غذا یادش میدادی گشنگی نمیریم اینجا.
_ تو شرایطی نیستی که انتخاب کنی.
هرچی گذاشت جلوت بخور ناسپاسیم نکن.
_ چششم، منتظر بودم شما امر کنی.
_ کردم دیگه.
_ خیلی پررویی تو. نکنه یادت رفته به من بدهکاری. با همهی شرط و شروطایی که گذاشتی میشه کنار اومد الا این تحفهی چشم بادومی. آدم قحط بود، حتما باید یه غریبهی زبوننفهمو میفرستادی مواظبم باشه.
رهی مکثی کرد و اینبار با لحن جدیتری گفت:
_ خودی تو دست و بالم نبود. یه کم بیشتر بمون شاید جورش کردم.
_ آها مثلا آوا.
سکوت کوتاهی بینشان درگرفت. رهی با تامل گفت:
_ اونکه دیگه باید اسمشم با تریلی کشید.
_ یعنی میخوای بگی اینقدر بزرگ شده که حتی توام نمیتونی ببینیش. هه! خندهدار که اسم مراتب کثیفتونو میزارید بزرگ شدن. از نظر من این اسمش تنزله. خار شدنه بدبخت. مگه میشه پاتو بزاری رو هموطن خودت و با افتخار بگی رفتم بالا.
هیچ جوابی نیامد. وقتی مطمئن شد که بنا نیست جوابی دریافت کند هوفی کشید و گفت:
_ حالا هر چی، یه تایم تقریبی بگو تا کی باید این یراق تایلندیو تحمل کنم.
_ یراق؟
_ نخیر الماس کوه نور، درفش کاویانی، اصلا هر چی تو بگی. برای من که فرقی با اون یراق تقلبی دور آستین لباسم نداره.
_ خیلی دست کمش گرفتی.
گوشهی لب صبرا انحنای مسخرهای برداشت و زمزمه کرد:
_ مراتب کار شما اینجوریه که هرچی ارزش انسانیت کمتر مقام و مرتبتت بیشتر. همینه دیگه. وگرنه آوا فقط سه حرفه. کشیدن این سه تا حرفم تریلی نمیخواد.
سکوتی سنگین و پرمعنی بینشان درگرفت. لال شدن رهی دلایل زیادی داشت اما صبرا بزرگترین و منطقیترینش را انتخاب کرد و پیروزی را با یک لبخند کنج لبش جا داد. حتما این مرد خودش هم میدانست چه کار کثیفی انجام میدهد. اما به قدری در این باتلاق فرو رفته بود که نمیتوانست برگردد.
**
نیمههای شب بود. طاقباز، با شکم گرسنه روی تشکی که پنبههایش در اثر فشار قلمبهشده بود دراز کشیده و به گچکاریهای قدیمی و کدر سقف نگاه میکرد.
زیر نور ماهی که از روزنهی پنجرهی رو به بیرون به اتاق نفوذ کرده بود، پنجههایش را پشت سرش قفل و دلش نمیآمد از پتوی زبری که حس میکرد ساس و جونور در آن وول میزند استفاده کند.
بالشت زیر سرش هم دست کمی از تشک و پتویش نداشت. سفت بود و قطور و ناهموار.
با این وجود ناگزیر بود از پذیرفتن شرایط.
باز او سقفی بالای سرش بود اما یاسین چه؟
خواب بود یا بیدار؟ کجا؟ داخل ماشین یا زیر دیوار یکی از خانههای روستایی.
سینهاش پر شد از حس دلسوزی. به خاطر اشتباه او و امثال او چند نفر به دردسر افتاده بودند؟ به غیر از خودش و خانوادهاش سرگرد و تیم همراهش که همگی خانواده داشتند و حتما عدهای چشمبهراهشان بودند. پدر و مادر، زن و فرزند، همه و همه منتظر بودند که عزیزشان برگردد و یکبار دیگر او را ببینند.
متاسف پلکی بر هم گذاشت و دعا کرد اتفاقی برای کسی نیافتد.
اتاق نسبتا سرد بود و گاهی از چهارگوشهاش صدای جیرجیرک و وزوز پشه از بالای سرش میآمد.
تصمیم گرفت چشم باز نکند تا خوابش ببرد. و آنقدر سماجت کرد تا پلکهایش سنگین شد و غلبهی خواب عضلاتش را سست کرد.
سردش بود اما شیرینی خواب اجازه نمیداد تکان بخورد. کمی که گذشت، میان رویای شیرینی که داشت جان میگرفت و تلخی اتفاقات اخیر را برایش کمرنگ میکرد، حسی ترسناک به سراغش آمد و ضربان قلبش را بالا برد.
به سرفه افتاد. بی معطلی دست بیخ گلویش گذاشت و علت تنگی نفسش را پیدا کرد.
چیزی دور گردنش تابیده بود. چیزی که ثانیه به ثانیه فشارش بیشتر میشد و سوزش گلوی او را بیشتر میکرد.
جلدی پلک باز کرد. در تاریک و روشن اتاق چشم در چشمان براق موجودی درآمد و جیغ کشید. اما صدایش در نطفه خفه شد. دستی روی دهانش نشست و دندانهای سفید و براقی از پس لبهایی که خبیثانه میخندید بیرون افتاد.
چشمانش از ترس و بیهوایی وق زد. ترس از مرگ تنش را سست کرد و در واپسین لحظات به یاد مردی افتاد که به امید او سختی این مسیر را تحمل میکند. یاسین! فقط یاد و خاطرهی او بود که میتوانست جان دوبارهای به دختر ببخشد.
به تکاپو افتاد. پنجههایی را که سست و بیخاصیت کنار تنش افتاده بود را دور گردن مارتا حلقه کرد و با ضربات محکم زانو پهلوی او را هدف گرفت.
درگیرشان لحظات کوتاهی به طول انجامید تا اینکه موفق شد او را پرت کند وسط اتاق و نفسنفسزنان بگوید:
_ آشغاال، میدونم باهات چی کار کنم.
و دوباره هجوم برد. شالش یک طرف افتاد و گیرهی سرش سمت دیگر.
مارتا هم کم از او نداشت. موهایش تماما بهمریخته بود و لباس تنش آشفته.
سر و صورتشان هم که جای خالی نداشت. پر بود از چنگزدنهای پیدرپی و بیرحمانه.
دعوا که تمام شد، هر کدامشان یک طرف اتاق افتاده بودند و بریدهبریده نفسهایشان را بیرون میفرستادند.
👍 10
6100
**
از ماشین که پیاده شد دستهایش را داخل جیب شلوارش فرو برد و نگاهی به آسمان خوشرنگ و مخملی روستا انداخت.
این هوای نسبتا دلچسب جان میداد برای عاشقی کردن. اما حیف که آشنایی آنها با هم در زمان و مکان درستی اتفاق نیافتاده بود. حیف که در حال حاضر آن یک جفت چشم شرقی در محبس بودند و یاسین پشت دیوارهای زندان حسرت دیدنشان را میکشید.
راه افتاد. قدمزنان خودش را به ماشین عماد رساند و سوار شد.
**
توالت انتهای حیاط بود و امکاناتش کم.
مشخص بود که کل خانه قدیمی است و تقریبا بلااستفاده. از دیوارهای گچی آن سوسک و مارمولک بالا میرفت و به جای لولهکشی آب، آفتابهی پلاستکی قرمر را زیر مخزن آهنی نیمهزنگزده گذاشته بودند و به این شکل کارشان راه میافتاد.
با ترس و لرز و بدبختی از آن محیط مخوف که بیشتر شبیه تونل وحشت بود تا توالت بیرون آمد و دستهایش را زیر شیلنگ آبی که از سوراخ دیوار بین خانه و کوچه رد شده بود و ابتدایش معلوم نبود به کجا وصل میشود شست.
هوا تقریبا تاریک شده بود و صدای زوزهی سگها و قدقد مرغها به گوش میرسید.
نگاهی به دیوار کاهگلی خانه انداخت و مشتی آب روی آن ریخت.
بوی خاک را دوست داشت ولی حیف که اینجا بیشتر بوی کهنگی و غربت میداد تا طراوت و تازگی.
فلکه را بست. همان اهرم فلزیای که خیلی ماهرانه برای بستن مسیر آب در میانهی راه شلنگ گذاشته بودند و به سهولت کارشان کمک میکرد. بعد هم دستهایش را تکاند و سر پا ایستاد.
آسمان شب اینجا عجیب زیبا بود و ستارههایش چشمکزن. نفس گرفت. یعنی یاسین هم مثل او داشت به آسمان نگاه میکرد و به یاد صبرا بود؟
لبش خندید. آهی بلند از عمق جانش پس فرستاد و برگشت. چرخید و رخ به رخ مارتا درآمد. دست به سینه و استوار مقابلش ایستاده بود و چشمان بادامیش را از بالا تا پایین او حرکت میداد.
لبخند صبرا تبدیل شد به نیشخند و رطوبت دستش را با کنار لباسش گرفت. سپس صدای ریزی صاف کرد و به تمسخر لب زد:
_ طفلییی، میدونم ماموری و معذور. میگم چطوره برام لگن بیاری که نه خودت اذیت شی نه من، هوم. آخه میدونی ... تو که حرف نمیزنی مجبور میشم بیام اینجا و به سوسکا و مارمولکا اطلاعات بدم. سخته میفهمی که؟ اونا یهمشت زبوننفهم، توام که مسئولیتپذیر.
لبهای مارتا بهم جمع شد و غضبناک نگاهش کرد. او اما با حفظ همان لبخند گفت:
_ آخییی، بدت اومد؟ ببخش عزیزم، نهاینکه دستشویی اینجا تو حیاطه، منم سرمایی میخوام زیاد ازش استفاده کنم گفتم نکه اذیت شی.
دندانهای دختر چنان بهم فشرده شد که صدای قروچقروچ آهستهاش به گوش رسید. چشم ریز کرد. طوریکه فقط دوتا خط صاف در صورتش نمایان شد. بعد هم به پهلو ایستاد و اشاره زد که راه بیافتد. او هم با حفظ و تعادل و خونسردی از کنارش گذشت و گفت:
_ دیگه خوددانی. تنها راه حلی که به ذهنم میرسید همین بود.
پا داخل خانه گذاشت. با صدای نسبتا بلندتری ادامه داد:
_ البته اینم بگم که سکوت کردن چیز خوبیه ... آدم با حرف نزدن به اوج میرسه. آ ...الان این منم، با دوسال تجربهی مفید لال بودن.
صدای خندهاش تا بیرون از درز دیوارها پیچید.
در همان لحظه تلفن همراه مارتا زنگ خورد و بیآنکه حرفی بزند وارد خانه شد.
صبرا رفته بود سراغ ساکش که با سینی غذای وسط اتاقش رو به رو شده بود.
ظرف املت با چند تکه نان و یک لیوان آب.
حقیقتا هم شکل و روی ظرفش دل بهمزن بود و هم رنگ و رخ املتش.
انگار دوتا گوجهی کال را داخل ماهیتابه له کرده بودند و آشپزش اینقدر سلیقه و حوصله نداشته که اجازه بدهد سفیدهی تخممرغ خوب خودش را بگیرد و لااقل اسم املت برایش زیادی نکند.
چندشش شد. لبهایش را بالا کشید و معترض برگشت و با صدای بلندی گفت:
_ لااقل میگفتی بلد نیستم تا خودم دست به کار شم. هوی خانم، این الان املته یا دوغآب ساختمون. میخوای منو بکشی؟ دستور از بالاست یا سرخود شدی؟
مارتا عصبی وارد اتاق شد در حالیکه صدای نفسهای تندش به گوش میرسید.
صبرا چشم ریز کرد.
_ چیه، طلبکاری با این شاهکارت؟
مارتا آب دهانش را بلعید. همانطور که با حرص نگاه میکرد تلفن همراه را بالا گرفت و اشاره زد که بگیرد.
ابروهای صبرا بالا رفت. متعجب قدمی سمت او برداشت و نجوا کرد:
_ کلا زبون نداری انگاری.
و بعد تلفن را کنار گوشش گرفت و دور شد.
_ الو!
صدای رهی آمد و کنجکاوش کرد.
_ نرسیده ریخت و پاش کردی دختر، چیه غر میزنی. ببین رو صبوری مارتا و سفارشای من خیلیم حساب نکن. داغ کنه بیهوا تو خواب دست گذاشته بیخ گلوتو و پات نرسیده اونور مرز خلاصت کرده.
_ آهااا، پ بگو تو جلوی این عروسک ژاپنی موزیکالو گرفتی وگرنه همچینم ساکت و بیزبون نیست.
رهی با صدای بلند خندید.
_ ژاپنی نیست تایلندیه.
_ هر کوفتی که هست. فقط بگو هی به من اشاره نزن که چی کار کنم. ببین من اعصابمصاب ندارم یهو دیدی کفری شدم زدم لت و پارش کردما.
👍 11
6200
Repost from کتابفروشی عینک کاغذی
هدیه بعدی فیزیکی نیست و مجازیه 😎
یعنی چی ؟
یعنی اینکه شما کتاب رو میخرین و بعد از رونمایی هم به دستتون میرسه ولی ...
از کتابتون عکس می گیرین و برای ما میفرستین 🥰
که ما دو تا فایل جذاب تقدیمتون می کنیم :
اولی فایل قسمت های سانسور شده کتاب 🤓
دومی فایل خاطره سازی از آینده شخصیت ها 😍
واقعا پکیج از این کامل تر داریم ؟! 😁😁😭😭
100
Repost from کتابفروشی عینک کاغذی
Photo unavailable
هدیه دوم این بوکمارک مکرومه نفیس و جذابه که برای 10 نفر بعدی به همراه کتاب و یک کارت پستال شعر تقدیمتون میشه 😍
16200
Repost from کتابفروشی عینک کاغذی
Photo unavailable
اولین هدیه 😎
برای پنج نفر اول علاوه بر امضای نویسنده ، تخفیف ویژه و بوکمارک اختصاصی یک عدد گردنبند مرغ آمین جذاب داریم که تقدیمتون می کنیم ❤️😍
15300
Repost from کتابفروشی عینک کاغذی
مرغ آمین کاملا مرتبط به رمانه و توی کتاب از این یادگاری زیبا استفاده شده 😍😍😍😍
15700
Photo unavailable
پیش فروش کتاب از نشر علی 🌱
کتاب قرار بی قراری
نویسنده : نازیلا فردین فر
تعدا صفحات : 700
قیمت با تخفیف : 429
هزینه ارسال : 15
🛍 همراه با : امضای نویسنده ، بوکمارک اختصاصی،گیفت،فایل سانسوری و فایل خاطره سازی کتاب 😎
📖 برشی از متن کتاب :
_خوبه منم اسم تورو عوض کنم؟
ابرو بالا داد و با حالت بیخیالی گفت
_اگه اینجوری دوس داری چرا که نه ...خوب ...چی دوس داری صدام کنی؟
نگاهش کردم ...لحظات طولانی نگاهش کردم و فکر کردم چه نامی به او می آید ...چه نامی جز میعاد به این عزیزترین زندگی من می آید؟ ...فکر کردم و فکر کردم اما پاسخ تنها یک کلمه بود ...هیچ ...هیچ اسمی جز میعاد برازنده ی او نبود و پاسخ دادم
_میعاد...دوس دارم میعاد صدات کنم ...فقط میعاد...تو میعاد منی
از اینجا سفارش بده 👩💻 :
💌 @bookstore_eynakaghazi 💌
15500
_ لالمونی گرفتی دختر، اینم رهی بهت گفته یا خودت تصمیم گرفتی چیزی نگی.
سر و صداهای داخل آشپزخانه خوابید. کمی بعد مارتا سرش را از پس دیوار متصل به سالن بیرون آورد و نگاهش کرد. او هم لبخندی زد و نزدیک شد.
_ من کجا باید برم؟ اووم ... منظورم اینه که این چند روز کجا باید بمونم.
از پایین تا بالایش از زیر نگاه دختر رد شد تا اینکه رد اشارهی او را گرفت و به در چوبی وسط سالن رسید. نیشخندی زد و پرسید:
_ خوبه، فکر همه جاشم که کردین.
وقتی چرخید مارتایی در کار نبود. برگشته بود داخل همان انباری مثلا آشپزخانه و جنب و جوش میکرد. لبخندش کش آمد. ناگزیر از پذیرفتن شرایط سری تکان داد و با خودش نجوا کرد:
_ دیگه باید کنار اومد.
مارتا نجوای او را شنید و باز سرک کشید. خندید. حواسجمعی این دختر جنگشان را تبدیل به یک نمایش طنز خیابانی کرده بود. دستش را مقابل دهانش گرفت و با ته ماندهی خندهاش گفت:
_ هیچی بابا با تو نبودم.
مکث کرد.
_ داشتم به خودم میگفتم چه خوبه که ساکتی. آدمای پرحرف حوصله سربرن، مغزشونم درست کار نمیکنه.
ابروهای مارتا بالا رفت و چپچپ نگاهش کرد. بعد هم خودش را داخل کشید و کاملا از چشم او پنهان شد.
صبرا اما پشت سرش زباندرازی کرد و وارد اتاقی شد که احتمالا از قبل برایش نشان کرده بودند.
اتاقی خالی و سرد. فقط یک تکه فرش دوازدهمتری بور شده کفش بود، یک قاب آینه گوشهی طاقچهی اطلسپوشش و یک دست رختخواب کنار دیوارش.
که احتمالا آن را هم برای چند شب اقامت او در اینجا تدارک دیده بودند.
سمت رختخوابها رفت، خودش را روی آن رها کرد و پشتش را به دیوار تکیه داد.
اینجا چه حس و حال عجیبی داشت. تازهتازه میفهمید غربت یعنی چه. حالا که از خانهی خودش دور افتاده بود و در این اتاق خالی احساس ناامنی میکرد. حالا که اگر یک لیوان آب میخواست نمیدانست از کجا باید بیاورد. اگر سرش درد میگرفت نمیدانست به کجا باید پناه ببرد.
دستهایش را روی سینه جمع کرد و سرش را هم در راستای شانههایش به دیوار تکیه داد.
یعنی یاسین چه میکرد، کجا مستقر شده بود و امشب و شبهای دیگر را کجا میخواست سر کند.
آب دهانش را بلعید. چشمانش را بست و دعا کرد حداقل او از این ماجرا جان سالم به در برد. لامصب! چنان در عمق قلب او خانه کرده بود که بیش از خودش سلامتی او را میخواست.
لبخند زد. با فراغ بال چهرهی زیبا و جذاب او را برای خودش مجسم کرد و لبخندش کشیدهتر شد.
در همین لحظه یکی به پایش زد و عیشش را پاره کرد.
چشم که باز کرد مارتا با نیش باز مقابلش ایستاده بود و با نوک پا به ساق پایش میزد تا بلندش کند.
لبخندش جمع شد. تکیهاش را از دیوار گرفت و صاف نشست. خیره به چشمان مرموز دختر غر زد:
_ چیه، زبونتو موش خورده؟ مثل آدم نمیتونی حرف بزنی و صدام کنی.
انحنای ریزی به کنارهی لب دختر افتاد و با حرکت سر خواست که دنبالش برود.
گفت و راه افتاد. او هم ناگزیر ادایی پشت سرش درآورد و بلند شد.
معلوم نبود چه خوابی برایش دیدهاست. ولی جای نگرانی نبود. یاسین در همان مدت کوتاه خیلی چیزها برای دفاع از خودش به او آموخته بود که اولین و مهمترینش خونسردی بود.
**
یاسین از ماشین پیاده شد و چند لحظه بعد کنار کلهر نشست.
احوالپرسیشان با توجه به شرایط موجود طولانی نشد. کلهر اطلاعات دست اولی را در اختیارش گذاشت و گفت:
_ حق با شما بود قربان، به کسی که با رهی بکتاش معامله میکنه نباید اعتماد کرد.
نگاه یاسین دقیق و به سرعت گزارش کوتاه روی برگه را رد کرد و پرسید:
_ پس سابقهی این خونه سیاهه. صبرا اولین مورد نیست و ممکنه آخریشم نباشه.
برگه را تحویل داد. سروان هم آن را روی داشبور ماشین گذاشت و در جوابش گفت:
_ انشالله که آخریشه. یعنی تلاش میکنیم سر این اژدهارو همینجا قطع کنیم که نوبت به دیگری نرسه.
_ اگه هفتسر باشه چی؟
نگاهشان درهم تلاقی کرد. گوشهی لب مرد جوان بالا رفت و در ادامهی حرفش پرسید:
_ ما برای چی اینجاییم سروان؟
_ متلاشی کردن گروهکی که هدفش خرابکاری و خلل در امنیت داخلی کشوره.
_ باریکالله. و اگر فقط رهی بکتاش مد نظرمون بود که همونجا تو تهران تمومش میکردیم، درسته؟
کلهر لبی برهم زد و آهسته تاییدش کرد. او گفت:
_ پس هدف ما خیلی بزرگتر از نابودی یه مار هفت خطه. ما داریم میریم به جنگ اژدهها اونم نه یه اژدهای معمولی. یه جونور هفت سر که فقط یکی از سراش رهی بکتاش و تو خاک ما داره فعالیت میکنه.
_ درسته قربان. و اگه لازم باشه خارج از مرزای خودمونم ردشو میزنیم.
_ همینطوره سروان. این درختو باید از ریشه خشکوند. و گرنه سال به سال شاخ و برگ میده و دیگه نمیشه هرسش کرد.
کلهر لبخند زد. او هم دست روی شانهاش گذاشت و گفت:
_ پخش شید تو روستا که جلب نظر نکنید. من و عمادم هوای خونهرو میگیریم. بگو رفت و آمد بچهها حسابشده باشه و عادی. به محض برقراری اولین تماسم با صبرا میگم که باید چی کار کنید.
❤ 16👍 5
25301
هوا کمی سرد شده بود. دستهایش را دور تنش حلقه کرد و خودش را بغل گرفت.
در همین حین مارتا از کنارش رد شد و با انگشت اشاره زد که دنبالش برود.
ابرو پراند. دخترک اجنبی چه فاز ریاستی هم برداشته بود. گوشهی لبش از این فکر تیک مسخرهای زد و ساکش را برداشت.
حتما یاسین هم همین دور و بر خیمه زده بود. بیرون از این خانه و در گوشهای نامشخص.
راه افتاد، به دنبال مارتا قدم برداشت و مو به مو همه چیز را به حافظهی بلند مدتش سپرد.
ساختمان روستایی توسط یک در توری قدیمی به حیاط راه پیدا میکرد و قفلش طناب باریکی بود که آن را به میخ کنار دیوار متصل مینمود.
امنیتش کم بود و مشکوک به نظر نمیآمد.
بعد از مارتا وارد شد و با یک راهروی باریک گچی و پس از آن سالنی نسبتا بزرگ و خالی مواجه شد.
سینه پر کرد. بنا بود چقدر در این خانهی خلوت روستایی بماند نمیدانست.
مارتا غیبش زده بود. کنجکاو در تقاطع راهرو به سالن ایستاد و این طرف و آن طرفش را پایید.
کجا رفته بود یعنی؟ چشم ریز کرد. یک دستش را به پهلویش گرفت و دست دیگرش را به چانهاش.
صدای آواز پرندگان از تک درخت سیب گوشهی حیاط میآمد و زوزهی سگی ولگرد از دور دست به گوش میرسید.
قلبش سر بیتابی برداشت. غیب شدن مارتا در عرض چند لحظه او را تا دل فیلمهای جنایی معمایی کشاند. هزار و یک فکر عجیب و غریب به آنی به ذهنش هجوم آورد که ناگهان یکی از پشت دست روی شانهاش گذاشت و یک انتهای وحشتناک برای این سکانس معمایی تدارک دید.
جیغ کشید. ترسیده به عقب برگشت و با لبخند مرموز مارتا و نگاه خبیثش رو به رو شد.
نیشش باز بود و از چشمان باریک و کشیدهاش شیطنت میبارید. صدای نفسهای بلند و تکتک صبرا در سالن خالی پژواک شد و بعد از مکثی کوتاه غرید:
_ دیوانه، کجا یهو غیبت زد؟
مارتا نیشخند مسخرهای به رنگ و روی پریدهی او زد و اشاره کرد که ساکش را باز کند.
ابرو درهم کشید. همانطور که با غیظ به چهرهی مرموز دختر نگاه میکرد لب زد:
_ میخوای منو بگردی؟
جوابی دریافت نکرد. دوباره پرسید:
_ رهی گفته تفتیشم کنی؟ بهم شک دارین درسته؟
و باز جای اینکه جوابی بگیرد با سکوت رو به رو شد.
مارتا خم شد. وقتی مقاومت او را دید زیپ ساکش را کشید و دستش را بین وسایل او برد.
صبرا عصبی جنبید و در حالیکه پای ساکش مینشست غر زد:
_ هیهی، چی کار میکنی صبر کن ببینم.
دست مارتا از کار افتاد و زل زد به چشمان عصبی او. لبخندش پا بر جا بود و شیطنت نگاهش ادامهدار. صبرا که حس کرد راهی جز تسلیم ندارد هوفی کشید و یکییکی وسایلش را بیرون گذاشت.
ابتدا لباسها و بعد لوازم شخصیش مثل حوله و مسواک و خمیردندان و یک دفترچهی خاطرات قدیمی با جلد سخت.
مارتا دفترچه را از دستش قاپید. خودکار نقرهای رنگ از وسط آن روی زمین افتاد و صدای اعتراض صبرا را بلند کرد.
_ هوی ... چته تو؟ دفترچه خاطرات که ترس نداره، نکنه از اینم میترسین؟
مارتا بیخیال شروع به ورق زدن صفحات آن کرد. او ولی حرصی خودکارش را برداشت و داخل جیب لباسش گذاشت.
کار مارتا که تمام شد، دفترچه را روی ساک پرت کرد و یکییکی تای لباسها را بهم ریخت و تکانشان داد.
حالا صبرا ایستاده بود و با نفرت به نحوهی تفتیش او نگاه میکرد.
کارش که با ساک و محتویاتش تمام شد تمام قد مقابلش قرار گرفت و اشاره زد که دستهایش را بالا ببرد.
چشمان صبرا چهارتا شد. تلخند مسخرهای زد و پرسید:
_ ولمون کن بابا، تفتیش بدنیم میخوای؟ تو که کل زندگیمو زیر و رو کردی. وقتی تو ساکم چیزی نبود تو لباسم چی میتونه باشه، کلاشینکف؟
مارتا بیاهمیت به کنایهاش ضربهای زیر آرنج او زد و خواست که دستهایش را بالا ببرد.
قفسهی سینهی صبرا به طرز غیرعادی از هوای نیمهسرد آنجا پر شد و با صدای زیاد خالی گردید. ناگزیر دستهایش را بالا برد و زل زد به چهرهی خبیث و سرد دختر.
تنش را جستجو شد. از بالا به پایین. از لای موهایش گرفته تا پاچههای شلوارش. خودکارش بار دیگر از جیب لباسش خارج و روی ساکش پرت شد. گیرهی سرش هم همینطور. شال و جورابش هم رفت کنار همانها.
به خودش که آمد شده بود بیدر و پیکر. دکمهی لباسش از بالا به پایین باز بود و مجبور بود روی موکت سفت سالن بنشیند و دومرتبه به سر و وضعش سامان ببخشد.
اول ساکش را مرتب کرد و بعد لباسهای تنش را.
مارتا رفته بود سمت آشپزخانهی ته سالن که از دور شبیه اتاقکهای انباری دودگرفته به نظر میآمد. لابهلای کارهایش سرک میکشید و به جنب و جوش او در محیط تاریک آنجا نگاه میکرد. کارش که تمام شد، زیپ ساکش را کشید، آخرین دکمهی لباسش را بست و از همانجا، با صدای نسبتا بلندی پرسید:
👍 9❤ 2⚡ 1
22100
Elige un Plan Diferente
Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.