cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

خـ͜͡ــؒؔـ͜͝ـاؒؔوۘۘیـ͜͡ــؒؔـ͜͝ـن

 ••﷽•• وَإِن يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ  وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِين....☘ به قلم:ساقی

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
35 716
Suscriptores
+53924 horas
+4137 días
+95730 días
Distribuciones de tiempo de publicación

Carga de datos en curso...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Análisis de publicación
MensajesVistas
Acciones
Ver dinámicas
01
پارت اول❤️😍
5 1472Loading...
02
Media files
5 1572Loading...
03
‍ ‍ ‍ ‍ #پارت۶۳ کیان پدر شده بود؟ ساحل وقتی ترکش کرد حامله بود؟ آن دختر کوچک ، فرزند خودش بود؟ با چشمان شکه شده اش سرش را تکان داد. باور کردنی نبود! چه بلایی سرش آمده بود؟ مثل برق گرفته ها از جا پرید ، ساحلو هل داد عقب و صدایش را روی سرش گذاشت: -خدایا این چی دارهه میگه؟؟؟ خدایا این چی میگه؟؟ داره منو مسخره میکنه نه؟ داره سر به سرم میزاره؟ وگرنه چجوریی جرعت کرده بچه منووو!! بچه خوده منِ بی شرفو ازم بگیره و قایمش کنه؟؟ تهدیدوار انگشت اشارشو تکان داد: -آخ سااحل گور خودتو با دست خودت کندی. بدبختت میکنم! امروز آخرین بار بود دیدیش. تموم شدد!!! دیگه رنگشم نمیبینی! نزدیک ساحل ایستاد و تو صورتش فریاد زد: https://t.me/+p80u2zfX2fgxZmI0 -جرعت داری از امروز ازم دورش کنننن. ببین چجوری بدبختت میکنم !!دختره کثافت. حالم ازت بهم میخورههه. نفرت دارم ازت! چندشم میشه ازت چجورییی‌ انقدر کثیفی؟؟ چجوری انقدر لاشخورییی؟؟؟ https://t.me/+p80u2zfX2fgxZmI0 ساحل یک‌آن به خودش اومد و وحشت‌زده خندید: -نه نه تو اینکارو نمیکنی. کیان پوزخند چندشی زد: -وانیارو ازت میگیرم‌ساحل! فقط یک چیز میتونه باعث شه اینکارو نکنم اونم اینکع بشی خدمتکار شخصی هووت! کثافتای عسلو تمیز میکنی ، منم بچمونو ازت نمیگیرم! https://t.me/+p80u2zfX2fgxZmI0 https://t.me/+p80u2zfX2fgxZmI0 https://t.me/+p80u2zfX2fgxZmI0 ساحل وقتی متوجه خیانت شوهرش میشه، با شکم حامله فرار میکنه. اما حالا کیان پسر غیرتی و سکسیمون زن و بچشو پیدا کرده💔 شرطشم ‌برای اینکه بچشونو از ساحل نگیره اینکه بشه خدمتکار زن دومش😭💔 https://t.me/+p80u2zfX2fgxZmI0 https://t.me/+p80u2zfX2fgxZmI0 https://t.me/+p80u2zfX2fgxZmI0
2 7385Loading...
04
#پارت147 _ خیسی؟ بیا بغلم جوجه‌کوچولو! نمی‌خوام بخورمت. نترس. یه‌جوری خشکت زده، انگار جن دیدی! او جن نبود. فقط زیادی مرد بود؛ زیادی خوشتیپ؛ زیادی باجذبه. هروقت می‌دیدمش، دست و پایم را گم می‌کردم. البته سنی هم نداشتم؛ حداقل مقابل او کوچک بودم. بی‌بی می‌گفت من که به دنیا آمدم، او ابتدایی را تمام می‌کرد. پس ده سالی بزرگ‌تر بود. حواسم نبود توی ذهن در حال تجزیه و تحلیلم. _ الووو! کجایی آتیش‌پاره؟ مثل خانم‌لوبیا خشکم زده بود. چتر را بالای سرم گرفت، دست دیگرش را دور شانه‌ام پیچید و من را هل داد سمت ماشین گران‌قیمتِ خود. تمام تنم لرزید از لمس دستش. از این‌که من را چسبانده بود به خود، مورمورم می‌شد. درِ ماشین را باز کرد و خم شد توی صورتم. نفس داغش به پوستم خورد. فوری سرم را عقب کشیدم. تای ابرویش را بالا داد: _ زبون نداری تو؟ لعنتی، چه بویی داشت ادکلنش! هُرم دهانش! داشتم از خودبیخود می‌شدم. آب دهانم را قورت دادم: _ چرا ا‌مدید جلوی باشگاهم؟ _ می‌خواستم ببینم جوجه‌های طلایی‌ چه‌جوری تکواندو کار می‌کنن؟ و به موهای بورم که از زیر شال ریخته بود بیرون نگاه کرد. _ آقا امیرپارسا شما چرا… _ بگی “امیر” کافیه! کوچولو که بودی “امیر” صدام می‌زدی. قلبم داشت تند می‌کوبید. حس می‌کردم زیر این نگاه گرم و مستقیم، سرخ شده‌ام. حرارت از گونه‌هایم بیرون می‌زد. آن موقع‌ها او این شکلی نبود. لاغرتر بود. قدش انکار کوتاه‌تر بود. ولی حالا… حالا حتی تا شانه‌اش هم نمی‌رسیدم. هم بلند شده بود، هم‌چهارشانه. ته‌ریش‌هایش هم جذاب بود. نمی‌دانم چرا از روزی که آمده بود عمارت، مثل جن و بسم‌الله ازش فرار می‌کردم! _ می‌شه جدی باشید و بگید چرا اومدید این‌جا؟ _ اومدم دنبالت با هم بریم یه جایی! صدایم لرزید: _ کجا؟ چ‌چرا؟ _ یه قرار عاشقانه‌ی دوتایی! چشم‌هایم گرد شد و حس کردم قلبم صاف از سینه‌ام پایین افتاد. خندید… مردانه و دل‌نشین: _ شوخی کردم کوچولو! نمی‌دانم چرا دلم شکست. معلوم است که شوخی کرده… وگرنه او کجا و من کجا! او نوه‌ی محبوب خاندان بود و من نوه‌ی نفرین شده! او همه‌کاره بود و آقایی می‌کرد؛ من دخترِ زنی بودم که هیچ‌کس قبولش نداشت و ننگِ گناهِ مادر را به دوش می‌کشیدم … در ماشینش را کامل‌تر باز کرد: _ بشین. قراره بریم برای نازلی هدیه بگیریم! فردا تولدشه. آن‌جا اولین باری بود که دلم طاقت نیاوورد اسم «نازلی» را از زبانش بشنوم… _ من دوست ندارم بیام! با نازلی قهرم! _ دوتا دخترخاله نباید قهر کنن. بشین ببینم. و هلم داد داخل. لمس دستش دیوانه‌ام کرد. نتوانستم مقاومت کنم. نزدیکم که می‌شد، فرومی‌ریختم… از وقتی پا به عمارت گذاشته بود، همه‌چیز عوض شده بود. غذاها طبق سلیقه‌ی او پخته می‌شد. هرچه حرف می‌زد، هیچ‌کس نه نمی‌اورد و هلن‌بانو «شازده» گویان روزش را شب می‌کرد. ولی امیرپارسا نمی‌دانست روزگار من توی آن خانه شبیه هیچ‌کس نیست. جز بی‌بی کسی دوستم نداشت. دایی که همیشه سرم هوار می‌کشید و تنبیه می‌کرد. خاله راحیل هم مدام سعی داشت ثابت کند دخترش نازلی، از من صد پله بهتر و بالاتر است و خواستگارهای خوب دارد! قبل از روشن کردن ماشین، تنش را جلو کشید و بهم نزدیک شد. می‌خواستم کمربندم را ببندد. قلبم از نزدیکی‌اش رگباری می‌تپید. _ عوض شدید. _ خوب شدم یا بد؟ _ خیلی خوب… متوجه شدم که خنده‌اش را قورت داد. _ از چه لحاظ؟ _ هیکلتون… یعنی باد کردید انگار! _ من ده سال با باشگاه خودمو نکشتم که تو بگی باد کردید! نمی‌دانم چه مرگم شده بود. خنده‌هایش دلم را می‌لزاند. حسی داشتم که هرگز قبلا تحربه نکرده بودم… روزهای اول همه‌چیز شیرین بود. یواشکی حواسش به من بود و محبت‌هایش باعث می‌شد کم‌کم هیچ‌کس جرات نکند به من چیزی بگوید… ولی یک شب، همان شبی که او تب کرد و من برایش سوپ بردم، صدای نازلی را از داخل اتاقش شنیدم… شنیدم و رویای کوتاهم زود خراب شد. شنیدم و قلبم تکه‌تکه شد و هر تکه‌اش یک‌جور درد گرفت… نازلی می‌گفت: _ من عاشق توأم امیرپارسا! https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk هر خواستگاری‌ برام میومد، با یه بار تحقیق، می‌رفت و پشت سرشم نگاه نمی‌کرد. حق عاشقی‌ام نداشتم؛ چون همه منو نتیجه‌ی هرزگی مادرم می‌دونستن و هیشکی، حتی خاله و دایی‌هام روی خوش نشون نمی‌دادن بهم. می‌گفتن مثل مادرم تو زرد از آب درمیام و به یه مرد راضی نمی‌شم! ولی یه روز کسی عاشقم شد که هیشکی فکرشم نمی‌کرد… نوه‌ی محبوب خاندان از آمریکا برگشت و همه‌ی معادلات تو اون خونه به‌هم ریخت! امیرپارسا تبدیل شد به حامی بزرگ من… به عشق من… عشقی که هیچ‌کس چشم دیدنش رو نداشت… https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
2 3093Loading...
05
بوسه به شانه لخت دخترک زد و در گوشش پچ زد❌ _ خمشو استرس تمام تن دخترک را فرا گرفت و روی میز ناهار خوری به اجبار خم‌شد و چشمانش رو بست _یکم آروم... باشه؟ مردونه آرام خندید _نترس قسمت دردناکش و دو روز پیش گذروندی دیگه کم کم عادت می‌کنی با پایان جملش زیپ شلوارش را پایین کشید و لباس کوتاه مشکی دخترک رو بالا زد و خودش رو به بدن دخترک کشوند منتظر بود دخترک هم داغ شود تا بی قراریش را هر چه سریع تر رفع کند صدای ناله کوتاه دخترک که بلند شد دیگر صبر نکرد کمر عروسکش را محکم گرفت و خودش رو به او فشرد و از تنگی لذت سراسر وجودش رو فرا گرفت اما صدای جیغ نازدانه اش نشونه از درد بود _آی آرکان آی... آروم آروم دخترک قصد داشت کمی خودش را جلو بکشد اما ارکان کمرش رو ول نکرد _یک مین تکون نخور بزار عادت می‌کنی با پایان جملش شروع به حرکت های آرام کرد... اما سرعتش رو زیاد نمی‌کرد تا نازدانه‌اش هم به او عادت کند _دنیا آه بکش برام لبات و گاز نگیر... می‌خوام صدات و بشنوم _آی درد داره... مثل سری قبل نشه ها آروم با این جمله به جای اینکه حرکاتش رو کمتر کند محکم تر خودش رو عقب جلو کرد و اهمیتی به صدای جیغ دخترک نداد... دنیا دستش را روی میز مشت کرده بود و اعتراضانه صدایش زد _آرکــــــان همین یک کلمه از زبان دنیا کافی بود که آرکان به اوج لذتش برسد ناله کوتاه مردونه ای کرد و در کمال تعجبش ارضا شد.. _حتما اورژانسی بخور دخترک دیگر حال نداشت و ارکان در همون حال خم شد و بوسه ای دیگر به کتف سفید دنیا زد _آخ که تو مثل قند و نباتی برام... دخترک ناراحت بود _برو اونور اذیتم کردی از دخترک فاصله گرفت و خیره به اثری که ساخته بود شد _ نازدونه ی منی تو... اما توی تخت تو باید با من بسازی بیرون تخت من نوکرتم هستم پاشو تموم شد. پاشو ببرمت بشورمت https://t.me/+IuMsbKwq8UQxNGRk https://t.me/+IuMsbKwq8UQxNGRk https://t.me/+IuMsbKwq8UQxNGRk https://t.me/+IuMsbKwq8UQxNGRk https://t.me/+IuMsbKwq8UQxNGRk https://t.me/+IuMsbKwq8UQxNGRk بچه ها این چنل مسائل زناشویی و به همراه یه داستان جذاب در اختیارتون گذاشته❤️ پیشنهاد می‌کنم اگه دخترید و تازه عروس عضو شید تا بدونید با دوست پسر یا شوهرتون و کلا پسرا چطور رفتار کنید چه تو سکس چه تو روابط عادی و دور همیا:))
3 8429Loading...
06
کل حیاط رو آبو جارو کرده بود و حوض وسط خونه پر از میوه های رنگی بود! بعد ده سال نور چشمی کل فامیل، پسرعمویش هامین داشت بالاخره از خارج می‌آمد. و لبخند بزرگی روی لب های بلوط نوه ی ته تغاری خاندان افروز بود و با جون و دل حیاط را جارو می‌زد و زیر لب شعر می‌خواند: - دلم تنگه پرتقال من گلپر سبز قلبزار من... و این حرکات از چشم خان‌بابا پدربزرگشان پنهان نموند و بلند گفت: -محنا بابا؟ چیکار می‌کنی خسته کردی خودتو بسه کف حیاط سیقل افتاد. محنا سر بلند کرد و بدو رفت سمت خان‌بابا: -خان‌بابا به نظرت منو یادشه؟ خان‌بابا خندید: -بچه اون موقع که هامین رفت خارج بیست سالش بود تو ده سالت اگه کسی فراموشی گرفته باشه باید تو باشی نه اون... دست محنا دور گردنبند سبز زمردش پیچید: -من که یادمه همه چیزو، آقا جون یادت قبل این که بره گردنبند مامان خدا بیامرزشو‌ داد به من؟ نگاه هنوز دور گردنمه. -آره از اولم تورو دوست داشت بابا... محنا لبخندش بزرگ تر شد و همون موقع عمه اش بلند گفت: -اومد خان‌بابا شازده پسرمون اومد خوش اومدی عمه دورت سرت بگردم وای چه آقا شدی ماشالا. صدای همهمه بلند شد و همه سمت در رفتند و محنا حالا با استرس خیره شد به خان‌بابا و گفت: -برم من یعنی اجازه میدید... لبخند بزرگی زد: -برو بابا برو. و همین حرف کافی بود که محنا با دو بال سمت در بدود... چه شب هایی فقط عکس های اینستا هامین رو می‌دید اما جرعت پیام دادن نداشت و حالا هامین آمده بود! و خان‌بابا ذوق و شوق نوه ی ته تغاریش رو فهمیده بود با لبخندی خیره به محنا گفت: -برو... برو دلبری کن براش ته تغاری که انگاری قراره داستان عشق تو این خونه باز بپیچه... با پایان حرفش به آسمون خیره شد و ادامه داد: -هی حاج خانوم محنا چقدر شبیهته و هامین چقدر شبیه من برسن بهم نه؟! و آن طرف تر هامین بود که با خنده با همه دست می‌داد، مرد سی ساله ای که دیگر شباهتی به بیست سالگیش نداشت و هیکل و قد بلندش به ابهتش اضافه کرده بود و در حال خوش و بش بود که صدای جیغ دخترکی باعث شد سر بالا بگیرد: - هامین...؟ هنوز نفهمیده بود چه کسی این قدر با شوق او را صدا زده بود که به یک باره دخترکی در بغلش فرود آمد و چشم هایش گرد شد! سکوت همه جارو فرا گرفت و هامین بهت زده به دختری که با موهای فر بور در آغوشش خیره شد و لب زد: -ببعی؟! تویی؟! ببینمت... محنا سر بالا گرفت و با چشم های اشکی لب زد: - سلام! و هامین مات دو چشم زمردی بلوط شد: -چقدر بزرگ شدی، خانوم شدی... محنا تا خواست چیزی بگوید مادرش بود که نشگونی از بازیگوش یواشکی گرفت و محنا را از بغل هامین بیرون کشید: -‌وای خدا مرگم بده دختر من هنوز فکر می‌کنه ده سالش نه بیست... و با پایان حرفش الکی خندید و به محنا چشم غره ای رفت و هامین گفت: -زن عمو ولش کن این ببعی همیشه آبجی کوچیکه ما می‌مونه... و همین حرف باعث شد خنده از لب های محنا پر بکشد و هامین ادامه داد: -من یکی با خودم آوردم باهاتون آشناش کنم...  ژینوس عزیزم؟ و با پایان حرفش دختری با موهای بلوند وارد حیاط خانه شد و صدای پاشنه بلندش در گوش محنا پیچید... -سلام من افرام نامزد هامینم... و بغض و شکست و غم به یک باره در دل محنا نشست، قلبش قلبش زار شد، شکست و نگاه پر از غمش را به هامین داد... هامینی که غم های چشم دخترک‌ رو‌ ندید و آیا این پایان داستان اون ها بود؟! https://t.me/+7Z-vcxq5_Kk4MjQ0 https://t.me/+7Z-vcxq5_Kk4MjQ0 https://t.me/+7Z-vcxq5_Kk4MjQ0
5 0413Loading...
07
......
4 22811Loading...
08
چند روز دیگه لیست میشه🤫
2 1000Loading...
09
https://t.me/hamster_komBat_bot/start?startapp=kentId5940116084 Play with me, become cryptoexchange CEO and get a token airdrop! 💸  2k Coins as a first-time gift 🔥  25k Coins if you have Telegram Premium
2 0990Loading...
10
پارت اول❤️😍
6 6490Loading...
11
بچه‌ها سحرجون گفتن که این کتاب رو به صورت اقساط هم می‌تونید بخرید. من پیج‌هایی که شرایط اقساط دارن رو براتون آیدیش رو میدازم. آیدی سحرجون هم میذارم برید کلیپ‌های مختص این رمان و ببینید. https://www.instagram.com/_u/sahar_morady67 خیلی فرصت خوب و عالی‌ای هست. داخل اینستاگرام برای کسب اطلاعات بیشتر به این پیج‌ها پیام بدید👇👇 @bita_bookstore @termeh__bookstore @mah_book_online @farsa_book
8 2285Loading...
12
#پادکستㅤㅤㅤㅤ◁❚❚▷ㅤ متن از رمان"آینه قدی" نویسنده: سحر مرادی🤍
6 71029Loading...
13
عیارسنج رمان آیینه قدی🪞
7 26719Loading...
14
آغاز پیـــش فـــروش کتاب👇 📚 آیینه قدی ✍🏻 نویسنده : سحر مرادی 📖 تعداد صفحات:933 صفحه 💰 قیمت: 670000 تومان ✅ قیمت ویژه رونمایی با 15% تخفیف  570000 تومان〽️ همراه با امضا ✅ 📮برای خرید به آیدی زیر مراجعه کنید. @arinabookshop 📦 ارسال پستـــی ۲۰هزار تومان به ازای هر کتاب❌ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✅ لطفا به محض واریز مبلغ، مشخصاتتون شامل آدرس کامل: استان، شهر، نام و نام خانوادگی، شماره تماس و نام کتاب رو "در یـــک پیـــام" به همراه فیش واریز ( عکس رسید واریز ) ارسال کنید. #پیش_فروش
7 1179Loading...
15
برشی از متن رمان آیینه قدی اثری از سحر مرادی دستهايش را دور كمر مرواريد حلقه كرد و غريد: ــ چیکار می‎کنی؟ یکم دیگه بری جلو يهو زير پاهات خالى مىشه. ــ خيلى وقته زير پاهامو خالى كردى. آرمان گفته بود بايد دلخورى‌هايش را فرياد بزند و حالا هر دو داشتند ته‌مانده‌هاى نحس غصه‌هايشان را بالا مى‌آوردند. آيهان سختترين و ترسناكترين سوالش را پرسيد: ــ چطور باورت شد؟ مرواريد به خودش لرزيد و تكيه كرد به آغوشى كه از پشت در برش گرفته بود. ــ زيادى واضح تعريف كرد، نوازشت‎... اونقدرى كه نتونم هيچ‌جاشو تكذيب كنم. ــ قلبت چى؟ اونم باورش شد؟ مرواريد به سمتش برگشت و با نگاهى پر از آشفتگى و در عين حال بی‌تاب آغوشش جواب داد: ــ قلبم و مصيبتهاش شدن تاوان دوست داشتنت، هر جور كه فكر می‌كنم نمى‌تونم با خودم ببرمش، هر شكلى كه نگاه مىكنم دستم به برداشتنش نمىره. ــ پس وا بده مرواريد. عسلى‌هايش ميان مردمكهاى آيهان در آن تاريكى دودو مى‌زدند. ــ كجاشو وا بدم؟ اين‎كه عاشق آدمى شدم كه هيچوقت نمى‌فهمم كيه يا گذشته‌ى لعنتيش چيه؟ وا بدم درست مى‌شه آيهان؟ وا بدم تو قول می‎دی ترسهام تموم بشن؟... اين بى‌صاحاب نبض نداشت هر بار كه ديد چشم اون لعنتى روت زوم شده. جان نداشت. دست خودش نبود كه مشتهايش را روى سينه‌ى آيهان كوبيد و گفت: ــ چرا نمی‎تونم بگم ازت متنفرم؟ مشتهايش كم جانتر شد و ادامه داد: ــ چرا نمى‌تونم از ته دلم به صورتت سيلى بزنم و بگم نمى‌خوامت لعنتى؟ آيهان عصبى دستهايش را نگه داشت. ــ دستت درد مى‌گيره. ــ خسته‌م... ــ دوِست دارم. ــ ازت بدم مياد. ــ ولى من دوسِت دارم ــ ولم كن. ــ خيلى دوسِت دارم. با ته‌ماندههاى جانش فرياد كشيد: ــ نمى‌خوام ببينمت. ــ چقدر بگم دوسِت دارم؟ ــ خدا لعنتت كنه. ــ لعنت شدم که ندارمت. نمى‌بينى، كمه برات؟ هر دو خاموش شدند. آيهان كف دستهاى تب‌كرده‌ى مرواريد را بالا آورد و روى لبهايش گذاشت. ــ چى سر خودت آوردى با منِ بى‌عرضه؟! مرواريد با برخورد موج بلندى بيشتر در حصار دستهاى آيهان جمع شد و ناليد: ــ چطور خوب باشم وقتى ندارمت؟ آيهان سرش را خم كرد و چانه‌اش را روى سر مرواريد گذاشت. مرواريد روى سينه‌ى آيهان آرام گرفته بود؛ مثل نوزادى كه با شنيدن ضربان قلب مادرش آرام و قرار می‌گرفت. #آیینه_قدی #سحرمرادی
7 44913Loading...
16
سلام امروز اومدم علاوه بر پارتهای جدید یک رمان درجه یک و مشتی رو بهتون معرفی کنم👌 یعنی هر چی از کراش بودن آیهانش بگم کم گفتم🤪اینجوریه که هر چقدر شما خاوین رو دوست داشته باشید به همون اندازه می‌تونید این بشر و دوست داشته باشید. یجوری این قصه و کارکترهاش تو مجازی گل کردن که تا سال‌ها رمان آینه قدی نقل زبون همه بود. اونایی که اهل کتاب هستن بجنبن که طلا آوردم براشون. اونایی که اهل کتاب نیستن هم بجنبن چون من بیخود و الکی چیزی رو معرفی نمی‌کنم😎 برای کسی که خودش می‌نویسه خیلی مهمه که چه چیزی رو به مخاطب‌های درجه یکش معرفی کنه🥰 شک ندارم این کتابو بخونید میاید می‌گید چه کردی ساقی😅دمت گرم🫠
7 3330Loading...
17
.......
7 65732Loading...
18
دختره خدمتکاره یه هتله موقع تمیز کردن اتاق کاندوم پر اسپرم یک میلیارد و برمیدا تا باهاش حامله شه😱 #پارت_1 جاروی دسته بلند را به دیوار تکیه دادم و بی‌حوصله پشت گردنم را ماساژ دادم. نگاهی دور تا دور اتاق لوکس کردیم‌ و خسته آهی کشیدم. ملحفه‌ی چروکیده را مچاله کردم و با نیشخند در سبد رخت چرک‌ها انداختم. زرورق مکعبی پاره شده‌ی کاندوم که روی زمین افتاده بود را با چندش برداشتم و در سطل زباله‌ی همراهم انداختم. توت فرنگی؟! چرا میوه‌‌ای به آن دوست داشنتی را زیر سوال میبردند؟! اتاق دیشب برای یکی از خر پول‌های زمانه رزرو بود. از بچه‌های لاندری روم شنیده بودم که هرازگاهی وقتی به کیش می‌آید و می‌خواهد خلوت داشته باشد این اتاق را رزرو می‌کند. مرفه‌ی بی‌درد عالم بود که برای زن بازی‌هایش هم هتلِ به‌نام و پرستاره‌ی ما را در اختیار می‌گرفت. توی دلم حسرت تمام نداشته‌هایم را کشیدم و دختری که یک روزی زنِ این مرد تاجر می‌شد و مادر بچه‌هاش... بدون شک خوشبخت بودن. -باز که رفتی تو فکر... دست بجنبون کلی کار مونده. سطل زباله را برداشتم و تا برای منیژه سر تکان دادم موبایلم ویبره رفت. اسم و شماره‌ی موسی چهارستون تنم را لرزاند. معلوم نبود باز چی از جانم می‌خواست. -بله... سلام. صدای خمار از موادش گوشم را آزرد. -تنِ لَشتو جمع کن آخر هفته بیا خواستگاری و شیرینی خورونته. بغض تمام گلوم را پر کرد. می‌خواستند من را به آن پیرِ خرفت شوهر بدهند که جیره‌یِ کثافت کاری خودشان جور باشد و این وسط با قربانی کردن من به نوایی برسند. فریاد زد: -نشنیدم بگی چشم؟ لبم را گزیدم و برای ده سال هر روز کتک خوردن و تحقیر شدنم به زور گفتم: -چشم. بدون هیچ حرف دیگری قطع کردم و نگاهم بی‌اختیار به کاندوم پر و گره خورده‌ افتاد. -منیژه؟ با این که چندشم می‌شد ولی برداشتم و چند ثانیه زمان برد تا داخل سطل انداختمش. -بگو. از فکرِ توی سرم ترسیدم... ولی مرگ یک بار و شیون هم یک بار... یا می‌شد یا خودم را می‌کشتم تا اسیر آن مرد هفتاد ساله نشوم. این زندگی کوفتی که من داشتم فقط به درد ریسک کردن می‌خورد چون حتی اگر می‌بردی هم بازنده بودی. -چقدر طول میکشه تا بفهمی حامله شدی؟ با حسرت جوابم را داد. -سه هفته... یک ماه... چطور پرسیدی؟ کاندوم را لمس کردم... داخلش میلیون‌ها اسپرم از یک تاجر میلیاردر بود. چیزی شبیه یک برگ برنده‌ی بزرگ داخل این اتاق جا مانده بود. صدای توی سرم را بلند بلند برای خودم تکرار کردم: "باید حامله بشم" https://t.me/+s-_S_1Hhpd1hZTQ8 https://t.me/+s-_S_1Hhpd1hZTQ8 https://t.me/+s-_S_1Hhpd1hZTQ8 ➿️این رمان از یک ماجرای واقعی در آمریکا اقتباس شده است➿️
10Loading...
19
- ‏نوشته بود ترشحات زنانه برای مینای دندون خوبه! دختر احمق پارکینگ ساختمان را برای چه صحبتی هم انتخاب کرده بود! به ماشین فاتح تکیه زده بود، غافل از آن‌که پشت این شیشه‌های دودی، مردی که از آن فرار می‌کند نشسته. - لابد فردا هم میگن آب کمر مرد رو به‌جای روغن آرگان بزنی به موهات! فاتح ریز خندید و از آیینه‌ی بغل، به حرکات دست دختر نگاه کرد که موهایش را مدام دور انگشتش می‌پیچید! - والا اینجوری پیش بره می‌بینی درمون همه چی توی دادنه! طب سکسی! و بعد خودش غش غش خندید. فاتح نیشخندی روی صورتش نشست. این همان دختری بود که وقتی فاتح را بالا تنه لخت دید، جیغ زد و سرخ و سفید شد؟ در فکری ناگهانی از ماشین پیاده شد و خیره به صورت بهت زده‌ی برفین گفت: - متخصص طب کردن، دادن هستم. احتیاج به مشاوره داشتید؟ چشم‌های برفین گردتر از این نمی‌شد. وارفته با دوستش در پشت خط خداحافظی کرد و با من‌من جواب داد: - من فکر کردم همه همسایه‌ها رفتن مسافرت! فاتح دستانش را به سینه زد و با تمسخر به چهره‌ی رنگ پریده‌ی برفین نگاه کرد. - درسته کوچولو! همه رفتن جز من! الان منم و تو و پنج تا خونه خالی. برفین با ترس قدمی عقب رفت و فاتح ناگهانی دست روی فکش گذاشت و کمی دولا شد. - اخ وای خدا! برفین ترسیده مسیر رفته را برگشت و خودش را به فاتح رساند. هنوز از این‌که کسی روبه‌رویش بدحال شود ترس داشت. - آقا چیشدید؟ فاتح که برفین را کامل چسبیده به خود دید، در حرکتی غافلگیرانه دستش را اسیر کرد و او را به ستون پشت سرش چسباند. - مینای دندونم از بین رفته بده برات بخورم! برفین آن‌قدر ترسیده بود که توان فکر کردن نداشت. نفسش در نمی‌آمد و لب‌هایش می‌لرزید. - چیو؟ فاتح خندید. این دختر خودش کرم داشت! - مگه نمی‌گی تر*شح زنانه برای مینای دندون خوبه؟ زبون منم آب رسانه راه میندازم آب دهنت رو برفین هینی کشید و به تقلا افتاد تا خودش را از اسارت دستان او آزاد کند. - هیش این تقلاها واسه وقتیه که زبونم می‌خوره بهش! مانتوی جلو باز برفین را از تن بیرون کشید و به تاپ مشکی‌اش که بر اثر تقلاها پایین کشیده شده بود نگاه کرد. - ولی بی‌وقفه خوردن سینه‌ها هم برای تقویت ظرفیت ریه‌ها عالیه! فاتح تاپ و نیم‌تنه برفین را با هم پایین کشید و سرش را... https://t.me/+VOvBtgugbNw2OTA0 - صدای زناشوییتون از حمومتون می‌پیچه تو حموم ما! آرامش رو از ما گرفتید! فاتح با بالاتنه‌ی لخت و حوله‌ی کوتاهی که به کمر بسته بود، با تمسخر به دختر نگاه کرد. سرخ و سفید شدنش نشان می‌داد جان داده تا حرفش را بزند. - زناشویی؟ واد د فاک؟ منظورت بکن بکن خودمونه دیگه؟ چشم‌های برفین گرد و دستش از شدت خشم مشت شد. فاتح چنان بی چشم و رو بود که صدای اعتراض همه را بلند کرده بود. - حالا هر چی...صداتون رو کنترل کنید. فاتح پقی زیر خنده زد و رو به دختری که داخل خانه‌اش بود و هربار به طریقی روی روابطش با زن های خیابانی می رسید، پرسید: - تو می‌تونی وقتی دارم با اون شدت می‌کنمت، صدات رو بیاری پایین؟ دختری که برفین چهره‌اش را نمی‌دید، با ناز خندید و جواب داد. - هر مرد دیگه ای بود شاید، ولی با سایز تو نمیشه! فاتح جون کشیده‌ای گفت و همان‌طور که با تمسخر به اوی در حال سکته نگاه می‌کرد، لب زد - ببین دختر دیشبیه زیادی نابلد بود، رید تو عشق و حالم، امروز باید تو جورش رو بکشی. برفین که تازه فهمیده بود زن، همسرش و حتی دوست‌دخترش نیست، حالش به‌هم خورد -متاسفم. امیدوارم نسل شما مردای بُکُن در رو زودتر منقرض شه نیشخندی زد و دست به سینه به در تکیه داد. این همسایه‌ی لوند و فضولش، بدجور مایه‌ی تفریحش بود. - بکن در رو؟ من هر شب یه جور کمرم رو خالی می‌کنم که تا سه ساعت نای تکون خوردن ندارم! دستش را در هوا تکان داد و برو بابایی نثارش کرد. خواست از پله ها پایین رفته و به واحد خودش پناه ببرد که دستش با شدت توسط مرد کشیده شد. - کجا بچه؟ رو عشق و حالم سررسیدی حالام در میری؟! برفین چشم گرد کرد و دختر با ناز به چهارچوب درتکیه داد. -اصلا می‌دونی چه حالیه اینی که می‌گم؟ تا حالا ارضا شدی؟ بقیه که راضی از تختم میرن مگه نه آهو؟ -تو بهترین کمرشتریِ دنیایی فاتح جونم. برفین به تقلا افتاد تا دستش را آزاد کند، اما او را داخل کشید - ببین من که هر شب یکی هست شیره‌م رو بکشه بیرون... کاری باهات ندارم، فقط می‌خوام تخلیه‌ت کنم تا بفهمی چجوریه... تا دیگه فتوای کنترل آه و ناله ندی! انگشت اشاره‌ای را بالا آورد و روبه‌روی لبانش ترسیده گرفت: - باید از لب و دهن مایه بذاری تا کمتر دردت بیاد با پرت کردن لباس های آهو در سینه‌ش رو به چهره‌ی ماتش توپید: - هری هرزه امشب ادامه رو با این بچه میرم و رو به نگاه مات آهو، دست دخترک لرزان را کشید. امشب از این تن و بدن نمی گذشت. https://t.me/+VOvBtgugbNw2OTA0
10Loading...
20
- اونی که میگن سینه هاشو اب میده تویی؟ موهام رو روی شونه انداختم و به سمتش برگشتم. مرد مقابلم چی گفته بود؟ چکمه پوش توی اتاقم بود. پنبه رو از توی گوشم دراوردم. - سلام جناب. از این طرفا؟ چیزی میخواین؟ چند قدم به اطراف برداشت و نگاه صافی بهم انداخت. چشمش روی پنبه ها سیخ شد. - شنیدم یکی اینجا هست که عطرهای خوبی داره، خواستم شخصا ببینمش. بهش میگن سینه بزرگ! پوفی کردم و روی صندلی نشستم. شیشه ی عطر نیمه پر جلوم رو برداشتم و نگاهش کردم. با نزدیک تز شدنش سرم رو بالا گرفتم. این هم شایعه ی من رو شنیده بود... موهای مشکی روی پیشونیش و چشمای سیاه. جذاب بود. و عطر اشنایی داشت. - عطر ندارم. یکی اینجا بود همش رو شکوند. به خاطر شایعه... ابرو بالا انداخت و چشم هاش رو روی کل تنم پیچوند که یکم خودم رو جمع و جور کردم. نگاه اشنایی داشت ولی یادم نمیومد. - چرا؟ نکنه دیشب توی شب نشینی دزد بهتون زده؟ یا خودت دزدی. - این هم نه. عطر چی میخواید؟ شاید بتونم درست کنم. - مثل عطر خودت. همون که از تنت بلند میشه. نخودی خندیدم. مرد بامزه ای بود.و البته میخواست توی دلم بره. ولی من فعلا مردی نمیخواستم. با تجربه ی دیشبم خیلی بودن با یکی سهت بود. به خصوص که زنونگیم درد میکرد. و همچنین بافت سینه هام. از جام پا شدم تا عطر خودم رو بهش بدم. - همراه بدی داشتی و خودت شکوندی؟ سخت راه میری خاتون. چشم هام رو روش انداختم. من خجالتی بودم و این مرد میخواست وارد ذهنم بشه. ولی نمیدونم چرا کلافه شدم. دلم حرف زدن میخواست. احساس گناه میکردم. - دیشب اشتباهی نوشیدنی خوردم و با یه مرد اومدم. خیلی...خیلی... بهم سخت گذشت اقا. حرفم رو خوردم. به عنوان یک خانوم باحیا درست نبود بهش بگم از رابطه ای که داشتم حالم بد بوده. اروم با لبه های لباسم بازی کردم. خودش ادامه داد: - همراه های مهمونی گاهی خیلی وحشی هستن. من متوجه ی انقباضت هستم. دکترم. معلومه دهانه ی واژنت درد میکنه که نمیتونی راه بری. خوشحال بهش نگاه کردم. شیشه عطری که میخواست رو روی میز گذاشتم. دکتر بود...پس اشکال نداشت منو ببینه. - واقعا؟ طبیب قصر شمایید؟ خدا خیرتون بده‌. پهلوی منو چک کنید خیلی درد میکنه همچنین بین پاهام ورم کرده.. اینم عطرتون ببریدش. ساده لوحانه لباسم رو بالا کشیدم که منو روی تخت هل داد و دستش همون جا نشست. ناگهان دستش رو روی سینه ام اورد که چشم هام گرد شد. - عطر برا چیمه وقتی خودتو گیر اوردم. با لحن خمارش وحشت کردم. این همون مرد دیشبی بود. من از دستش عفونت کرده بودم. اشک توی چشمام نشست. - حالم بده اقا‌ برو. رابطه نمیخوام. پاهامو باز کرد و شورتمو کشید پایین. - رابطه نمیخوام وسط روزه. میخوام چکت کنم. اوه اوه، زیادی برای تن من کوچولو بودی. بغضم شدیدترشد. همون مرد بود، که بی توجه به من باهام خوابید. - اول که اومدید نفهمیدم اگه میدونستم شمایید راهتون نمیدادم. - خوبه، ولی بذار دوباره بپرسم. بافت سینمو فشار داد. - اینارو اب دادی که از دیشب بزرگ ترن؟ https://t.me/+7UbOymLRXq00MzI0 https://t.me/+7UbOymLRXq00MzI0 https://t.me/+7UbOymLRXq00MzI0 https://t.me/+7UbOymLRXq00MzI0 #رمان_قصر_سکس 👄دختر خوشکل حرم سرا گیر شاهزاده ی خشن و حشری قصر میوفته و هر شب تاخت و تاز سکسی روی تخت دارن... #بزرگسال_هات 💋 https://t.me/+7UbOymLRXq00MzI0 https://t.me/+7UbOymLRXq00MzI0 https://t.me/+7UbOymLRXq00MzI0
10Loading...
21
_بچم سردشه آقا، توروخدا اون کاپشن رو بده بکنم تنش. دستفروش با بی اعتنایی تخت سینه ی او کوبید. _بکش کنار ضعیفه! پول نداری گه میخوری میای خرید. ستاره نوزاد را در بغلش فشرد و دندان هایش از سرما یخ زد. _آقا بخدا برات پول جور میکنم، بچم میمیره از سرما، جایی رو ندارم برم. مرد داد کشید. _گمشو برو جایی که اینو زاییدی، برو پیش بابای بی صاحابش. دخترک عقب رفت و به دیوار تکیه داد، چطور می گفت پدرش او را نمی خواهد؟ چطور می گفت از پدرِ بچه‌اش فرار کرده است؟ نوزاد را به خودش چسباند تا کمی گرمش شود. به محض اینکه می فهمیدند یک زن تنهاست همه به او انگ خراب بودن می زدند. _چیشده با خودت گفتی حامله بشم میاد میگیرم یارو قالت گذاشته؟ قضیه پیچیده تر از این حرف ها بود! ستاره برای رسیدن به خواسته هایش بچه دار شده بود! درست است... اما آن ها هرگز سکس نداشتند! ستاره باید وارثِ شهاب آریا را به دنیا می آورد، مردی که تمام عمرش از زن ها متنفر بود و حتی نمی خواست آن ها را لمس کند. او ستاره را به بانک اسپرم برد، در ازای پول به او پیشنهاد کرد تا وارثش را به دنیا بیاورد. مرد در قرارداد ذکر کرده بود که پسر به دنیا بیاورد، و اگر بچه دختر شود باید او را سقط کند. شهاب ایزدی برای ثروت هنگفت و تخت پادشاهی‌اش نیاز به یک پسر داشت. اما ستاره وقتی فهمید بچه دختر است آنقدر به او دل سپرده بود که نمی توانست رهایش کند. پس بدون آن که به شهاب بگوید فرار کرد. چشم بست و بچه را زیر چادرش پنهان کرد تا کمی بخوابد اما با صدای قدم های محکم مرد دستفروش به خود لرزید. لگدی به پهلویش زد. _نمیتونی اینجا بخوابی. _اقا توروخدا بذارید بخوابم،نیم ساعت بخوابم میرم. بازوی زن را گرفت و او را بلند کرد، صدای جیغ نوزاد از ترس بلند شد. _گمشو عفریته. _حداقل یه کاپشن برای بچه‌ام بده، بخدا پولشو جور میکنم برات. مرد استغفرللهی زیر لب زمزمه کرد و به سمت او آمد، دستش بلند شد تا سیلی محکمی به گونه ی او بکوبد اما مچ دستش وسط راه گرفته شد! ستاره چشم باز کرد و با دیدن شهاب که درست پشت ستاره ایستاده بود و مچ دست مرد را گرفته بود به خود لرزید. _مادرتو به عزات میشونم! رو یه زن دست بلند میکنی؟ به او مهلت نداد و مشت محکمی به صورتش کوبید. مرد روی زمین افتاد و شهاب لگد محکمی به او زد، کاپشن های بچگانه را برداشت و با خشم همه ی آن ها را در جوب ریخت. _بی شرف عوضی دلت واسه یه زن بی کس و کار نسوخت؟ لگد دیگری به مرد زن و ستاره عقب عقب رفت. شهاب آنقدر سنگدل و بی رحم بود که اگر می دید بچه دختر است او را می کشت! خودش گفته بود اگر بچه‌ات دختر باشد او را با دست خودم خفه می کنم. آرام عقب عقب رفت که فرار کند، شهاب پشتش به او بود و گویا که ستاره را نشناخته بود. شهاب به سمتش چرخید و با دیدن او که دارد می رود پشت سرش دوید. _خانم کجا میری؟ بیا واسه بچه‌ات لباس بخرم. سرجایش خشک شد. چگونه بر میگشت و با او چشم تو چشم می شد؟ چگونه به او می گفت بچه ای که میخواهی برایش کاپشن بخری‌، دختر خودت است! همان نوزادی که گفته بودی خفه‌اش میکنی اگر پسر نباشد!. _بیاین خانم، رودروایسی نکنین. به سمتش چرخید و در چشم هایش خیره شد، مرد با دیدن او در جایش تکان خورد. چندین ثانیه به چشم های او خیره بود و لب زد. _ستاره؟ دخترک به او پشت کرد که برود اما شهاب بازویش را گرفت. _کدوم گوری میری؟ کجا بودی تو! میدونی چقدر دنبالت گشتم؟ بازوی دخترک را گرفت و او را داخل یک کوچه کشید،  کمرش را به دیوار سیمانی کوبید و غرید. _پرسیدم کدوم گوری بودی تو! با سکوت ستاره نگاهش پایین آمد و چشمش به نوزاد افتاد. برای لحظه ای هنگ کرد، تازه فهمید نوزادی که داشت از سرما می مرد، بچه ی خودش بود. ستاره با اشک فریاد کشید. _این بچه ی توئه ! وارث توئه! دختره، می فهمی؟ همون دختری که گفتی با دستای خودت خفه‌اش میکنی، دخترت داره از سرما میمیره شهاب، از گرسنگی جون نداره گریه کنه. به هق هق افتاد و باز هم ادامه داد. _فرار کردم! ازت ترسیدم... ترسیدم بچه‌مون رو بکشی ... فرار کردم تا دخترمو نجات بدم. با حیرت به ستاره نگاه کرد و لب زد. _من غلط کردم... غلط کردم که گفتم خفه‌اش میکنم، من گه بخورم بخوام بچه‌ام رو خفه کنم، چرت گفتم ستاره، میدونی چقدر دنبالت گشتم؟ میدونی چقدر خواستم پیدات کنم و بچمو بغل کنم؟ با قطع شدن ناگهانیِ صدای نوزاد با نگرانی او را بالا گرفت. _گریه نمیکنه شهاب، صداش نمیاد، تنش سرده... سرده! شهاب نوزاد را از او گرفت و داد کشید. _چند وقته هیچی نخورده؟ _چهار روزه، بچم مرد! بچم ... بچممم! https://t.me/+4wmQcuMeNrg1MGNk https://t.me/+4wmQcuMeNrg1MGNk https://t.me/+4wmQcuMeNrg1MGNk https://t.me/+4wmQcuMeNrg1MGNk https://t.me/+4wmQcuMeNrg1MGNk https://t.me/+4wmQcuMeNrg1MGNk https://t.me/+4wmQcuMeNrg1MGNk https://t.me/+4wmQcuMeNrg1MGNk
10Loading...
22
تو کانال vip  پارت 670رو هم رد کردیم و شما می تونید فقط با #۴۰_تومن  وی ای پی خاوین رو داشته باشد.❤️ 6037697672562144 بانک صادرات حسنوند فیش رو به ایدی زیر بفرستید. @admiin_vip0
9 9024Loading...
23
Media files
5 1560Loading...
24
- چون لباسای زن مرده ات رو تنش دیدی از خونه ات بیرونش کردی؟اون بلا رو سرش آوردی؟ بلایی که مادرش میگفت از کتک کاری اش شروع میشد تا آن لحظه ای که بی هیچ رحمی دست آن دختر را شکسته بود. هنوز هم صدای جیغ های از سر درد او در گوشش بود. - دلت اومد آخه؟ این دختر از لحظه ای که اومد تو این خونه مگه کم واسه تو و بچه ات گذاشت؟ مادرش حقیقت را میگفت مانلی در این چهارسال برای او و پسرکش چیزی کم نذاشته بود مادری کرده بود همسری کرده بود اما این دلیل نمیشد به خود اجازه دهد سمت وسایل سارا رود ... نگاه بی تفاوتش را به چشمان مادرش میدهد و می گوید - هر غلطی که کرده تو این خونه پولشو گرفته... از همون روز اول بهش گفتم جایگاهش تو این خونه چیه ، دیگه نمیدونستم چون دوبار کشیدمش زیرم انقدر پررو میشه که سر از اتاق زنم درمیاره! -زنت؟ سارا مرده پسر... کسی که الان زن توئه و باید بهش احترام بذاری همین دختریه که انداختیش رو تخت بیمارستان؟ میفهمی؟ زهرخندی میزند - زنم؟ چی فکر کردی مادر من؟ چون صیغه اش کردم شد زنم؟ من این دختره رو نگاهش میکنم؟ بعدم شما نمیخواد پشت زن اجاره ای منو بگیری مهلت صیغه ما امشب تمومه ...بعد از اینم حق اینکه پاشو تو خونه من بذاره نداره حرف هایش بی رحمانه بود همانند کتک هایش مشت و لگد هایش.. هیچ وقت مانلی را ندیده بود ، برایش اهمیتی نداشت... - نیازی به اینکه تو حق و ناحق برای اومدن تو این خونه براش تعیین کنی نیست ، خودش صبح که رفتم بیمارستان دیدم رفته...گوشی تلفنی که براش گرفته بودی رو هم داده بود یکی از پرستارا بهم بده... از حرف مادرش چیزی درون سینه اش تکان خورد. دخترک رفته بود؟ کجا؟ جایی را داشت مگر؟ او عادت داشت به بودن همیشه مانلی ، خیال میکرد با گفتن این حرف او به التماس می افتد تا ببخشدش اما حالا ... چند دقیقه ای میگذرد در اتاق خود دراز کشیده و درگیر افکار خود بود که تلفن همراهش به صدا در می آید.. خواهرش سوفی بود تماس که وصل میشود صدای نگران سوفی است که در گوشش میپیچد - داداش مامان چی میگه؟ تو مانلی رو کتک زدی؟ دستشو شکستی؟ کلافه پلک می بندد ، میخواهد حرفی بزند که سوفی با هق هق ادامه میدهد -اون لباس رو من بهش دادم. من بهش گفتم شب تولدت اونو بپوشه که خوشحال بشی.‌..مانلی اصلا روحشم خبر نداشت این لباس از کجا اومده.... چیکار کردی تو داداش؟ چجوری دلت اومد با زنت کاری کنی که ترجیح بده آواره کوچه خیابون بشه ولی دیگه به خونه ات برنگرده؟ دندان روی هم چفت میکند - برمیگرده ... جایی رو نداره بره ... برنمی گشت ، آن دختر رفته بود ... خود و دلش را بار زده و قید مردی که بارها دلش و غرورش را شکسته و له کرده بود را زده بود... دل کنده بود از مردی که پس از یکسال جان کندن بالاخره پیداش میکند ... https://t.me/+kpfyBOCc-cY5MmNk https://t.me/+kpfyBOCc-cY5MmNk https://t.me/+kpfyBOCc-cY5MmNk https://t.me/+kpfyBOCc-cY5MmNk https://t.me/+kpfyBOCc-cY5MmNk https://t.me/+kpfyBOCc-cY5MmNk
4 7646Loading...
25
_ عادت ماهانه شدی گفتم سید برات نوار بهداشتی بخره مادر! اون پارچه ها رو نذار عفونت میگیری! آشوب چشم گشاد کرد و هین گویان روی صورتش کوبید. _ وای خاک بر سرم، چیکار کردین بی بی؟! پیرزن با تعجب ابرو بالا انداخت. _ واه، حالا چی شده مگه خودتو میزنی؟ من که با این پای علیلم نمیتونم برم بیرون، خودتم روت نمیشه... نواربهداشتی که بال نمیزنه بیاد بشینه #لای‌پات! وارفته دست روی صورتش گذاشت و نالید. _ وای خدا منو بکشه... چجوری دیگه تو روی آقا عاصف نگاه کنم من؟ همین مانده بود عاصف از تاریخ پریودی هایش خبردار شود. _ پاشو پاشو آه و ناله نکن، توام جای بچش... خجالت نداره که! مرد این خونه عاصفه، محرم رازای من و توام خودشه. غریبه نیست که ازش شرمت میاد. بی بی که رفت با زاری روی زمین نشست و موهایش را کشید. بدبختی اش همین بود. بی بی و عاصف او را جای دخترش میدیدند اما خودش... به مردی که همسن پدرش بود و او را از لب مرگ نجات داده و پناهش شده بود، دل بست... تنش از شرم گر گرفته و هورمون های به هم ریخته اش او را به گریه انداخت. _ آبروم رفت، خدا منو بکشه... در حال ناله و زاری بود که صدای مهربان و مردانه ی عاصف قلبش را ریخت. _ آشوب... کجایی؟ سیخ ایستاد و به سرعت خودش را داخل آشپزخانه انداخت. میمرد بهتر بود تا با عاصف رو به رو شود. دست روی قلبش گذاشت و خودش را کنار یخچال پنهان کرد. _ خدایا منو نبینه، توروخدا! دست به دامن خدا شده بود که صدای خندان عاصف را از بالای سرش شنید. _ از دست من قایم شدی بندانگشتی؟! جیغ خفه ای کشید و طوری به هوا پرید که سرش به کابینت خورد. دست به سرش گرفت و ناله ای کرد. همزمان گرمای دست عاصف روی سرش نشست و نفسش را برید. _ چیه بچه؟ آروم بگیر زدی خودتو ناکار کردی! سر پایین انداخته بود که عاصف به نرمی سرش را بالا کشیده و چشمان خیسش را دید. به سرعت ابروهایش در هم گره خورد و بسته ی نوار بهداشتی را روی کابینت گذاشت. _ چرا گریه کردی؟ کسی اذیتت کرده؟ چیزیت شده؟ دیدن نواربهداشتی کافی بود تا هق هقش شدت بگیرد. خجالت زده در خود جمع شد که عاصف دل نگران صورتش را قاب گرفت. _ ببینمت دخترم، حرف نمیزنی باهام؟ عاصف قربون اشکات بره، کی چشمای نازتو خیس کرده؟ _ میشه... میشه فقط برین آقا عاصف؟ ابروهای مرد بالا پرید.دخترکش امروز چرا عجیب و غریب شده بود؟ نوچ کلافه ای کرد و با دقت در صورتش چشم چرخاند. با یادآوری چیزی، سری به معنای فهمیدن تکان داد. _ ببینمت کوچولو، درد داری؟ هوم؟ آشوب که زیر دستش به لرزه افتاد، فهمید حدسش درست بوده. لبخند مهربانی زد و از زیر لباس دست روی شکم آشوب گذاشت. _ کوچولوی نازک نارنجی، چرا هیچی بهم نمیگی؟ الان دلتو میمالم خوب میشی... بیا بغلم... حرکت دست مرد روی شکمش، شبیه جریان برق خشکش کرده بود. نه نفس می‌کشید و نه گریه میکرد. در آغوش عاصف کشیده شد و روی پاهایش، روی زمین نشست. همه ی کارها را خود عاصف میکرد و خبر نداشت چه بر سر دل دخترکش می آورد. دست دیگرش را روی کمرش فرستاد و مشغول نوازش کمر و شکمش شد. _ بهتر شد دخترم؟ خسته شده بود از بس او را دختر کوچولویش میدید. بینی اش را بالا کشید و دلگیر پچ زد: _ من دختر شما نیستم، کوچولوام نیستم... عاصف تکخند توگلویی زد. گمان میکرد آشوب با او قهر کرده باشد یا برایش ناز کند. _ ولی واسه من همیشه دختر کوچولوم میمونی! نگاه خیس و حرصی اش را به چشمان عاصف دوخت و لب روی هم فشرد. میدانست عشقی که به او دارد اشتباه است. میدانست هرگز به هم نمی‌رسند اما دست خودش نبود... عشق که این چیزها حالی اش نمیشد... _ نمیخوام دختر کوچولوی شما باشم آقا عاصف، من... من... چشم بست و قبل از آنکه پشیمان شود، بی نفس پچ زد: _ من دوستتون دارم... چشم باز نکرد مبادا نگاه عاصف رنگ و بوی خشم گرفته باشد. قلبش در دهانش میزد و به همین سرعت از کارش پشیمان شده بود. کاش لال میشد، این چه بود که گفت؟ در حال شماتت خودش بود که نرمی انگشت عاصف را روی لبش حس کرد و تمام تنش نبض گرفت. _ با این لبای خوشگلت دنیا رو بهم دادی... گفتم دخترم که دل لاکردارم حد و حدود خودشو بدونه، که بفهمه همسن باباتم و وقتی میبینتت تند نزنه... گفتم دخترم و از تو آتیش گرفتم که نگام طور دیگه ای نچرخه رو تن و بدنت... من جونمو میدادم که تو دوستم داشته باشی... چیزهایی را که میشنید باور نمیکرد. مگر میشد آرزویش به همین سرعت برآورده شود؟ خواست چشم باز کند که لبهایش اسیر لبهای عاصف شد و رسما داشت از حال می‌رفت. این همه خوشی برای قلبش زیاد بود. همین که دست دور گردن عاصف حلقه کرد و خواست همراهی اش کند، صدای کل کشیدن مادام هر دویشان را خشک کرد. _ ورپریده ها من که میدونستم جونتون برا هم در میره... میرم حاج باباتو خبر کنم، قبل عقد شکمشو بالا نیاری سید! https://t.me/+YZGSXYJg8aw4Yjg0 https://t.me/+YZGSXYJg8aw4Yjg0
4 6469Loading...
26
. - من به تو گفتم قرص بخور! رفتی قرص ضد استرس خوردی؟! دخترک با هراس نگاهش کرد. - اخه گفتم استرس دارم شما گفتین قرص بخور... چه قرصی باید میخوردم مگه؟ وریا با عصبانیت حوله را از روی موهایش کشید و پرت کرد. - د آخه احمق جون؛ ما سکس داشتیم، تو استرس داشتی حامله نشی، بعد میری قرص ضد استرس میخوری؟ باید قرص اورژانسی میخوردی! تقصیر خودش نبود... کم سن و سال بود و کم تجربه... از روستا به شهر آمده بود... چه می‌دانست چه موقع باید چه بخورد... سر پایین انداخت و بغض کرد. - من... من نمی‌دونستم پسرعمو... من فقط... فکر کردم که... وریا با حرص وسط حرفش پرید. - صد بار گفتم به من نگو پسرعمو! حس بدی بهم دست میده! بعدشم تو اصلا فکر هم میکنی؟! اگه فکر میکردی که شب نامزدیت با داداشم، عین احمقا سر خرو کج نمیکردی اتاقو اشتباه بیای که من مجبور شم بگیرمت و الان وضعم این باشه! باز به یاد آن شب کذایی افتاد. اتاق را اشتباه رفته بود و بعد هم از شدت استرس داشت پس می افتاد که وریا بغل گرفته بودش و همان لحظه مادرشوهرش سر رسید و دیدشان! گفته بودند هرزه است... دختر هجده نوزده ساله را... گفته بودند یا باید با وریا ازدواج کند یا به پیرمردی 70 ساله می‌دهندش... ولی وریا زن داشت... متاهل بود... ناامیدانه به وریا التماس کرده بود و او هم ازش قول گرفت اگر به همسرش چیزی نگوید او را با خود به تهران می برد... قرار نبود سر از تختش دربیاورد... ولی حالا... معذب چارقد گلدارش را جلو کشید و بغض کرده پاسخ داد: _ شما درست میگین... حق با شماست.... بگین چی کار کنم الان...؟ به سمتش چرخید و با انگشت اشاره تهدیدش کرد: _ خودتو گردن گرفتم واسه هفت پشتم کافیه! بچه پس بندازی برت میگردونم همون ده کوره‌ای که بودی! ببند خودتو به کوفت و زهرمار زودتر پریود شی گندش بخوابه! سپس عقب رفت و خیره در صورت بغ کرده‌اش آرام‌تر ادامه داد: _ وای به حالت به گوش زنم برسه که دیشب جای اون، تو، توی تخت من بودی! ناخواسته اشک از چشمش چکید... دختر بود و. سرشار از آرزو... قرار بود خانم خانه‌ی شوهرش شود.... ولی حالا شده بود معشوقه‌ی پنهانی برادرشوهرش... - من غلط بکنم به مستانه خانم چیزی بگم... شما هم نگران بچه پس انداختن من نباشین. تهش اینم میشه یه مهر بد نومی وسط پیشونی من بخت برگشته... از شما چیزی کم نمیشه. چشم غره رفت و با لحن ترسناکی غرید: _ نرو رو مغزم ویان! نرو رو مغزم... عقب عقب رفت و مظلومانه لب زد: _ چشم... تو تختتون نمیام، به زنتون نمیگم که منم زنتونم، ازتون بچه دار هم نمیشم، روی مغزتون هم نمیرم. فقط... مکثی کرد و آرام ادامه داد: _ تا کی پسرعمو؟ آخ ببخشید یادم رفت خوشتون نمیاد نسبت فامیلیمونو یادتون بیارم... ببخشید آقا! تا کی اینجوری پیش بریم؟ چون... چون... من خواستگار دارم! https://t.me/+CP9WLGXN8ZZmZDZk https://t.me/+CP9WLGXN8ZZmZDZk https://t.me/+CP9WLGXN8ZZmZDZk https://t.me/+CP9WLGXN8ZZmZDZk https://t.me/+CP9WLGXN8ZZmZDZk https://t.me/+CP9WLGXN8ZZmZDZk
1 6316Loading...
27
اینا تا نبرنت پرورشگاه از اینجا نمیرن کدوم گوری قایم شدی تخـ*ـم حروم؟! بیا بیرووون دخترک وحشت زده از روی تخت بیمارستان پایین رفت که کیانا فریاد زد _عرضه ندارید یه بچه رو تو دوتا اتاق بیمارستان پیدا کنید؟! بغضش ترکید و کنار پایه‌ی تخت جمع شد سوزن سِرُم کشیده شد خون از دستش بیرون زد بازهم فریاد زن و صدای قدم هایی که نزدیک اتاق شد _همون موقع که کیارش توی حرومزاده رو برد عمارتش خودم باید مینداختمت بیرون تا الان به خاطر تو لب مرگ نباشه باورش نمی‌شد مرد روی تخت بیمارستان بود کیارش سلطانی بزرگترین رئیس مافیای کشور که دخترک را دزدیده بود اما به جای اذیت کردنش... از ته دل هق زد و سر روی زانویش گذاشت بازهم قلبش درد گرفته بود که دکتر نگذاشته بود وارد آی سی یو شود و کیارش را ببیند او تنها کسی بود که باهاش مهربان بود برعکس رفتارش با دیگران در یکدفعه باز شد با دیدن چشمان سرخ کیانا گریه‌اش شدت گرفت _خا..نوم تروخـ..دا من.. من نمیخوام برم.. آقا قول داده بود هیچوقت تنهامـ... کیانا که یکدفعه به سمتش هجوم برد و موهایش را چنگ زد با وحشت چانه‌اش لرزید _انگار دست توئه...فکر کردی حالا که کیارش پشتت نیست میزارم دور و برش باشی هرزه؟! تنش را روی کف بیمارستان کشید که سوزن سرم از دستش کنده شد از درد ضعف کرد _بابای حرومزاده‌ت کم بود که توی یه ذره بچه هم میخوای گو*ه بزنی به زندگی داداشم؟! کیانا تنش را محکم وسط راهروی بیمارستان پرت کرد با عجز هق زد گوشه‌ی دیوار مچاله شد _من نمیخوام بر..م پرورشگاه...آقـ..ا گفته بود نمیزاره برگردم اونـ..جا کیانا بی‌توجه به آن مرد های سیاهپوش اشاره زد کیارش گفته بود اینها بادیگاردهایش هستند دخترک پر وحشت چشمان آبی‌اش را میانشان چرخاند با اینکه کیارش سرش را به سینه‌اش فشرده بود تا نترسد اما شنید که این مردها آن روز آن مرد را کشتند همانی که دخترک را اذیت کرد به دستور کیارش _اینو میبرید میندازید جلوی اون زن و مردی که جلوی بیمارستان وایسادن...از پرورشگاه اومدن... وای به حالتون کیارش به هوش بیاد و بفهمه این بچه توی تصادف نمرده دخترک هیستریک وار سر تکان داد بچه ها هم اذیتش می‌کردند بازهم وقتی شب ها از درد قلبش بنالد بچه ها میزدنش اما کیارش هیچوقت او را نزده بود حتی وقتی می‌گفت درد دارد بیمارستان می‌بردش و تمام شب میگذاشت روی سینه‌اش بخوابد بی‌پناه در خودش جمع شد و اشک ریخت زیر لب به خودش دلداری داد _آقـ..ا به هوش میاد... وقتی بیدار بشه بهش می‌گم نمیخواستم تنهاش بزارم...بازم میاد دنبالــ... پشت دست کیانا که یکدفعه به دهانش کوبیده شد خون از لب هایش بیرون ریخت کیانا غرید _چه گوهی خوردی؟! با وحشت سر تکان داد _ببخـ..شید قلبش تیر می‌کشید هیکل کیانا دوبرابر دخترک بود و سنش هم دخترک فقط 16 سالش بود _رزا تو تصادف سه روز پیش مرده... تو مگه زنده‌ای که میخوای برگردی پیش کیارش؟! زار زد که دست کیانا اینبار محکم تر به صورتش کوبیده شد بلند غرید _نشنیدم صداتو هرزه... رزا زنده‌اس؟! چشمانش از دردی که یکدفعه در سینه‌اش پیچید سیاهی رفت کیانا خواست دوباره دستش بالا بیاید که دخترک با گریه نالید بازهم همان حالت ها نفسش سنگین شده بود _نـ..ـه.. رزا تو..تو تصادف مرده کیانا نیشخند زد و پایش چرخید نوک تیز پاشنه‌ی کفشش را روی دست دخترک که زمین را چنگ زده بود گذاشت و فشرد که رزا بی‌حال ناله کرد حتی نتوانست جیغ بزند درد بیشتر شد و چشمانش سنگین تر _نشنیدم... رزا کجاست؟! دخترک با درد نفس نفس زد دندان هایش بهم می‌خورد _مر..ده..رزا..مرده پایش را برداشت و نیشخندش جمع شد چانه‌ی ظریفش را تهدید آمیز چنگ زد جوری فشرد که دندان های دخترک از درد جیغ کشید _فقط دلم میخواد دوباره ریختت و ببینم این اطراف... میدونی اونموقع چی میشه؟! دخترک در سکوت با هق هق نگاهش کرد که سرش را نزدیک گوشش برد آرام پچ زد _تو که دلت نمیخواد...تیمور بیاد دیدنت؟! تن دخترک هیستریک شروع به لرزیدن کرد بدنش قفل شد تیمور همان کسی که هرشب در انبار زیر پله آزارش میداد کیانا با حس خیسی شلوار دخترک نیشخند زد چانه‌اش را رها کرد _یادم باشه بگم هرشب پوشکت کنن رزا با خجالت اشک ریخت و سر پایین انداخت کیانا به آدم های کیارش اشاره زد _ببرینش...دیگه تا آخر لال میمونه مردها که سمتش آمدند ناخودآگاه خودش را عقب کشید لرزش هیستریک تنش بیشتر شد رنگش روبه کبودی رفت کیانا خیره به پرستارهایی که نگاهشان می‌کردند لب زد _اینارو هم خفه کنید وقتی کیارش به هوش اومد چیزی نگن _اگر من بیهوش نباشم چی؟! با صدای غریدن کسی چشمان بی‌حال دخترک مات چرخید آن مرد با لباس های یک دست سیاه که داشت سمتشان می‌آمد... کیارش بود؟! ادامه‌ی پارت🖤🔥👇 https://t.me/+EJs9Cme9K284ZDM0 https://t.me/+EJs9Cme9K284ZDM0
2 0274Loading...
28
پارت اول♥️
3 0210Loading...
29
تو کانال vip  پارت 670رو هم رد کردیم و شما می تونید فقط با #۴۰_تومن  وی ای پی خاوین رو داشته باشد.❤️ 6037697672562144 بانک صادرات حسنوند فیش رو به ایدی زیر بفرستید. @admiin_vip0
2 9232Loading...
30
Media files
1 3281Loading...
31
_مادر جون من پاهام درد میکنه بیا این ظرف صبحونه رو براشون ببر......ماشالله نوه ام بنی اش قویه حتما تا الان عروسش......وااای خاک به سرم منم جلوی تو چی میگم.....ببر قربونت برم اون ریز میخندید و من قلبم از حرفش داشت تیکه تیکه میشد ولی باید باور کنم دیگه محمد طاهایی نیست به زور سه طبقه را بالا رفتم و رسیدم به بام از پشت دیوار شیشه ای اتاق محمد طاها به شیدایی که با یه لباس خواب بی سروته رو تخت خوابیده بود نگاه کردم با فکر دیشبشون تموم تنم یخ کرد به شیشه کوبیدم که چشماشو باز کرد و بهم گفت برم داخل رفتم صدای آب میومد حموم بود _سلام....صبح بخیر _سلام عزیزم ببخشید من دراز کشیدم دیشب محمد خیلی اذیتم کرد هنوز خسته ام چرا فکر کردم داره برای من نمایش بازی میکنه یه نمایش دردناک که تا عمقمو میسوزوند _خو....خواهش میکنم سینی رو گذاشتم رو میز جلوی مبل و خواستم برم که.... _شیدا یه حوله برام بیار صداش از توی حموم اومد و من انگار تو خلسه رفتم....اون نامرد بود یا من اصلا نباید عاشقش میشدم اصلا مگه میشه همه ی اون حرفا و کاراش دروغ بوده باشه _نیا عزیزم صبر کن منم میام پیشت چقدر یه آدم میتونه بیشعور و عقده ای باشه که این حرفا رو جلوی بقیه بزنه _ریحانه جان برو از اتاق حوله بیار برامون به حرفش گوش دادم تا فقط ازشون دور باشم دستمو سمت قفسه ی حوله ها دراز کردم داشت میلرزید محکم پلکامو بستم سعی کردم نفسام منظم بشه ولی مگه میشد برای کسی که عاشقی و زنش...... _آروم....آروم باش....چیزی نیست _آروم باش با شنیدن صداش ترسیده برگشتم تمام تنش خیس بود و فقط یه شلوار پاش بود نمیخوام بیشتر از این چشمش بهش بیوفته.خواستم برم بیرون که راهمو سد کرد _تو این عمارت به این بزرگی تو باید برام صبحونه بیاری؟ اینکه دیشب تن یه زن دیگه رو لمس کرده بود ازش بدم میومد و اصلا نگاهش نمیکردم _به خاطره عروسیه دیشب همه تو خواب نازشونن مادر جونم به من گفتن بیارم _نباید قبول میکردی..‌‌.من که دیروز بهت گفته بودم تا چند ماه حق نداری بیای بام..... حتما به خاطره ندیدن این وضعشونه با حرص بالاخره رومو برگردوندم و به چهره ی خونسردش زل زدم تار میدیدمش و این یعنی بازم اشکام بدون اجازه میخواد بریزه _گفتم که کسی نبود الانم برو کنار میخوام برم عین یه دوئل به همدیگه زل زده بودیم که یه دفعه صدای شیدا بلند شد _بیا دیگه محمد طاها تنهایی کیف نمیده من با صداش نگاهم کشیده شد سمت در حموم ولی اون انگار نه انگار نه خودش تکون خورد نه چشماش ذره ای از صورتم کنار رفت دستشو آورد بالا تا اشک گوشه ی چشممو پاک کنه که صورتمو عقب کشیدم و با طعنه گفتم _زنت صدات میکنه نمیخوای بری با هم کیف کنید لبخند زد از اون لبخندای معروف خودش که حالا حالا مهمون لباش نمیشد انگشتشو دوباره بالا آورد و کشید کنار چشمم و مست اون لمس کوچیک انگشتاش که همیشه برای آروم کردنم پیش قدم میشدن _اینو فقط به تو میگم نه هیچ کس دیگه.....هیچ چیز اونطوری که تو فکر میکنی نیست _من چیزی که میبینمو باور میکنم اینکه زنت همین الان صدات کردبرای...... نتونستم ادامه بدم و یه نفس عمیق کشیدم تا خودمو جمع و جور کنم _اون صیغه ام که برای راحتیه من خونده بودی رو باطل کن نمیخوام فردا بگن من خراب شدم رو زندگیه یه نفر دیگه..... لحن خونسردش جدی شد _تو باید اون چیزی که من بهت میگمو باور کنی چون هیچ وقت بهت دروغ نمیگم.....اون صیغه هم میمونه بینمون..... کنار رفت _الانم میتونی بری.....یادت نره تا یه مدت این بالا نیا دوست ندارم اذیت بشی اذیت بشم؟میرم ولی شهر خودمون پیش مادرم نمیتونم بمونم و عشق بازیا این دوتا رو ببینم..... https://t.me/+_3ixPZxyC7FmMWZk https://t.me/+_3ixPZxyC7FmMWZk پارت واقعی رمان❤️
2 0905Loading...
32
تن عرق کرده‌اش را از روی تن دخترک برداشت و غرید: -رنگت شد گچِ دیوار! از این به بعد قبل سکس عسلی چیزی می‌خوری تو که می‌دونی وقتی زیرمی آه و ناله‌هاتو نمی‌شنوم حوصله غش و ضعف ندارم آذین! آذین جنین وار در خود جمع شد و سر تکان داد.زیر شکم درد بدی داشت و حس می‌کرد استخوان‌هاش خرد شده حرف دکتر در سرش تکرار می‌شد: " توموری که تو رحمتونه خیلی خطرناکه خانم ، باید هر چه زودتر اورژانسی عمل کنید." پیمان از روی تخت بلند شد. هیکل درشت و تتوهای نشسته روی عضلات پیچ در پیچش را دخترک با حظ نگاه کرد. کاندوم استفاده شده را دور انداخت و خیره به بسته‌ها گفت: -یه خاردارش برا تو خوبه عزیزم نه؟ این یعنی هنوز ادامه دارد. یک رابطه‌ی طولانی و پر عذاب دیگر! بغ کرده به دروغ گفت: -خوابم میاد -یا خوابش میاد یا رو به موته! برم یه زن دیگه بگیرم اگه نمی‌تونی دوست داری عزیزدلم؟ دستش را روی شکمش فشرد. داشت از درد دیوانه می‌شد. چانه‌اش لرزید و با صدایی آرام گفت: -اینجوری نگو من که هر وقت خواستی... پیمان با خشونت چانه‌اش را فشرد -بغض نکن! همش بلدی برینی به احوال من! تو نمی‌دونی قبل تو چه دخترایی تو تخت من اومدن؟! دخترک با غصه و حسادت نگاهش کرد. مکالمه‌ی خودشو دکتر در سرش تکرار شد " -من نمی‌تونم عمل کنم. میشه یه قرصی دارویی بدید؟ -این تومور به سرعت در حال رشد و گسترشه دخترم. جونت در خطره -چه قدر وقت دارم؟ -همین حالاشم ممکنه هیچ وقت باردار نشی. اما برای نجات جون خودت نهایتا دو ماه!" دستش را روی مچ دست بزرگ مرد گذاشت -ببخشید پیمان چانه‌اش را رها کرد. دخترک را برای انتقام گرفتن از پدرش عقد کرده بود اما دوستش داشت. پیشانی تب دارش را بوسید با خشونت روی تخت هلش داد یک راند دیگر جا داشت آذین ناله کرد -آروم پیمان بی‌توجه به او به کارش ادامه داد دخترکش زیادی نازک نارنجی بود. مثل همیشه او هر کاری که باب میلش بود را انجام می‌داد و دخترک حق اعتراض نداشت. جز به جز تنش را گازهای ریز می‌گرفت و می‌بوسید و نوازش می‌کرد میان پاهاش که جا گرفت دخترک نفس زنان چشم بست درد کم کم اوج می‌گرفت و تا مغز استخوانش را می‌سوزاند دردی شبیه رابطه اولشان که دخترانگی اش را از دست داده بود سعی کرد طاقت بیاورد. ناخن‌های لاک زده‌اش را در گوشت بازوی پیمان فرو برد صدای دکتر در گوش‌هاش زنگ می‌خورد: " این تومور رو عصبای درد اثر می‌ذاره و بیشتر تحریکشون میکنه با یه ضربه کوچیک به تنت ، یه درد وحشتناک رو باید متحمل شی این داروها یه کم گرونن ولی دردتو کم میکنن ، حتما تهیه کن" او هیچ پولی برای خرید دارو نداشت. پیمان هر چه می‌خواست برایش می‌خرید اما پول دستش نمی داد. پیمان لپ‌های باسنش را چنگ محکمی زد. -آی از نظر مرد همه‌ی این حرکات نمایشی بود -بسه.. درد دارم دیگه نمی‌تونم پیمان بهایی نداد و محکم تر خودش را عقب جلو کرد. دردش بیشتر و بیشتر می‌شد. به گریه افتاد و هق زنان سعی کرد پیمان را عقل هل دهد -بسه پیمان سیلی محکمی کنار ران پایش زد. فریادش شانه‌های دخترک را بالا پراند -چته الاغ؟ اون زبون سرختو ببُرم که دیگه اومدیم تو تخت داستان راه نندازی؟! دخترک بغض آلود خفه گفت: -به جون مامانم درد دارم -نه تو می‌خوای دهن منو سرویس کنی! مگه دفعه اولته که درد داری؟ یادت بیارم چند بار اومدی زیرم؟ دخترک مشتش را روی تخت کوبید چرا نمی‌فهمید؟ او داشت می‌مُرد ظالم حتی در این روزهای آخر عمرش هم ناز نمی‌خرید و مراعاتش را نمی‌کرد پیمان درب حمام را محکم کوبید و صدای شرشر آب در گوش‌های دخترک پیچید با گریه زیر لب گفت: -بفهمه حامله نمیشم ولم میکنه.. ولم میکنه خواست نیم خیز شود که به یکباره به خونریزی شدیدی افتاد -آیی مامان ... آی ملحفه‌ی زیرش سرخ بود و خونریزی‌اش وحشتناک بود با دیدن آن همه خون ، جان از تنش رفت شیر آب بسته شد و مرد حینی که کمربند حوله‌اش را می‌بست بیرون آمد. با دیدن دخترک غرق خون ماتش برد: -هویج کوچولوم آذین بی‌حال نگاهش کرد صدایش بی‌جان بود و از ترس می‌لرزید -مراقبم نبودی... شتاب زده هر چه دم دستش آمد پوشید و دخترک را بغل کرد -چی شدی تو دورت بگردم؟ امشب خیلی اذیتت کردم آره؟‌ آذین خیس عرق بود -نذاشتی مامان بابامو ببینم ببین دارم می‌میرم همیشه دلتنگ می‌مونم پیمان او را روی صندلی عقب خواباند. دخترک به سختی حرف می‌زد -من هیچ وقت پسرخاله‌ی بداخلاق و عصبیمو ندیده بودم قتی که پروانه عکستو نشونم داد همونجا قلبم برات رفت پیمان پایش را روی گاز فشرد و عصبی پچ زد: -یه خونریزی معمولیه خوب میشی سیاهی چشمان دخترک داشت می‌رفت: -حت...حتی اگه زنده بمونم هم...ولم میکنی وای بر شانسش اگر زنده می‌ماند به خاطر پنهان‌کاری‌اش پیمان نیک‌زاد روزگارش را سیاه می‌کرد https://t.me/+qiU-LKyj5ZE3YzQ0 https://t.me/+qiU-LKyj5ZE3YzQ0
1 2005Loading...
33
- به کمر بخواب و لنگاتو جوری باز کن که کلوچه ات بزنه بیرون. شیو کردی؟ بی قرار می گویم: - قرارمون این نبود. سیگارش را آتش می زند و کلافه می گوید: - قرارمون سکس نبود؟ به تته پته می افتم. - بود... بود ولی این مدلی نبود. پوکی به سیگارش می زند و باز با حرف هایش لالم میکند: - سکسم مدل می خواد. نکنه گفته بودم زیر پتو و تو تاریکی می کنمت و خودم خبر ندارم؟ هوم؟ سر بالا می اندازم به معنی نه. بغض دارد خفه ام می کند. - زبون نداری؟ باید بتونم سوراخاتو ببینم یا نه؟ نکنه انتظار داری از رو حدس و گمال یه جایی فرو کنم؟ بخواب... بخواب دختر، بخواب تا پشیمون نشدم. اشکم می چکد. - من هرزه نیستم. نوچی میکند. زیر لب چیزی می گوید که نمی شنوم. شاید دارد فحش می دهد. یا چه می دانم. - می دونم، هرزه بودی جات تو بغل من نبود. لخت شو، بخواب... مگه آزادی نامزدتو نمی خوای؟ اشکم باز می چکد. - چرا، چرا... می خوام. - پس بخواب. دراز می کشم. با همان مانتو شلوار لعنتی. با گریه. آنقدر شدت گریه ام زیاد است که به هق هق می افتم. سیگارش را خاموش میکند. چنگ میان موهایش می اندازد. نگاهش سرخ است. چرا؟ مگر نه اینکه فقط می خواست خودش را خالی کند؟ پس چرا انقدر بی قرار. - بخدا نمی تونم اینجوری. زی... زیر پتو... با لا... لامپ خاموش. خواهش میکنم آقا عماد. روی زانو روی تخت می نشیند. عصبی ست. اما دارد خودش را کنترل می کند. مچ پایم را می چسبد، جیغ میزنم از ترس و او پاهایم را از هم باز کرده، فریاد می زند: - فلجی مگه؟ اینطوری پاهاتو باز میکنی که من بتونم این کله‌ی لعنتی ام رو بکنم بین پاهات و بخورمش برات. شرم دارد مرا می کشد. دوست دارم از شدت شرمندگی و غصه و حقارت بمیرم. روی تن خشک شده ام خیمه میزند و توی صورتم می غرد: - نمی خوام که بکنمت، می خواستم فقط آرومت کنم بی شرف. احمقِ نفهم. پاشو گمشو بیرون. می ترسم پشیمان بشود. برای همین قبل از اینکه از تخت پایین برود، پاهایش را می چسبم و آویزان میشوم: - تو رو خدا آقای شاهید، غلط کردم. هر کار بگید میکنم، اصلا خودم... خودم تحریکتون میکنم. دست میبرم برای باز کردن دکمه‌ی شلوارش و با عجله میگویم: - همه تلاشمو میکنم که خوب ارضا بشید، اصلا... اصلا میخورم براتون تا راست بشید اول... چنان برمیگردد، گردنم را می چسبد و روی تخت زمینم میزند که لال میشوم از ترس. با خشم و چشمانی که انگار خیسی اشک دارد می غرد: - به من التماس نکن، هرزه ای مگه کثافت؟ تو گوه خوردی که این حرفا رو میزنی. غلط میکنی که بخوای اینجوری بخاطر اون شهاب پفیوز، خودتو پیش من حقیر می کنی! هق میزنم، با تحکم و خشمی کنترل شده آخرین حرف را میزند: - میری، ازش طلاق میگیری. بعدش میای اینجا، صیغه ام میشی، تو همبن اتاق پرده اتو میزنم، میکنمت آیدا، جوری میکنمت که چشمای بی پدرت از لذت خمار بشه برام، بعدش رضایت میدم اون پفیوز بیاد بیرون. فهمیدی؟ سر که تکان می دهم، انگار طاقت نمی آورد لمسم نکند. چرا که لب هایم را به دندان می گیرد و عمیق... پارت واقعی ❌ https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0 https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0 https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0 https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0 https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
1 0202Loading...
34
⁠ . _خوشگل خانومم؟ تاج سرم؟ همسرم؟ به خدا که غسل از واجباته شرعیه! چرا انقدر سر به هوایی شما؟ دخترک از شرم زیر پتو تپیده بود‌. دیشب شب زفافشان گذشته بود. _رعنا خانومم ؟ با شمام غسل به گردنته باید بری حموم. پاشو من شما رو ببینم یکم سرحال شم دیشب نذاشتی چراغ روشن کنیم. زیر پتو تمام جانش از شرم و گرما به عرق نشسته بود. _اِ...! هیچی از دیشب نگو دیگه ! معین اما کوتاه بیا نبود . _اصلا تو تاریکی خوشگلیات و ندیدم که فدات شم! اصلا نفهمیدم دارم کجا رو بوس میکنم. جان دخترک به مویی بند بود. _توروخدا نگو! معین خندید. _خب نمیگم دورت بگردم. پاشو برو غسل واجبت و به جا بیار خوب نیست روز اول زندگی غسل باشه به گردنت.... _میرم خودم. صدایش میلرزید . معین با زانو روی تخت رفت‌. _دردت به جونم دختر.  صدات میلرزه چرا ؟ درد داری ؟ ببینمت... دستش که روی پتو نشست جیغ تازه عروسش بلند شد. _وای آقا معین .... معین غش غش خندید. _قربون اون شرم تو صدات بشم. بده کنار ببینم تنت و...خونریزی داری ؟ دلش می‌خواست از شدت شرم دود شود. _شما برو بیرون....من خودم میام بیرون... _عه عه ! دختر بد...دوماد بدون عروس از حجله میره بیرون ؟ من برم بیرون مامانم کاچی میاره ها برم؟ پتو را محکم تر چسبید. _وای نه! لباس تنم نیست . هیچ جا نرو توروخدا .... _از زیر پتو نیای بیرون میرم. دخترک ناچار سرش را از زیر پتو بیرون کشید و دستپاچه سلام کرد. _سلام . _سلام به روی ماهت عروس خانم ‌. گونه‌هایش گل انداخته بود‌. معین موهایش را ناز کرد. _خونریزیت بند اومد؟ دیشب حسابی ترسوندی منو ! کوتاه جواب داد. _خوبم. _یه نگاه بندازم ؟ شاید احتیاج به دکتر باشه. دلخور صدا کرد. _معین! حتی وقتی نمی‌خواست هم دلبری میکرد پدر سوخته ! ضربه‌ای به در خورد. _عروس دوماد نمی‌خوان بیدار شن؟ صدای مادرش بود. رعنا دوباره زیر پتو تپید. _بیداریم مادر . _حال رعنا خوبه؟ با شیطنت سعی می‌کرد پتو را کنار بزند. _عروس تنبلت خوابه، حاج‌خانم ! _پاشید مادر‌ . پاشید غسل و حمومتون و برید.  کاچی گذاشتم واسه رعنا. توام برو واسه ناهارش جیگر بگیر کباب کنیم. خون سازه . بخوره جون بگیره مهمون وعده کردیم واسه پایتختی. _رو چشمم، حاج خانم. جیگرم میخرم براش. صدای مادرش دور شد. سرش را به پتو نزدیک کرد _نازشم میخرم براش! رعنا خانم ؟ ببرمت حموم ؟ _خودت برو ... _من اول صبح غسل کردم. فقط شما موندی...پاشو تنبلی نکن...اولین غسل جنابته که به گردنته ... دخترک سر جا تکان خورد. درد خفیفی در شکم و کمرش پیچید و بی‌اراده ناله کرد. _آخ ... _جونم ....؟ خونریزی داری ؟ بزن کنار این لامصب و ... بالاخره زورش به معین نرسید. پتو از روی تنش کنار رفت. _خوبم به خدا‌‌‌... چشمش که به تن برهنه و سفید تازه عروسش افتاد نفسش بی‌اراده تند شد. _تو از شوهرت خجالت میکشی، بی شرف؟ _خدا من و بکشه این چه حرفیه .... _پس خودم ببرمت حموم؟ هم غسل و هم تماشا؟ ببرم ریز ریز بخورم سر تا پای عروس خانم و؟ دمای تنش بالا رفته بود. آهسته کنار تن دخترک دراز کشید. _خدا لعنتت کنه، رعنا ! من صبح غسل کرده بودم. چشم‌های دخترک گرد شد. _چرا؟ سرش را در گردنش فرو برد _خرابم کردی توله سگ! دست دخترک را گرفت و به گرمی تنش رساند. رعنا هین کشید و معین لاله‌ی گوشش را گاز گرفت. _چیه ؟ مگه پسر مذهبیا دل ندارن ؟ خودت خرابم کردی خودتم باید خوبم کنی، عروس خانم . بعد پتو را کامل کنار زد. رعنا از شرم نفسش رفته بود. _ببین خودت رعنا . دیگه خونریزی نمیکنی ... تازه عروسش پچ زد. _غسل واجبم چی...؟ دیگر طاقت نداشت. همانطور که خیمه‌اش را روی تن نو عروسش سنگین میکرد لب زد. _یه بار دیگه خالی شم دوتایی میریم حموم غسل میکنیم.... https://t.me/+X79JJxqZQXtlYzY0 https://t.me/+X79JJxqZQXtlYzY0 https://t.me/+X79JJxqZQXtlYzY0
1 7215Loading...
35
پارت اول♥️
2 5460Loading...
36
تو کانال vip  پارت 670رو هم رد کردیم و شما می تونید فقط با #۴۰_تومن  وی ای پی خاوین رو داشته باشد.❤️ 6037697672562144 بانک صادرات حسنوند فیش رو به ایدی زیر بفرستید. @admiin_vip0
2 3120Loading...
37
Media files
9420Loading...
38
- به کمر بخواب و لنگاتو جوری باز کن که کلوچه ات بزنه بیرون. شیو کردی؟ بی قرار می گویم: - قرارمون این نبود. سیگارش را آتش می زند و کلافه می گوید: - قرارمون سکس نبود؟ به تته پته می افتم. - بود... بود ولی این مدلی نبود. پوکی به سیگارش می زند و باز با حرف هایش لالم میکند: - سکسم مدل می خواد. نکنه گفته بودم زیر پتو و تو تاریکی می کنمت و خودم خبر ندارم؟ هوم؟ سر بالا می اندازم به معنی نه. بغض دارد خفه ام می کند. - زبون نداری؟ باید بتونم سوراخاتو ببینم یا نه؟ نکنه انتظار داری از رو حدس و گمال یه جایی فرو کنم؟ بخواب... بخواب دختر، بخواب تا پشیمون نشدم. اشکم می چکد. - من هرزه نیستم. نوچی میکند. زیر لب چیزی می گوید که نمی شنوم. شاید دارد فحش می دهد. یا چه می دانم. - می دونم، هرزه بودی جات تو بغل من نبود. لخت شو، بخواب... مگه آزادی نامزدتو نمی خوای؟ اشکم باز می چکد. - چرا، چرا... می خوام. - پس بخواب. دراز می کشم. با همان مانتو شلوار لعنتی. با گریه. آنقدر شدت گریه ام زیاد است که به هق هق می افتم. سیگارش را خاموش میکند. چنگ میان موهایش می اندازد. نگاهش سرخ است. چرا؟ مگر نه اینکه فقط می خواست خودش را خالی کند؟ پس چرا انقدر بی قرار. - بخدا نمی تونم اینجوری. زی... زیر پتو... با لا... لامپ خاموش. خواهش میکنم آقا عماد. روی زانو روی تخت می نشیند. عصبی ست. اما دارد خودش را کنترل می کند. مچ پایم را می چسبد، جیغ میزنم از ترس و او پاهایم را از هم باز کرده، فریاد می زند: - فلجی مگه؟ اینطوری پاهاتو باز میکنی که من بتونم این کله‌ی لعنتی ام رو بکنم بین پاهات و بخورمش برات. شرم دارد مرا می کشد. دوست دارم از شدت شرمندگی و غصه و حقارت بمیرم. روی تن خشک شده ام خیمه میزند و توی صورتم می غرد: - نمی خوام که بکنمت، می خواستم فقط آرومت کنم بی شرف. احمقِ نفهم. پاشو گمشو بیرون. می ترسم پشیمان بشود. برای همین قبل از اینکه از تخت پایین برود، پاهایش را می چسبم و آویزان میشوم: - تو رو خدا آقای شاهید، غلط کردم. هر کار بگید میکنم، اصلا خودم... خودم تحریکتون میکنم. دست میبرم برای باز کردن دکمه‌ی شلوارش و با عجله میگویم: - همه تلاشمو میکنم که خوب ارضا بشید، اصلا... اصلا میخورم براتون تا راست بشید اول... چنان برمیگردد، گردنم را می چسبد و روی تخت زمینم میزند که لال میشوم از ترس. با خشم و چشمانی که انگار خیسی اشک دارد می غرد: - به من التماس نکن، هرزه ای مگه کثافت؟ تو گوه خوردی که این حرفا رو میزنی. غلط میکنی که بخوای اینجوری بخاطر اون شهاب پفیوز، خودتو پیش من حقیر می کنی! هق میزنم، با تحکم و خشمی کنترل شده آخرین حرف را میزند: - میری، ازش طلاق میگیری. بعدش میای اینجا، صیغه ام میشی، تو همبن اتاق پرده اتو میزنم، میکنمت آیدا، جوری میکنمت که چشمای بی پدرت از لذت خمار بشه برام، بعدش رضایت میدم اون پفیوز بیاد بیرون. فهمیدی؟ سر که تکان می دهم، انگار طاقت نمی آورد لمسم نکند. چرا که لب هایم را به دندان می گیرد و عمیق... پارت واقعی ❌ https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0 https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0 https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0 https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0 https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
1 0796Loading...
39
. -حداقل شب حجله زن اولت و بفرست بره خونه‌ی باباش. گناه داره دختره کوروش. اسکاچ را با حرص به ظرف های توی سینک می‌کشید تا اشکش از چشم پایین نیفتد. امشب شب حجله ی شوهرش بود و باید می‌ماند و تماشا میکرد. -ننه بابا داره مگه؟ یادت رفته بی کس و کاره ؟ ساغر هول هولکی جواب می‌داد. برای رفتن به آرایشگاه عجله داشت. هرچه که بود عروسی شاخ شمشادش بود و باید برای تنها پسرش سنگ تمام می‌گذاشت. -من چه میدونم. خونه ای دوستی رفیقی چیزی ! تو خونه نباشه بهتره . اصلا شاید ترگل راضی نباشه زنه اول شوهرش شب اول عروسیش تو خونه بپلکه! -ترگل راضیه . حرف تو دهن این دختره هم نذار . خودش مشکلی نداره ! مشکلی نداشت؟ شب عروسی شوهرش باید به مهمان ها لبخند می‌زد و تظاهر می‌کرد که چیزی نیست . عروس تازه قرار بود وارث اسفندیاری ها را به دنیا بیاورد . با سوزش بی مقدمه ی دستش از وسط افکار درهم و برهمش بیرون کشیده شد. لیوان توی دستش شکسته بود. -آخ ! -چیکار کردی باز دست و پا چلفتی ؟ صدای کوروش بود‌ . آخ که این صدا هنوز تا اعماق قلب و مغزش همزمان رسوخ می‌کرد. در دلش زمزمه کرد‌ -نفس عمیق بکش دختر چیزی نیست. امشب قراره از این خونه برای همیشه بری . تنها هم نیستی. یادگار کوروش تو دلته یغما... -کر شدی یغما؟ با تو دارم حرف میزنم. با بغض به طرف کوروش چرخید. همان قد بلند چهار شانه ای بود که هنوز و تا همیشه دلش برایش ضعف می‌رفت. اصلا همه ی اینها به کنار کوروش پدر جنین ۵ هفته ای درون رحمش بود . هرچند خودش خبر نداشت و قرار هم نبود تا آخر دنیا خبر دار شود -دستم میسوزه! کوروش نفس کلافه ای کشید و جلو آمد. کت شلوار دامادی اش را نصفه و نیمه پوشیده بود. -دست و پا چلفتی هستی دیگه . بهتم برمیخوره حرف حساب میشنوی. نزدیکش که شد سرش گیج رفت. عطرش که زیر بینی اش زد دلش می‌خواست خودش را در آغوشش رها کند. ویار که این چیزها را نمیفهمید. -برو خودم میتونم. کوروش دستش را چسبید و زیر شیر آب برد. خبر نداشت جنین ۵ هفته ایش مادر بیچاره اش را این چنین معتاد تن خود نامردش کرده است. -بده من ببینم. صدات چرا اینجوریه؟ گریه کردی یغما؟ اگر یک کلمه دیگر حرف می‌زد بغض درگلو مانده منفجر می‌شد و از شدت نیاز به آغوشش حتما برگه ی آزمایش مثبت شده را نشانش می‌داد. -نه! تو فکرش و نکن. امشب دومادیته. یک قدم نزدیک ترش ایستاد. دیگر قدرت حبس کردن نفسش را نداشت. سعی کرد سرش را نامحسوس به گردن خوشبوی شوهرش نزدیک کند و هوس جنینش را بخواباند. -یغما چیزی شده؟ آخ از عطر خمیر دندان نعنایی لعنتی اش... بی اختیار خودش را در آغوشش رها کرد و دست های کفی و خونی اش را دور پیراهن سفید دامادی شوهرش پیچید. -یکم بوت کنم بعد برو... کوروش بی حرکت مانده بود و تنها نفس های عمیق می‌کشید. باورش نمیشد که زنی که از او گریزان شده بود حالا در آغوشش این طور نفس های عمیق می‌کشید. - واسه چی من و بو میکنی لعنتی؟ یغما من و نگاه کن... https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk #پارت👆
1 5783Loading...
40
-این ردِ چیه رو باسنت؟ داغت کردن؟ دخترک بغض کرده تو خودش جمع شد. صدای بچگانه‌اش می‌لرزید -ن...نه... به جون مامانم.. به گوجه حساسیت دارم ... دیروز... املت خوردم مرد با استهزا ابرو بالا انداخت و به بدن نحیف و لاغرش نگاه کرد -تو که می‌دونی چرا خوردی؟! دخترک دروغ گفتن بلد نبود بینی‌اش را بالا کشید و با صداقت جواب داد: -آخه پولی که داشتیم فقط به دوتا گوجه و تخم مرغ رسید پیمان پوزخند زد هرکه بدبخت و بیچاره پیدا می‌شد پوریا برای او می‌فرستاد بدن دخترک چنگی به دلش نمی‌زد به سینه های تازه جوانه زده اش نگاه کرد تنش زنانه نبود انگار بچه ای را لخت کرده بود! ضربه‌ی آرامی روی باسنش زد و از کنارش گذشت -بپوش شورتتو! مریض مریض نمیبرم تو تخت آذین به زمین خیره شد امشب دلش یک شامِ درست و حسابی می‌خواست خسته بود از گرسنگی! دلش چلوکباب با نوشابه‌ی زرد میخواست _ تو ... تو راه پله گلدون چپه شده بود من جارو بزنم؟ بعدم دستمال می‌کشم پیمان بی حوصله نگاهش کرد _ کلفتی مگه تو؟ مستخدم میاد جمع میکنه دخترک لب چید شورتش را بالا کشید و آرام پرسید _ فردا ... بیام دوباره؟ پیمان عصبی سر تکان داد _ شعر نگو واسه من بچه جون چندسالته تو؟ برو رد کارت اگ خواستمت خبر میدم آذین مظلومانه نالید _ آقا پوریا خودشون گفتن کار سراغ دارن پیمان بی رحمانه پوزخند زد _ هرزگی هم راه و روش خودشو داره! یه پرده وسط پات همه‌ چیز نیس باید یاد داشته باشی که نداری سینه‌هات چنده؟ ۷۰ شده؟ فکر نکنم ارضا شدن که هیچ ، نمیتونی حتی تحریکم کنی خواست برگردد که آذین نالید _ بذار بمونم ، اگر خوب نبودم پول نده مرد تو گلو خندید از دخترهایی که حاضر به هرکاری میشدند خوشش می آمد محتاج که بودند کمتر جیغ و درد میکردند و بیشتر دوام می‌آوردند سعی کرد به سنِ کمش فکر نکند زیرلب غرولند کرد _ تو پردشو نزنی هفته بعد یکی دیگه زده خودش میخواد! به زور که نیست آذین ترسیده سمت تخت رفت که پیمان غرید _ کجا؟ دخترک سمتش برگشت یک نیم تنه‌ی دخترانه به تن داشت با شورتِ نخی _ رو تخت دراز بکشم؟ پیمان پوزخند زد بجه همش میترسید اشتباه کند و او خوشش می‌آمد! -با دهن خوشگلت کار دارم دخترک نفهمید پیمان موهای بلندِ نارنجی رنگش را مشت کرد و سمت پایین هل داد -یالا کوچولو ، زانو بزن آذین با سادگی گفت: -دندونام سالمه آقا مسواکم زدم‌ پیمان با سرگرمی نگاهش کرد: -آفرین توله! جیش می‌کنی خودتم می‌شوری؟ چانه‌ی دخترک لرزید و با خجالت سر پایین انداخت. -کس و کاری که نداری، داری؟ حوصله‌ی دردسر ندارم! زدم یه جاتو کج کردم سر و صاحاب پیدا نکنی؟ آذین با مظلومیت پرسید _کتک ... کتک یعتی؟ مرد چانه‌اش را فشرد و او ناله‌ کرد: -معلومه که کتک! من فیتیشای عجیب غریبی دارم کوچولو چشم های معصومش پر اشک شدند برای یک پرس چلوکباب کتک میخورد پیمان نیشخند زد کمربند چرمش را باز کرد و عضو بزرگش را بیرون آورد آذین هراسان و خجول چشم بست. -چشما وا! مگه پول نمی‌خوای؟ اینجوری که امشبم بیشتر از املت گیرت نمیاد! اشک راه گرفت و چشم باز کرد. -آفرین دخترِ عاقلم موهای بلند و نارنجی دخترک را دور دستش پیچید و سرش را به عقب زاویه داد -آیی سیلی محکمی روی سینه‌های کوچکش زد -اینام دونه زده! خوبه بندازمت بیرون؟ -دیگه گوجه نمی‌خورم آقا لبخند کجی زد و سر دخترک را به سمت خودش خم کرد. رحم نمی‌کرد حالا که بدنش نمی‌توانست ارضا‌ش کند از راه دیگری پول را حلال میکرد! دخترک تند و تند نفس می‌کشید و اشک‌هاش سرازیر بود پیمان موهاش را محکم‌تر کشید و غرید: -گریه نکن! برام ناله کن آب دماغشو نگاه! اَه! بعد از دقایقی که به دخترک حسابی سخت گرفته بود با بی‌رحمی غرید: -بسه ، هنوز کاریش نکردم عر و گریه راه انداخته واسه من صورت دخترک سرخ شده بود عق زد و پیمان رهایش کرد محتویات معده‌اش به سمت دهانش هجوم آورد سرش خم شد و زرداب بالا آورد بوی استفراغ و گندی که بالا آورده بود مرد را عصبی کرد با نوک کفشش ضربه نچندان آرامی به پهلویش زد -ب...ببخشید تو رو خدا ... پیمان زیر بغلش را گرفت و لخت و عور جسم بی‌جان او را دنبال خود کشید: -آخه تو لیاقت داری توله سگ؟ قیافتو کج و راست می‌کنی؟ من بی پدرو بگو میگم عیب نداره نابلده خودم درستش می‌کنم اینقدر لاجونه قیافش شبیه شام شب اول قبره هی با خودم میگم عیب نداره یه دو تا غذای خوب بدم بخوره یه کم آرا ویرا کنه نگهش میدارم ... بعد این واسه من طاقچه بالا میذاره؟ این نکبت بچه؟ خواست از در بیرون پرتش کند که دخترک با گریه نالید _ ن...نه ببخشید از ... از دوروز هیچی نخورده بودم معدم خالی بود جونِ عزیزتون ببخشید پیمان سعی کرد دل نسوزاند اما با جمله بعدی خشک شد _ دیگه تخم مرغ ندارم تو خونه ... می... می‌خواستم چلوکباب بخورم https://t.me/+qiU-LKyj5ZE3YzQ0 https://t.me/+qiU-LKyj5ZE3YzQ0
1 2376Loading...
پارت اول❤️😍
Mostrar todo...
Repost from N/a
#پارت۶۳ کیان پدر شده بود؟ ساحل وقتی ترکش کرد حامله بود؟ آن دختر کوچک ، فرزند خودش بود؟ با چشمان شکه شده اش سرش را تکان داد. باور کردنی نبود! چه بلایی سرش آمده بود؟ مثل برق گرفته ها از جا پرید ، ساحلو هل داد عقب و صدایش را روی سرش گذاشت: -خدایا این چی دارهه میگه؟؟؟ خدایا این چی میگه؟؟ داره منو مسخره میکنه نه؟ داره سر به سرم میزاره؟ وگرنه چجوریی جرعت کرده بچه منووو!! بچه خوده منِ بی شرفو ازم بگیره و قایمش کنه؟؟ تهدیدوار انگشت اشارشو تکان داد: -آخ سااحل گور خودتو با دست خودت کندی. بدبختت میکنم! امروز آخرین بار بود دیدیش. تموم شدد!!! دیگه رنگشم نمیبینی! نزدیک ساحل ایستاد و تو صورتش فریاد زد: https://t.me/+p80u2zfX2fgxZmI0 -جرعت داری از امروز ازم دورش کنننن. ببین چجوری بدبختت میکنم !!دختره کثافت. حالم ازت بهم میخورههه. نفرت دارم ازت! چندشم میشه ازت چجورییی‌ انقدر کثیفی؟؟ چجوری انقدر لاشخورییی؟؟؟ https://t.me/+p80u2zfX2fgxZmI0 ساحل یک‌آن به خودش اومد و وحشت‌زده خندید: -نه نه تو اینکارو نمیکنی. کیان پوزخند چندشی زد: -وانیارو ازت میگیرم‌ساحل! فقط یک چیز میتونه باعث شه اینکارو نکنم اونم اینکع بشی خدمتکار شخصی هووت! کثافتای عسلو تمیز میکنی ، منم بچمونو ازت نمیگیرم! https://t.me/+p80u2zfX2fgxZmI0 https://t.me/+p80u2zfX2fgxZmI0 https://t.me/+p80u2zfX2fgxZmI0 ساحل وقتی متوجه خیانت شوهرش میشه، با شکم حامله فرار میکنه. اما حالا کیان پسر غیرتی و سکسیمون زن و بچشو پیدا کرده💔 شرطشم ‌برای اینکه بچشونو از ساحل نگیره اینکه بشه خدمتکار زن دومش😭💔 https://t.me/+p80u2zfX2fgxZmI0 https://t.me/+p80u2zfX2fgxZmI0 https://t.me/+p80u2zfX2fgxZmI0
Mostrar todo...

Repost from N/a
#پارت147 _ خیسی؟ بیا بغلم جوجه‌کوچولو! نمی‌خوام بخورمت. نترس. یه‌جوری خشکت زده، انگار جن دیدی! او جن نبود. فقط زیادی مرد بود؛ زیادی خوشتیپ؛ زیادی باجذبه. هروقت می‌دیدمش، دست و پایم را گم می‌کردم. البته سنی هم نداشتم؛ حداقل مقابل او کوچک بودم. بی‌بی می‌گفت من که به دنیا آمدم، او ابتدایی را تمام می‌کرد. پس ده سالی بزرگ‌تر بود. حواسم نبود توی ذهن در حال تجزیه و تحلیلم. _ الووو! کجایی آتیش‌پاره؟ مثل خانم‌لوبیا خشکم زده بود. چتر را بالای سرم گرفت، دست دیگرش را دور شانه‌ام پیچید و من را هل داد سمت ماشین گران‌قیمتِ خود. تمام تنم لرزید از لمس دستش. از این‌که من را چسبانده بود به خود، مورمورم می‌شد. درِ ماشین را باز کرد و خم شد توی صورتم. نفس داغش به پوستم خورد. فوری سرم را عقب کشیدم. تای ابرویش را بالا داد: _ زبون نداری تو؟ لعنتی، چه بویی داشت ادکلنش! هُرم دهانش! داشتم از خودبیخود می‌شدم. آب دهانم را قورت دادم: _ چرا ا‌مدید جلوی باشگاهم؟ _ می‌خواستم ببینم جوجه‌های طلایی‌ چه‌جوری تکواندو کار می‌کنن؟ و به موهای بورم که از زیر شال ریخته بود بیرون نگاه کرد. _ آقا امیرپارسا شما چرا… _ بگی “امیر” کافیه! کوچولو که بودی “امیر” صدام می‌زدی. قلبم داشت تند می‌کوبید. حس می‌کردم زیر این نگاه گرم و مستقیم، سرخ شده‌ام. حرارت از گونه‌هایم بیرون می‌زد. آن موقع‌ها او این شکلی نبود. لاغرتر بود. قدش انکار کوتاه‌تر بود. ولی حالا… حالا حتی تا شانه‌اش هم نمی‌رسیدم. هم بلند شده بود، هم‌چهارشانه. ته‌ریش‌هایش هم جذاب بود. نمی‌دانم چرا از روزی که آمده بود عمارت، مثل جن و بسم‌الله ازش فرار می‌کردم! _ می‌شه جدی باشید و بگید چرا اومدید این‌جا؟ _ اومدم دنبالت با هم بریم یه جایی! صدایم لرزید: _ کجا؟ چ‌چرا؟ _ یه قرار عاشقانه‌ی دوتایی! چشم‌هایم گرد شد و حس کردم قلبم صاف از سینه‌ام پایین افتاد. خندید… مردانه و دل‌نشین: _ شوخی کردم کوچولو! نمی‌دانم چرا دلم شکست. معلوم است که شوخی کرده… وگرنه او کجا و من کجا! او نوه‌ی محبوب خاندان بود و من نوه‌ی نفرین شده! او همه‌کاره بود و آقایی می‌کرد؛ من دخترِ زنی بودم که هیچ‌کس قبولش نداشت و ننگِ گناهِ مادر را به دوش می‌کشیدم … در ماشینش را کامل‌تر باز کرد: _ بشین. قراره بریم برای نازلی هدیه بگیریم! فردا تولدشه. آن‌جا اولین باری بود که دلم طاقت نیاوورد اسم «نازلی» را از زبانش بشنوم… _ من دوست ندارم بیام! با نازلی قهرم! _ دوتا دخترخاله نباید قهر کنن. بشین ببینم. و هلم داد داخل. لمس دستش دیوانه‌ام کرد. نتوانستم مقاومت کنم. نزدیکم که می‌شد، فرومی‌ریختم… از وقتی پا به عمارت گذاشته بود، همه‌چیز عوض شده بود. غذاها طبق سلیقه‌ی او پخته می‌شد. هرچه حرف می‌زد، هیچ‌کس نه نمی‌اورد و هلن‌بانو «شازده» گویان روزش را شب می‌کرد. ولی امیرپارسا نمی‌دانست روزگار من توی آن خانه شبیه هیچ‌کس نیست. جز بی‌بی کسی دوستم نداشت. دایی که همیشه سرم هوار می‌کشید و تنبیه می‌کرد. خاله راحیل هم مدام سعی داشت ثابت کند دخترش نازلی، از من صد پله بهتر و بالاتر است و خواستگارهای خوب دارد! قبل از روشن کردن ماشین، تنش را جلو کشید و بهم نزدیک شد. می‌خواستم کمربندم را ببندد. قلبم از نزدیکی‌اش رگباری می‌تپید. _ عوض شدید. _ خوب شدم یا بد؟ _ خیلی خوب… متوجه شدم که خنده‌اش را قورت داد. _ از چه لحاظ؟ _ هیکلتون… یعنی باد کردید انگار! _ من ده سال با باشگاه خودمو نکشتم که تو بگی باد کردید! نمی‌دانم چه مرگم شده بود. خنده‌هایش دلم را می‌لزاند. حسی داشتم که هرگز قبلا تحربه نکرده بودم… روزهای اول همه‌چیز شیرین بود. یواشکی حواسش به من بود و محبت‌هایش باعث می‌شد کم‌کم هیچ‌کس جرات نکند به من چیزی بگوید… ولی یک شب، همان شبی که او تب کرد و من برایش سوپ بردم، صدای نازلی را از داخل اتاقش شنیدم… شنیدم و رویای کوتاهم زود خراب شد. شنیدم و قلبم تکه‌تکه شد و هر تکه‌اش یک‌جور درد گرفت… نازلی می‌گفت: _ من عاشق توأم امیرپارسا! https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk هر خواستگاری‌ برام میومد، با یه بار تحقیق، می‌رفت و پشت سرشم نگاه نمی‌کرد. حق عاشقی‌ام نداشتم؛ چون همه منو نتیجه‌ی هرزگی مادرم می‌دونستن و هیشکی، حتی خاله و دایی‌هام روی خوش نشون نمی‌دادن بهم. می‌گفتن مثل مادرم تو زرد از آب درمیام و به یه مرد راضی نمی‌شم! ولی یه روز کسی عاشقم شد که هیشکی فکرشم نمی‌کرد… نوه‌ی محبوب خاندان از آمریکا برگشت و همه‌ی معادلات تو اون خونه به‌هم ریخت! امیرپارسا تبدیل شد به حامی بزرگ من… به عشق من… عشقی که هیچ‌کس چشم دیدنش رو نداشت… https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
Mostrar todo...
Repost from N/a
بوسه به شانه لخت دخترک زد و در گوشش پچ زد❌ _ خمشو استرس تمام تن دخترک را فرا گرفت و روی میز ناهار خوری به اجبار خم‌شد و چشمانش رو بست _یکم آروم... باشه؟ مردونه آرام خندید _نترس قسمت دردناکش و دو روز پیش گذروندی دیگه کم کم عادت می‌کنی با پایان جملش زیپ شلوارش را پایین کشید و لباس کوتاه مشکی دخترک رو بالا زد و خودش رو به بدن دخترک کشوند منتظر بود دخترک هم داغ شود تا بی قراریش را هر چه سریع تر رفع کند صدای ناله کوتاه دخترک که بلند شد دیگر صبر نکرد کمر عروسکش را محکم گرفت و خودش رو به او فشرد و از تنگی لذت سراسر وجودش رو فرا گرفت اما صدای جیغ نازدانه اش نشونه از درد بود _آی آرکان آی... آروم آروم دخترک قصد داشت کمی خودش را جلو بکشد اما ارکان کمرش رو ول نکرد _یک مین تکون نخور بزار عادت می‌کنی با پایان جملش شروع به حرکت های آرام کرد... اما سرعتش رو زیاد نمی‌کرد تا نازدانه‌اش هم به او عادت کند _دنیا آه بکش برام لبات و گاز نگیر... می‌خوام صدات و بشنوم _آی درد داره... مثل سری قبل نشه ها آروم با این جمله به جای اینکه حرکاتش رو کمتر کند محکم تر خودش رو عقب جلو کرد و اهمیتی به صدای جیغ دخترک نداد... دنیا دستش را روی میز مشت کرده بود و اعتراضانه صدایش زد _آرکــــــان همین یک کلمه از زبان دنیا کافی بود که آرکان به اوج لذتش برسد ناله کوتاه مردونه ای کرد و در کمال تعجبش ارضا شد.. _حتما اورژانسی بخور دخترک دیگر حال نداشت و ارکان در همون حال خم شد و بوسه ای دیگر به کتف سفید دنیا زد _آخ که تو مثل قند و نباتی برام... دخترک ناراحت بود _برو اونور اذیتم کردی از دخترک فاصله گرفت و خیره به اثری که ساخته بود شد _ نازدونه ی منی تو... اما توی تخت تو باید با من بسازی بیرون تخت من نوکرتم هستم پاشو تموم شد. پاشو ببرمت بشورمت https://t.me/+IuMsbKwq8UQxNGRk https://t.me/+IuMsbKwq8UQxNGRk https://t.me/+IuMsbKwq8UQxNGRk https://t.me/+IuMsbKwq8UQxNGRk https://t.me/+IuMsbKwq8UQxNGRk https://t.me/+IuMsbKwq8UQxNGRk بچه ها این چنل مسائل زناشویی و به همراه یه داستان جذاب در اختیارتون گذاشته❤️ پیشنهاد می‌کنم اگه دخترید و تازه عروس عضو شید تا بدونید با دوست پسر یا شوهرتون و کلا پسرا چطور رفتار کنید چه تو سکس چه تو روابط عادی و دور همیا:))
Mostrar todo...
Repost from N/a
کل حیاط رو آبو جارو کرده بود و حوض وسط خونه پر از میوه های رنگی بود! بعد ده سال نور چشمی کل فامیل، پسرعمویش هامین داشت بالاخره از خارج می‌آمد. و لبخند بزرگی روی لب های بلوط نوه ی ته تغاری خاندان افروز بود و با جون و دل حیاط را جارو می‌زد و زیر لب شعر می‌خواند: - دلم تنگه پرتقال من گلپر سبز قلبزار من... و این حرکات از چشم خان‌بابا پدربزرگشان پنهان نموند و بلند گفت: -محنا بابا؟ چیکار می‌کنی خسته کردی خودتو بسه کف حیاط سیقل افتاد. محنا سر بلند کرد و بدو رفت سمت خان‌بابا: -خان‌بابا به نظرت منو یادشه؟ خان‌بابا خندید: -بچه اون موقع که هامین رفت خارج بیست سالش بود تو ده سالت اگه کسی فراموشی گرفته باشه باید تو باشی نه اون... دست محنا دور گردنبند سبز زمردش پیچید: -من که یادمه همه چیزو، آقا جون یادت قبل این که بره گردنبند مامان خدا بیامرزشو‌ داد به من؟ نگاه هنوز دور گردنمه. -آره از اولم تورو دوست داشت بابا... محنا لبخندش بزرگ تر شد و همون موقع عمه اش بلند گفت: -اومد خان‌بابا شازده پسرمون اومد خوش اومدی عمه دورت سرت بگردم وای چه آقا شدی ماشالا. صدای همهمه بلند شد و همه سمت در رفتند و محنا حالا با استرس خیره شد به خان‌بابا و گفت: -برم من یعنی اجازه میدید... لبخند بزرگی زد: -برو بابا برو. و همین حرف کافی بود که محنا با دو بال سمت در بدود... چه شب هایی فقط عکس های اینستا هامین رو می‌دید اما جرعت پیام دادن نداشت و حالا هامین آمده بود! و خان‌بابا ذوق و شوق نوه ی ته تغاریش رو فهمیده بود با لبخندی خیره به محنا گفت: -برو... برو دلبری کن براش ته تغاری که انگاری قراره داستان عشق تو این خونه باز بپیچه... با پایان حرفش به آسمون خیره شد و ادامه داد: -هی حاج خانوم محنا چقدر شبیهته و هامین چقدر شبیه من برسن بهم نه؟! و آن طرف تر هامین بود که با خنده با همه دست می‌داد، مرد سی ساله ای که دیگر شباهتی به بیست سالگیش نداشت و هیکل و قد بلندش به ابهتش اضافه کرده بود و در حال خوش و بش بود که صدای جیغ دخترکی باعث شد سر بالا بگیرد: - هامین...؟ هنوز نفهمیده بود چه کسی این قدر با شوق او را صدا زده بود که به یک باره دخترکی در بغلش فرود آمد و چشم هایش گرد شد! سکوت همه جارو فرا گرفت و هامین بهت زده به دختری که با موهای فر بور در آغوشش خیره شد و لب زد: -ببعی؟! تویی؟! ببینمت... محنا سر بالا گرفت و با چشم های اشکی لب زد: - سلام! و هامین مات دو چشم زمردی بلوط شد: -چقدر بزرگ شدی، خانوم شدی... محنا تا خواست چیزی بگوید مادرش بود که نشگونی از بازیگوش یواشکی گرفت و محنا را از بغل هامین بیرون کشید: -‌وای خدا مرگم بده دختر من هنوز فکر می‌کنه ده سالش نه بیست... و با پایان حرفش الکی خندید و به محنا چشم غره ای رفت و هامین گفت: -زن عمو ولش کن این ببعی همیشه آبجی کوچیکه ما می‌مونه... و همین حرف باعث شد خنده از لب های محنا پر بکشد و هامین ادامه داد: -من یکی با خودم آوردم باهاتون آشناش کنم...  ژینوس عزیزم؟ و با پایان حرفش دختری با موهای بلوند وارد حیاط خانه شد و صدای پاشنه بلندش در گوش محنا پیچید... -سلام من افرام نامزد هامینم... و بغض و شکست و غم به یک باره در دل محنا نشست، قلبش قلبش زار شد، شکست و نگاه پر از غمش را به هامین داد... هامینی که غم های چشم دخترک‌ رو‌ ندید و آیا این پایان داستان اون ها بود؟! https://t.me/+7Z-vcxq5_Kk4MjQ0 https://t.me/+7Z-vcxq5_Kk4MjQ0 https://t.me/+7Z-vcxq5_Kk4MjQ0
Mostrar todo...
چند روز دیگه لیست میشه🤫
Mostrar todo...
https://t.me/hamster_komBat_bot/start?startapp=kentId5940116084 Play with me, become cryptoexchange CEO and get a token airdrop! 💸  2k Coins as a first-time gift 🔥  25k Coins if you have Telegram Premium
Mostrar todo...
Hamster Kombat

Just for you, we have developed an unrealistically cool application in the clicker genre, and no hamster was harmed! Perform simple tasks that take very little time and get the opportunity to earn money!

پارت اول❤️😍
Mostrar todo...
👍 4
Inicia sesión y accede a información detallada

Te revelaremos estos tesoros después de la autorización. ¡Prometemos que será rápido!