🍁اِقرار🍁
°| ﷽ |° ▪رمان اقرار▪ به قلم:🦋bluesky🦋 💎⚡پارتگذاری منظم و روزانه⚡💎 ❄⭐تا انتها رایگان⭐❄
Mostrar más10 900
Suscriptores
-1424 horas
-1147 días
-17830 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
Repost from N/a
Photo unavailable
من شادلینم ...
یک دختر شاد و سرزنده ، زاده شده در یک خانواده ی ثروتمند ...
همه چیز خوب بود تا اینکه از نزدیک ترین دوستم خیانت دیدم ...!
اون و دوست پسرم باهم دست به یکی کردن و تمام ثروت ما رو بالا کشیدن و باعث مرگ عزیز ترین های من شدن و من و راهی زندان کردن...
حالا من مونده بودم با مجازاتی به گناه نکرده ، پر از درد و حسرت ...!
توی زندان با یک زن آشنا شدم و با کمک پسرش آزاد شدم ...
و حالا دیگر تنها نیستم ، اون مرد همونطور که بهم کمک کرد تا از زندان آزاد بشم ، برای انتقام هم بهم کمک میکنه ...
و توی این راه این منم که دلباخته ی حضور پررنگش توی زندگیم میشم ولی هدف اصلیم که انتقامه رو فراموش نمیکنم!
https://t.me/+NXHozjcmr8cwYTRk
https://t.me/+NXHozjcmr8cwYTRk
3200
Repost from N/a
بیبی نگران سر از سجاده برداشت و رو به نبات که پشت پنجره نشسته و در گوشیاش چیزی تایپ میکرد پرسید:
-امیررضام نیومد؟
چشمان درشت نبات به طرفش چرخید:
-نه.
آشوب در دل بیبی افتاد اما به روی خودش نیاورد و از جا بلند شد:
-انشالله که خیره.
نبات دلواپس به پیام محدثه خیره بود
(امتحان فردا رو خوندی؟ وای این استاده چقدر گیره)
که همان وقت پیامی از سمت سهیل دوست امیررضا روی صفحهی گوشی نقش بست:
(سلام ببخشید این وقت شب مزاحم شدم، شما از امیررضا خبر دارین؟)
نفس در سینهی نبات گره خورد. یعنی چه؟ کجا بود که عالم و آدم دنبالش بودند؟
دستپاچه بلند شد و در حالی که تند به طرف حیاط میرفت، شمارهی پسرعموی بدعنقش را گرفت. اما امیرضا جواب نداد.
با استرس طول حیاط را پیمود و سه بار دیگر هم تماس گرفت.
در آخرین دقایق و در اوج ناامیدی صدای کشدار امیررضا قلبش را تکان داد:
-جاااااااانم؟
صدای کشدار و سکسکهها برای پی بردن به مستیاش کافی بود.
نبات شوکه و ترسیده گفت:
-خوبین؟
امیررضا میان خنده بریده، بریده گفت:
-چیشده یاد ما افتادی خانم دکتر؟ دلت تنگ شده؟ اونموقع که تو بغلِ اون پسر جوجه فوکلی میخندیدی یادم نبودی!
نبات گیج و ترسیده تکرار کرد:
-امیررضا چته؟ کدوم پسر؟
امیررضا انگار در عالم دیگری بود که هذیان گونه گفت:
-بعد عمری دلم برای یکی رفته که نگامم نمیکنه. حقم داره. قلبم که یکی در میون میزنه، ازش ده سالم که بزرگترم. عین خودشم دکتری نمیخونم که. از کل خاندانمم طرد شدم. حق داره دیگه!
دوباره خندید:
- کار خدا رو میبینی؟ یا زنگ نمیزنه یا وقتی زنگ میزنه که قراره بیشتر گوه بزنم به تصوراتش.
نبات مستاصل و لرزان نامش را صدا کرد:
-امیررضا؟! مستی؟
-چه خوبه صدام میکنی ها! انگار که اینجا کنارمی. تو بغلمی. پیشونیت چسبیده به پیشونیم. تنت چسبیده به سینهام و...
مستی هوشیاریاش را زایل کرده بود و نمیفهمید چه میگوید. نبات پلک فشرد و زیر لب زمزمه کرد: " مسته نمیفهمه. حساس نشو. حساس نشو خر خدا."
_کجایی؟ خونه خودتی؟
امیررضا کشدار جواب داد:
_جااااان! میخوای بیای خونهام؟! نمیترسی بخورمت؟
از حرص و استرس به جان پوست لبش افتاد.
سردرگم پلک بست:
-چقدر خوردی اینجوری شدی؟ حواست به قلبت هست اصلا؟ بچهای مگه؟ نمیدونی برای قلبت ضرر داره اون کوفتی؟
امیررضا سکوت کرد و آرامتر از دقایقی قبل لب زد:
_قولمو شکستم. قول داده بودم سیگار نکشم ولی نشد! قلب میخوام چیکار وقتی واس یکی دیگه میزنه و اون به چپش گرفته ما رو؟
درمانده وسط ایوان ایستاد و عصبانی نالید:
_زنگ میزنم سهیل بیاد پیشت. فقط لطفا دیگه نخور، خب؟ به فکر قلبت باش.
خندهی تلخش گوش نبات را پر کرد. پر از خشم غرید:
-دل لامصبم تورو میخواد هنوز نفهمیدی خانم دکتر؟!
نبات درمانده سکوت کرد که امیررضا پرسید:
_میای؟!
ثانیهها بینشان سکوت برقرار شد و سپس صدای خندهی تلخ امیررضا بلند شد:
_نمیای پس!
پسرک دوباره خندید و اینبار خفهتر نالید:
- البت کار درستی میکنی خانم دکتر! برو بگیر بخواب... گور بابای امیر رضا و دل...
نبات به میان حرفش پرید:
_میام.
https://t.me/+EoCElP7tGXM3MmVk
https://t.me/+EoCElP7tGXM3MmVk
https://t.me/+EoCElP7tGXM3MmVk
https://t.me/+EoCElP7tGXM3MmVk
11800
Repost from N/a
#سنجاقک_آبی
🧚🏾♀️🧜🏻♂️
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
🧚🏾♀️🧜🏻♂️
-تا حالا جفت گیری سنجاقک ها رو از نزدیک دیدی؟
روی تخت چوبی سنتی در حیاط خانه مادرش نشسته بودیم ،کلافگی از سر و رویش می بارید
-نه والا سعادت نداشتم
یک چشمم به حوض پر از ماهی و فواره اش بود آخ که جان می داد پا در آب شلب شلب کنان با ماهی ها بازی کنم اما از ترس بد اخلاقی اش چسبیده به او روی تخت نشسته بودم
با هیجان شروع به تعریف کردم :
-سنجاقک نر، سر ماده را می بندد و شکمش را زیر خودش حلقه می کند اینجوری هر وقت موقع جفت گیری نگاهشون بکنی شکل قلب به نظر میان
به خاطر همین سنجاقک ها رو به عنوان نماد عشق بازی و شهوت می شناسند
بعد با چشمایی که از خوشی برق می زد و دستانی که در هم حلقه شده بود پرسیدم:
-به نظرت خیلی رمانتیک نیست ؟
نوچ کلافه ای کرد و گفت :
-بیشتر به نظرم بی عرضگی من رو ثابت می کنه
گیج از حرف غیر منتظره اش با تعجب پرسیدم :
-وا تو که همیشه خدا میگی من الم و بلم و جینبلم
ادایش را در آوردم :
-مثل من تا حالا نیومده و از این به بعد نخواهد اومد
حالا به دو تا سنجاقک بدبخت حسودی می کنی؟
چشم چپش که پرید ناخودآگاه از آغوش گرمش عقب کشیدم
در این چند ماه دیگر خوب شناخته بودمش به وقت عصبانیت دچار تیک عصبی میشد
غر زیر لبی اش را شنیدم :
-پسر، خاک بر سرت با این زن گرفتنت
هاج و واج از این جوشش ناگهانی اش غر زدم
-شنیدم چی گفتیااااا
-درد شنیدم ، مرض شنیدم ،اصلا گفتم که بشنوی ؟
دختر نیم وجبی شش ماه من رو میبری لب چشمه تشنه بر می گردونی
یک روز خانم سرش درد می کنه ،یک روز پریود شده ،یک روز باباش ما رو می پاد
یک روز داداش غول تشنش غیرتی میشه
یک روز آمادگی چهار تا ماچ و بوسه رو نداری
حالا میای با شوق و ذوق از جفت گیری سنجاقک ها برام ور ور می کنی
الان یه نماد شهوتی بهت نشان بدم که تا دو روز لنگ بزنی
هین ترسیده ای کشیدم:
-خیلی بی تربیتی
اما آیین بی توجه گردنم را به سمت خودش کشید
و به قصد بوسیدن لبانم جلو آمد
که صدای عصبانی گراهون در حیاط پیچید
-سراب ورپریده
جوری از جا پریدم که چانه ام محکم به دماغش خورد و صدای تق بدی داد
صدای آخ بلندش در بد و بیرای گراهون گم شد
-خوشم باشه مرتیکه ،تو ملاعام تنگ خواهر من نشستی
چی براش جیک جیک می کنی؟
شانه اش را گرفت و کشید
با چشمانی از حدقه در آمده زد زیر خندید :
-دمت گرم آبجی زدی ترکوندیش که
از لابه لای انگشتان آیین که بینی اش را سفت چسبیده بود خون می چکید روی زمین
با نگاهی برزخی زیر لب توپید
-بر پدرت دختر
🔥🔥🔥
آیین فرهنگ دکتر جذاب ،مغرور و پولداری
که یک بیمارستان عاشقش بودند
شنیده شده بعضی ها به حدی خاطر دکتر رو می خواستند که از قصد دست و پاشون رو می شکنند تا مریض اش باشند 🤣
اما پسر همه چی تموم قصه ما مجبور شد با دختر عموی صفر کیلومترش که عاشق چیزای عجیب و غریب
عقد کنه
🔥🔥🔥
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
3100
Repost from N/a
بین مهمونا شربت میگردوندم و به عنوان خدمه وسط مهمونی عیونی بودم...
نگاهم و بالا آوردم و با افسوس به مهمونای جمع دادم و به یک باره نگاهم قفل مردی شد!
خودش بود... آتا بود!
ذوق کردم چند ماهی میشد ندیده بودمش و خواستم سمتش برم که دختر مو بلوند زیبای قد بلندی کنارش ایستاد!
و من مات موندم و تو خودم جمع شدم، آخه منو چه به آتامان ایزدی!
نگاهم و به دخترای اطراف دادم، لباسای زرق برقی و صورتهای بدون نقص و من...
شلوارلی آبی ساده و تی شرت سفید و موهای بافته شده بدون حتی یه رژ لب و صورت پر از کک و مک...
بغض کرده داشتم نگاهش میکردم که همون موقع دختر مو بلوند دستاشو بین دست همین قفل کرد و من نفهمیدم چی شد که تمام خاطراتم با آتا جلو چشمام اومد و سینی شربت از دستم افتاد و صدای خورد شدن جاما به قدری بلند بود که توجه همه بهم جلب شد!
سکوت کل فضای خونرو گرفت و تمام نگاه ها روم بود که سریع با هول ولت نشستم و خواستم شیشه هارو جمع کنم که دستم بریده شد و اشکام بی اختیار روی صورتم ریخت!
و صدای داد خانم موحد صاحب کارم بلند شد:- بی دست و پا چیکار میکنی؟
غرور و شخصیتم... نمیدونم چی شد که به یک باره کتفم کشیده شد بالا و نگاهم تو نگاه مشکی آتا چفت شد که لب زد:
-دستتو بریدی...
اشکام فقط روی صورتم ریخته میشد که بدون حرف از وسط اون فضای خفقان شده به بیرون کشیدم و سمت اتاقی رفت و هولم داد داخل و غرید:-اینجا چه غلطی میکنی؟
با ترس سمتش برگشتم و دستم که خونی بود گرفتم:-بعد این که از شرکت اخراجم کردی باید میرفتم برای کار یه جا استخدام میشدم دیگه!
مات موند و دستی لای موهاش کشید که ادامه دادم:-خوشگله... دوست دختر جدیدتو میگم از من خوشگل تر خانوم تر و خب با خانواده تر
نگاه از صورتک گرفت و داد به دست خونیم:
-خودتو اذیت نکن الهه. منو تو وصله تن هم نیستیم. تو تهش مامانم قبول کنه خدمتکار خونه شی
-میدونم میدونم تو یه دختر از سطح خودت میخوای، میخوای مادر بچه هات کمبود نداشته باشن عقده نداشته باشن میدونم
هق هقی کردم و ادامه دادم:
-اگه بابای منم سرمای دار بود انتخابت بودم؟!
-بشین برم باند بیارم دستتو ببندم
خواست بره که جلوش سد شدم:-جوابمو بده
نگاهش و داد به چشمام و داد زدم:
-جوابمو بده میگم جواب بده
بدتر از من داد زد:-آره بودی اره لعنت بهت بودی
ناباور نگاهش کردم و نیشخندی زدم، پول... پول تو این دنیا پس همه چیز بود.
با نیشخند زمزمه کردم:-با دختر همین که باهاش اومدی باهاش خوابیدی؟ مثل من نابلد یا بلد کار
مثل من دختر بود یا نه بار اولش تو نبودی
حرصی ازم نگاه گرفت و من داشتم خودم و شکنجه میکردم؟!
-بس کن الهه! من همین الان مشروب خوردم حالت طبیعی ندارم بس کن لعنت بهت یهو میزنه به سرم...
-جـــوابـــمـــو بـــده... جوابمو بده!
- آره خوابیدم باهاش کل هفتهی پیشو روی تختی که تورو میبوسیدم خوابیدم و هم خواب شدم خیالت راحت شد؟
واس آزار خودت کفایت میکنه یا توضیح بدم برات که اولین بارش نبود که مثل تو ترسو نبود؟
اشکام دیگه قطع نمیشد، عقب گرد کردم و به دیوار پشتم تکیه دادم که نفسی گرفت و سمتم اومد:
-ولی دوستش نداشتم من تورو دوست دارم
نیشخندی زدم و به دست خونیم خیره شدم که اومد جلوم و دستی لای موهام کشید که دستشو پس زدم:
-دوست داشتن برای تو معنی نداره تو دنبال پولی قدرتی بهشم میرسی ولی منو از دست میدی منی که همه چیمو بهت دادم
https://t.me/+YMafOPmvs1Y2YzY0
https://t.me/+YMafOPmvs1Y2YzY0
لباسامو برداشتم که همون موقع خانم موحد سر وقتم اومد و با رو ترشی ۱۰۰ تومن گذاشتم کف دستم که نالیدم:-این چیه قرار ما دو ملیون بود!
-اون لیوانایی که شکوندی دستی سه میلیون بود دختر جان
تو صورت نیشخندی زدم و پولو تو صورت پرت کردم و از اون خونه نفرین شده زدم بیرون و تو تاریکی شب تو کوچه خلوت اشک میریختم و راه میرفتم و زمزمه میکردم:
-خدایا نیستی نمیبینی منو دیگه نمیبینی!
قدم برمیداشتم و برام مهم نبود این کوچه ویلایی خیلی تاریک و همون موقع به یک باره صدایی شنیدم!
با فکر این که توهم بیخیال راه رفتم اما صدای تکرار شد:-ک..کمک کمک کن.
ترسیده نگاه چرخوندم و با دیدن سایه آدمی کنار دیوار کاهگلی و درختی آروم سمتش رفتم!
یه مرد بود که صورتش خون خالی بود و دستش روی پهلوش نشون از خونریزی زیادش میداد که با دیدن من زمزمه کرد:
-نجاتم بده نجات...
-آقا...؟! من.. من کمک باید برم بیارم واستا
خواستم برم که که ساق پام و گرفت و جیغم تو کوچه پیچید که با سختی لب زد:
-به شماره به شماره ای که میدم زنگ بزن... کمکم کن تا عمر دارم کمکت میکنم
و این آغاز تحول زندگی من بود چون خودمم نمیدونستم اما اون مرد یه آدم معمولی نبود.
اون ثروتمندترین آدمی بود که تا حالا تو عمرشون میدیدن
https://t.me/+YMafOPmvs1Y2YzY0
https://t.me/+YMafOPmvs1Y2YzY0
10610
Repost from N/a
.
مستخدم هراسان وارد اتاق شد :
_ خانم جان
_ چی شده ؟
_ پلیسا ؟!.....
_ خب باشه ، راهنماییشون کن بیا.......
کلامش را برید :
_ اومدن شما را ببرن؟!
_ چی ؟! چرا ؟!
_ نمیدونم ، حکم بازداشتتونو دارن
با دلهره آب دهانش را به سختی بلعید :
_یعنی چی ؟ حکم بازداشت من ؟!
_ آره خانم تو رو خدا فرار کنید
_ چی میگی محبوبه ؟چه فراری؟! حتما اشتباه شده
بعد به سمت رامین که خیلی آرام نظارهگر گفتگوی آنها بود رفت :
_ رامین ببین چی میگه ؟!
_ گفتم بهت زیاد چک نکش لابد واسه همون اومدن
_ چی میگی رامین ؟ دست چک من دست تو بود
بعد به سمت مرجان برگشت :
_ مرجان ببین چی میگه ؟!
_ به من ربطی نداره ، چرا منو دخالت میدی ؟
_ شما دیوونه شدید ،خودتون .......
در این موقع پلیسها وارد شدند و یکی از مامورها به سمت شادلین آمد :
_خانم شادین ارجمند ؟
آنقدر ترسیده بود که نمیتوانست پاسخ دهد ، به جای او رامین :
_بله خودشون هستن
مامور به سمت شادلین آمد تا به او دستبند بزند ، که او به سمت رامین حمله ور شد و یقه او را گرفت :
_کثافت آشغال چیکار کردی ؟!
و مدام به او مشت میزد که ماموران زن به دستور مافوقشان او را گرفتند و دستبند زدند و شادلین بی مهابا و رگباری به رامین و مرجان ناسزا میگفت و قبل از اینکه از عمارت بیرون بروند بلند فریاد کشید :
_تقاصشو میگیرم ، منتظر باش رامین ، به خاک سیاه مینشونمت ، به روح پدر مادرم انتقام میگیرم
رامین و مرجان با لبخندی زیرکانه فقط او را نگریستند......
https://t.me/+fP8XSvR688o5OTY0
https://t.me/+fP8XSvR688o5OTY0
وقتی دوست صمیمیم با نامزدم نقشه کشیدن که اموالم رو بالا بکشن و من رو بندازن زندان دیوونه شدم!
تو زندان زنان اتفاقی برام افتاد که زندگیم رو زیر و رو کرد وباعث شد که من.....
.👍 1
9300
Repost from N/a
Photo unavailable
من نباتم...
یه دختر هجده ساله و نازپروردهی کل خاندان...
شهر دیگه دانشگاه قبول میشم و اونجا من رو میفرستن پیش امیررضا، پسر عموم که از کل خاندان طرد شده، اونم بخاطر رابطه با زن برادرش!
بابام میگه حتی نباید بیشتر از یه سلام، حرفی بینمون رد و بدل شه!
اما اون با همه تصوراتم فرق میکرد!
یه مرد منزوی و خشن بود که آدمم حسابم نمیکرد و...
من عاشق این شدم که پا بذارم روی خط قرمز پدرم و امیررضا رو عاشق خودم کنم
وقتی دیدم با محبتهام نمیتونم دلش رو نرم کنم، دست گذاشتم روی نقطه ضعف مردونهش...
با یه لباس خواب که همه چیزمو به نمایش میذاشت وارد اتاقش شدم و نفسش رو بریدم...
نتونست مقاومت کنه و...
https://t.me/+1wuDonpWFpFkYWU0
https://t.me/+1wuDonpWFpFkYWU0
https://t.me/+1wuDonpWFpFkYWU0
یعنی امیررضای خشن و بی اعصابمون با نبات لوند و شیطون چیکار میکنه🙊😟
👍 2
27000
Repost from N/a
میدونستی زنا با چادر اعدام میشن!
چهار ستون تنش با این حرف لرزید!
با چادر سیاه سرش بالای دار میرفت؟
از ترس مثل گچ دیوار شد و زن همبندش گفت:
-گفتی کی تاریخ اعدام زدن برات بچه جون؟
- گ... گفت گفتم دو دو روز دیگه
زنی که حبس ابد بود به اندام ریز و نیزه ی دخترک نگاهی کرد:
-اخه واقعا تو چطوری با این جست آدم کشتی؟
بدنش با یاد آن شب یخ بست، یاد جیغ های خودش خون قرمز رنگی که روی صورت خودش و تخت میریخت!
در خودش جمع شد:
-آره من کشتم
زن یه تا ابرو انداخت بالا:
-چطوری کشتی؟
خاطرات مرور شد صاحب کارش مردی چهل ساله میخواست به او تجاوز کند و او چاقوی میوه خوری را در شاهرگش فرو کرده بود...
دستانش را در هم پیچاند و با بغض فقط سکوت کرد که زن زندانی ادامه داد:
-پشیمونی؟
-نه
بدون فکر جواب داده بود، بدون هیچ تعللی...
از کارش پشیمان نبود و خودش با پای خودش و لباس های خونی به کلانتری برای اعتراف رفته بود.
زن زندانی نیشخندی زد:
-ازت خوشم میاد بچه... بده فالتو بگیرم
بدون این که دستش رو به دستای زن زندانی بدهد لب زد:
-فال من معلوم، تا چند روز دیگه زیر خاکم
زن بی توجه به او دستش را اما چنگ زد و به کف دستش خیره شد و بعد مدتی نیشخندی زد:
-مرگ؟!
نگاهش را بالا آورد و به چشمای دخترک خیره شد:-سیاه تر از مرگ میبینم
-اون دنیام حتما میرم جهنم کار خداست دیگه این دنیا بدبخت اون دنیا بدبخت تر اصلا باش قهرم، خداوکیلی خدایی بلد نیست
یک قطره اشک روی صورتش افتاد و ادامه داد:
-دلم نمیخواد با چادر اعدام شم!
سرش را روی زانو های گذاشت و زن باز به کف دست دخترک خیره شد:
-این سیاهی که من میبینم مال یه شب یه شب تاریک که بعدش صبح میشه دختر جون پس... فکر نکنم بمیری
میدانست زن برای او دلش سوخته و این طوری حرف میزند پس فقط بیحرف دستش را از دستش بیرون کشید:
-با حقیقت سیلی بخورم بهتر از این که با دل خوشی خودمو به حماقت بزنم
با پایان حرفش صدای بلندگو زندان بلند شد:
-الهه ملاقاتی داری
همین جمله کافی بود که زن فالگیری زندانی لبخند بزند
https://t.me/+zuKum1S4Fvc1N2Y8
https://t.me/+zuKum1S4Fvc1N2Y8
نگاهش به مرد جوانی افتاد که نمیشناخت و گوشی را برداشت که مرد هم همین کار را کرد و با اخم سلامی داد.
-سلام، میشناسمتون؟
مرد سری به تایید تکون داد:
-برادر همون آدمیم که کشتی
ساکت ماند و مرد ادامه داد:
-خونواده کس و کار نداری بیان رضایت بگیرن؟
سری به چپ و راست تکون داد:
-ندارم من فقط خودمو دارم که فکر کنم تا دور روز دیگه هم اونم ندارم
واس چی اومدین اینجا؟
مرد کمی به قیافه دخترک نگاه کرد:
-داداش من آدم درستی نبود، من برام مهم نی مرده یا نه من رضایت میدم ولی مادرم راضی نیست
سرش را پایین انداخت و با بغض برای جانش کمی تقلا کرد:
-من، من فقط از خودم دفاع کردم میخواست بهم تجا تجاوز کنه به خدا...
وسط حرفش پرید:
-من اینو میدونم، برای همین اینجام
عذاب وجدان دارم اگه بزارم بمیری یه راه هست که سرت نره بالا دار
نگاهش زوم مرد روبه رویش شد و مرد ادامه داد:- خونبس شو این طوری مامان منم رضایت میده خونبس من شو تا بتونم مامانمو راضی کنم به رضایت
https://t.me/+zuKum1S4Fvc1N2Y8
https://t.me/+zuKum1S4Fvc1N2Y8
23910
Repost from N/a
#سنجاقک_آبی
🥀🌖
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
🥀🌖
اولین بار بود تیشرت کراپ مورد علاقه ام را می پوشیدم.
رنگ دلبرش حسابی به پوست روشنم می آمد
بالاخره بعد از ماه ها ورزش و رژیم های سخت می توانستم بدون خجالت لباس دلخواهم را بپوشم آن هم در حضور دختر عمو، پسر عمو های از دماغ فیل افتاده ام.
خصوصا سارا و آیین
آیین، آخ آیین چطور با همه آنقدر خوب بود و من هیچ گاه به چشمش نمی آمدم.
یاد نگاه های از بالا به پایینش با آن پوزخند گوشه لب، روح و روانم را به هم می ریخت.
می خواستم همه مهمانها که آمدند از پله ها پایین بروم.
آن وقت مامان پری هیچ کاری از دستش بر نمی آمد همیشه میان جمع احتراممان را نگه می داشت حتی اگر مخالف رأی خانواده سنتی ومذهبی مان عمل می کردیم .
موهای طلایی رنگ و مواجم را اتو کشیده لخت و براق روی شانه ریختم.
با احتیاط بالای پله ها ایستاده و یواشکی طبقه پایین را دید می زدم .
بزرگترها از جوان های جمع جدا نشسته گوشه ای چای می خوردند .
دستانم از شدت استرس مدام عرق می کرد
با نفسی عمیق کف دستم را با شلوار پاک کرده و از پله ها سرازیر شدم و با اعتماد به نفس کاذب سلام بلندی دادم .
سرها که به سمتم چرخید منتظر پاسخ نماندم
خوش آمد گویان خودم را روی اولین مبل سر راهم پرت کردم
بعد از چند دقیقه که حالم جا آمد و سرم را بالا آوردم
چشمانم در نگاه عصبانی آیین گره خورد
چه خبر بود؟سفیدی چشمانش به قرمزی می زد
ترسیده در مبل فرو رفتم که متوجه فرد کنارم شدم
با چشمانی مشتاق و هیز نگاهم می کرد
اه از نهادم بلند شد
خدای من ، اینجا چه می کرد؟پسر خاله بد چشم آیین به حتم دوباره با پدر و مادرش قهر کرده به خانه خاله اش آمده بود .
با سرخوشی چشمکی زد :
-
به به سراب خانم ؟چی ساختی ؟
نمی دونستم یه پری زیبا تو خونه عموی آیین قایم شده وگرنه زودتر از خونه قهر می کردم.
به سختی آب دهنم را قورت دادم و هنوز در شیش و بش جواب دادن بودم
که پرش ناگهانی آیین را از گوشه چشم دیدم.
و با دهانی باز، مات آیینی ماندم که سمت یقه پسر خاله اش یورش برد.
صدای فریادش خانه را لرزاند:
-بی ناموس، با کی دل و قلوه رد و بدل می کنی
مگه بهت نگفتم از در این خونه رفتی تو چشمات درویش می کنی.
صدای جیغ دخترها، به خاطر مشتی که در صورت پسر بخت برگشته نشسته بود بلند شد از جا پریدم.
دیگر جای ماندن نبود.
آماده فرار بودم که مچ دستم در پنجه دستان آیین قفل شد:
-دختره ی سرتق حالا دیگه کارت به جایی رسیده با این سر و وضع میای وسط جمع
خجالت نمیکشی.
گیج و سرگردان همراهش به سمت پله ها کشیده می شدم.
از خجالت روی نگاه کردن به بزرگتر ها را نداشتم و چشمهایم مدام از اشک پر و خالی می شد.
صدای مادربزرگ میان هیاهوی سالن در گوشم زنگ می زد:
-پری این بود دختری که پز تربیت و ادبش رو می دادی؟
بیچاره پری که همیشه پاسوزِ بچه هایش بود.
-گمشو برو بالا لباست عوض کن
گم شو تا نکشتمت
بالای پله ها رسیده بودیم و آیین همچنان دستهایم را محکم گرفته و می کشید
مچ دستم داشت می شکست
قبل از اینکه زبان به اعتراض باز کنم
محکم به در اتاق کوبیده و پرت شدم روی زمین
صدای قفل در که بلند شد
مبهوت سرم را بالا آوردم
با ترس و لرز به دیوار تکیه دادم
چرا در رو قفل می کنی ؟؟:
-خیلی دوست داری خودت رو نمایش بدی مگه نه؟
خوبه
شروع کن
مگه همیشه دنبالم موس موس نمی کردی؟؟
صدای پری از بیرون اتاق می امد و به در قفل شده می کوبید
آیین اما به سیم آخر زده بود
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
سنجاقک آبی /الهام ندایی
الهام ندایی سنجاقک آبی 💙 در حال تایپ
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8پیج اینستاگرام nstagram.com/narrator_roman
10200
Elige un Plan Diferente
Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.