نــــازلار
به نام او که خالق یکتاست 🌹❤️ رمان در حال تایپ : نازلار نویسنده : ساحل پایدار پارت گذاری: شنبه تا چهارشنبه
Mostrar más15 429
Suscriptores
+5224 horas
+2967 días
-11430 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
82300
Repost from N/a
00:03
Video unavailable
هر خواستگاری برام میومد، با یه بار تحقیق، میرفت و پشت سرشم نگاه نمیکرد. حق عاشقیام نداشتم؛ چون همه منو نتیجهی هرزگی مادرم میدونستن و حتی خاله و داییهام روی خوش نشون نمیدادن بهم. میگفتن مثل مادرم توزرد از آب درمیام و به یه مرد راضی نمیشم!
https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
ولی یه شب ورق برگشت. موقع برگشت از کلاس کنکور مردی رو دیدم که بعدها فهمیدم محبوبترین پسر خاندانِ جواهریانه!
کسی که تازه از آمریکا برگشته بود و حالا چشمش منو گرفته بود… همه سر آقاییش قسم میخوردن. کل محل آرزوشون بود دخترشون عروسش بشه.
وقتی پیغام فرستادن میخوان بیان خواستگاریم، تو خونهی بیبیم قیامت شد! خالهم با بیرحمی گفت من سنم کمه و کنکور دارم. میخواست دخترِ خودشو بندازه جلو. ولی صبحِ روز خواستگاری امیرپارسا اومد جلوی موسسه و قلب من همونجا واسهش رفت… همونجایی که دستمو گذاشت رو قلبش و خم شد و تو گوشم گفت:
_ من فقط تو رو میخوام! قلبم واس تو میکوبه!
https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
❌عشق چالشبرانگیز و ممنوعه بین دختر و پسری که واس دو دنیای متفاوتن…😭🥺❌
🎁این رمان قوی و حالْخوبکن و عاشقانه، پیشنهاد ویژهی نویسندهست🎁
👍 1
30920
Repost from N/a
- من این موها رو توی تختم میخوام.
لرزی بر تنم افتاد. پلک هایم را سفت روی هم فشردم و سر چرخاندم به عقب. یک قدم فاصله داشتم برای ورود به تراس شیشه ای.
- برای وقتی که قراره توی تخت من، با اون هیکل ریره میزه ات زیر تنم باشی و وقتی که دارم فرانسوی میبوسمت، وول بخوری و موهات تکون تکون بخورن.
وحشت زده چشم درشت کردم و جیغ کشیدم:
- چی میگی؟ دهنتو ببند. عوضی. هیز...مردک بی ناموس. بذار برم. بذار برم میخوای سکته ام بدی؟
جلو آمد. پاهایم شروع کرده بودند به لرزیدن. توی پنت هاوس او در بلندترین آسمان خراش شهر بودیم. یک تراس شیشه ای با کف پوش شیشه ای. می مُردم از ارتفاع.
- تو رو خدا بذار برم. برای چی منو آوردی تو ایم جهنم؟
- تو حیفی برای شهاب. تو برای همه حیفی. تو باید مال من باشی. از ماه اومدی که مال من باشی آیدا. مگه نه؟
مست هم نبود لاکردار که بگویم عقلش سرجایش نیست. بغضم بی هوا ترکید. جیغ کشیدم:
- نامرد هوس باز. چطور میتونی به ناموس بهترین رفیقت چشم داشته باشی؟
فقط نگاه می کرد. یک نگاه عمیق و به شدت حس دار. نفس نفس زنان و با جیغ شهاب را صدا زدم. کسی نبود. شهاب هم.
- شهاب... وای خدا شهاب تو کجایی؟ کمک... تو رو خدا...
به التماس افتادم.
- من از ارتفاع میترسم آقا عماد. سکته میکنم الان. تو رو خدا برو کنار بیام تو.
باز جلو آمد. فاتحه ام را خواندم. منتظر بودم به دیار باقی بشتافم که مرا توی آغوشش به تراس کشاند. حتی جرأت نداشتم پلک هایم را باز کنم.
- برام مهم نیست. نه شهاب پفیوز که لیاقت تو رو نداره. نه حرف مردم که فقط چشم و گوشن.
کمرم را محکم تر گرفت. نوک انگشتش نوازش وار روی لب هایم کشیده شد. خاک بر سر من. خاک بر سر من که از ترس سنگکوپ کرده بودم و نمی توانستم توی صورتش بکوبم.
- من تو رو برای خودم می خوام. برای اینکه توی خونه ام ول بچرخی، همش جلوی چشمم باشی. برای اینکه روی کاناپه ی خونه ام دراز بکشی، جلوی آینه ی اتاقم خودتو آرایش کنی و من فقط نگاهت کنم.
آهی که کشید از سر لذت بود. چندشم شد. چانه ام را فشرد و تن لرزانم را به خودش فشرد.
- تو فقط به درد دلبری کردن می خوری. با این موهای آبی و چشمای دریایی ات و لبات... آخ لبات...
شانه هایم را جمع کردم. حقارت بود برای من. لعنت بر شهاب که مرا به این سفر آورد. آن هم با عماد شاهید. با بغض و تو گلویی نالیدم. لب هایش را به موهایم چسباند و عمیق نفس کشید.
- جونم؟ نمیشه مال من نشی، نمیشه بذارم مال شهاب شی. از ارتفاع میترسی. ببرمت داخل؟
فقط توانستم زار بزنم:
- خواهش میکنم.
- اگه دستاتو دور گردنم حلقه کنی میبرمت داخل.
نامرد. با حرص و چشمانی بسته سر به چپ و راست تکان دادم.
- ادامه بدیم آیدا؟ میای بغلم یا بذارمت تو همین تراس دلبر؟
نفسم تکه پاره از گلویم خارج شد. داشتم می مردم از این نزدیکی. جوابی که نشنید، خواست رهایم کند. نفسم رفت از وحشت. جیغ کشیدم، گردنش را نه تنها چسبیدم، بلکه سر فرو کردم توی گودی اش.
- آخ... آخ آیدا... جون؟ جون، چشم آبیه من؟
مجبورم میکرد. لعنتی مجبورم میکرد. و من خفت را قبول میکردم بخاطر این ارتفاع لعنتی...
- نظرت چیه اولین بوسه اتو همینجا ازت بدزدم؟ خبر دارم که این لبای لعنتیت رو شهاب ازم ندزدیده!
جیغ کشیدم: نـــــــه!
خندید. واقعا خندید؟ عماد شاهید؟
- نترس جوجه رنگی، به وقتش لباتم مزه میکنم. مثل همین بغل زورکی که داره زیر زبونم مزه میکنه.
https://t.me/joinchat/SdHbVPCx7ywxNmI0
https://t.me/joinchat/SdHbVPCx7ywxNmI0
سالِـــــ❄️ـــــ بَـــــــــد
❁﷽❁ 📚 نویسنده ی رمان های : آن سالها گل آویز گلهای آفتابگردان اردی بهشت پروانه ام پارت گذاری منظم 😊 آیدا ! تو مثل یک خدا زیبایی !
👍 2
45930
Repost from N/a
- خانآقا گفتن لباس حریر سفیدتون رو که از مزون آریسا خریدن بپوشید.
با اضطراب به خدمتکار خانه زاد عمارت نگاه کردم.
دوباره چه مصیبتی قرار بود بر سرم نازل شود؟
با صدایی که از بغض گرفته بود، گفتم:
- چه خبره؟ خیر باشه مهین خانم؟ لباس حریر چرا؟
- شریک آقا از عمان اومدن. آقا میخوان شما رو نشونشون بدن.
نفسم را با حسرت بیرون فرستادم.
لباس توصیه کردهی خانآقا را تن زدم.
به محض اینکا وارد سالن شدم، نگاه خان آقا بالا آمد و با تحسین روی بدنم نشست.
با همان لحن سرشار از رضایت بلند گفت:
- برزو خان، این هم دخترم که بهت گفته بودم!
نگاهم به مرد سی ساله ای که برزو خان خطاب شده بود افتاد.
همان شریک از عمان برگشتهی خانآقا!
روی مبلی نشسته بود و هیکل و تتو های پیچ در پیچش باعث میشد خیرهاش بمانی...
برزوخان با اندکی تعجب در چشمانش، در همان حال که با پرستیژ مخصوص خودش روی مبل نشسته بود، با نگاهی سرتا پای مرا براندازد کرد و به خانآقا گفت:
-خان! نمیدونستم دختر این سنی دارید...
بدنم از نفرت جمع شد
نفرت و انزجار!
من در این عمارت لعنت شده هر چیز که بودم، دختر این مرد نبودم....
خانآقا با خونسردی و بلخند ترسناکی جواب داد:
- دخترم نیست... دختر اتابکه! یک ساله مهمون عمارت منه!
چشم برزو با شنیدن نام پدرم گشاد شد.
چه کسی بود که از دشمنی خانآقا با اتابک بی خبر باشد؟
چشمانم به اشک نشست و برزو گیج به من نگاه کرد:
- متوجه نمیشم... دختر اتابک برای چی باید مهمون شما باشه؟
خان با نیشخندی نگاهم کرد:
- نظرت چیه خودت تعریف کنی دردونهی اتابک؟
در طول این یک سال مرا از دردانه بودن، از دختر بودن و از اتابکی که پدرم بود متنفر کرده بود!
دردانهی اتابک خطاب شدن برایم حکم شکنجه داشت...
هیچ وقت نمیتوانستم روی حرف خان حرفی بزنم
اولین باری که در این عمارت سر کشی کردم و مهرهداغ شدم هنوز در خاطرم بود.
تشر زد:
- بگو!
میدانستم چارهای ندارم و باید مطابق میل خان رفتارم کنم.
بی حس، طوطی وار شروع به حرف زدن کردم:
-من گلروام، دختر اتابک. سال گذشته خان کل خانوادمو کشت اما لطف کرد منو زنده نگه داشت.
الان من به عنوان دختر خان یک ساله اینجام.
سر پایین انداختم و نمیدانستم چرا من را به این مرد معرفی میکند تا این که گفت:
-دیگه هجده سالش شده برزوخان! وقتشه آزادش کنم تا برگرده پیش خانواده ی پدریش
با این حرف سر بالا آوردم
خانواده پدریم فکر میکردن من مردم!
برزو با مکث گفت:
-خب چرا منو صدا زدید؟
لبخندی روی لب خانآقا نقش بست که فقط من میدانستم تا چه حد شرور و شیطانی است.
-دختره اتابکه ها... حتی اگه اتابک مرده باشا به نظرت تو مرام خان اینه که دختر اتابک رو دست خالی از خونهش بیرون کنه؟
با مکث و با لحن کریهی اضافه کرد:
- یا با شکم خالی؟
تنم از فکر به معنی پشت حرفش یخ بست.
برزو با هوشی که داشت و شناختش از خان، شوکه ابروهایش بالا پرید.
- میخواید بکارتشو بگیرید؟ من نمیفهمم دخل من به این ماجرا چیه؟
خان به من اشاره کرد:
- دخل این دختر باکرهی آفتاب مهتاب ندیدهی من با تو چی میتونه باشه برزو؟
تنم لرز گرفت.
برزو خیره نگاهم کرد و خان ادامه داد:
-میخوام وقتی برمیگرده پیش اون پدر بزرگ حرومزادهش شکمش اومده باشه بالا... میخوام فکر کنن بچهی من تو شکمشه! بچهی خان!
وحشت زده از جا پریدم.
-نه نه... تو رو خدا... نه... خواهش میکنم!
صدای من بود که تو سالن پیچید و خان داد زد: -ساکت!
هق هقم شکست و خان ادامه داد:
- تو هنوز یه دینی به من داری برزو! باید حرفمو گوش کنی. یا همین امشب، تو یکی از اتاق های این عمارت، این دختر رو حامله میکنی، یا خودت... تاکید میکنم برزو... فقط خودت یه گلوله تو مخش شلیک میکنی و جنازهش رو میفرستی واسه خانوادهش!
برزو با ترحم نگاهم کرد.
خان تاکید کرد:
- توبه من مدیونی برزو! و تنها راه ادای دینت به من، یکی از این دو راهه!
با التماس به چشم پر جذبهی برزو خیره شدم.
در حالی که اشک صورتم را خیس کرده بود، ملتمس لب زدم:
- فقط یه گلوله تو سرم خالی کن!
اخمهای برزو در هم رفت و با تردید از جا بلند شد.
مچ دستم را گرفت و در حالی که سمت یکی از اتاق ها میبرد با صدای بلندی به خان گفت:
- من حاملهش میکنم خان... ولی یادت باشه، کسی به زنی که وارث برزو جهانگیری رو حاملهس حق نداره حتی دست بزنه!
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
•نــــــوشْــدارؤ•
نوشدارو: دَواییست عَلاجِ زَهر و زَخمِ صَعبُالعَلاج!
👍 4
59830
Repost from N/a
- زنمو کشتی، چی میدی که جای خالیش پر بشه؟
با عجز آستینش را میچسبم.
ـ هر چی هر چی که بخوای. جاش پر نمیشه میدونم اما هر چی بخوای میدم.
- حتی حاضری زنم بشی؟
مادرم جلوتر از من با اشک و آه و ناله میگوید:
- دردت به سرم پسرم، زنت میشه. تو فقط رضایت بده.
پس آرزوهایم چه؟ قلبم چه که برای کس دیگری می تپید.
با پوزخند نگاهم می کند و رو به مادر میگوید:
- حاج خانم مطمئنی که زن من شدن بهتر از زندان مونده؟ دخترت بیاد خونه ی من، رنگ آفتابم نباید ببینه. راضی هستی به این؟
مادرم راضی ست. دیدن من پشت میله های زندان سخت است برایش. برای همبن راضی ست که من بشوم زن مردی که ناخواسته زنش را با ماشین زیر گرفته بودم.
- زنم میشه، زن منی که زنمو ازم گرفته. حق نداری دیگه ببینیش دخترتو، فقط بدون که قراره نفسش بکشه. اما چه مدلیش رو، فقط دعا کن برا دخترت.
به عقدش درمیایم. به عقد مردی که دیوانهی زجر دادنم بود.
*** سه سال بعد
- مادر یا بچه؟
در میان دردهای عجیبی که جانم را گرفته بودند، صدایشان را میشنوم. بغضم به طرز باور نکردنی می شکند. با زجر جیغ میزنم.
- نمی فهمم چی میگی دکتر!
- جون زن و بچه تون در خطره. فقط یکی رو میتونیم نجات بدیم. بچه یا مادر؟ انتخاب به عهده ی شماست.
فریادم از درد است. قلبم می گیرد. می دانم که محال است مرا انتخاب کند، اما این لحظات آخر منتظرم که برای اولین و آخرین بار انتخابش من باشم.
- من... من... باید فکر کنم.
- وقت نداریم جناب. بچه یا مادر؟
صورتش را نمی بینم. قلبم وحشیانه می کوبد، منتظرم.. منتظرم که بگوید مادر. که مرا انتخاب کند، من بخت برگشته ای که زنش بودم و او از من متنفر بود.
یک دو... سه و... بوم!
- بچه! بچه امو نجات بدین!
برای بار هزارم مرا خورد میکند. دیگر دردی حس نمی کنم. می میرم جلوتر از مرگ میمیرم. صدایم خفه میشود. دیگر هیچ نمی شنوم، آرام و ساکت منتظر مرگ می نشینم. اولین مادری هستم که از فرزندم بدم می آید؟ نه؟
بیهوشم میکنند، هوشیاری ام می رود کم کم که ناگهان...
- نه... نه... نه زنمو نجات بدین. دکتر!
دستی سرم را می گیرد و لبی پیشانی ام را می بوسد. بوی عطرش... آخ بوی عطرش...
- زنمو میخوام، عشقم... گوه خوردم میشنوی؟ میمیرم من بی تو... بخدا می میرم... عاشقتم دختر، عاشقتم از همون روز تو زندان که خواستم زنم شی عاشقتم... برام بمون... بمون تا از این به بعد عشق بدم بهت... عزیزم...
دیر است... دیر برای همه چیز... چشمانم روی هم می افتند و او عربده می کشد که:
- یه تار مو از سر زنم کم در مطبتو تخته میکنم دکتر... به جون خودش قسم که همه دنیای منه...
https://t.me/+KGOKJhhSW_UxODQ8
https://t.me/+KGOKJhhSW_UxODQ8
👍 2
36240
#پارت_480
#نازلار
تمسخر و خشم آمیخته در چشمانش با زبان بی زبانی فریاد میزد که حرفم را باور نکرده
پنجره را بی سر و صدا باز میکند و نگاهی به میله ها می اندازد .. بی طاقت لب میزنم
_ خیلی محکمه .. تو هرکولم بودی نمیتونستی اینارو بشکنی .. از همون راهی که اومدی برگردیم خب؟
_ لال نمیشه بچم؟
لب هایم را به هم میفشارم و عقب میروم .. ایلمان که جنتلمن بازی بلد نبود .. وای اگر حقیقت را میفهمید .. از مرد های درون این خانه هم بی منطق تر و وحشی تر میشد
از کوله ای که پشتش بود فلز کوچکی بیرون می آورد که نمیفهمم چیست
ترسیده به او زل زده بودم و .. حتی نگاهم نمیکرد
نور قرمز باریکی از فلز، روی میله ها می افتد و باورم نمیشود که میله را از وسط نصف کرد
آنقدر ادامه میدهد که یک مربع کوجک برای بیرون آمدنمان درست میکند
خودش آرام به آن سمت میپرد و دستانش را به سمتم دراز میکند
_ دستات و بپیچ دور گردنم
فشار روانی در من آنقدر زیاد هست که بی توجه به او با بغض لانه کرده در گلو پچ میزنم
_ ببخشید خب؟
_ جونم .. بیا پیشم .. بیا عسل .. حالا وقتش نی که عینهو گنجشکِ تو قفس کز کنی یه گوشه .. الان باس تو بغلم باشی یالا!
❤ 39👍 19😢 9
83260
1 11700
Repost from N/a
سینه های تازه جوانه زده اش از پشت تیشرت سفیدش مشخص بود
با اخم و غیرت جلو رفت و دست تپل مریم را گرفت
-برو خونتون دیگه بسه چقدر با پسرا بازی می کنی.
او پسر منزوی کوچه بود
به خاطر اخلاقش با کسی جوش نمی خورد و فقط با مریم خوب بود
ان هم به خاطر سیریش بودن و بامزه بازی هایش!
مریم زبانش را بیرون اورد:
-به تو چه اصن چون با تو بازی نمیکنم حسودی می کنی؟
از غفلت شهاب استفاده کرد و به سمت پسرها رفت
شهاب روی سنگ بلوک کنار دیوار نشست و با دیدن بدن به بلوغ رسیده اش که به چشم می امد حرص خورد
-ایول گل زدم گل گل گل
لعنتی بالا و پایین که می پرید آن توپک های کوچک هم تکان می خوردند
-دیدی شهاب عجب گلی زدم
و همان لحظه که داشت به سمت او می دوید پاهایش پیچ خوردند و روی زمین افتاد
شهاب سریع به سمتش دوید
-چیشد جوجه پاشو ببینمت
شهاب همیشه نازش را می خرید و او خوب بلد بود خودش را برای او لوس کند
با وجود شهاب هیچکس در محل نگاه چپ به او نمی انداخت
خاک لباسش را تکاند و حین ضربه زدن به لباسش دستش به جاهای ممنوعه ی دخترک می خورد
-هزار بار نگفتم فوتبال مخصوص دخترا نیست؟
الان خوبت شد افتادی گند خورد به هیکلت؟
مریم با ناز لب برچید:
-شهاب جونی دعوام نکن غصم می شه
شهاب با خنده ی کجی نگاهش کرد و دستش را گرفت
-پیشی لوس
او را به سمت خانه شان برد
-برو خونه خودتو تمیز کن
مریم اما بی خبر از همه جا لباسش را بالا داد و رو به شهاب گفت
-شهاب جونی می می هام درد گرفتن وقتی خوردم زمین
مثل زانوم که اون دفعه بوسش کردی خوب شه میشه اینا رو هم بوس کنی؟
شهاب آب دهانش را قورت داد و با دیدن نوک کوچک سینه اش....
***
-آرزو بیا زیپ لباسمو باز کن نوشیدنی ریخت روش باید عوضش کنم!
دست بزرگ و گرمی پشتش نشست و بعد صدایی مردانه بیخ گوشش
-هنوزم به سوتین اعتقادی نداری خانم دکتر؟
هینی کشید و به عقب برگشت با دیدن مردی اشنا و جذاب دهانش باز ماند
-تو... تو اینجا چکار می کنی کی بهت اجازه داد وارد اتاق یه خانم نامحرم بشی؟
شهاب لبخند کجی زد و زیپ پیراهنش را با یک حرکت پایین کشید
-نامحرم؟
تو از همون روزی که لباستو دادی بالا گفتی نوک سینه هاتو بوس کنم محرمم شدی خانم دکتر!
خدای بزرگ او همان شهاب بچگی هایش بود؟
https://t.me/+oN8mVBvaKeZjN2M0
https://t.me/+oN8mVBvaKeZjN2M0
https://t.me/+oN8mVBvaKeZjN2M0
https://t.me/+oN8mVBvaKeZjN2M0
https://t.me/+oN8mVBvaKeZjN2M0
https://t.me/+oN8mVBvaKeZjN2M0
#مخصوص_بزرگسال❌⛔️🚫
پَرتگاهاِحساس🥀🖤
بسمربِّالقلم🌱 نویسنده: مائده قریشی اثر اول نویسنده👇 📘آصلان (آنلاین)
90970