Blue moon💙
Hello sweetieheart💙 به تیکه ای از قلب و روح من خوش اومدی t.me/HidenChat_Bot?start=5500390560
Mostrar más209
Suscriptores
+124 horas
-17 días
-1030 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
همیشه گفتم و میگم
من خوشبختم که تولدم با مامانم تو یه روزه:)
مامان اردیبهشتی من
این ماه با خنده های تو
با آغوش گرمت
و چشم های درخشان
و موهای فرفریت برای من همیشه پر از شادی و خوشحالیه
دوست دارم
تورو برای همیشه
و تا ابد کنار خودم میخوام.
تولد توهم مبارک🥺💙
امشب عجیب شده
هرچقدر میام از تولدم و هفده سالگی که گذشت بنویسم هی گیر میکنم بین کلمه ها و جمله ها.
بذار اینجوری شروع کنم:
تصوری که از سال آخر مدرسه و هفدسالگیم داشتم، جهنم بودم.
همیشه میگفتم خداکنه اون سال نیاد. باید از همه چی بزنم و درس بخونم. خنده هامو بذارم توی قوطی و اخم بذارم روی ابرو هام و آروم برم و آروم بیام. از بقیه پنهون کنم چه کلاس و کتاب تستی میزنم و" یک، هیچ" بازی رو ببرم. تابستون درس بخونم. گوشیم خاموش کنم و از همه دور بشم.
این تصور من در طی تمامی این سال ها از سال آخر مدرسه و هفدهسالگی بود.
و اما برخلاف تمامی اینها... امسال خنده های از ته دل زیاد داشتم همینطور که گریه های از ته دل هم زیاد داشتم.
دوست های زیادی پیدا کردم همین طور که عزیز ترین هامو هم از دست دادم. اره رفتن ولی هنوزم جایی از وجودم، عزیزن!
خیابان های شهرو با دوستام متر کردم.
کافه هارو گشتم.
لابهلای کتاب ها راه رفتم.
زیر برف و بارون رقصیدم.
نوشتم
نوشتم
از زندگیم نوشتم.
رمانم پخش کردم. اره تعداد زیادی نخوندن ولی حتی اگر ده نفرم بودن برای من نور چشمی بودن.
ترسیدم. از آینده... از مدیر جدید... از اتفاقات... از آدما...
شکستم... هم قلبم هم خودم...
و درنهایت تک تک روزها رو زندگی کردم.
غر زدم ولی خوشحال بودم.
عصبانی شدم ولی بعدش با یه قاشق بستنی دل خودم رو خوش کردم.
هفدهسالگی من
تو خیلی قشنگ بودی. قشنگ تر از تموم سال های قبلت. ممنونم که وقتی میخواستن اشکت دربیارن، خندیدی. وقتی تحقیرت کردن، نشنیدی و وقتی کشتنت، زنده موندی.
ممنونم که اون آدم هارو از زندگیم بردی. میدونم دلت... دلمون براشون تنگ میشه اما همین بهتر که زودتر رفتن.
ببخشید که با استرس ها الکی، ترس های بیخود اذیتت کردم.
برای همه چیز ممنونم... امیدوارم تصمیماتمون باعث نشن هجدهسالگی سختی رو بگذرونم.
الان باید چی بگم؟
آهان بگم آمادهم تا وارد دنیای کسل کننده بزرگ ترها بشم؟ دیگه نخندم و اخم کنم؟ احساساتم رو پنهان کنم و جواب دوستت دارم ها رو ندم؟
بیخیال
قراره یه هجدهسالگی جدید اختراع کنیم.
آدمی که بزرگ شده ولی هنوزم ته دلش یه بچه داره که باید گاهی باهاش بازی کنه.
هجدهسالگی من
قول بده نذاری قلبت سیاه بشه. قول بده بتونی ببخشی... قول بده کم نیاری، کوتاه نیای و... بیشتر به خودت اهمیت بدی...
یادت باشه تو هنوزم مدیونی
به رنگین کمونی که قرمز شد.
به بارونی که خشک شد.
به بغض خورشیدی که شکست...
باید بگم:
بریم برای رانندگی توی کوچه پس کوچه های شهر، بریم برای کشف کافه های جدید، برای دانشگاه و رشته موردعلاقه، برای رنگ آبی، برای آسمون ابری، برای کرانچی فلفلی و بیسکوییت ساقه طلایی، برای گل آفتاب گردون، برای خنده و برای گریه...بریم برای زندگی....
💙🫀:
ترس
این ترس لعنتی
شانس تجربه خیلی چیز هارو از آدم میگیره
یقهاتو میگیره پرتت میکنه داخل چاهِ حسرت.
میگه حسرت بخور ولی انجامش نده. خطرناکه
میگه گریه کن ولی حرف نزن. خطرناکه
نمیذاره
چهار دست و پات میبنده به میله های زندگی
همون نفسی که راحت میکشیدی هم دیگه نمیذاره بکشی...
یعنی دنیای بدون ترس چجوریه؟
👏 5
Repost from N/a
من با تو ازنقطه امنم خارج نشدم، من نقطه امنم رو بخاطرت نابود کردم و حالا روی اون خرابهها ایستادم و به این فکر میکنم که تو اصلا ارزشش رو نداشتی.
👏 3
_فکر نمیکردم بره.
+چرا همچین فکری کردی؟
_باخودم گفتم با همه فرق داره.
+ولی یادت رفت که با وجود تفاوت های اساسیش با همه، هنوز هم آدمه و همه آدم ها یه روزی میرن.
_امید داشتم اون بمونه.
+امید الکی گاهی وقت ها باعث سوگواری های طولانی مدت میشه برای رویاهایی که نشد و برای خاطراتی که هی مرورشون میکنی... واقعیتش به آدما امیدی نیست!
💔 3❤ 2