کلاغسفیددرمرداب بهارسلطانی
#سیگارسناتور در دست چاپ از نشرعلی🔰 #کلاغسفیددرمرداب در دست چاپ از نشرعلی و #درمسیربادبمان(فایل) #قلبِ_من_برایِ_تو(فایل) #شکاف(فایل) #دلریخته(فایل) #برزخ_سردفصل1و2(فایل)
Mostrar más9 438
Suscriptores
-1624 horas
-787 días
-44730 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
Repost from N/a
#خواهرسرگردداودیجزدخترایبازداشتشدهاس.
سرهنگ اخمی کرد چی شده چه وضع وارد شدنه؟
_ ببخشید قربان ولی بین دخترایی که تن فروشی میکردن و گرفتیم خواهر سرگرد داوودی هم هست.
سرهنگ ایستاد:
_ چطور ممکنه امکان نداره! مطمئنی؟
بله قربان بدتر این هم هست ایشون همسر آرتا مقدمه.
سرهنگ از پشت میز بلند شد:
_ مقدم؟ دیگه نگو عروس مقدم بزرگه
_ بله قربان مطمئنم قبلا که سرگرد و رسوندم منزل خواهرشون دیدیم.
ماهان پرونده به دست وارد اتاق شد و احترام نظامی داد. نگاه سرهنگ میخش شد:
_ از سرگرد داودی چه خبر؟ خواهرشون تهرانن؟
ماهان اخمی کرد: قربان چند لحظه پیش صحبت کردید اتفاقی افتاده چرا از خواهرش میپرسین چیزی شده؟
_ بین دخترایی که گرفتیم کسی با نام و نشان خواهر سرگرد هست.
برق از ماهان پرید وجودش فرو ریخت:
_مطمئنید مهداس؟ خدایا مگه میشه؟
بیارید ببینم.
بدون توجه به مافوق پرونده را روی میز انداخت و دست روی سر گذاشت. در بهت بود مهدایی که از خونه بیرون نمیزد اکنون بین بازداشت شده ها بود.
سرهنگ اشاره ای کرد: برو بیارش.
ماهان همچنان اتاق را دور میزد خشم و نگرانی گریبانش را گرفته بود چطور دختر داییش سر از خانه فساد در آورده بود؟ آرزو کرد کاش اشتباه باشد.
با باز شدن در نفسش حبس شد خودش بود مهدای بی سر زبان خانواده.
سروان زن دستبند را باز کرد و ایستاد.
ماهان با دیدنش به سمتش شتافت:
_ اونجا چه غلطی میکردی؟
سیلی محکم به صورتش زد که تعادلش را از دست دادرسی صندلی افتاد مهدا گرایان جواب داد:
_ به خدا نمیدونم اونجا چه خبر بود با دوستم رفتم.
سرهنگ بازوی ماهان را گرفت اما او همچنان عصبی تشر رفت:
_ تو بدون ما بیرون نمی رفتی الان زرنگ شدی مهمونی میری؟ بیچارهات میکنم مهدا. الان جواب شوهرت و چی بدیم
مهدا در خود مچاله شد و لرزید:
_ اون برای من غیرتی نمیشه مگه من براش مهمم؟
غیرید: خفه شو فکر کردی سیب زمینی بی رگه؟
در این حین آرتا بدون در زدن در را به شدت باز کرد دهانش خشک شده بود. رگ گردن متورم و صورتش سرخ شده بود. به سمت مهدا رفت مهدایی که با دیدن حیبتش کپ کرده و میلرزید ایستاد چنان محکم بر صورتش کوبید که اینبار ماهان سپرش شد:
_ رفتی اونجا چه گوهی بخوری؟
رفتی با آبروی من و حاجی بازی کنی؟
توف به روت بیاد بیحا.
از دست سروان جهید و سیلی دیگر به مهدا زد لبش پاره شد و خون راه افتاد.
_ غلط کردم به خدا نمی دونستم.
_ غلط اضافی هم کردی به کی گفتی رفتی مهمونی؟ خدا نابودت کنه میدونی کجا رفتی؟
مهدا هق هق کنان سری جنباند.
سرهنگ نعرهای کشید:
بسه بشنید ببینم من باید بررسی کنم فعلا بشنید آقای محترم بشین.
مهدا دست جلوی دهان گرفته و هق زد آرتا با خشم دست به کمر دور خودش چرخید لبش را جوید و مقابلش نشست.
پاهایش را از شدت خشم تکان تکان میداد:
_ صبر کن ببرمت خونه حالیت میکنم.
سرهنگ به مهدا نگاه کرد:
_میدونی اون مهمانی که رفتی به چه منظوری بود؟
مهدا لرزان سری جنباند:
_ دخترای جوان و میفروختند به دبی و عمارت. می دونی اگر ما وارد عمل نمیشدیم الان معلوم نبود کدام لنج و کدام خونه مجبور به...
لااله الااللهی گفت و سکوت کرد.
مهدا لرزان به آرتا و ماهان نگاه کرد: به خدا نمی دونستم دوستم گفت مهمونیه منم از لج آرتا رفتم.
آرتا کمی خم شده بود نگاه پر خون و برانش را به مهدا دوخت و برایش خط و نشان کشید.
همان نگاه کافی بود که مهدا قبض روح شود.
_مگه نگفتم نرو؟ به چه حقی رفتی؟ با من لج میکنی؟
بلند شد و غیرد
_ د لامصب باید سر از خونه فساد در بیاری
مهدا لال شده بود و هق میزد مقابل ماهان ایستاد:
اون اسلحه چیه کمرت چرا یه گلوله خالی نکردی تو اون سر پوکش؟ آبرو برام نمونده
رو به سرهنگ کرد:
تکلیف من چیه چکار کنم جناب؟
_ ببرش خونه ولی مراقب باش دیگه سر اینجور جاها در نیاره پنج دقیقه دیر تر رسیده بودیم معلوم نبود چی می شد.
شرمسار سر به زیر شد:
ببخشید ممنونم.
مچ مهدا گرفت و از صندلی جدا کرد مهدا با ترس بازوی نیما رو گرفت:
_تو رو خدا تنهام نذار منو میکشه.
نیما با اخم و اشاره سر جواب داد:
_ برو خونه کاری نمیکنه، فعلا خودم عصبیم از دستت.
آرتا باخشم او را بیرون برد: اتفاقا کارش دارم این دفعه کوتاه نمیام.
با ترس و صدای لرزان دستش را فشرد:
نکن میترسم تورو خدا ولم کن.
با همان چهره گر گرفته نگاهش کرد:
_ اتفاقا باید بترسی گوه خوردی رفتی اینجور جایی.
من بهت دست نزدم که بری خودتو وا بدی؟ توف تو روت بیاد خونه تکلیفت و روشن میکنم.
https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
رمانی پر از کارکترهای
#جذاب_غیرتی_و_کلهخراب
#مافیایی
#پليسی
##عاشقانه_داغ_و_پرخطر
#پارت_واقعی_از_رمان
https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
مهدا وارد مهمانی ممنوع میشه و اونجا بی آبرو میشه در حالی که در خانواده پر نفوذ غیرتی زندگی میکنه
زخم کاری🔥📚
#زخمکاری
8400
Repost from N/a
#پارت_1
-کمک...یکی کمک کنه..بچم...
صدای فریاد های زن سر سام آور از بیرونِ بخش اورژانس همه جا را برداشته بود.
عجز، التماس، ساده ترین چیز هایی که هر روز میشنیدم.
دو پرستار به سمت در هجوم بردند و من همان طور که نگاهم به ساعت مچی ام مشغول معابنه مریض بودم.
-آقای دکتر! بیایید کمک
با صدای داد پرستار مجبور شدم سریع به سمتشان بروم.
بچهای اندازهی دو کف دست...شاید کمتر از سی روزه...
گوشت سر و صورتش جمع شده...پر از خون آبه.
سریع مشغول معاینه شدم.
-وضعیت حیاتی؟!
-شیارهای اصلی مغزش آسیب دیده.
این موقعیت ها زمان مهم ترین چیز بود.
-ضربان قلب؟
-روبه افت... کتری آب جوش خالی شده روی صورتش گویا.
نه اینجا دیگر فایده نداشت....هر لحظه ممکن بود بمیرد.
- شست و شو بدید برای عمل آمادهش کنید. با بخش رزیدنت اتاق جراحی هم هماهنگ کنید...
برگهی رضایت را از بخش گرفتم و سریع از اورژانس خارج شدم.
هجوم زنی گریان و آشفته به سمتم فرصت گشتن دنبال همراه مریض را نداد، خودش بود. هیچ کس حال عجیبی مثل او نداشت.
-بچمو چیکار کردید؟ کجا بردیتش بذارید منم برم پیشش..
موهای دورنگش از زیر روسری و چادرش بیرون زده بود و نفسش بالا نمی امد.
-تورو خدا بچمو نجات بدید...آبجوش ریخته روش....بابای بیشرفش....
هق هق امانش نداد تا ادامه دهد. دیگر مطمئن شدم مادر همان بچه است.
با پای برهنه و دست های پر خون وسط هیاهوی اورژانس ایستاده بود.
بی توجه به نگاه هایی پر از کنجکاوی و ترحم.
-باید ببریمش اتاق عمل وضعیت خوبی نداره. پدر بچه نیست؟ اگه نه اینجارو امضا کنید. خطر مرگ بالاست.
رحم برایم معنا نداشت. باید میگفتم.
آب جوش رگ های مغز بچه را ترکانده بود....مردنی بود، به احتمال زیاد.
https://t.me/+Ax8Fx8uJRXJkMWI0
https://t.me/+Ax8Fx8uJRXJkMWI0
https://t.me/+Ax8Fx8uJRXJkMWI0
https://t.me/+Ax8Fx8uJRXJkMWI0
3300
Repost from N/a
- عروس خانم بنده وکیلم؟
با تمام وجود خیرهی مرد کت و شلوار به تن نشسته روی صندلی بود. مردی که به او قول ازدواج داده بود اما الان در انتظار شنیدن بله از عروس زیبای کنار دستش بود.
بغض تمام وجودش را فرا گرفت. آمده بود جشن عقد باشکوهش را بهم بزند اما این حالت زاری و گریه این اجازه را به او نمیداد.
- عروس زیر لفظی میخواد!
سامیار با خندهی مکش مرگ مایی چیزی را جیبش بیرون آورد و با دیدن آن دستبند زیادی آشنا چیزی میان قلبش شکست. یک ماه دنبال این دستبند گشته بود و فکر میکرد در کنار باقی وسایلش گمش کرده!
- عروس خانم بنده وکیلم؟
- با اجازه پدر و مادرم و بزرگترای مجلس بله!
کِل و دست و جیغ بود که در فضا میپیچید. چیزی نگذشت تا مرد هم بله را گفت و حالا نوبت به تبریک رسیده بود.
با همان تیپ سیاه و صورت نزار و چشمان قرمز شده جلو رفت و سامیار با دیدنش تمام تنش به لرزه افتاد و صدای زمزمه وار مرد به گوشش رسید:
- ماهلین؟
لبخندش پر از درد و بغض و اشک و ناله بود.
- مبارکت باشه آقا! ایشاالله به پای هم پیر شین. امیدوارم هیچوقت دلش رو نشکنی...حیفه با این همه زیبایی و برتری از من دلش بشکنه. خیلی حیفه!
صورت درهم مرد چیز خوبی نبود و حتی نمیدانست یک بچه در بطنش در حال پرورش بود...بچهای که پدرش تازه داماد شده بود.
- ماهلین؟ بعدا با هم حرف میزنیم باشه؟
پلکش با همان لبخند روی هم نشست و عقب رفت. واقعا فرصت دیدن همدیگر را پیدا میکردند؟
***
" پنج سال بعد "
- خوشحالم که بعد از پنج سال دیدمت!
برگه را با استرس در مشتش چپاند و سعی کرد راهش را چپ کند.
- من با تو حرفی ندارم.
- مجبوری حرف داشته باشی ماهلین...کار شرکتت به من گیره!
با صورت بهت زده اما پر از استرس به سمت مرد چرخید:
- میخوای چیکار کنی؟
- به شرط از ورشکستگی با امضای اون قرارداد نجاتت میدم که باهام ازدواج کنی!
- میخوای بشم هوویِ زنت؟
- من زن ندارم ماهلین...اون زنیکه رو یک سال نشده طلاق دادم پنج سال تمام دنبالت گشتم اما آب شدی رفتی زمین! کجا بودی لعنتی؟
لب باز کرد تا جواب مرد پرروی مقابلش را بدهد اما به ثانیه نکشید در اتاق باز شد و جسم دخترک کوچکی وارد اتاق شد:
- مامان؟ دلم برات تنگ شد تو که قول دادی زودی میای پیشم!
https://t.me/+QLZ-ncBv8klhMjA8
https://t.me/+QLZ-ncBv8klhMjA8
https://t.me/+QLZ-ncBv8klhMjA8
اون برگشته بود دقیقا پنج سال بعد از جداییمون💔وقتی که من تازه کنار اومده بودم که اون با نقشه انتقام به من نزدیک شد و تموم هدفش سو استفاده کردن از من بود...حالا که در حال فراموش کردنش بودم برگشته بود اونم هم دست پُر❌
قسم خورده که من رو دوباره به زندگیش برمیگردونه اما...
نمیدونست پای یه بچه پنج سال که خون خودش تو رگ هاشه وسطه🥲
https://t.me/+QLZ-ncBv8klhMjA8
2000
Repost from N/a
.
-من پریودم جناب سروان! بیخود واسه یه شب مرخصی گرفتی !
صدای خندهی امیر حسین در گوش هایش پیچید.
-دروغگو نبودی شما خاتونم؟
-برو به ماموریتت برس آقا امیر حسین! شما شب جمعه میخوای چیکار! اصلا زن و زندگی به درد شما نمیخوره!
وای که خاتونش امشب شمشیر را از رو بسته بود.
-فردا باید برم ماموریت ها خانم خوشگلِ امیر حسین...امشب قهری بازم؟ راه نمیای با دلم؟ میخوامت به خدا ...
همانطور که بچه را روی پا تکان تکان میداد دست ها را به سینه زد.
-برو بیرون امیر خان. امشب خبری از بوس و بغل نیست. قهرم با شما...
امیر حسین در این دنیا نبود. تمام حواسش به لب های ظریف دخترک بود که تکان میخورد. دلش برای چشیدن طعم آن لب ها پر میکشید.
بچه رو که خوابوندی برام آرایش میکنی خاتون؟
لبخند بی دلیل روی لب هایش شکل گرفته بود اما سعی میکرد اخمش را هم حفظ کند.
-نخیر آقا امیر حسین. این بچه بخواب نیست. تازه بخوابه هم قرار نیست امشب باب دل شما باشه.
از گوشه ی چشم دید که هیکل مردانه اش به چهارچوب تکیه زد. بعد از دو هفته به خانه برگشته بود و حالا حالا ها باید ناز میکشید.
-دلت میاد خاتون؟ دارم میمیرم برات به جون امیر حسین.
گوشه ی لبش را گاز گرفت تا صدای خنده اش چرت یزدان را پاره نکند.
-برو همون جا که بودی آقا امیر جان. اینجا کسی واسه مردی که دو هفته یه بار میاد بالای سر زن و بچه ش...
-گیر بودم یزید! تو که میدونی ...
صدای امیر حسین درست پشت گوشش بود. با چشم های درشت شده چرخید و نفس امیر درست به پشت لبانش رسید.
-هیس! یزدان بیدار میشه. چرا اینجوری میکنی؟
-حالم بده مهان. دلم میخوادت. اگه داری ناز میکنی الان وقتش نیست به جدم قسم.
دلش میخواست ناز کند وقتی نازش به قاعده خریدار داشت.
-من قهرم امیر خان! بی خود به دلت صابون نزن..
-اگه قهری چشم واسه کی خمار میکنی پدر سوخته؟
به جای جواب لالایی مخصوص پسرکش را زمزمه کرد و سعی کرد به بازی دست امیر حسین روی کمرش اعتنایی نکند
-من نگفتم یه ذره لباس بسته تر بپوشی خاتون؟ ما پسر بچه داریم آتیش پاره ...
چشم هایش را در حدقه گرداند.
-پسر بچه ی ما فقط شیش ماهشه!
-چی میشه من یه بار یه چیزی بگم شما بگی چشم؟ بحث نکنی با من؟ شما که میدونی من حساسم. تو خلوت خودمون هرچی دوست داشتی بپوش اما ...
نفس کلافه اش را بیرون فرستاد. حساسیت های امیر حسین که تمام نمیشد.
-چشم! خوبه؟ راضی شدی؟ الانم برو بیرون میخوام بچه رو بخوابونم...
به جای جواب لب های امیر حسین روی سرشانهی برهنه اش نشسته بود.
-پا میشی برام آرایش کنی؟ اون پیراهن سفیده رو هم...
-امشب نه! فردا شاید...
-گفتم که صبح دارم میرم خاتونم....
بند دلش پاره شد. شانه اش را با ضرب عقب کشید.
-چرا صبح؟ بفرما همین حالا برو آقا سید امیر حسین. ولی بدون به همون نمازی که میخونی من ازت راضی نیستم. گفته باشم.
-تو ازم راضی نباشی کارم جور در نمیاد مهان. نکن اینجوری...این همه بی تابی واسه چیه؟
خواست چیزی بگوید که صدای زنگ تلفن امیر حسین مانع شد.
-حاج خانمه!
گفت و تلفن را روی اسپیکر گذاشت.
-الو پسرم! رسیدن بخیر مادر...خوش برگشتی که زنت خیلی بی تابیت و میکرد. مادر عطیه رو میفرستم بالا یزدان و بده بیاره امشب پیش خودم بخوابه شما زن و شوهر با هم خلوت کنید ...
یزدان را روی تخت گذاشت و از جا بلند شد. در چهارچوب که ایستاد با دیدن قامت بلند مردش دست و پایش شل شدد. طفل ۶ ماهه در آغوش داشت و از امروز ویار دومی امانش را بریده بود.
-امیر خان...
صدا زد و فقط نمیدانست چطور خبر دوباره بابا شدنش را بدهد که مرد بیچاره سکته نکند.
امیر حسین به طرفش چرخید و توی گوشی لب زد.
-حاج خانم عطیه رو بفرست این زنگوله رو ببره من کار دارم با مامانش ...
لبش را از شرم گاز گرفت. این مرد که حیا نداشت.
-زشته به خدا امیر خان...فردا روم نمیشه تو چشمشون نگاه کنم.
گوشی را روی کاناپه انداخت و دیوانه وار جلو آمد و دخترک را به سینه سنجاق کرد.
-زشت تویی که مردت و تشنه نگه میداری ! راضی نیستم ازت خاتون...نمیرسی به شوهرت...
بینی اش را چین داد. ویار تازه معتاد بوی تن امیر حسینش کرده بود.
-اصلا بر فرض که من قبول کردم شما هم بچه رو دادی عطیه ببره جناب سروان.
بی طاقت از گونه هایش بوسه برمیداشت.
-خب...
با شیطنت دستش را روی شکمش گذاشت.
-این یکی و که تو شکمم گذاشتی میخوای چیکار کنی آقا امیر خان؟
https://t.me/+eG_AZOFKOn1jZWNk
https://t.me/+eG_AZOFKOn1jZWNk
https://t.me/+eG_AZOFKOn1jZWNk
https://t.me/+eG_AZOFKOn1jZWNk
https://t.me/+eG_AZOFKOn1jZWNk
https://t.me/+eG_AZOFKOn1jZWNk
https://t.me/+eG_AZOFKOn1jZWNk
https://t.me/+eG_AZOFKOn1jZWNk
https://t.me/+eG_AZOFKOn1jZWNk
#پارت_واقعی👆
6400
#پارت۴۴۳
حرف حیران مدام توی سر دلانا اکو میشد.
همان یک جمله آنچنان آتشی توی دلش به راه انداخته بود که هر لحظه شعلهورتر میشد با هر حرکت و حرف حیران!
برقی از یأس و غم در چشمان دلانا درخشید و عطا قبل از اینکه دلانا کاری کند، شتابزده گفت:
- من با تو هیچ حرفی ندارم!! زنی که خودسر قهر میکنه و معلوم نیست دو هفتهس کجاست رو حتی به اسمم نمیشناسم. برگرد همونجایی که بودی و منتظر بمون که برات احضاریه بیاد.
حیران محکمتر روی پایش ایستاد. وقت آن نبود مقابل هوویش کم بیاورد و عطا به او بدگویی کند. نرمتر و ملاطفتآمیزتر عطا را نگاه کرد و جلوتر قدم برداشت.
- اگه بدونی از وقتی شنیدم خونواده این دختر چیکار کردن چه حالی شدم!!! گوسفند نذر کردم سالم ببینمت...اینقدر که خبر تصادف و تیراندازیت، وحشتناک پیچیده تو روستا!
عطا فیالفور به دلانا نگاه گرفت. چشمان دلانا را بیقرار که دید، متوجه شد که او هم نگران آن مسئله است که آن خبر ناگوار به گوش مادرش رسیده باشد.
دهان باز کرد حرفی بزند که دلانا به سرعت از اتاق بیرون رفت و عطا نگران و ماتمزده در جایش نشست. تکان دادن سر و بدنش که همچون چوبی خشک، بیرمق شده بود، آخی روی لبش نشاند و بیتابانه رفتن دلانا را نگریست.
فقیهه کناری رفت و عطا با اشاره از او خواست دنبال دلانا برود.
اکنون حیران، سرمست و خوشحال این بود دلانا را از میدان به در کرده و او مانده و عطا!
لبه تخت ایستاد و در چشمان عطا، مضطربانه نگاه کرد.
- عطا...چیزیت که نشده!؟
عطا کلافه و عصبی سری اینور و آنور تکان داد.
اما با اینکار گردن خشکشدهاش تیری کشید و آخش بلند شد.
حیران کنار تخت نشست و مهربانانه لب گشود.
- چی شد؟ درد داری؟
عطا با دست آزاد، گردنش را مالشی داد و جواب نداد.
حیران کنارش روی تخت نشست. همینکه به عطا نزدیک شد، عطا کمی خودش را عقب کشید و حیران لبخندی تحسینبرانگیز روی او پاشاند و گفت:
- اگه...اگه بخوای من میتونم از شرطی که گذاشتم منصرف بشم.
نگاه متعجب عطا بالا آمد و حیران اضافه کرد.
- من از خیر این خونه گذشتم...
عطا خیلی دلش میخواست دلیل پشیمانی حیران را بداند! اخمی روی پیشانیاش نشست و پرسید.
- چرا منصرف شدی؟
- چون...چون نمیتونم تو رو با آجرای این عمارت معامله کنم عطا!
عطا پوفی کشید و روی برگرداند.
حیران از جایش برخاست و کف دستانش را به هم مالید.
- به خدا...به خدا کاری به کارت ندارم. اصلاً نه مزاحمت میشم، نه هیچی!
عطا هنوز نمیدانست قصد حیران از برگشتن به عمارت چیست.
- عطا ازت خواهش میکنم!! التماست میکنم بذار اینجا بمونم و طلاقم ندی.
عطا نوچی کرد.
حیران عاجزانه ادامه داد.
- تروخدا با من این کارو نکن عطا...من ازت چیزی نمیخوام به جز اینکه اسمت تو شناسنامهم باشه همین!
عطا ساکت شد. میدانست نمیتواند. دلانا به آن وضعیت راضی نبود و او هم تنها رضایت دلانا را میخواست.
تصمیمش را گرفت و آنی گفت:
- برو بیرون!
حیران یکه و ناراحت، گرهای به ابروانش انداخت.
- عطا التماست میکنم! خواهش میکنم نذار دربهدر بشم...آخه من که جایی رو ندارم برم.
عطا پوزخندی زد.
- تو جایی رو نداری بری؟...تو که پدرتو پیدا کردی. پشتت گرم شده دیگه!
اشکی از چشمان حیران چکید.
- اون منو نمیخواد...این مدتم به خواهش و التماس پیشش موندم! عطا تروخدا نذار برم. به خدا کنیز زنت میشم! اصلاً هرچی تو بگی! هرکاری تو بگی انجام میدم...فقط بذار تو این عمارت بمونم.
عطا حرفی نزد و ساکت ماند. انگار طلسم حیران او را گرفته بود! برق چشمانش دهانش را قفل کرد برای مخالفت با ماندن او!
دوستان توی کانال ویپ رمان به پایان رسید و پارتهای پایانیش گذاشته شد😍
اینجا هنوز تازه داریم به نیمه رمان می رسیم و حدود یکسال دیگه اینجا رمان تموم میشه.
پس اگر مشتاقید زودتر رمان رو کامل بخونید میتونید با پرداخت بهای کانال خصوصی عضو این کانال بشید.❤️
مبلغ 35هزار
واریز به کارت
6037991931097061
بنام بهارسلطانی. بانک ملی
ادمین👇
@ahura1616
#کلاغسفیددرمرداب
#بـــهارســلطانــی
😱 2👍 1
11520
Repost from N/a
- یه سابقه دار و از زندان آزاد کردی که بشه شریکت تو شرکت، تو اصلاً عقل داری دختر؟
بگو اصل داستان چیه منو واسه چی میخوای؟
بی توجه به صدای بلندش نگاهم رو، روی اون تتوها وجای زخم روی سر و گردنش چرخ دادم، این مرد واقعا ترسناک بود اما باهوش بود.
- حق داری، من یه چیزی فراتر از یه شراکت ساده میخوام.
اخمهاش توی هم شد فکش رو به هم فشرد و با خشم گفت:
- چی میخوای ازم، فقط کافیه معقول نباشه تا گردنتو خورد کنم و بقیهی عمرم به عنوان قاتل تو زندان باشم.
داشتم از ترس قالب تهی میکردم، وحشت داشتم که بگم چی توی سرمه، اگه میفهمید، اگه عصبی میشد، همینجوریش هم اینقدر ترسناک بود که میخواستم به گریه بیفتم.
- دِ بگو دیگه لعنتی.
شونه هام از داد بلندش بالا پرید و ترسیده به حرف اومدم.
-ازت یه بچه میخوام.
چشمهاش درشت شد، یه تای ابروش رو بالا انداخت و با مکث گوشش رو سمتم لبام آوردم و گفت:
- یه بار دیگه نشخوارکن چی گفتی؟
یه قدم عقب رفتم، نیم نگاهی به در اتاق انداختم و گفتم:
- کلی پول دادم تا آزاد بشی... من... من.. فقط ازت یه بچه میخوام، اگه بچه نداشته باشم نمیتونم از پدرم ارث ببرم شرط گذاشته، تو به من یه بچه بده و برو.
نفسش رو سخت بیرون داد، دو بار گردنش روبه چپ وراست خم کرد و قبل از اینکه حرفی بزنه با خشم به گردنم چنگ زد، تنم رو به دیوار کوبید و فریادش منو تا مرز سکته پیش برد.
- مدل جدیه هرزه بازیه عوضی؟
منو از زندان در آوردی تا بیناموسی کنم؟
اشتباه به عرضت رسوندن دخی، من زندان بودم ولی پسر حاجیم، حلال حروم سرم میشه.
دست روی مچش گذاشتم و با وحشت گفتم؛
- محرم میشیم، صیغهم کن.
فشار دستهاش رو بیشتر کرد و من به سرفه افتادم.
- درمورد من چی فکر کردی؟که یه بچه میکارمو بعدش ولش میکنم؟
اشتباه کردی دختر اشتباه، بهتره منو برگردونی تو زندان.
ولم کرد، به سرفه افتادم اما قدم هاش سمت در و فکر خراب شدن نقشهم دیوونه کرد که جیغ زدم:
- وقت ندارم، به همه گفتم حاملهم لعنتی، چی ازت کم میشه، عشق و حالتو میکنی و گورتو گم میکنی.
اصلا به تو چه که بچه ای هست یا نه، قرار نیست هیچوقت بفههه تو باباشی، فکر میکنه اون نامزد حرومزادهم باباشه.
بیشتر از قبل عصبی شد، سمتم قدم برداشت و قبل از اینکه مشت گره کردش توی دهنم کوبیده بشه با یه جهش خودم رو بهش رسوندم و لبهام رو روی لبش کوبیدم
م اگه این مرد رو رام نمیکردم شیرین نبودم.
- تو به من یه بچه میدی لعنتی.
https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0
https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0
https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0
https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0
https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0
19300
Elige un Plan Diferente
Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.