cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

نَسَــ♚ـبـــ | آرزونامداری

پارتگذاری منظم بنرها همگی برگرفته از رمان

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
52 981
Suscriptores
-13124 horas
-1027 días
+1 64130 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

-مرام هر وقت گفتم ببعی من کیه بگو من خب..!؟😍😂 مرام عضلات گردنش را زیر دست فشار داد و نگاه گوشه چشمی به دلبرکش انداخت.. دوازده ساعت سر کار بود و آنقدر خسته بود که  دیگر حوصله بچه بازی  های او را نداشت. از این رو  اخم هایش را درهم کشید و خیره به چشمان زمردی نیهان توپید: - برو بابا مگه من گوسفندتم که بگم ببعی ام. نیهان نازک دل بغض کرد:- مرام...! -بعععع..! https://t.me/+n9bn8NGOH943ZjNk https://t.me/+n9bn8NGOH943ZjNk 😂😂😂😂
Mostrar todo...
👍 4
-مرام هر وقت گفتم ببعی من کیه بگو من خب..!؟ مرام عضلات گردنش را زیر دست فشار داد و نگاه گوشه چشمی به دلبرکش انداخت.. دوازده ساعت سر کار بود و آنقدر خسته بود که  دیگر حوصله بچه بازی  های او را نداشت. از این رو  اخم هایش را درهم کشید و خیره به چشمان زمردی نیهان توپید: - برو بابا مگه من گوسفندتم که بگم ببعی ام. نیهان نازک دل بغض کرد:- مرام...! -بعععع..! فکر کن یه محله  ازت بترسن اون وقت یه دختر نیم وجبی،  بیاد به پسره بد نامِ محله، بگه تو ببعی منی!😍😂 فقط جوری که مرام هر دفعه جلوش کوتاه میاد..! 🤤 https://t.me/+n9bn8NGOH943ZjNk https://t.me/+n9bn8NGOH943ZjNk
Mostrar todo...
sticker.webp0.09 KB
Repost from N/a
- چون لباسای زن مرده ات رو تنش دیدی از خونه ات بیرونش کردی؟اون بلا رو سرش آوردی؟ بلایی که مادرش میگفت از کتک کاری اش شروع میشد تا آن لحظه ای که بی هیچ رحمی دست آن دختر را شکسته بود. هنوز هم صدای جیغ های از سر درد او در گوشش بود. - دلت اومد آخه؟ این دختر از لحظه ای که اومد تو این خونه مگه کم واسه تو و بچه ات گذاشت؟ مادرش حقیقت را میگفت مانلی در این چهارسال برای او و پسرکش چیزی کم نذاشته بود مادری کرده بود همسری کرده بود اما این دلیل نمیشد به خود اجازه دهد سمت وسایل سارا رود ... نگاه بی تفاوتش را به چشمان مادرش میدهد و می گوید - هر غلطی که کرده تو این خونه پولشو گرفته... از همون روز اول بهش گفتم جایگاهش تو این خونه چیه ، دیگه نمیدونستم چون دوبار کشیدمش زیرم انقدر پررو میشه که سر از اتاق زنم درمیاره! -زنت؟ سارا مرده پسر... کسی که الان زن توئه و باید بهش احترام بذاری همین دختریه که انداختیش رو تخت بیمارستان؟ میفهمی؟ زهرخندی میزند - زنم؟ چی فکر کردی مادر من؟ چون صیغه اش کردم شد زنم؟ من این دختره رو نگاهش میکنم؟ بعدم شما نمیخواد پشت زن اجاره ای منو بگیری مهلت صیغه ما امشب تمومه ...بعد از اینم حق اینکه پاشو تو خونه من بذاره نداره حرف هایش بی رحمانه بود همانند کتک هایش مشت و لگد هایش.. هیچ وقت مانلی را ندیده بود ، برایش اهمیتی نداشت... - نیازی به اینکه تو حق و ناحق برای اومدن تو این خونه براش تعیین کنی نیست ، خودش صبح که رفتم بیمارستان دیدم رفته...گوشی تلفنی که براش گرفته بودی رو هم داده بود یکی از پرستارا بهم بده... از حرف مادرش چیزی درون سینه اش تکان خورد. دخترک رفته بود؟ کجا؟ جایی را داشت مگر؟ او عادت داشت به بودن همیشه مانلی ، خیال میکرد با گفتن این حرف او به التماس می افتد تا ببخشدش اما حالا ... چند دقیقه ای میگذرد در اتاق خود دراز کشیده و درگیر افکار خود بود که تلفن همراهش به صدا در می آید.. خواهرش سوفی بود تماس که وصل میشود صدای نگران سوفی است که در گوشش میپیچد - داداش مامان چی میگه؟ تو مانلی رو کتک زدی؟ دستشو شکستی؟ کلافه پلک می بندد ، میخواهد حرفی بزند که سوفی با هق هق ادامه میدهد -اون لباس رو من بهش دادم. من بهش گفتم شب تولدت اونو بپوشه که خوشحال بشی.‌..مانلی اصلا روحشم خبر نداشت این لباس از کجا اومده.... چیکار کردی تو داداش؟ چجوری دلت اومد با زنت کاری کنی که ترجیح بده آواره کوچه خیابون بشه ولی دیگه به خونه ات برنگرده؟ دندان روی هم چفت میکند - برمیگرده ... جایی رو نداره بره ... برنمی گشت ، آن دختر رفته بود ... خود و دلش را بار زده و قید مردی که بارها دلش و غرورش را شکسته و له کرده بود را زده بود... دل کنده بود از مردی که پس از یکسال جان کندن بالاخره پیداش میکند ... https://t.me/+kpfyBOCc-cY5MmNk https://t.me/+kpfyBOCc-cY5MmNk https://t.me/+kpfyBOCc-cY5MmNk https://t.me/+kpfyBOCc-cY5MmNk https://t.me/+kpfyBOCc-cY5MmNk https://t.me/+kpfyBOCc-cY5MmNk
Mostrar todo...
👍 2
Repost from N/a
-می‌خوام بیام سر خاک‌سپاری آقاجون، ترو خدا بزارید بیام داداش... صدای گریه و زجم جوری بود که دل سنگم آب می‌کرد اما داداش پنجاه سالم که ریشش دیگه سفید شده بود انگاری از سنگ بود: -همینم مونده همه بفهمن بابای من یه بچه ی حروم زاده داره و سر پیری رفته گند بالا آورده با گفتن اسم حروم زاده مات شدم، وقتی آقاجون زنده بود هیچ کس جرأت نداشت بهم بگه بالا چشمم ابرو و حالا...؟ -من حروم زادم؟ -آره که حروم زاده ای... هم‌سن دختر منی همش بیست سالته، معلوم نی مادرت کیه یه شب یهو بابا دست تو پنج سالروز گرفت آورد خونه گفت بچمه... دخترمه! حرفی نداشتم بزنم دهنم مثل ماهی باز و بسته می‌شد که ادامه داد: - نه اسمت تو شناسنامه بابامه نه شناسنامه داری! وقتی چهلم اون خدا بیامرز تموم شدم وسایلتو جمع می‌کنی میری ازین خونه... هری دیگه نون خور اضافه نمی‌خوایم اشکام روی صورتم می ریخت اما ذره ای نترسیدم، آقاجون همیشه می‌گفت تا خدا پشتت از هیچی نترس... -باشه میرم فقط، فقط بزار بیام سر خاک آقاجون نمیگم دخترشم! میگم خدمتکار خونه بودم ترو‌خدا و آیا تا چهل روز بعد من کارتون خواب می‌شدم؟ (((((چهل روز بعد!))))) صدای قرآن تو گوشم می‌پیچید و تو خونه خرما پخش می‌کردم که زن‌داداشم اومد سمتم و گفت: -اوی دختر برو به اونا خرما تعارف کن یالا با دیدن مرد جوون هیکلی که با اخم کنار خانم میانسال شیک پوشی نشسته بود و تازه اومده بود سری تکون دادم و سمتشون رفتم:-بفرمایید -غم آخرت باشه دخترم من فاتحشو میخونم سری تکون دادم با یاد این که بی کس شدم ناخواسته باز اشکام روی صورتم ریخت و سینی سمت مرد کنارش چرخوندم و تا خواست خرمایی برداره یه قطره اشک من روی دستش افتاد و همین باعث شد نگاهشو بالا بیاره. -‌وای ببخشید آقا الان الان دستمال میا... -شما نوه ی حاج صالح خدا بیامرزید؟ حالا نگاه منم روش زوم شد، دلم یه حالی شد. مکث کردم و تا خواستم جواب بدم دختر برادرم که هم سنم بود از پشت سر خودشو نشون داد: -نه من نوه ی حاج‌صالحم، سلام خوشامدید نگاه مرد روبه روم روش نشست اما سریع نگاهش رو گرفت و خیلی آروم گفت: -درسته آخه اصلا بهتون نمی‌خوره عزادار باشید، مامان جان من خیلی کار دارم بایدم برم از جاش بلند شد و نیم نگاهی به من کرد که لب زدم:-خرما برنداشتید با مکث سمت من برگشت و خرمایی از سینی برداشت، باز نگاهی بهم کرد و خواست بره که مادرش از من پرسید: -شما چه نسبتی با حاجی داشتید دخترم؟ باز ایستاد انگار که مادرش آورده بود تا نوه ی بابامو ببین تا بپسند اما انگار مورد پسندش واقع نبود و حالا اون مرد انگار از من خوشش اومده بود... البته که دل به دل راه داشت... دستی زیر چشمام کشیدم و تا خواستم حرفی بزنم زن داداشم بود که خودش رو سریع به ماجرا رسوند و با حسادت لب زد: -خانم محتشم زحمت کشیدین اومدید چیزی شده؟ خدمتکارم مشکلی پیش آورده براتون چشمام باز پر اشک شد و سینی خرما و تو دستم فشردم و مادر اون مرد انگار که از من با این حرف ناامید شده بود حالت وهرش کاملا ریخت بهم... حوصله ی این خاله زنک بازی هارو نداشتم خدای منم بزرگ بود خواستم برم که صدای اون مرد تو گوشم پیچید: -مامان شما برای خونه خدمه نمی‌خواستید؟ -آ... چرا چرا دخترم شما جای دیگم کار می‌کنی؟ اون مرد واقعا انگار از من خوشش اومده بود و اینبار من نزاشتم زن‌داداشم حرفی بزنه و سریع جواب دادم: -بله مخصوصا که با مرگ حاج صالح که عین دخترشون بودم دیگه جایی واسه زندگی ندارم و تا چهلم حق دارم تو این خونه بمونم حرفم تموم شد و سکوت بین همه فراگرفت و حقارت شاید همین لحظه بود. سر پایین انداختم اما صدای اون مرد دوباره اومد: -تا چهلم می‌تونی اینجا زندگی کنی؟ امروز چهلمه که... و این شروع همه چیز بود... شروع قصه ی عشقی پر دردسر در یه نگاه ما...ا https://t.me/+LUSXOJAbYKtlNDQ0 https://t.me/+LUSXOJAbYKtlNDQ0 https://t.me/+LUSXOJAbYKtlNDQ0
Mostrar todo...
👍 2
Repost from N/a
اون همه زر زر کردی بیام عمارت تا چهار تا قاشق غذا جلوم بچینی رز؟ عروسکم خیلی شجاع شده کیارش به پشتی صندلی تکیه زد و خیره به دخترک زمزمه کرد سیگار برگی بالا برد خدمتکار فندک را زیرش گرفت دخترک بدون توجه با ذوق لب باز کرد و موی فر طلایی رنگ در صورتش را کنار زد _اما همه‌رو خودم درست کردم... هرچی میدونستم دوست دارین... نذاشتم خدمتکارا دست بزنن نیشخند زد... حالش از این بچه‌ی 16 ساله بهم می‌خورد شوق در نگاهش... کام عمیقی از سیگارش گرفت _وقتی زنگ زدی گفتم... اگر زری که میخوای بزنی مهم نباشه برت می‌گردونم همون گه دونی که شماها بهش میگین... پرورشگاه دخترک که خم شده بود تا بشقاب جلویش را بردارد و برایش برنج بریزد ماتش برد دود پر شدت از بینی و دهانش بیرون آمد و تیز به چشمان آبی دخترک نگاه کرد _میدونستی حرفی که بزنم و عملی می‌کنم.... نمیدونستی؟! چانه‌ی دخترک پر بغض لرزید اما سعی کرد لبخند بزند... بشقاب پر برنج را جلویش گذاشت _فکـ..ر کردم شوخی می‌کنین...قول داده بودین منو دیگه نمی‌فرستین نیشخندش پر رنگ شد _اونموقع نمیدونستم عروسکم تخـ*م حروم حاجی حروم زاده‌ای که خودم کردمش زیر خاک...... هرچند... به جز من کی یه بچه‌ی مریض و نگه می‌داره؟! دید قطره اشکی که از گوشه‌ی چشم دخترک چکید اما سریع با دست لرزان گرفتش و سر پایین انداخت لرزان لب زد _غذاتـ..ون الان یخ می‌کنه...نمی‌دونستم با..برنـ‌.جتون چی میخورین نگاه کیارش به سمت بشقاب پایین رفت با دین چیزی لای برنج ها ابروهایش بالا پرید _برش دار دخترک با چشمان اشکی مات نگاهش کرد _چـ..ی؟! با دیدن موی بلند در بشقاب مرد وحشت زده چشمانش سیاهی رفت یکدفعه بغضش ترکید _آ..قا به خدا من حواسـ..م بود _کری عروسک کیارش؟! مرد روبه‌رویش از یک اشتباه کوچک هم نمی‌گذشت بزرگترین رئیس مافیای کشور مو در غذایش؟! با عجز هق زد _ببخشـ..ید آقـ..ا کیارش تشر زد _چی گفتم؟! دخترک با تن لرزان خم شد و مو را از لای برنج ها بیرون کشید کیارش خونسرد به خدمتکار کنار میز اشاره زد گیلاس کنار بشقابش پر از مشروب شد _بخورش دخترک خشکش زد _چی...کار کنم؟! _با یه قاشق برنج بخورش دخترک خواست با چانه‌ی لرزان ملتمس لب باز کند که گیلاس را با تفریح برداشت _زهرا... سه سال پیش توی غذام مو بود... با آشپزش چیکار کردن؟! خدمتکار با سری پایین جواب داد _به دستور شما دستش و از آرنج قطع کردن کیارش با تفریح خیره به چشمان دو دو زنان رزا گیلاس را بالا برد _خیلی بی‌رحمی زهرا... حیف نیست دست عروسکم و قطع کنم؟! دخترک با وحشت خودش را جلو کشید و بغضش شکست _آقـ..ا به قران من ننداختـ...م... چون میدونستم حساسید روسری سرم کرده بو..دم که مو نریـ کیارش نیشخند زد _البته با یه دستم زندگی سخت نیست... مگه نه رز؟! دخترک با عجز اشک ریخت به مو نگاه کرد زیادی بلند بود...و رنگش سیاه با شوق به کیارش نگاه کرد _آقـ..ا این مو رنگش مشکیه...موی من مشکــ کیارش بی‌حوصله حرفش را قطع کرد _زهرا بگو بیان ببرنش... من کی‌ام که برای عروسکم تصمیم بگیرم؟! شاید با یه دست زندگی کردن براش راحته دخترک هیستریک‌وار سر تکان داد و هق زد _ببخشیـ..د الان میخو..رم با دست لرزان قاشقش را پر برنج کرد و مو را رویش گذاشت قاشق را در دهانش گذاشت با انزجار عق‌ زد اما با آب قورتش داد همینکه پایین رفت بدتر شد یکدفعه با حس اینکه تمام محتویات معده‌اش دارد بیرون می‌ریزد به سمت دستشویی هجوم برد کیارش با تفریح نیشخند زد و از جا بلند شد خدمتکار پالتویش را روی شانه‌اش انداخت و او به سمت در رفت میدانست دخترک تا صبح عق میزند عق‌ زدن های زیاد به قلبش فشار می‌آورد و فشار برای قلب مریض دخترک مانند سم بود مگر بد است از حرومزاده‌ی حاجی راحت شود؟! ------ خدمتکار در عمارت را باز کرد پالتویش را گرفت قدم هایش به سمت پله ها رفت که با شنیدن صدای عق های زیاد بلندی که از اتاق دخترک می‌آمد گوشه‌ی لبش بالا رفت دقیق 19 ساعت و 28 دقیقه از شامشان گذشته بود بی‌خیال در اتاق کارش را باز کرد که با شنیدن صدایی خشکش زد _نه خانوم آقا نیستن...گفتن تا امشبم نمیان خیالتون راحت اخم هایش در هم رفت صدای خدمتکار بود داشت راهرو را تمیز می‌کرد و پشتش به او بود _بله... همونطور که خودتون دستور دادین قبل از اینکه غذارو ببرم سر میز توی دیس مو انداختم... توی برنجم انداختم که معلوم بشه...  اصلا به کیک بردن نرسید‌... آره خانوم... گویا دیروز تولد آقا بوده هم کیک خریده بود برای آقا هم کادو... نه خانوم این چه حرفیه... من مرده باشم شما ناراحت باشین خشکش زد از میان در نگاهش به آن جعبه‌ی مشکی هدیه با آن پاپیون سرخ رویش افتاد روی میز کارش بود و چرا.....دیگر صدای عق زدن های دخترک نمیامد؟! ادامه‌ی پارت🖤🔥👇 https://t.me/+BOLWUOCj_KljZjhk
Mostrar todo...
شیطانی‌عاشق‌فرشته...

﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥قاتل یک دلبر (به زودی) ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌

https://t.me/Novels_tag

👍 11
Repost from N/a
#پارت_۱ - دختری که دنبالشیم اون دختر دستفروشه است. با تعجب به جایی که اشاره کرده بود نگاه کردم! کسی که اگر او نمی‌گفت نمی‌فهمیدم یک دختر است! دختری ریزه میزه که هودی مشکی به تن داشت، کلاه هودی‌اش را روی آن یکی کلاه بر سرش کشیده بود و داشت با صدای بلند داد می‌زد: - آقایون، داداشا، تیشرت دارم اعلاء، بیاین که آتیش زدم به مالم، بدوئین که چند تا دونه بیشتر نمونده... هیج جوره نمی‌توانستم باور کنم این دختر پسرنما همان دختریست که ماه‌ها دنبالش بودیم! پس برای اطمینان پرسیدم: - جناب سرهنگ شما مطمعنی این دختر همون هناس احمدیه؟! پاکتی از روی داشبورد برداشت و به دستم سپرد. - خودشه سرگرد، هناس احمدی، دختر بابک احمدی، کسی که ما به وسیله‌ی اون باید به سوژه برسیم. همراه با بالا پریدن یک تای ابرویم پاکت را باز کردم و تک عکسی که داخلش بود را بیرون کشیدم! عکس را بالا گرفتم و همزمان چشم به آن کوچولوی همچنان در حال زبان بازی دوختم! خودش بود! این دختر دستفروش هناس احمدی بود! تنها سر نخ‌مان برای رسیدن به آن کثافت بیشرف. شنیدن صدای سرهنگ باعث شد نگاه از دختر بگیرم و خیره در نگاه جدی‌ خودش شوم: - این آخرین شانسمونه، باید پیداش کنیم، خوشبختانه یا بدبختانه تنها راه رسیدنمون به اون همین دختره، برای همین این شانس آخر رو به تو سپردم، بعد از شهادت سرگرد یونسی فقط می‌تونم به تو اعتماد کنم. با یادآوری آن روز مرگ‌بار کوله‌ام را از جلوی پا برداشتم، دسته‌اش را به چنگ گرفتم و از بین دندان‌های از خشم چفت شده‌ام غریدم: - لازم باشه جونمم میدم اما این شانس رو از دست نه. بعد از سلامی نظامی دستم را به دستگیره‌ی در گرفتم اما قبل از پیاده شدن شنیدم: - علیسان به خدا سپردمت پسرم، مواظب باش. پلک بستم و او را با چشم‌های سرخش تنها گذاشتم. سر چرخاندم و خیره‌ی دخترک دستفروش شده زیر لب پچ زدم: - ما با هم خیلی کار داریم هناس خانوم. https://t.me/+rZ01LZWIX6dlZGU0 https://t.me/+rZ01LZWIX6dlZGU0 https://t.me/+rZ01LZWIX6dlZGU0 فول عاشقانه‌ای که با هر پارتش دلتون ضعف میره...🫠🫠🫠 داستانی #عاشقانه_پلیسی_مافیایی بینِ دختری از جنوبِ شهر با سرگردِ مملکت🥹😍🔥🔞
Mostrar todo...
👍 4
✅در vip به پارت #۸۴۶ رسیدیم✅ برای خواندن پارت های آینده با پرداخت مبلغ 55الی 60هزار  تومان، بسته به توان شما 💳5892101407120183 به حساب آرزونامداری واریز کرده و شات را به همراه نام #نسب برای ادمین بذارید❤️ @Arezunamdarii توجه: برای پیدا کردن پارت‌های گمشده عدد فارسی پارت را به همراه هشتگ سرچ کنید ‌.مانند: ۳۶۹#
Mostrar todo...
Repost from N/a
Photo unavailable
هفت ساله از روی ناچاری صیغه ی مردی هستم که چیزی از عشق و علاقه نمیدونه...سرد، مغرور و کم حرف و جدی. با این حال مردم عاشقشن برای یک لحظه دیدنش حاضرن هر کاری بکنن. اون یک فرد معمولی نیست...هنرپیشه ی معروف ایرانی که تا به حال تو هیچ مصاحبه ای شرکت نکرده و هیچ حاشیه ای براش پیش نیومده. داستان از اونجا شروع میشه که عکس های خصوصی ما از روی عمد توسط یک آدم پخش میشه و این خبر مثل بمب منفجر میشه. میخوام از زندگیش برم تا همه چی به صورت شایعه بمونه...هرچی نباشه اون ناجی روز های سخت من و تنها عشق زندگیمی. امااا...وقتی می خوام ترکش کنم اون روی دیگشو می بینم...رویی که برام غیرقبل باوره. تازه میفهمم که پشت نقاب هنرپیشگیش چه آدم قدرتمندی وجود داره که هیچکس نمیتونه حریفش بشه... اون یه... https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0 https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0 https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0
Mostrar todo...
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.