cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

"مـــَنـکــوب"

بسم الله الرحمن الرحیم "منکوب" انگار من از جای بریده زخمی در تن تو روییده ام...!🪔 ✒️به قلم:ف_میری

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
14 225
Suscriptores
-4624 horas
+907 días
+2 01830 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

sticker.webp0.23 KB
Repost from N/a
اون همه زر زر کردی بیام عمارت تا چهار تا قاشق غذا جلوم بچینی رز؟ عروسکم خیلی شجاع شده کیارش به پشتی صندلی تکیه زد و خیره به دخترک زمزمه کرد سیگار برگی بالا برد خدمتکار فندک را زیرش گرفت دخترک بدون توجه با ذوق لب باز کرد و موی فر طلایی رنگ در صورتش را کنار زد _اما همه‌رو خودم درست کردم... هرچی میدونستم دوست دارین... نذاشتم خدمتکارا دست بزنن نیشخند زد... حالش از این بچه‌ی 16 ساله بهم می‌خورد شوق در نگاهش... کام عمیقی از سیگارش گرفت _وقتی زنگ زدی گفتم... اگر زری که میخوای بزنی مهم نباشه برت می‌گردونم همون گه دونی که شماها بهش میگین... پرورشگاه دخترک که خم شده بود تا بشقاب جلویش را بردارد و برایش برنج بریزد ماتش برد دود پر شدت از بینی و دهانش بیرون آمد و تیز به چشمان آبی دخترک نگاه کرد _میدونستی حرفی که بزنم و عملی می‌کنم.... نمیدونستی؟! چانه‌ی دخترک پر بغض لرزید اما سعی کرد لبخند بزند... بشقاب پر برنج را جلویش گذاشت _فکـ..ر کردم شوخی می‌کنین...قول داده بودین منو دیگه نمی‌فرستین نیشخندش پر رنگ شد _اونموقع نمیدونستم عروسکم تخـ*م حروم حاجی حروم زاده‌ای که خودم کردمش زیر خاک...... هرچند... به جز من کی یه بچه‌ی مریض و نگه می‌داره؟! دید قطره اشکی که از گوشه‌ی چشم دخترک چکید اما سریع با دست لرزان گرفتش و سر پایین انداخت لرزان لب زد _غذاتـ..ون الان یخ می‌کنه...نمی‌دونستم با..برنـ‌.جتون چی میخورین نگاه کیارش به سمت بشقاب پایین رفت با دیدن چیزی لای برنج ها ابروهایش بالا پرید _برش دار دخترک با چشمان اشکی مات نگاهش کرد _چـ..ی؟! با دیدن موی بلند در بشقاب مرد وحشت زده چشمانش سیاهی رفت یکدفعه بغضش ترکید _آ..قا به خدا من حواسـ..م بود _کری عروسک کیارش؟! مرد روبه‌رویش از یک اشتباه کوچک هم نمی‌گذشت بزرگترین رئیس مافیای کشور مو در غذایش؟! با عجز هق زد _ببخشـ..ید آقـ..ا کیارش تشر زد _چی گفتم؟! دخترک با تن لرزان خم شد و مو را از لای برنج ها بیرون کشید کیارش خونسرد به خدمتکار کنار میز اشاره زد گیلاس کنار بشقابش پر از مشروب شد _بخورش دخترک خشکش زد _چی...کار کنم؟! _با یه قاشق برنج بخورش دخترک خواست با چانه‌ی لرزان ملتمس لب باز کند که گیلاس را با تفریح برداشت _زهرا... سه سال پیش توی غذام مو بود... با آشپزش چیکار کردن؟! خدمتکار با سری پایین جواب داد _به دستور شما دستش و از آرنج قطع کردن کیارش با تفریح خیره به چشمان دو دو زنان رزا گیلاس را بالا برد _خیلی بی‌رحمی زهرا... حیف نیست دست عروسکم و قطع کنم؟! دخترک با وحشت خودش را جلو کشید و بغضش شکست _آقـ..ا به قران من ننداختـ...م... چون میدونستم حساسید روسری سرم کرده بو..دم که مو نریـ کیارش نیشخند زد _البته با یه دستم زندگی سخت نیست... مگه نه رز؟! دخترک با عجز اشک ریخت به مو نگاه کرد زیادی بلند بود...و رنگش سیاه با شوق به کیارش نگاه کرد _آقـ..ا این مو رنگش مشکیه...موی من مشکــ کیارش بی‌حوصله حرفش را قطع کرد _زهرا بگو بیان ببرنش... من کی‌ام که برای عروسکم تصمیم بگیرم؟! شاید با یه دست زندگی کردن براش راحته دخترک هیستریک‌وار سر تکان داد و هق زد _ببخشیـ..د الان میخو..رم با دست لرزان قاشقش را پر برنج کرد و مو را رویش گذاشت قاشق را در دهانش گذاشت با انزجار عق‌ زد اما با آب قورتش داد همینکه پایین رفت بدتر شد یکدفعه با حس اینکه تمام محتویات معده‌اش دارد بیرون می‌ریزد به سمت دستشویی هجوم برد کیارش با تفریح نیشخند زد و از جا بلند شد خدمتکار پالتویش را روی شانه‌اش انداخت و او به سمت در رفت میدانست دخترک تا صبح عق میزند عق‌ زدن های زیاد به قلبش فشار می‌آورد و فشار برای قلب مریض دخترک مانند سم بود مگر بد است از حرومزاده‌ی حاجی راحت شود؟! ------ خدمتکار در عمارت را باز کرد پالتویش را گرفت قدم هایش به سمت پله ها رفت که با شنیدن صدای عق های زیاد بلندی که از اتاق دخترک می‌آمد گوشه‌ی لبش بالا رفت دقیق 19 ساعت و 28 دقیقه از شامشان گذشته بود بی‌خیال در اتاق کارش را باز کرد که با شنیدن صدایی خشکش زد _نه خانوم آقا نیستن...گفتن تا امشبم نمیان خیالتون راحت اخم هایش در هم رفت صدای خدمتکار بود داشت راهرو را تمیز می‌کرد و پشتش به او بود _بله... همونطور که خودتون دستور دادین قبل از اینکه غذارو ببرم سر میز توی دیس مو انداختم... توی برنجم انداختم که معلوم بشه...  اصلا به کیک بردن نرسید‌... آره خانوم... گویا دیروز تولد آقا بوده هم کیک خریده بود برای آقا هم کادو... نه خانوم این چه حرفیه... من مرده باشم شما ناراحت باشین خشکش زد از میان در نگاهش به آن جعبه‌ی مشکی هدیه با آن پاپیون سرخ رویش افتاد روی میز کارش بود و چرا.....دیگر صدای عق زدن های دخترک نمیامد؟! ادامه‌ی پارت🖤🔥👇 https://t.me/+BOLWUOCj_KljZjhk
Mostrar todo...
شیطانی‌عاشق‌فرشته...

﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥قاتل یک دلبر (به زودی) ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌

https://t.me/Novels_tag

Repost from N/a
فرنوش برگشته بهار... با بهت زیادی دست از مرتب کردن شال بر روی سرش برداشته و به خواهر شوهرش نگاه کرد. گوش هایش اشتباه شنیده بودند دیگر؟! فرنوش از کجا برگشته بود؟! او که همین یک سال و اندی پیش تصادف کرده و دار فانی را وداع گفته بود!!. _شوخیت گرفته یلدا؟ فرنوش که مرده. این مسخره بازیا چیه؟ یلدا در جواب با ناراحتی که وجودش را فرا گرفته بود گفت: _به خدا شوخی و مسخره بازی نیست بهار. از عمه ، مامان فرنوش شنیدم. دست خودش نبود ، نمی‌توانست نسبت به چنین مسئله مهمی بی‌خیالی طی کند. آخر این فرنوشی که درباره اش بحث میکردند ، زمانی معشوقهٔ شوهرش، سهیل بود. _تازه یه خبری هم هست که من گفتم زودتر بهت بگم. معلوم نیست این فرنوش عفریته با چه نیتی اومده . نمی‌دونم چطور بهت بگم.... نفسش به شماره افتاد از شنیدن سخنان یلدا. چرا که حس ششمش ناجور داشت هشدار میداد. هشدار زندگی مشترکش را، گرچه این زندگی هنوز زندگی نبود . بعد از مرگ فرنوش پدر سهیل ، سهیل را اجبار به ازدواج با بهار کرده بود و در این زندگی اجباری که تنها خودش عاشق یک طرفه بود ، بی محلی ها و آزار و اذیت های سهیل گاه باعث میشد تا حد زیادی از زندگی دل بِبُرَد. اما باز این خودش بود که به خود امید عاشق کردن سهیل را میداد و ادامه میداد زندگی را. با استرس لب زد: _د جون بکن یلدا... بگو چی شده... یلدا درحالی که قلنج انگشتانش را از روی استرس تق و تق می‌شکست با شک زیادی جواب داد: _فرنوش با یه بچه اومده و ادعا می‌کنه که اون بچه مال خودش و سهیله...!!. و تمام.... این زندگی برایش دیگر زندگی نمیشد. می‌دانست که فرنوش و سهیل با یک دیگر تا حد معاشقه نیز رفته اند ، یعنی این مسئله را سهیل خودش باری برای زجر دادنش بر صورتش کوبانده بود و خب وجود یک کودک این بین خیلی هم منطقی جلوه میکرد. جان از تنش رخت بست و ناگاه با از دست دادن تعادلش سرش به تاج تخت برخورد کرده و همزمان با جیغ گوش کر کن یلدا خون از سرش فواره زد. در همین بین صدای سهیل را توانست تشخیص دهد. سهیلی که التماس هایش برای باز کردن چشمان بهار گوش فلک را کر کرده بود. _بهااااار تورو جون عزیزت چشماتو وا کن. تو رو جون منی که می‌دونم ازم متنفر شدی . بابا د لامذهب من عاشقتم. همینو میخواستی بشنوی؟! آره؟! بیا صدبار میگم بهت: عاشقتم عاشقتم عاشقتم. لبخندی عمیق بر لب راند و با تن صدای ضعیفی لب زد: _خوبه که آرزو به دل نموندم. مراقب...خو..دت....با...باش.... بابای..بَ..بچهٔ ..فَ..فرنوش.... گفت و نفهمید چه آتشی با گفتن این حرف بر جان مرد زد. چَشم بست و ندید و نشنید فریاد های مرد برای بودنش را. و شاید این پایان کوتاه و دردآور، همان شروع ماجرای این زوج بود. شروعی پر از چالش.... https://t.me/+vr7gIi92rQFlM2Nk https://t.me/+vr7gIi92rQFlM2Nk https://t.me/+vr7gIi92rQFlM2Nk
Mostrar todo...
بهارعاشقی

رزرو تبلیغات👇

https://t.me/+FpSgW_uO3Ng1YzA0

لینک ناشناس 👇

https://telegram.me/BChatBot?start=sc-940117

چنل پاسخگویی👇 @bahar67909 کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد✖️

Repost from N/a
– نذاری دختر پوراندخت آویزونت بشه. صدای صحبت دو مرد پام‌و بالای پلّه سست کرد. به جاش گوشم تیز و قلبم تند شد! – کی؟ دل‌آرا رو می‌گین؟ کیان‌مهر بود و عموش. پشت به من داخل حیاط وایستاده بودند. – مگه اون زنیکه‌ی نمک‌نشناس دختر دیگه‌ای هم داره؟ مادرم‌و زنیکه صدا کرد؟! – نه خان عمو! کجا بود اون کیانی که وقتی کسی به من، تو می‌گفت دهنش رو پر از خون می‌کرد! - بهتر! همون یکی‌ام زیادیه! نسل مفسد هر چقدر کمتر باشه جامعه سالم‌تر می‌مونه. مفسد! کاسه‌ی حلوا نذری‌ توی دستم به لرزه افتاد. مشکل مادرم بود یا من؟ – تا به گوشم رسوندن دوروبر دختره می‌پلکی، دلم آشوب شد، پا شدم اومدم اینجا از خودت بپرسم. - نه خان‌ عمو! اشتباه به عرضتون رسوندن! دوباره کیان‌مهر! ایندفعه بلند خندید. قاه‌قاه… شبیه به صدای خندونش وقتی در گوشم با عشق می‌گفت: «آخ دلی، دلی… دلیِ من… چجوری دل بردی از من… که وقتی نیستی نفس ندارم من». - می‌گن با این پسرعموش فؤاد می‌ره سر کار. می‌گن؟ خودم بهش گفتم، همین دیشب. - همون لات آس‌وپاس به دردِ دامادیِ پوران و دخترش می‌خوره! پیرمرد پوفی کشید. - پا جای پای مادرش پوران گذاشته! آخه زن رو چه به کابینت‌سازی! سرم حسی نداشت پر از وزوز گذشته و حال بود. به دیوار تکیه زدم بلکه سنگینیش کم شه، بدتر شد، صدای ناله‌ی قلب بی‌چاره‌م از لای آجرهای خالی می‌گذشت و توی سرم نبض می‌زد. - اگه دختر پوراندخته، حتماً پشت این قصه‌م یه نقشه‌ای داره. - بی‌عّفتایِ خدانشناس! خیال کردن دوباره می‌تونن اسم و رسم سپهسالارها رو عَلَم دست محل کنن. مگه از روی نعش من رد شن... - دور از جونت خان عمو! صدای روضه از داخل خانه می‌اومد، مدّاح با سوز می‌خوند و زن‌ها سینه می‌زدن امّا روضه‌ی منِ خوش‌خیالِ سیاه‌بخت همینجا جلوی چشمام بود. پس فؤاد راست می‌گفت کیان از سر کینه خامم کرده! باید خودم‌و نشون می‌دادم‌، باید از خودش می‌پرسیدم، باید عذرخواهی می‌کرد، از من نه، از مادرم... - خلاصه که سفارش نکنم مواظب خودت باش. دختره جوونه، خوشگله، خامت نکنه. خان عمو که برای خداحافظی شونه‌ی کیان رو فشار می‌داد، روی پله‌ی آخر بودم. - دست شما درد نکنه خان عمو! دستاش‌و توی جیبش انداخت و صاف‌تر وایستاد. نیم‌رخ ته‌ریش‌دارش‌ حتی توی تاریکی هم جذاب بود! - یعنی من‌ انقدر ذلیل و بدبخت شدم که خامِ دختری شم که مادرش صیغهٔ بابام بود؟ مادرم؟ مادر من؟ صیغهٔ پدر کیان؟ پدر مردی که تمام بچگی‌م بودم، دلیل زندگیم، امیدم، عِش… - دلی! تو اینجایی؟ بیا حاج خانوم دنبالته… در خونه که باز شد، سرم وحشت‌زده عقب‌جلو شد، کاسه از دستم افتاد و هزار تیکه شد، درست مثل قلبم… - دلی! تو… سر دو مرد عقب چرخید، کیان با تعجب نگاهم می‌کرد. - از کی اینجا بودی؟ صداش چرا می‌لرزید! مگه براش مهم بود از کی اینجام؟ - با تواَم! می‌گم از کی اینجا بودی تو؟! داد زد، بلند و با عصبانیت… پای مردونه‌ای که با تردید طرفم برداشته بود رو می‌دیدم، از پشت چشم‌های تارم که مدام پر و خالی می‌شد. - گولم زدی! اون جلو می‌اومد و من عقب می‌رفتم. سرم‌ با ناباوری می‌جنبید. - چی می‌گی! چه دروغی! - تو گولم زدی؟! - این دختر چی میگه، کیان؟! حتی سؤال خان عمو هم پاش‌و عقب نکشید. - نمی‌بخشمت کیان! این‌و گفتم و هق‌زنان دویدم. - وایستا دلی! وایستا لامصّب… می‌گم وایستا… نموندم، تندتر دویدم، چنگی به دستگیره‌ی آهنی در حیاط زدم. تا در باز شد... https://t.me/+N-lHVy4jYO4yOTlk https://t.me/+N-lHVy4jYO4yOTlk https://t.me/+N-lHVy4jYO4yOTlk تا حالا دختر نجار دیدید؟ من دل‌آرا، اولین دختری شدم که پابه‌پای فؤاد با تخته و چوب کار می‌کردم. چرا؟ چون یه مرد قوی و بانفوذ اجازه نمی‌داد هیچ‌جا کار پیدا کنم. عشق قدیمی من، کیانمهر سپهسالار... هر جا که برای کار رفتم باعث شد سه‌سوت اخراج شم. اما یه نفر تو نجاری بهم کار داد: فؤاد.... سرش درد می‌کرد برای دعوا... لات نبود، لوتی بود. نه از کیان می‌ترسید، نه از عاقبت کمک به من... تا اینکه.. https://t.me/+N-lHVy4jYO4yOTlk
Mostrar todo...
Repost from N/a
#خواهر‌سرگرد‌‌داودی‌جز‌‌دخترای‌بازداشت‌شده‌اس. سرهنگ اخمی کرد چی شده چه وضع وارد شدنه؟ _ ببخشید قربان ولی بین دخترایی که تن فروشی می‌کردن و گرفتیم خواهر سرگرد داوودی هم هست. سرهنگ ایستاد: _ چطور ممکنه امکان نداره! مطمئنی؟ بله قربان بدتر این هم هست ایشون همسر آرتا مقدمه. سرهنگ از پشت میز بلند شد: _ مقدم؟ دیگه نگو عروس مقدم بزرگه _ بله قربان مطمئنم قبلا که سرگرد و رسوندم منزل خواهرشون دیدیم.‌ ماهان پرونده به دست وارد اتاق شد و احترام نظامی داد. نگاه سرهنگ میخش شد: _ از سرگرد داودی چه خبر؟ خواهرشون تهرانن؟ ماهان اخمی کرد: قربان چند لحظه پیش صحبت کردید اتفاقی افتاده چرا از خواهرش می‌پرسین چیزی شده؟ _ بین دخترایی که گرفتیم کسی با نام و نشان خواهر سرگرد هست. برق از ماهان پرید وجودش فرو ریخت‌: _مطمئنید مهداس؟ خدایا مگه میشه؟ بیارید ببینم.‌ بدون توجه به مافوق پرونده را روی میز انداخت و دست روی سر گذاشت. در بهت بود مهدایی که از خونه بیرون نمیزد اکنون بین بازداشت شده ها بود.‌ سرهنگ اشاره ای کرد: برو بیارش. ماهان همچنان اتاق را دور میزد خشم و نگرانی گریبانش را گرفته بود چطور دختر داییش سر از خانه فساد در آورده بود؟ آرزو کرد کاش اشتباه باشد. با باز شدن در نفسش حبس شد خودش بود مهدای بی سر زبان خانواده.‌ سروان زن دستبند را باز کرد و ایستاد. ماهان با دیدنش به سمتش شتافت: _ اونجا چه غلطی میکردی؟ سیلی محکم به صورتش زد که تعادلش را از دست دادرسی صندلی افتاد مهدا گرایان جواب داد: _ به خدا نمیدونم اونجا چه خبر بود با دوستم رفتم. سرهنگ بازوی ماهان را گرفت اما او همچنان عصبی تشر رفت: _ تو بدون ما بیرون نمی رفتی الان زرنگ شدی مهمونی میری؟ بیچاره‌‌ات میکنم مهدا. الان جواب شوهرت و چی بدیم مهدا در خود مچاله شد و لرزید: _ اون برای من غیرتی نمیشه مگه من براش مهمم؟ غیرید: خفه شو فکر کردی سیب زمینی بی رگه؟ در این حین آرتا بدون در زدن در را به شدت باز کرد دهانش خشک شده بود. رگ گردن متورم و صورتش سرخ شده بود. به سمت مهدا رفت مهدایی که با دیدن حیبتش کپ کرده و می‌لرزید ایستاد چنان محکم بر صورتش کوبید که اینبار ماهان سپرش شد: _ رفتی اونجا چه گوهی بخوری؟ رفتی با آبروی من و حاجی بازی کنی؟ توف به روت بیاد بیحا‌‌. از دست سروان جهید و سیلی دیگر به مهدا زد لبش پاره شد و خون راه افتاد.‌ _ غلط کردم به خدا نمی دونستم. _ غلط اضافی هم کردی به کی گفتی رفتی مهمونی؟ خدا نابودت‌ کنه میدونی کجا رفتی؟ مهدا هق هق کنان سری جنباند. سرهنگ نعره‌ای کشید: بسه بشنید ببینم من باید بررسی کنم فعلا بشنید آقای محترم بشین. مهدا دست جلوی دهان گرفته و هق زد آرتا با خشم دست به کمر دور خودش چرخید لبش را جوید و مقابلش نشست. پاهایش را از شدت خشم تکان تکان میداد: _ صبر کن ببرمت خونه حالیت میکنم. سرهنگ به مهدا نگاه کرد: _میدونی اون مهمانی که رفتی به چه منظوری بود؟ مهدا لرزان سری جنباند: _ دخترای جوان و می‌فروختند به دبی و عمارت. می دونی اگر ما وارد عمل نمی‌شدیم الان معلوم نبود کدام لنج و کدام خونه مجبور به..‌.‌‌ لااله الااللهی گفت و سکوت کرد.‌ مهدا لرزان به آرتا و ماهان نگاه کرد: به خدا نمی دونستم دوستم گفت مهمونیه منم از لج آرتا رفتم. آرتا کمی خم شده بود نگاه پر خون و برانش‌ را به مهدا دوخت و برایش خط و نشان کشید.‌ همان نگاه کافی بود که مهدا قبض روح شود. _مگه نگفتم نرو؟ به چه حقی رفتی؟ با من لج میکنی؟ بلند شد و غیرد _ د لامصب باید سر از خونه فساد در بیاری مهدا لال شده بود و هق میزد مقابل ماهان ایستاد: اون اسلحه چیه کمرت چرا یه گلوله خالی نکردی تو اون سر پوکش‌؟ آبرو برام نمونده رو به سرهنگ کرد: تکلیف من چیه چکار کنم جناب؟ _ ببرش خونه ولی مراقب باش دیگه سر اینجور جاها در نیاره پنج دقیقه دیر تر رسیده بودیم معلوم نبود چی می شد. شرمسار سر به زیر شد: ببخشید ممنونم. مچ مهدا گرفت و از صندلی جدا کرد مهدا با ترس بازوی نیما رو گرفت: _تو رو خدا تنهام نذار منو میکشه. نیما با اخم و اشاره سر جواب داد: _ برو خونه کاری نمیکنه، فعلا خودم عصبیم از دستت.‌ آرتا باخشم او را بیرون برد: اتفاقا کارش دارم این دفعه کوتاه نمیام.‌ با ترس و صدای لرزان دستش را فشرد: نکن میترسم تورو خدا ولم کن. با همان چهره گر گرفته نگاهش کرد: _ اتفاقا باید بترسی گوه خوردی رفتی اینجور جایی. من بهت دست نزدم که بری خودتو وا بدی؟ توف تو روت بیاد خونه تکلیفت و روشن میکنم. https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk رمانی پر از کارکترهای #جذاب_غیرتی_و_کله‌خراب #مافیایی #پليسی ##عاشقانه_داغ_و_پرخطر #پارت_واقعی_از_رمان https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk مهدا وارد مهمانی ممنوع میشه و اونجا بی آبرو میشه در حالی که در خانواده پر نفوذ غیرتی زندگی میکنه
Mostrar todo...
زخم کاری🔥📚

#زخم‌کاری

sticker.webp0.23 KB
Repost from N/a
#پارت_479 ‍ _آقا مسته، الان شبیه دیوونه هاست، زود برو بالا تا ندیدتت! یاسمین اخم درهم کشید: _یعنی چی؟ با من چیکار داره. _گفتم که مسته، هوش و حواسش سرجاش نیست! _ یعنی انقدر که بیاد تو و منم نشناسه؟ _بیا برو بالا تو اتاقت. درم قفل کن. امشب اصلا وقت خوبی برای این حرفا نیست! یاسمین با بغض سر تکان داد و از آشپزخانه بیرون رفت. متین کلافه پشت سرش قدم برداشت اما... قبل از اینکه دخترک پا روی پله ی اول بگذارد در به طرز بدی باز شد. یاسمین سر جایش ایستاد و متین هم انگار مقابل در خشک شد. چشم های ارسلان نیمه باز بود و بزور روی پا ایستاده بود! چشمش در همان حال به متین افتاد و بعد دخترک که از دیدنش چشم گرد کرد. مست بود اما باز هم همان ارسلان بود! _اینجا چه غلطی میکنی متین؟ رنگ از رخ متین پرید: _ آقا من اومدم که... نگاهش یک ثانیه سمت یاسمین برگشت و وقتی به خودش آمد مشت محکم ارسلان توی صورتش خورد. متین روی زمین افتاد و ارسلان در همان حال وحشیانه یقه اش را چنگ زد. یاسمین جیغ خفیفی کشید و سمتشان دوید. _با زن من تنها تو این خونه چه غلطی میکردی؟ صدای فریادش چهارستون خانه را لرزاند. متین بزور نفس میکشید... _اقا من یه لحظه اومدم بهش سر بزنم. آقا تو رو خدا! داشت زیر فشار پنجه های او خفه میشد. یاسمین به بازوی ارسلان چنگ انداخت و متین سریع صدایش را بالا برد. _دیوونه تو برو بالا. برو... یاسمین گریه میکرد: _ ارسلان ولش کن. به خودت بیا... متین محکم مچ دست های ارسلان را گرفت. واقعا داشت خفه میشد: _آقا تو رو خدا! یاسمین وحشت زده مشت محکمی به بازوی ارسلان کوبید: _دیوونه ی روانی ولش کن. کشتیش... خفه اش کردی. _یاسمین برو. یاسمین بی هوا جیغ کشید " ارسلان" و یک آن متین حس کرد هوا با شدت وارد ریه هایش شد. ارسلان ایستاد و وقتی چرخید، دخترک یک قدم رفت. تنش میلرزید. داشت سکته میکرد... _ارسلا... متین بزور روی پا ایستاد اما قبل از اینکه کاری از دستش بربیاید ارسلان مثل گرگی زخمی چنگ انداخت به گلوی دخترک... https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 برای نجات جونم به یه مرد خطرناک پناه بردم اما از غیرت بی اندازه اش عاصی شدم. مردی که قدرت و امنیتش زبان زد عام و خاص بود. فکر میکردم میتونم تو بغلش آروم بگیرم اما اون با تعصبش شب و روزمو یکی کرد. من ایران بزرگ نشده بودم که بتونم پیشش دووم بیارم پس پا گذاشتم رو تمام قوانینش و آزادی هامو از سر گرفتم. اما اون‌... https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 بیش از 800 پارت آماده برای خواندن⛔️ با خوندن پارت اول این رمان به اوج هیجان داستان پی میبرید😁👌 تمام بنرهای این رمان پارت واقعی ان که میتونید با سرچ به صحتش پی ببرید.❤️
Mostrar todo...
Repost from N/a
پسره بیماری دو قطبی داره و نمی‌تونه خودشو کنترل کنه!! https://t.me/+0x-g1ilAhbwwMzU0 ریه هایش می‌سوخت. بطری خالی شده واژگون روی زمین افتاده بود. سرش را به دیوار پشت سرش چسبانده بود و به فیلتر نارنجی شده بین انگشتانش می‌نگریست‌. با صدای زنگ در تلو تلو خوران سمتش رفت، با دیدن دخترک، خوشحال لبخندی زد‌‌...مثل خوشحالی شکارچی از در دام افتادن شکارش! رها داخل آمد و نگاهی به اطراف کرد...بطری واژگون شده مو بر تنش راست کرد. - خوبی؟ تنش که میان آغوش گرم مبین حبس شد هینی گفت و ترسیده لب زد: - چیکار می‌کنی؟؟ - دوست دختر‌مو بغل کردم...مشکلی داره؟ فشار دستانش آنقدر زیاد بود که نفس دختر را تنگ کرد. لبخند سردی زد پر از ترس... - ولی انگار داری خفم می‌کنی. سر مبین پایین تر آمد و نفسش که روی گردن رها خورد... غیر ارادی گردنش را همان سمت و کج کرد و پچ زدن مبین هیستریک در گوشش پیچید: - سزای دختری که دوست پسرشو به هرکسی بفروشه به جز خفگی چیه عشقِ من؟ نفس رها سخت بالا می آمد گیج از لحن ترسناک او گفت: - چی میگی مبین؟؟ ولم کن! مرد اما توجهی نکرد و فشار دستانش بیشتر شد و غرید - می‌دونی حبس شدن چجوریه رها؟ دخترک بزاق دهانش را قورت داد و با بغض و نفسی به تقلا افتاده گفت - لعنتی حداقل بگو چیکار کردم که خودم خبر ندارم! - تو آدرس این خراب شده رو نفرستادی برای اون زن؟؟؟ کی جز تو از خونه من خبر داشت؟ آنقدر عصبی بود که نمیفهمید رها دیگر جانی برای پاسخ ندارد به سختی برای زنده ماندن تلاش می‌کند... محکم پلک زد و حس کرد بازوان دختر بین دستانش بی حس پایین سر می‌خورد.... https://t.me/+0x-g1ilAhbwwMzU0 https://t.me/+0x-g1ilAhbwwMzU0 اون دختر با اون چشمای مشکی فریبنده اش منو مجذوب خودش کرد...من به کم داشتن چیزی قانع نبودم و حالا اون عروسک خوشگل باعث شد برای داشتنش هرکاری کنم و حتی چشم ببندم روی بیماریم که روز به روز پیشرفت می‌کرد و برای اون دختر کوچولوی ساده خطرناک تر میشد... #پارت_واقعی_رمان😱
Mostrar todo...
Repost from N/a
💫💫شیب_شب 🌒🌒 https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy 😥😥 راهنما زد و کنار خیابان پارک کرد - خب خوشگل بابا چه دلش می خواد؟؟ لب بر چیدم هنوز اندازه ی لوبیا هم نبود از آزمایشگاه بر می گشتیم و جواب بارداری مثبت بود رستان از لحظه ی سوار شدن با ذوق بشکن می زد - هنوز به دنیا نیومده ها اقای پدر!!! سرش را روی شکم تختم خم‌ کرد و بوسه ای روی مانتو گذاشت - قربونش برم من...!!! -خب خانم شما چی می خوری ؟؟؟ چشم هایم را با حظ بستم و دهانم آب افتاد - دو تا اسکپ دارک یه دونه شاهتوت خندید - به روی چشم...‌ پیاده شدنش همزمان شد با صدای زنگ‌گوشی تینا بود با حال عجیبی پرسید؛ - چی شد؟؟؟ جواب رو‌گرفتی؟!! - بللللله مثبت بود!! سکوت ادامه دارش باعث شد صدا بزنم - تینا...؟؟؟!!!! - کجایی؟؟ - تو ماشین دارم بر می گردم!!!!چطور؟؟ - تنهایی؟؟ - در حال حاضر بله‌....!!!! تو خوبی؟؟!! - من ...‌ نمی دونم؟؟!!! - چیزی شده؟؟؟ - بعدا حرف می زنیم... بوق اشغال که در گوش هایم پیچید مبهوت گوشی را پایین آوردم چش شده بود اینبار که زنگ تلفن بلند شد از گوشی من نبود سرم را چرخاندم رستان که تلفنش را با خودش برده بود پس این صدای خفه از کجا می آمد خم شدم زیر صندلی راننده بود دستم را زیر بردم و لحظه ای بعد گوشی مدل جدید ی در دستهایم می لرزید که و مخاطبی که نفس من سیو شده بود ایکون سبز را کشیدم و جیغ زنانه ای گوش هایم را پر کرد - رستان ، عشقم....‌ کجایی؟؟ گریه اش بلند شد - مگه نگفتی بهش دست نزدم؟؟! پس چطوری شکمش بالا اومده لعنتی؟؟؟ حالا چطوری با وجود اون تخم جن قراره از شر این دختره ی آویزون خلاص بشیم؟؟؟ دستم روی دکمه رفت و شیشه را پایین کشیدم دمی که رفته بود به بازدم نمی رسید نفس رستان نفسم را بریده بود خودش بود تینا دختر مهربان خانواده ی مادری همان که نارشین روی سرش قسم می خورد نفس رستان بود؟؟! من چه بودم دختره ی آویزان سرم یه طرف شیشه برگشت ریه هایم برای هوای بیشتر به تقلا افتاده بودند حالا نه حالا وقت حمله های پانیک نبود در را باز کردم سرم گیج می رفت رستان داشت از آن طرف خیابان می آمد پیاده شدنم را که دید دست تکان داد می شناختمش یعنی چرا پیاده شدی؟؟!!!! روی کاپوت خم شدم نفسم جایی میان سینه گیر کرده بود زن میانسالی کنارم ایستاد - خوبی خانم. دخترم؟؟؟ رستان خودش را رسانده بود کنارم - ریرا ..‌‌ ریرا خوبی چی شده ؟؟؟! به سینی بستنی ها نگاه کردم و چشم های نگرانش برای من نگران بود؟!!!!! گوشی را به سمتش گرفتم دست هایش شوکه در هوا ماند چشم هایش گرد شد - ریرااااا - من آویزون تو شدم؟؟!؟ به ....بچ... بچم می گه تخم جن !!!!!؟؟؟؟؟ چشم هایم روی هم افتاد و گوش هایم لحظه ی آخر تنها فریاد ترسیده اش را شنید که نامم را بلند می خواند. 💔💔💔💔💔 https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
Mostrar todo...
Repost from N/a
_ دختر مجرد تو خونه تنهاست ، دَر نزده و بی‌یاالله نری خونه؟ یه وقت خدایی نکرده  لباس تنش نیست! تیشرت ورزشی اش را روی اولین مبل انداخت‌. بدون در زدن داخل شده بود گوشی را روی بلندگو گذاشت و آن را هم روی میز انداخت: _مجرد چیه مادر من؟این دختره هنوز به سن بلوغ رسیده که اسمشو بشه مجرد گذاشت؟ _من وقتی هجده سالم بود تو رو زاییده بودم ، تازه سر نگین چهارماهه هم حامله بودم! کمربند شلوارش را باز کرد. قصدش رفتن به حمام بود: _دیار اگر سی سالش بشه هم تو چشم من بچه س‌. نگران نباش من اون دختره رو سرتاپا بی لباس هم ببینم به یه ورم نیست! _هی بهش بگو بچه ، وقتی یه از همه جا بی خبر بلند شد اومد خواستگاریش بعد میفهمی چیو از دست دادی! خندید. مادرش را درک نمیکرد. چگونه انتظار داشت شیرزاد به آن دختر نظر داشته باشد؟ شلوارش را همانجا انداخت و با خنده دستگیره ی حمام را کشید: _بس کن مادر من . جای این فکرا اگر خیلی می‌ترسی پسرت تو گناه چشم چرونی به یه بچه نیفته بفرستش بره! _شوهرش بدم ینی؟ دستش روی دستگیره ماند . لحظه ای تعلل کرد گویا دیار کلا خانه نبود کجا رفته بود این وقت شب؟ _این وزه حتما باید شوهر کنه که از شرش راحت شیم؟ -ماهه...ماه... میگم از ورزش اومدی عرق کردی حتما میری حموم . اول چند تقه در رو حموم بزن دختره طفلی اون تو نباشه! -باشه ننه. کاری نداری؟ عزیز خداحافظی کرد و شیرزاد هنوز اسمارت واچش را درنیاورده بود وقتی در حمام را هول داد. دیدن یک زن تمام کمال در حمام خانه اش ، پاهایش را روی زمین خشک کرد. زیبایی بی حد و حصر دختر مقابلش می‌توانست افسار احساسات مردانه اش را از او بگیرد -تو؟ دخترک برگشت و با دیدن مرد بلند قامتی که نگاهش حتی یک ثانیه را از دست نمی‌داد ، با وحشت شروع به جیغ زدن کرد ارگان های تن مرد یکی یکی شروع به فعالیت کردند تا فورا دست روی چشمان لعنتی اش بگذارد و یک دست را بالا بیاورد: -آروم باش...معذرت میخوام کاردیوگرام اسمارت واچ شیرزاد شروع به بیب بیب زدن کرد و شیرزاد نمیفهمید چرا قلبش اینقدر تند میتپد که کاردیو گرام هشدار به خطر افتادن سلامتی اش را می‌دهد بیرون رفت در حمام را بست اما ذهنش... سرش را به شدت تکان داد این دیگر چه کوفتی بود؟ https://t.me/+Ne8uqurX3z1iMjNk https://t.me/+Ne8uqurX3z1iMjNk ❌❌❌ چند هفته بعد _دامن چین‌دار کوتاه برات دوختم. یه بار تنت کن شاید بهت بیاد! گونه های دیار گل انداخت وقتب دامن را از عزیز می‌گرفت: -آخه خجالت می‌کشم بپوشم. کسی اینجا نیست؟ -نه مادر. شیرزاد صبح زود رفته سر کار. بپوش امشب تولد دختر منیرخانمه...ببین برای اونجا مناسبه یا نه! دیار به اتاقش رفت و طولی نکشید که با دامن کوتاه فرفری ای که تا ران‌های تو پر و زیبایش میرسید ، به هال آمد موهای فرفری اش را باز کرده و یک کراپ سفید هم تن زده بود -این خیلی کوتاه نیست؟ گفت و پاهایش را به هم چسباند عزیز با دیدن عروسک قشنگی که آرزو داشت عروسش شود گل از گلش شکفت شیرزاد نفهم تر از آن بود که این گل زیبا را ببیند حتما باید یکی از آن سلیطه های بیرونی را میگرفت -ماه شدی فدات شم. خجالت نکش مجلس زنونه ست دیار خجولانه لبخند زد و مردی که روزها فکرش درگیر دخترک هجده ساله شده بود با چشمان بی خواب از اتاقش خارج شد -صبح به خیر صبح به خیر در دهانش ماند وقتی آن دامن کوتاه را روی تن عروسک دید وقتی پوست سفید شکم دخترک در چشمش نشست، فورا سر پایین انداخت و این دیار بود که مانند آهو از جلوی چشمانشان گریخت قلب دخترک تند میتپید عاشق این مرد بود همین مردی که گویا به زودی با دختری به نام رها نامزد میشد چشم بست و پشت در دست روی قلبش گذاشت -خونه بودی مادر؟چرا یه یالله نمیگی وقتی میای بیرون؟دختره رو خجالت دادی... شیرزاد نمیدانست چرا مانند مرغ سرکنده شده است قرار بود دخترک را با آن لباس ها بردارد و به تولد ببرد؟ تولد خواهر همان پسرک جؤلق بود -اینا چیه تن این دختر کردی مادر من؟کجا میبریش؟ عزیز با دیدن رگ ورم کرده ی گردن شیرزاد چشمانش به برق نشست -دیار هنوز بچه ست...بایدم لباس قشنگ بپوشه! شیرزاد عصبی دست به ریش هایش کشید نمیدانست چرا حالش بد شده -بچه نیست...هجده سالشه...پسر همسایه خواستگاریشو کرده ، بعد تو با این لباسا میبری خونه ی اینا؟ لبخند روی لب عزیز نشست اما میدانست از این به بعد چگونه کفر این پسر را درآورد: -نگران نباش. من می‌دونم چکار میکنم...برو سرکارت دیرت نشه! گفت و بی توجه به پوست کبود شده ی شیرزاد به آشپزخانه رفت شیرزاد با تی پا به مبل سر راهش ضربه ای زد از ت*م پدرش نبود اگر اجازه می‌داد دخترک به آن مهمانی برود! https://t.me/+Ne8uqurX3z1iMjNk https://t.me/+Ne8uqurX3z1iMjNk
Mostrar todo...
نَسَــ♚ـبـــ | آرزونامداری

پارتگذاری منظم بنرها همگی برگرفته از رمان

Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.