cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

🎖تکست ناب🎖

کپی حلال باذکرصلوات.

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
19 106
Suscriptores
-5624 horas
-3747 días
-1 48030 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

00:51
Video unavailableShow in Telegram
شاید عجیب باشد ولی من می‌گویم : صاحبان قشنگ‌ترین لبخندها ، غمگین‌ترین قلب‌ها را دارند ! مهربان‌ترین آدم‌ها ،بغض‌های زیادی را قورت داده‌اند و آرام‌ترین شخصیت‌ها ، اشک‌های زیادی را روی بالش شبانه‌شان ریخته‌اند ! آدم‌ها رنگین کمانی از دردند: فقط هر کسی به سبک خودش به روی پوست شخصیتش رنگ می‌پاشد ! 🌹@texstabii
Mostrar todo...
1
Photo unavailableShow in Telegram
🌹@texstabii یه ضرب المثلی ژاپنی میگه: ‏اگه میخوای جای رئیست بنشینی؛ پس هلش بده بره بالا! برای پیشرفت زیر آب کسی رو نزن!
Mostrar todo...
👍 1
🌹@texstabii #داستان پیرمردی در حالی که کودکی زخمی و خون‌آلود را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت: «خواهش می‌کنم به داد این بچه برسید. ماشین بهش زد و فرار کرد.» پرستار گفت: «این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو قبل از بستری و عمل پرداخت کنید.» پیرمرد گفت: «اما من پولی ندارم. حتی پدر و مادر این بچه رو هم نمی‌شناسم. خواهش می‌کنم عملش کنید. من پول رو تا شب فراهم می‌کنم و براتون میارم.» پرستار گفت: «با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.» اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت: «این قانون بیمارستانه، اول پول بعد عمل. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.» صبح روز بعد همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروز می‌اندیشید. واقعا پول این‌قدر با ارزشه؟
Mostrar todo...
👍 1
00:30
Video unavailableShow in Telegram
‌‌‌‏‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هوای روی تو دارم نمی گذارندم مگر به کوی تو این ابرها ببارندم 🌹@texstabii
Mostrar todo...
1
Photo unavailableShow in Telegram
هر صبح آغـاز زیسـتن دوباره اســت. تنـفسـی عمیـق از تـازه‌تریـن هـوای زنـدگی، پـس نفـس بکـش امـروزت را و جـاری کن عشـق را در بنـدبنـد وجـودت... #صبح_بخیر☀️ 🌹@texstabii
Mostrar todo...
👍 1
00:39
Video unavailableShow in Telegram
انسانها شبیه هم عمر نمیکنند ، یکی زندگی میکند یکی تحمّل ... انسانها شبیه هم تحمّل نمیکنند ، یکی تاب می آورد یکی می شِــــکند ... انسانها شبیه هم نمیشکنند ، یکی از وسط دو نیم میشود دیگری تکه تکه ... تکه ها شبیه هم نیستند ، تکه ای یک قرن عمر میکند تکه ای یک روز ... 🌹@texstabii
Mostrar todo...
2👎 1
00:23
Video unavailableShow in Telegram
به جـان خواهم خرید... لذت نوشیدن یک چای دبش را در ایوان عـاشقـانه هایم خیره به چشـمان یـار.. 🌹@texstabii
Mostrar todo...
👍 1
00:24
Video unavailableShow in Telegram
آدما نسبت به ما هيچ وظيفه ای ندارن.. اگه خوبی ميكنن، از ذات قشنگشونه؛ ذات قشنگ هيچكسو نابود نكنيم... 🌹@texstabii
Mostrar todo...
3
00:28
Video unavailableShow in Telegram
من برای تو فرق دارم؛ ‏با هر کی بد باشم با تو خوبم؛ ‏با هر کی حرف نزنم با تو می‌زنم؛ ‏با هر کی بیرون نرم با تو می‌رم؛ ‏با هر کی چیزای جدید و تجربه نکنم با تو می‌کنم؛ ‏من برای تو یه آدم دیگم چون تو برای من با تموم آدمای دنیا فرق داری؛" 🌹@texstabii
Mostrar todo...
👍 2
🌹@texstabii 🔘داستان کوتاه ماهی سرنوشت صبح تازه شروع شده بود، مرد جوان سوار بر اسب شد تا به بازار شهر برود، در بین راه و کنار رودخانه پیرمردی را دید که نشسته است، از اسب پایین آمد و به سمت آن پیرمرد رفت، سلام کرد و به پیرمرد گفت: غریبه هستی؟ من شمارا هرگز این حوالی ندیده ام، اگر کمکی از دستم بر میاید بگو، پیرمرد گفت: فقط گرسنه ام ، مرد دستش را داخل بقچه ی که همراه داشت کرد و مقداری نان و پنیر و سبزی به پیرمرد داد و کنار او نشست. پیرمرد بعد از خوردن صبحانه ی تعارفی، به مرد گفت: تو از آنچه در بقچه داشتی به من بخشیدی و من نیز از آنچه در بقچه دارم به تو خواهم بخشید. مرد گفت: ای پیرمرد مرا شرمنده نکن ای کاش که طعامی ارزشمند همراه خود داشتم و از آن به تو میدادم. پیرمرد تُنگ شیشه ای را از بقچه اش بیرون آورد و روبروی مرد گذاشت، دستش را در آب رودخانه برد و چهار عدد ماهی زیبا بیرون آورد و در ظرف ریخت، مرد متعجب نگاه میکرد که چگونه بدون تور و قلاب توانست این کار را انجام دهد. در این فکر بود که پیرمرد دستش را روی دست مرد جوان زد و گفت: این  ماهی بزرگ تو هستی و ماهی کوچکتر همسرت و آن دو ماهی کوچک پسران  تو اند. دوست داری بدانی که کدام از شما زودتر خواهید مُرد، مرد اول از حرف پیرمرد ناراحت شد ولی بعد کنجکاو شد تا ببیند نتیجه ی کار چیست و علی رغم میلش قبول کرد، پیرمرد دستش را روی تُنگ شیشه ای گذاشت و گفت هر زمان که دستم را بردارم یکی از ماهی ها خواهد مُرد نگاه کن تا ببینی اول نوبت کدام ماهی خواهد شد، تمام وجود مرد را نگرانی فراگرفت، صدای طپش قلبش از بیرون سینه شنیده میشد، ناگهان پیرمرد دستش را به آرامی از روی ظرف برداشت و هر دو دیدند که ماهی بزرگ دیگر حرکت نمیکند و مُرده است. مرد بی آنکه چیزی بگوید لبخندی زد و به سمت اسب رفت و با خوشحالی سوار شد، پیرمرد گفت آیا نمیخواهی از سرنوشت بقیه ی اعضای خانواده ات با خبر شوی، مرد لگام اسب رو کشید و گفت بهترین هدیه را از تو گرفتم، همین که میدانم داغ همسر و فرزندانم را نخواهم دید برای من کافیست. از این پس زندگی برایم زیباتر خواهد بود، مرد اسب را تازاند و رفت. ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
Mostrar todo...