22 961
Suscriptores
-8324 horas
-4847 días
+19630 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
#محیانوشت
خانوما این آنلاین شاپ آرایشی و بهداشتی خودمه.
میتونید با خیال راحت و زیر قیمت بازار هر محصولی که میخوایدو با بهترین کیفیت دریافت کنید.
تضمینش هم با خودمه💋
خوشحال میشم یه سر بزنید.
محصولات بیشتر اضافه میشه و اگه محصولی خواستید که توی چنل موجود نبود ایدی زیرپستا مال خودمه میتونید پی وی بگید چم میکنم براتون😍😘
https://t.me/saya_shop11
سایا شاپ🪐✨
آیدی ادمین جهت ثبت سفارش👇 @saya_admin11
100
Repost from ایـــــوار ✨
00:16
Video unavailable
💘طلسم شهوت بند و زبانبند و جلوگیری از خیانت🔐
🔮دعای حصار قوی دفع همزاد و چشم زخم و ابطال سحر عظیم
❣تسخیر و احضار برای جذب و بیقراری و بازگشت معشوق ❤️🔥
💰طلسم الفوز پیروزی در معاملات و جذب ثروت فراوان
🫶گشایش و تسهیل در ازدواج و بخت گشایی سریع💍
🪄گره گشایی و حاجت روایی فوری نازایی زوجین📜
👤مشاوره رایگان و تخصصی با استاد سید احمد هاشمی 👇
🆔@seyed_ahmadhashemi
📞09057936026
@telesme1
همراه با ضمانت کتبی و مهرمغازه و اصالت کارها ť13ŕ
https://t.me/telesme1
لینک کانال و ارتباط مستقیم و مشاهده رضایت اعضا
2.11 MB
9100
Repost from N/a
.
-هوو سر این دختره آوردی بسش نیست؟ کتکش هم میزنی نامسلمون؟
کلافه به طرف عمه چرخید. خودش هم نمیدانست چطور برای اولین بار دستش به تن مثل برگ گل دخترک رسیده بود.
-من خودم اعصابم گهی هست عمه! شما شورش نکن ...کتک کجا بود؟ بین همه ی زن و شوهرا بحث هست !
عمه خانم پوزخند زد.
-عه ! بحث ساده ت زده لب دختره رو پاره کرده ؟ مریم میگفت بخیه میخواد.
لبش پاره شده بود؟ آخ الهی که دستش میشکست.
-من نزدم عمه ! حالا من هی میگم نره شما میگی بدوش!
عمه آرام جلو آمد. کسی چه میدانست در دل تک تک اسفندیاری ها چه غوغایی به پا بود.
-من کاری ندارم تو زن و شوهری شما چه خبره عمه! اما سر این دختر هوو اومده. اصلا میفهمی حالش و ؟ داره مثل شمع آب میشه.
-انقد هوو هوو نکن عمه! خودش خواست. گفت میخواد مادری کنه واسه بچهی ترگل....
عمه خندید. آنقدر تلخ که کام کوروش تلخ شد.
-کدوم زنی راضی میشه شوهرش و شریک بشه که بچه ی هوو رو بزرگ کنه جای بچه ی خودش . اون ترگل نیومده داره خون به جیگر این طفل معصوم میکنه .
گفت و به طرف اتاق چرخید و صدایش را بالا برد
-یغما عمه بیا!
کاش عمه صدایش نمیزد. بعد از دعوای دیشب رو نداشت در صورتش نگاه کند.
-عمه دل به دلش نده! من بعدم اومد سفره ی دلش و باز کنه یکی بزن تو دهنش که یاد بگیره درد دل زن فقط مال سر سفره ی شوهرشه!
عمه جواب نداده یغما از اتاق بیرون آمد. دخترک را که دید یک بار دیگر آرزو کرد که ای کاش دستانش قلم شده بود. کبودی لبش بیش از اندازه توی ذوق میزد.
-تو دهن زدن که کار شماست عمه جان!
این عمه هم خدای طعنه زدن بود.
-کاریش نداشته باش عمه جون.
صدایش میلرزید . یک هفته از محرم شدنش به ترگل میگذشت و در این هفته چه بر سر این زن رنج کشیده آمده بود.
-تو چته یغما!
پرسید و به این بهانه جلو رفت. مگر غرور اجازه میداد بی بهانه نزدیک شود و دسته گلش را از نزدیک تماشا کند.
-درد داری بپوش بریم دکتر! من وقت این مسخره بازی ها رو ندارم.
-امشب هم میری پیش ترگل؟ تا حامله بشه هر شب میری نه؟
آخ که همین زبان تند و تیز بلای جانش بود
-دوباره شروع نکن یغما! من اعصابم نمیکشه.
-شروع کنم بازم میزنی ؟
دستش را دو طرف بازوی دخترک گذاشت.
-تو دردت چیه یغما؟ من زن میخواستم؟ خودت این نون و نذاشتی تو دامن من؟ حالا خودت شدی بلای جون من...
عمه آرام جلو آمد.
-یغما عمه من جونم به جون کوروش بنده خودت هم میدونی! اما تو این تصمیمی که گرفتی پشتتم. بگو و خودت و خلاص کن...
چشمانش در مردمک چشم یغما بالا و پایین میشد.
-چی میخوای بگی بلای جون؟ ترگل و طلاق بدم؟ بعد یه هفته؟ باز بشینی شیون کنی که آی من نازا حسرت یه بچه ...
عمه تند و کوتاه کلامش را برید.
-یغما رو طلاق بده بچسب به همون ترگل ! میخوام خودم این زن و شوهرش بدم..یه مرد بیاد سایه ی سرش بشه که هرجا بچه میبینه یادش نیفته اجاق زنش کوره و تا یه هفته بشه آینه ی دق!
شوخی بود دیگر ! زن وصل به جانش را طلاق میداد و دستی دستی زیر لحاف یک نره خر بی ناموس..
عمه بی رحمانه ادامه داد
-میگه نمیتونم تخت شوهرم و شریک شم با ترگل! من خواستگار دست به نقدم دارم براش...میخواد ببرتش اروپا. یارو دکتره...آدم حسابی ماشالله.
لال به چشمان یغما خیره مانده بود که دخترک با همان لب پاره پاره خندید
-ترگل حامله ست ! نمیخوای بگی تازه عروست تو یه هفته حامله شده که! خودش میگفت اون وقتا که دوست من بوده میومده اینجا...روی تختخواب من....ترگل ۳ ماهشه کوروش...
با چیزی که شنید....
https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8
https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8
https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8
https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8
https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8
https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8
https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8
https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8
https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8
https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8
#پارت👆
6300
Repost from N/a
— نوزاد میخرین آقا؟
مرد دلال دستهی پول ده هزار تومنی رو بین انگشتاش میذاره و میشمره.
⁃ فروشی داری؟
دستش رو میذاره روی شکم بزرگش. چند روز بیشتر تا به دنیا اومدنش نمونده.
⁃ بینم ممد، یه نوزاد پسر تو دست و بالت نداری؟ مهندس خوب پول میدهها.
دلال رو به دخترک میکنه و با بیخیالی به رفیقش میگه:
⁃ بهت خبر میدم. نگرد ببینم تو دست و بالم هست.
بعد دخترک رو مخاطب قرار میده:
⁃ بچت چیه؟
⁃ پ…پسر.
چشمای مرد دلال برق میزنه.
⁃ راه بیوفت بریم.
همراه دومرد غریبه سوار ماشین قراضهای میشه و یک ساعتی تا رسیدن به مقصد طول میکشه.
جلوی یه عمارت سفید و بزرگ از ماشین پیاده میشه.
دست و پاش میلرزه. اگر مجبور نبود بچه رو نمیفروخت. پول لازمه و باید خرج عمل کلیهی مامانش رو بده.
⁃ شوهر موهر نداری که؟ پس فردا نیاد بگه بچهمو پس بدیدا. مهندس الکی پول نمیده. خوب پول میده ولی بعدش نباید دبه کنین.
⁃ نه ندارم.
ممد سری تکون میده و زیر لب خوبهای میگه.
زن خوش پوشی جلوی ساختمون به استقبالشون میاد.
با دیدن سر و وضع ژندهی دخترک یه نگاه تحقیر آمیز بهش میندازه.
⁃ این مادر بچهاس؟ این که خودش ۱۵ سالشم نمیشه.
سرش رو پایین میاندازه رو چادرش رو محکم نگه میداره:
⁃ ۲۳ سالمه خانم.
زن دستشو زیر چونهاش میزنه و با دقت صورتش رو زیر نظر میگیره.
⁃ بهت نمیاد. مطمئنی حاملهای؟
⁃ بله خانم.
⁃ چادرت رو بزن کنار ببینم.
لبش رو میگزه و زیر چشمی به دوتا مرد غریبه که اونجا هستن نگاه میکنه، زن متوجه میشه و به سمت پلهها اشاره میزنه:
⁃ بریم بالا پسرمم بیاد ببینتت.
رو به مردا میکنه و میگه:
⁃ شما همینجا باشین تا بیام.
حین بالا رفتن نفس نفس میزنه. روزای آخر بارداریه و یه سختی خودشو جابجا میکنه.
تو اتاق وایمیستن و زن چادرش رو از سرش برمیداره. با دیدن هیکل نحیف دختر که شکمش نشون میده روزای آخر بارداریشه با بهت میگه:
⁃ پسره؟
سر تکون میده و بله میگه.
⁃ عروسم توانایی بارداری نداره. پسرم هم حاضر نیست دوباره زن بگیره و بچهدار بشه.
چند تقه به در میخوره.
⁃ بیام تو مادر جان؟
⁃ بیا پسرم.
بقیهی حرفش رو میخوره. در باز میشه و قامت آشنایی توی چهارچوب به چشم دخترک میخوره.
چند لحظه میخکوب همدیگه میشن.
⁃ سلام.
مرد خوش پول زودتر خودش رو پیدا میکنه.
⁃ سلام به روی ماهت. ببین میپسندیش عزیزم؟ به زودی دنیا میاد
چند قدم به سمت جلو برمیداره و نگاهش رو از رو دخترک مات جدا نمیکنه.
⁃ خودت هم با بچه میمونی؟
ترسیده به مرد زل میزنه. مگه مادرش نگفت که زن داره؟
⁃ بمون بچهات رو بزرگ کن.
⁃ چ…طور پسرم؟
بدون اینکه به مامانش نگاه کنه میگه:
⁃ عقدت میکنم. خودت بالای سر بچه باش.
بعد از نه ماه پیداش کرده. دختری که شب و روز دنبالش گشته و اون ازش فراری بوده.
⁃ دو برابر بهت پول میدم، بمون همینجا…
به عمل مادرش فکر میکنه. راه دیگهای نداره.
⁃ باشه…
https://t.me/joinchat/XOs2tdWY87c3N2Rk
https://t.me/joinchat/XOs2tdWY87c3N2Rk
https://t.me/joinchat/XOs2tdWY87c3N2Rk
https://t.me/joinchat/XOs2tdWY87c3N2Rk
https://t.me/joinchat/XOs2tdWY87c3N2Rk
https://t.me/joinchat/XOs2tdWY87c3N2Rk
https://t.me/joinchat/XOs2tdWY87c3N2Rk
3900
Repost from N/a
-واژن دخترتون یه خورده پاره شده و خونریزی داره. به خاطر رابطهی پر خشونت و طولانیه. میتونید از همسرشون شکایت کنید اگر...
پیمان با حوصلهای سر آمده رو به دخترک لرزان و رنگ پریدهی روی تخت غرید:
-پاشو شورتتو بپوش!
رو به دکتر ادامه داد:
-دخترم نیست، زنمه! طبابتتو بکن دکتر جای اینکه سرتو بکنی تو باسن زندگی بقیه. بده من نسخه رو!
آذین با چشمهای اشکی و ملتمسش به دکتر نگریست.
وقتی چهارده سالش بود پیمانِ نیکزاد او را دزدید. در هفده سالگیاش با زور و کتک عقدش کرد و حال زندانی و زیر خوابهاش بود.
دکتر لبخندی تصنعی زد و با مراعات گفت:
-آقای نیکزادِ عزیز بنده قصد جسارت نداشتم. تن دختر کوچولومون پر از کبودی و خون مردگیه. رد طناب دور مچ دستاش و پاهاشه. انگار طولانی مدت بسته شده. عذر میخوام میپرسم گرایش خاصی دارید؟
پیمان بیتوجه به حضور دکتر ضربهای روی رانش زد و دخترک مطیعانه روی پاش نشست.
تره موی نارنجی رنگ را پشت گوشش گذاشت و پرسید:
-من دست و پاتو میبندم؟
دخترک از ترس او دروغ گفت:
-ن...نه
-من کتکت میزنم؟ تو تخت اذیتت میکنم بچم؟
چانهاش لرزید و مرد خشن نگاهش کرد.
با بغض گفت:
-نه...همیشه مراقبمی...اذیتم نمیکنی
دست مرد نوازش گونه روی کمر لختش کشیده شد:
-برو لباساتو بپوش بریم خونه
قلبش درد میکرد. نمیخواست به آن جهنم برگردد. هر وقت بهانهی مادر و پدرش را میگرفت پیمان او را در زیر زمین تاریک ویلا یا قفس سگها زندانی میکرد. بعضی اوقات هم مثل حالا چند روزی غذا نمی داد بخورد.
صدای دکتر درآمد:
-این دختر چند روزه آب و غذا نخورده. از دخترای هم سن و سال خودش کم وزنتره. نکنه همیشه جیره بندی شده بهش آب و غذا میدید؟
پیمان ران لطیف دخترک را نوازشی کرد و دخترک با بغض و ترس گفت:
-من بهشون نگفتم
-لباساتو نپوشیدی!!!
-ال...الآن میپوشم
تند تند لباسهاش را پوشید و وسط اتاق ایستاد. پیمان نسخه را از زیر دست دکتر کشید و غرید:
-بفهمم جایی پشت من زر زدی از بیمارستان اخراجی خانم دکتر!
-آقای دکتر نیکزاد بزرگوار!...خانم کوچولوی شما بارداره، اونم دو ماه و نیمه!
-کم چرت و پرت بگو! نکنه میخوای پرونده طبابتتم بره هوا؟
زن با جدیت گفت:
-خانم بارداره! بُنیه ضعیفی هم داره. سوای اون رَحِمِش اونقدر ضعیفه که من گمون نمیکنم با این وضع رابطهی جنسیتون جنین نیفته!
آذین وا رفته و هراسان بازوی پیمان را گرفت:
-من فقط هفده سالمه...تو رو خدا...من بچه نمیخوام
پیمان کمر باریکش را در برگرفت و با آرامشی ساختگی پرسید:
-وضعیتش الآن چطوره؟
-به معنای واقعی کلمه افتضاح! جنین اصلا رشد خوبی نداشته. مواد مغذی کافی نه به مادر رسیده نه به بچه. از طرفی خانمتون از لحاظ روحی به شدت داغونه و این مسئله رو بچه هم تاثیر میذاره.
تا حالا به پرش پلک و لرزش دستاش دقت کردید؟!
دخترک نالید:
-بریم خونه...بریم
-داروهای لازمو نوشتم. ماه دیگه بیاریدش برا سونو. اگه بچه و مادر بچه رو دوست دارید بهشون برسید. اگر نه حاملگی پر خطری تو راهه و ممکنه هم بچه رو از دست بدید و هم مادر بچه رو!
پیمان دندان قروچهای کرد و دخترک از ترس حرف هایی که شنیده بود بلند بلند زیر گریه زد.
از اتاق دکتر بیرون زدند و سوار مزدا تریاش شدند.
صدای گریههاش روی مغزش بود.
-بسه! سرمو نبر باز!
-من...بچه نمیخوام...میخوای من بمیرم آره؟...من از قبر میترسم...از بهشت زهرا میترسم...تو رو خدا سقطش کنیم
پیمان عصبی گوشهی لبش را جوید و صدا بالا برد:
-میزنم دهنتا! اون پدرسگ یه حرفی زد. کی گفته قراره بمیری؟
از صدای بالاش پلک دخترک پرید و لرزش دستهاش شروع شد.
خواست دست دخترک را بگیرد که عقب کشید و به پنجره چسبید.
نفس عمیقی کشید و با ملایمت گفت:
-برات جیگر بگیرم کوچولوم؟
دخترک عذاب وجدان به جانش ریخت:
-س..سه روزه..بهم غذا ندادی..فقط به خاطر این که گفتم از پشت نه
-هر چی آذین خانم بخواد براش میخرم بخوره...دیگه هم دست و پاشو نمیبندم و تو تخت بهش سخت نمیگیرم
-ازت متنفرم!
پیمان گونهاش را بوسید:
-پررو نشو! میرم جیگر بگیرم الآن میام
یادش رفت قفل ماشین را بزند. یادش رفت که این دختر بال بال میزند برای رفتن.
آذین دست لرزانش را سمت دستگیره برد...
https://t.me/+hB7xZl-ZTcFmZDQ0
https://t.me/+hB7xZl-ZTcFmZDQ0
https://t.me/+hB7xZl-ZTcFmZDQ0
https://t.me/+hB7xZl-ZTcFmZDQ0
پـیـݼَـڪـ
✋بنرها تماما پارت رمان هستن ، کپی ممنوع ✨ پارتگذاری روزانه و تعداد بالا 🌪انتقامی ، عاشقانه ، بزرگسالان 🖊 به قلم چاوان مقدم 💫 پایان خوش 💫
12800
Repost from N/a
-شهرادجان نوار بهداشتیم تموم شده رفتنی بیرون میخری؟
با صدام دستشو روی کرواتش خشک شد و شوکه گفت:
-مگه دوباره پریودی تو؟!
مضطرب لب گزیدم میدونستم عصبانی میشه اما انتظار این چشمای اتشین رو نداشتم!
-با توام دنیز ... دوباره پریودی مگه؟!
با کمری که داشت از وسط نصف میشد اروم لبه ی تخت نشستم.
-ازت یه سوال پرسیدم!
مظلوم گفتم:
-میشه اروم باشی نمیخوام بچه ها فکر کنن داریم دعوا میکنیم!
جلو اومد و حرصی به سمتم خم شد.
با چشمایی پر از خشونت و مالکیت و لب هایی که میدونستم مثله همیشه برای بوسیدنم بی طاقتن!
پچ زد:
-دقیقا چطوری باید اروم باشم وزه کوچولو؟ وقتی زنم نمیخواد ازم بچه داشته باشه چطوری باید اروم باشم؟!
قلبم داشت از ترس وایمیستاد. اگه میفهمید برای اینکه حامله نشم قرص میخورم سرمو بیخ تا بیخ میبرید!
-این چه حرفیه؟ ما همین الانشم دوتا بچه داریم! ماهین و مایا بچه های منم حساب میان و از اول به عنوان دخترام قبولشون کردم!
یکدفعه چونهمو گرفت. لبامو بوسید و خشن گفت:
-شاید چون اون موقع هنوز انقدر چموش نشده بودی خانومم هووم؟ امکانش نیست؟!
به سختی بزاق گلومو قورت دادم و لب گزیدم.
هنوز از هیچی خبر نداشت انقدرعصبانی بود وای به حاله وقتی که میفهمید!
مضطرب نالیدم:
-این ت..تقصیر من نیست که دوباره حامله نشدم ن..نمیتونی بخاطرش بازخواستم کنی!
لب هاشو به لبم چسبوند و با همون حالت غرشوار خیلی ترسناک گفت:
-چرا بوی دروغ میدی همه کسم؟ چرا نمیتونم بهت اعتماد کنم خوشگلم؟ چرا خانومم؟!
لب هامو با زبون تر کردم و تا خواستم چیزی بگم صدای مایا از پشت در بلند شد.
-بابایی میشه بیام تو؟
خشن لبامو فشرد و همونطور که با موهام بازی میکرد، با صدای خیلی مهربونی رو به مایا گفت:
-بابا قربونت بره داریم صحبت میکنیم تو برو بازی کن فعلا خودم میام پیشت.
و همه چی تو کسری از ثانیه اتفاق افتاد. وقتی مایا خیلی کودکانه گفت:
-میخواستم بپرسم چون سرم درد میکنه میتونم از این قرص ها بخورم؟
شهراد نگران شده سریع سراغش رفت تا یه وقت چیزی نخوره و من همین که قرص اورژانسی رو تو دستای کوچولو مایا دیدم فاتحه خودمو خوندم!
لعنتی چطوری پیداشون کرده بود؟!
https://t.me/+6UXbiwA7zWYwNzc0
درو پشت سرش قفل کرد و آروم مثله یه شکارچی نزدیکم شد.
-پس قرص میخوری که حامله نمیشی!
با ترس خودمو رو تخت عقب کشیدم.
-میتونم برات توضیح بدم.
قرص هارو کناری انداخت و همونطوری که دکمه های پیراهنشو باز میکرد، یکدفعه روی تنم خیمه زد.
-توضیحم میدی عروسکم اما فعلا نه! وقتی توضیح میدی که کارم باهات تموم شده باشه و خیالم از حامله شدنت راحت!
شوکه سرمو به چپ و راست تکون دادم و این آرامش حتی از داد و فریادهاش هم ترسناک تر بود!
-م..منظورت چیه؟!
تو کسری از ثانیه دست و پاهامو به تخت بست.
لباسامو تو تنم درید و کمربندشو باز کرد!
-کاری باهات میکنم که تا عمر داری خاطره ی امشبمون از ذهنت پاک نشه!
صدای هق هق هام بلند شد...
و نه من طاقت دوباره تجربه کردن اینو نداشتم!
https://t.me/+6UXbiwA7zWYwNzc0
https://t.me/+6UXbiwA7zWYwNzc0
4600
#محیانوشت
خانوما این آنلاین شاپ آرایشی و بهداشتی خودمه.
میتونید با خیال راحت و زیر قیمت بازار هر محصولی که میخوایدو با بهترین کیفیت دریافت کنید.
تضمینش هم با خودمه💋
خوشحال میشم یه سر بزنید.
محصولات بیشتر اضافه میشه و اگه محصولی خواستید که توی چنل موجود نبود ایدی زیرپستا مال خودمه میتونید پی وی بگید چم میکنم براتون😍😘
https://t.me/saya_shop11
سایا شاپ🪐✨
آیدی ادمین جهت ثبت سفارش👇 @saya_admin11
47000
- دفتر خاطراتتو ببینم هنگامه!
دفترو به بغلم چسبوندم، اصلا دلم نمیخواست سروش بفهمه عاشقش شدم و همهی دفترمو پر کردم از عکسای اون و اسمش.
- خصوصیه سروشخان، ببخشید نمیتونم بدم!
لبهی حوض نشست و آبی زد به دست و صورتش، همیشه عادت داشت مثل دختربچهها با من رفتار کنه.
- مورچه چیه که کلهپاچهش چی باشه؟ مگه توم خصوصی داری وزوزک؟ نکنه عاشق شدی؟
دل منم آب شد از دیدنش توی اون یونیفرم نیروی انتظامی ولی ناراحت بودم من شونزده سالم بود بچه که نبودم.
- نخیرم، کی گفته؟
اخم کرد و جذابتر شد، دل منم رفت برای اون انگشتی که به بینیم زد.
- اینجای آدم دروغگو، پاشو برو برام یه قاچ هندونهی خنک بیار تو این گرما میچسبه!
بیحواس دفتر خاطراتمو گذاشتم لب حوض و دویدم توی آشپزخونه، آرزوم بود سروش ازم کاری بخواد و براش انجام بدم، دلم میخواست هرطوری شده توجهشو جلب کنم.
- بیبی سروش هندونه میخواد!
ولی انگار بیبی خونه نبود، خودم هندونه رو با سلیقه قاچ کردم و همینکه خواستم از در آشپزخونه برم سروش با دفترم اومد داخل.
- تو عاشق من شدی هنگام؟
چسبیدم به در یخچال و سرم رفت توی یقهم، چهطوری یادم رفته بود دفترمو بردارم؟ دلم میخواست بمیرم و بشقابو فشار میدادم به شکمم.
- با توم دختر منو ببین؟
بشقاب هندونه رو از دستم گرفت و گذاشت روی میز کوچیک آشپزخونه و با انگشت اشاره چونهمو آورد بالا که نگاهش کنم.
- سروش میشه به کسی نگی؟ یعنی من... اصلا میرم پیش اون یکی مادربزرگم دیگه نمیام...
همزمان اشکام اومدن و ریختن روی گونهم و سروش با هیبتی که شاید همهی دزد و قاچاقچیا ازش میترسیدن اشک منو شروع کرد به پاک کردن.
- من سی و دو سالمه دختر، دوبرابر تو سن دارم آخه چهجوری؟
دست سروشو پس زدم، میدونستم اون هیچ حسی بهم نداره، با گریه دویدم توی اتاقم که وسایلمو جمع کنم.
معلوم بود اون دختر یتیمی مثل منو دوست نداره.
- هنگام!
چمدانم را روی تخت باز کردم و با هقهق چند تکه لباس توش ریختم و کتابای دبیرستانمو، دیگه جای من اونجا نبود.
- برو بیرون سروش برو بیرون!
کتابی که میخواستم بندازمو توی دستم کشید و من با گریه نشستم روی تخت و سروش هم روی دو زانو.
- به بیبی میگم محرممون کنه، طاقتم سر اومده!
بلند شد و دست کشید به موهاش و زیرلب زمزمه کرد:
- دستمو رو کردی ورپریده برم تا کار دستت ندادم...
ناباور نگاهش میکردم باورم نمیشد اونم دوستم داشته باشه...
https://t.me/+-h-AtgiesRFmMDBk
https://t.me/+-h-AtgiesRFmMDBk
https://t.me/+-h-AtgiesRFmMDBk
عطر هلـ🍑ـــو ♪
صحنه دار 👩❤️👨 #اروتیک🔞
55110
- مامانی نذار سروش منو ببره، تو رو خدا...
فقط سیزده سالم بود و حتی نمیدانستم شوهر کردن چه معنی دارد، فقط برایم سخت بود بروم خانهی عمویم زندگی کنم آنهم با اخلاق بد سروش!
- من بهت سر میزنم دخترم سروش منتظرته!
در واقع سروش خیلی وقت بود که رفته و توی ماشین نشسته بود منتظر من، حتی نگاهم هم نمیکرد و همین بیشتر میترساندم.
- ازش میترسم مامانی... من نمیخوام برم!
مامان هم مثل خود من گریه میکرد، جگرگوشهاش را عقد سروش کرده بودند که از خانهای که حق خودش بود بیرونش نکنند.
- قربونت برم دختر خوشگلم فکر من و داداشت و خواهرت باش، خواهرت نوزاده کجا آواره بشم با دوتا بچه؟
- زنعمو!
از دویست و شش مشکی اش پیاده شد، کاپشن چرم مشکیاش از باران خیس بود و موهایش هم... اخمش بیشاز حد ترساندم که پشت مادرم قایم شدم.
- الان سوارش میکنم پسرم ببخشید یکم ترسیده!
- لازم نیست بذار پیشت باشه بچهست!
مامان تعجب زده من را نگاه کرد و قند توی دلم آب شد فکر کردم از دست آنها خلاص شده ام.
- ولی بابات...
- جوابش با من، هر وقت وقتش شد میام دنبالش.
خوشحال که از مادرم جدا نمیشوم چسبیدم به او و رفتن سروش را نگاه کردم.
- دیگه پیشت میمونم مامان جونم!
https://t.me/+-h-AtgiesRFmMDBk
https://t.me/+-h-AtgiesRFmMDBk
"پنج سال بعد"
- دانشگاه قبول شدم مامان، پزشکی قبول شدم!
کارنامهی قبولی از دستم افتاد و توی چهارچوب در ایستادم وقتی سروش را دیدم که به پشتی قرمز خانهمان تکیه داده بود و چایی میخورد.
- سلام!
هنوز مثل گذشتهها اخم داشت و بی حس نگاهم میکرد، هنوز هم مثل گذشتهها از او میترسیدم.
- دخترم سروش اومده دنبالت، باید وسایلتو جمع کنیم!
مات و مبهوت ماندم، درست وقتی که من داشتم به آرزوهایم نزدیک میشدم او چرا آمده بود؟
- ولی مامان من قبول شدم باید برم دانشگاه!
- مثل اینکه یادت رفته این چندسال رو هم بهت لطف کردم!
بلند که شد وحشت کردم هنوز هم مقابلش من همان دخترکوچولو بودم، نمیفهمیدم چرا آنقدر قد بلند است و من اینقدر کوتاه.
- یادم نرفته ولی...
مامان هول زده با یک چمدان آمد توی نشیمن و سروش چمدان را از او گرفت، من زنش بودم و او شوهرم مامان هم که از ترس از دست ندادن خانه ناچار بود.
- بریم دخترعمو!
- ولی دانشگاهم چی؟ مامان خواهش میکنم منو نفرستین برم.
مامان با گریه خارج شد و سروش دستهی چمدان را رها کرد و نزدیک من شد، آنقدر نزدیک که مثل یک جوجه چسبیدم به دیوار.
- به خاطر تو و تعهدم حتی دوست دخترم نداشتم، به حدی بزرگ شدی که اومدم سراغت پس کاری نکن به زور ببرمت خانم دکتر!
همینکه خواستم خودم را رها کنم بوسهی سروش به گردنم نشست و...
https://t.me/+-h-AtgiesRFmMDBk
https://t.me/+-h-AtgiesRFmMDBk
24600
Elige un Plan Diferente
Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.