cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

“ پشت‌چشمان‌تـو | ملیسا حبیبی ”

﷽ رمان های نویسنده ملیسا حبیبی(هودی)👇 🥀تجاوز عـشـق ترس(فایل شده) 🌬ســودا(فایل شده) 🔥اوج لـذت(فایل شده) ❤️‍🩹 تلخند(آفلاین) 💫پشت چشمان تو(آنلاین) 🕊️مأمن بهار(آنلاین) پارتگذاری روزانه غیر از جمعه ها و تعطیلات رسمی

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
41 583
Suscriptores
-9224 horas
+87 días
-82930 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

Repost from N/a
دختر قصه ما یه دختر دست و پا چلفتی و سلطاااان سوتیه...اصلا یه چیزی می گم یه چی می شنوی😞😂 یه روز وقتی واسه مصاحبه به یه شرکت می‌ره از شانسش با وجودتمام سوتی ها وچشم چرونیاش جلوی رئیس شرکت استخدام میشه...😖🥴امیر فروزنده رییس شرکت که مردی آروم و جدی عه با اومدن یاس به شرکت رفتار کیوت و بامزش بدجور توجه اشو جلب می کنه تاحدی که اونو دستیارش می کنه که قشنگگگ زیر نظر نظرش بگیره و اهم...😁🙈 ولی هیس یه چیز دیگه هم هست🤫 یاس هنوز نمی دونه این آقا امیر همون داداش تازه دومادشونه و... بله به زودی اینو میفهمه واونم توچه موقعیتی😈😁 https://t.me/+GYMgBR9SRPBhNDY0 ❌خطر دل ضعفه در حد غش 🫠
Mostrar todo...
👍 1
Repost from N/a
#پارت‌واقعی _تو رو خدا نزنید ناهید خانم...آخ بچه‌ام...خداااا... دست هایش را به دور شکمش حلقه کرده بود تا ضربه های دست و لگد های مادر میراث به شکمش برخورد نکنند. می‌ترسید از جانِ نصفه و نیمه ی جنینش! با لگدی که به مهره های دردمند کمرش برخورد کرد جیغی ناخودآگاه از درد کشیده و برای بار هزارم با التماس میراث را صدا می‌زند: _میراث...میراث به خدا بچه ی خودته... میراث اما روی مبل نشسته و نظاره گر له شدنش زیر پاهای مادرش بود. مادری که به قصد سقط او را کتک می‌زد. مادرش اینبار پهلویش را نشانه می‌گیرد و یک لگد کاری و سپس صدای پر نفرتش بلند می‌شود: _خفه شو...نمیتونی توله ی حرومیتو به پسر من بچسبونی... کژال هق هق کنان تکرار می‌کند: _به خدا اشتباه شده...من به غیر از میراث با هیچکس نبودم.... از وقتی نمونه ی جنین با میراث نخوانده بود و مطابقت نداشت ، مادرش به جان کژال افتاده و در پی سقط جنینِ بی گناهش بود. صدای میراث کور سوی امیدی برای کژال می‌شود اما حرفهایش در لحظه آن امید را خاموش می‌کنند: _مادر...حتما باید اینکارو بکنی؟! بندازینِش بیرون دست خودتونو آلوده نکنید... ناهید خانم با غیظ نگاهی به کژال می‌اندازد: _کسی بشنوه عروس حاجی تخم حرومی تو شکمش داشته آبرو و حیثیت واسمون نمی‌مونه... نسیم فورا خودش را به میراث رسانده و او را عقب می‌کشد. چشمان دخترک مدام پر و خالی می‌شوند. هنوز از میراث جدا نشده مادرِ میراث دخترِ دوست حاجی را برای میراث نشان کرده است. دست نسیم روی بازوی میراث می‌نشیند و عین خار در چشمِ کژال فرو می‌رود: _عشقم معطل چی هستی؟! امضاش کنن گم شه بره این زنیکه ی زناکار... میراث بالاخره خودکار را برداشته و روی همان برگه ای که با کتک ، مادرش کژال را مجبور کرد برگه های طلاق توافقی را امضا کند را امضا کرد. حواسِ کژال پرتِ میراث بود که دیگر هیچ جوره او را نمی‌دید که با کشیده شدن موهایش غیر ارادی دستهایش شکمش را رها کرده و ریشه ی موهایش را چسبیدند. و این همانی بود که مادر میراث می‌خواست. فورا لگد هایش در شکمش فرود آمدند. جیغ کژال بالا رفت و سعی کرد ممانعت کند اما دیر شده بود. انقباضات شدید پایین شکمش و دردی که در آن می‌پیچید باعث شده بود خم شده و بی توجه به خونی که از بدنش خارج می‌شد جیغ بکشد. مادر میراث بازوی کژال را گرفته و به زور به طرف در می‌کشید: _حالا برو گمشو بیرون... توله ی بی پدرتم دیگه نیس که بخوای آبرومونو ببری... نگاه کژال خیره به میراث بود که تنها نظاره گر بود. مگر نه اینکه او زنش بود و پدر این بچه نیز خودش بود؟! مسئول مرگ بچه‌ی شان میراث بود که جلوی مادرش را نگرفت! میراث قاتل بچه ی خودش بود! کژال در خون جنینِ مظلومش غرق بود و حتی به سختی نفس می‌کشید اما قبل از بسته شدن همیشگیِ چشمانش خیره در چشمان میراث لب زد: _قاتل... قبل از اینکه ناهید خانم کامل کژال را به طرف در بکشاند ، سلیم ، دست راست میراث دوان دوان خودش را رساند: _آقا...روم سیاه...گفتن اشتباهی شده بوده...نتیجه ی آزمایش شما 99.9 درصد مطابقت داشته! #پارت‌واقعی #پارت‌آینده ادامه🥲👇🏽👇🏽👇🏽 https://t.me/+n0hoT3Tm89Y0OGY0 https://t.me/+n0hoT3Tm89Y0OGY0 https://t.me/+n0hoT3Tm89Y0OGY0 https://t.me/+n0hoT3Tm89Y0OGY0 https://t.me/+n0hoT3Tm89Y0OGY0
Mostrar todo...
کـــژال | "سودا ولی‌نسب"

°| ﷽ |° نویسنده: سودا ولی نسب | ✨️𝐒𝐄𝐕𝐃𝐀 کـــــــژال ●آنلاین ● ~کژال‌ومیراث~ ژیــــــان ●به زودی... ● طــــوق ●حق عضویتی ●

Repost from N/a
**یه دختر لخت و برام تو بارای اسلحه هدیه فرستادن فکر کردم یه هرزست اما اون دختر هیچی یادش نبود! هیچی..** - آقا خسرو گفتن یه هدیه براتون تو این عمارت گذاشتن! نیم نگاهی به خبر رسون خسرو کردم - راضی به زحمت خسرو خان نبودیم - آقا خسرو زحمت کسی رو نمی‌کشه بچه هر چیم فرستادن رحمت پوزخندی زدم، خسرو آدم گنده ای بود و نمی‌تونستم نوکرشو به خاطر بچه گفتن به من لال کنم اما من، لوسیفر بودم از جام بلند شدم سمتش رفتم و یقه پیرهنش رو مرتب کردم و از بالا تو چشماش گفتم: - برو به گوش آقات برسون این بچه گفت اگه بار دیگه یه گاو در از جون خر مثل تورو برای خبر و کار بندازه سمت من براش یه تیکه زبون آدم هدیه می‌فرستم گرخید، کامل مشخص بود من اینجا با هیچ آدمی شوخی نداشتم و ادامه دادم: - حالام هری بزمجه بی‌حرف رفت، نفس عمیقی گرفتم و سمت ساکای پر از اسلحه رفتم که سیا دست راستم به حرف اومد: - آقا بالاخره این همه بار رسید بهتون، کونشون داره میسوزه ازین همه جنسی که دستون رسیده می‌بینید سمت یکی از یاران رفتم و درشو باز کردم با دیدنشون لبخندی زدم: - حریف جدید و تازه نفس جوون بینشون افتاده به واق واق افتادم آسیا به نوبت شاخ همشون میش... به یک باره ساکت شدم چون احساس کردم یکی از ساکای اسلحه تکون خورد... و انگار فقط من نبودم که متوجه ی این تکون شدم بلکه سیام متوجه شد جوری که اسلحشو درآورد اما غریدم: - نزنیا، ببین توش چیه با احتیاط بازش کرد به یک باره عقب پرید و هنگ کرده لب زد: - لخته! این یه... یه کنجکاو قبل حرف زدنش بالای کیسه رفتم، یه دختر لخت و عریان! خودم هم جا خورده بودم و دخترک بیهوش بود انکار تازه داشت بهوش میومد و هزیون می‌گفت و من نگاهم به سفیدی اندام های زنونه ی اغوا گرانش بود اما موهای پر کلاغی که دور تنش ریخته بود و اون رو مثل اثر هنری کرده بود. سیا خواست سمتش بیاد که به یک باره توپیدم: - نمی‌بینی لخته نیا! سر جایش با تعجب ایستاد، یکی نبود به خودم بگوید اگر بد است چرا برای تو بد نیست اما خودم جواب خودم را بلند دادم تا سیا هم بشنود: - گفت هدیه برای منه از هدیم خوشم اومد! زیادی... کمی مکث کردم به بینی و لب های قلوه ایش خیره شدم: - زیادی باب سلیقم بود و سیا بود که ادامه داد:- دختررو ما نمی‌شناسیم آقا خطریه ها شانه انداختم بالا: - کی اهمیت میده حتما یه هرزست اما هرزه ی من قرار نیست از کارای ما سر در بیاره بگو چند تا از خانوما بیان سر و سامون بدنش! https://t.me/+wy2zR4MBYfw1YTZk https://t.me/+wy2zR4MBYfw1YTZk https://t.me/+wy2zR4MBYfw1YTZk تو خودم جمع جمع بودم شده بودم پر اخم نگاهم می‌کرد که ملافرو بیشتر دور خودم کشیدم تا بدن برهنم دیده نشه: - گفتی هیچی یادت نیست هیچی نگفت سمتم اومد که ملافرو بیشتر رو خودم کشیدم که انگار به مزاقش خوش نیومد: - همه جاتو دیدم خال کنار رونت خجالت کشیدم و تو صورتم خیره موند: - چقدر رنگا به رنگ میشی هیچی نگفتم ترسیده بودم، اون یه مرد بود که قد و هیکلش آدم رو می‌ترسوند و نصف صورتش با ماسک نقره ای پوشیده شده بود! صورتش سوخته بود یه زخم بود که این ماسکو داشت... متوجه ی نگاه خیرم شد که ادامه داد: - با این حساب باید اینجا بمونی، فقط اگه دروغ گفته باشی راجب فراموشیت می‌کشمت بدنم یخ زد، حالت تهوع داشتم و سرم هنوز گیج می‌رفت که سمت شیشه مشروبی رفت و برای خودش مشروب ریخت و ادامه داد: - تورو بهم هدیه دادن، می‌دونی وقتی یه زن و به یه مردی مثل من هدیه میدن به چه منظور میدن؟ نفسم بالا نیومد که روی تخت نشست و لباشو بهم مالید: - و من شدیداً ازین هدیه خوشم اومده البته اگه دروغ نگفته باشه ناخواسته بغض کردم حتی نای حرف دیگری نداشتم که در باز شد و خانومی داخل شد که پوشش با خدمه ای که می‌رفتن میومدن فرق داشت و گفت: - مشکلی پیش اومده به من با تعجب نگاه کردو مردی که دقایقی بیشتر نمی‌شناختم بلند شد: - دکی جون معاینش کن بیهوش بوده سرگیجم فکر کنم داره میگه فراموشیم داره ببین راست میگه یا دروغ هر چی لازم بود با سیا هماهنگ کن. یکم بیشتر نگاهم کرد و بدجنس ادامه داد: - یه چکم کن ببین دختر یا نه! https://t.me/+wy2zR4MBYfw1YTZk https://t.me/+wy2zR4MBYfw1YTZk https://t.me/+wy2zR4MBYfw1YTZk https://t.me/+wy2zR4MBYfw1YTZk https://t.me/+wy2zR4MBYfw1YTZk #خلاصه قدرتمندترین مافیای ایران،بهش لقب لوسیفردادن چون نه رحم داره نه قلب،درتاریک ترین نقطه زندگیش  یهودختری باچشم های جنگلیش سرراهش قرارمیگیره و....شیرین دخترجوونی که برای حفظ جونش مجبوره به بی رحم ترین شکارچی انسان ها کمک کنه، اماچی میشه اگه این مرد بی قلب ووحشی یهوعاشق این دختر دلبر وسکسی بشه؟ داستانی به شدت جذاب😍😭یه رمانننن فوق العاده یچیزی که منم معتاد خودش کرده رو بهتون معرفی میکنم واقعا خوبه.
Mostrar todo...
👍 1
Repost from N/a
_ هم زنش ، هم دوست‌دخترش هر دو تو ماشین تصادفی گیر کردن. کدومو نجات میده؟ _ آمبولانسم تو این ترافیک نمی‌رسه تا بالا یکیشون حتما می‌میره گیج بودم و تار می‌دیدم سرم رو آسفالت بود و ماشین چپ شده بود بوی خون تمام مشاممو پر کرده بود سعی کردم به یاد بیارم چی شده... "جواب آزمایشم اومد حامله بودم اول به سقط فکر کردم اما مگه من می‌تونستم بکشمش؟ بچه‌ی آلپ‌ارسلان رو ، ثمره عشقم رو اینبار به خودکشی فکر کردم اما چرا برای آخرین بار امتحان نکنم؟ رفتم شرکتِ آلپ‌ارسلان ترگل رو دیدم که از شرکت بیرون زد سوار ماشینش شدم با گریه بهش التماس کردم گفتم حاملم! گفتم از زندگیم بره بیرون گفتم اگر اون نباشه شاید آلپ‌ارسلان منو بچشو دوست داشته باشه گفتم حاضرم طلاهای ناچیز سر عقدم رو بهش بدم خندید گفت بچمو می‌کشه! گفتم اگر همچین کاری کنه برای همیشه از چشمِ ارسلان میفته پوزخند زد و گفت نمیفته! نمیفته اگر ارسلان باور کنه همه چیز اتفاق بوده فرمون رو چرخوند ماشین به تریلی برخورد کرد و بعد همه چیز سیاه شد" _ ترگــــــــــــل ... کجایی ترگل؟ با درد آه کشیدم صدای آلپ‌ارسلان بود شوهرِ من! براش مهم نبود منم تو این ماشین گیر افتادم؟ به خودم دلداری دادم نمی‌دونه ... نمی‌دونه منم باهاشم صدای نگهبان برج اومد _ آقا هم ترگل خانوم هم دلارای خانوم تو ماشینن ماشین سمتِ دلارای خانوم چپ شد صددرصد ایشون وضعشون اورژانسی‌تره لبخند زدم الان میگه! الان میگه زنمو نجات بدید ارسلان با خشم عربده زد _ زنگ بزن بادیگاردا ، قبل اومدن آمبولانس ترگل رو از ماشین میکشید بیرون وگرنه روزگارتونو سیاه می‌کنم نگهبان آرام پچ زد _ پس ... پس زنتون چی آقا؟ تلخ لبخند زدم بوی خون بیشتر شد و پلکام روی هم افتاد انگار خدا هم دلش به حالم سوخت و جونم رو گرفت تا بیش از این زجر نکشم... 3 پارت‌ بعد👇💔💔💔💔💔💔💔 مامور آمبولانس از حضار پرسید _ مسدوم کجاست؟ آلپ‌ارسلان با نگرانی ترگل را که هوشیار روی زمین نشسته بود نشان داد _ اینجاست مأمور آمبولانس ترگل را معاینه کرد _ مشکل خاصی نیست ارسلان نگران پرسید _ نمیشه انتقالش بدید بیمارستان؟ _ ضربه‌ای به سر نخورده آقای محترم ، هوشیارم هستن ، نیازی نیست نگهبان با اضطراب گفت _ خانوم هنوز تو ماشینن مأمور‌های اورژانس از جا پریدند _ کسی تو ماشین مونده؟ زنی از دور جیغ کشید _ بنزین ریخته ، الان آتیش میگیره مامورها سمت ماشین دویدند آلپ‌ارسلان با شنیدن کلمه ی آتش حس کرد قلبش از جا کنده شد ناخوداگاه سمت اتومبیل راه افتاد که ترگل دستش را کشید و صدایش را مظلوم کرد _ ارس ... نمیدونم چی شد به خدا یهو دیوونه شد فرمونو چرخوند میخواست بکشم... خیلی ترسیدم ارسلان کلافه دستش را پس زد _ باشه عزیزم ، حالا که خوبی صبر کن کمک کنم از ماشین بکشمش بیرون حالش بهتر بشه تقاص این غلطشو پس میده با قدم هایی لرزان سمت ماشین رفت یکی از مامورین فریاد زد _ چرا زودتر نمیگید یکی تو ماشین مونده؟ اون خانوم حالشون خوب بود نیازی به رسیدگی نداشتن فردی که تو ماشین مونده خطر داره مردم جمع شدند مامو فریاد کشید _ کمک کنید ماشین رو از زمین فاصله بدیم چند مرد جلو دویدند ارسلان نگران جلو رفت که مردی ناشناس طعنه زد _ شما زحمت نکش آقای خوش غیرت! ارسلان عصبی یقه‌اش را چنگ زد _ چی گوه میخوری تو؟ زنمه زنم! دختر جوانی از کنار پیاده رو صدایش را بالا برد _ زنت اونیه که از اون موقع نگرانش بودی نه این بیچاره! مامور بی توجه به آن ها دخترک را بیرون کشید و فریاد زد _ کمک بفرستید ، ممکنه خونریزی داخلی داشته باشه آلپ‌ارسلان بهت زده زمزمه کرد _ یعنی چی؟ ترگل سالمه که چرا دلی... جمله اش را ادامه نداد بدن خونی و آش و لاش دلارای را روی زمین خواباندند ناخواسته زمزمه کرد _ یا ابولفضل وجدانش فریاد کشید "ترگل گفت خودش فرمون رو چرخونده ، تقصیر خودشه" ناخواسته کنارش زانو زد و پرسید _ زندست؟ مامور بی توجه به او رو به همکارش فریاد زد _ باید سریع برسه بخش اورژانس ، حامله‌ست https://t.me/+aq4QvRFiTPJiMTI0 https://t.me/+aq4QvRFiTPJiMTI0 https://t.me/+aq4QvRFiTPJiMTI0 https://t.me/+aq4QvRFiTPJiMTI0 پارت واقعی رمانه😭 بخون نبود لفت بده!
Mostrar todo...
دلارای

به قلم حنانه فیضی تمام بنرها واقعی هستن🔥 پارت گذاری هرروز⚡ رمان های نویسنده : ماتیک ، دلارای ، مرگ ماهی کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد پارت 1👇

https://t.me/c/1352085349/65

.

Repost from N/a
-پنج بسته کاندوم ده تایی با کارت من خریدی پدر سگ؟ حاج جمال خشمگین کنترل تلویزیون را سمتش پرتاب کرد و او با خنده پشت مبل پناه گرفت. -جون حاجی خریدم واسه مصرف خانوادگی! شما خودت بیشتر از من نیازته. حاجی با شکم بزرگش سمتش دوید و سمیه سادات جیغ کشید. -د آخه اگه من اون شب که تخم تو رو گذاشتم کاندوم می‌کشیدم روش،خیر دنیا و آخرتم میشد! وارد اتاق شد و در را بست. صدایش را بالا برد. -قربونت برم منم واسه همین خریدم واست، که سر پیری زنگوله پای تابوت نسازی. غرش بلند حاجی را شنید و بی قید خندید. -پدر سگ بگو واسه خودم خریدم که نامزدمو حامله نکنم! لب به هم فشرد تا با خنده‌اش او را عصبی تر نکند. -دختره حامله شه و آبروت تو یه محل بره خوبه حاجی؟ -آبروی من چرا؟ مگه من قراره تخم بذارم که... سمیه سادات چنگ به گونه اش کشید و جیغ زد: -خدا مرگم بده حاجی! استغفار کرد و دوباره فریاد کشید: -همین امشب که زنگ زدم امیرعلی بگم نامزدی پسر من با ابجیت فسخه، میفهمی یه من ماست چقد کره داره! سیخ سرجایش ایستاد. امیرعلی دامادشان بود که از اول هم به این وصلت راضی نبود. از اتاق بیرون جهید و سوی پدرش رفت : -سگتم حاجی! امیرعلی همینجوری از ریخت من خوشش نمیاد. بهونه نده دستش. حاجی روی مبلش نشست و ژست جدی اش را گرفت. -آدم نیستی تو.زن میخوای چیکار؟ -مردم مگه زنو میگیرن که چیکارش کنن حاجی؟ شب جمعه ها میگیرن میکـ... با چشم غره حاجی حرف در دهانش ماسید. -از جلو چشام گمشو جلال... زینب بیچاره چه گناهی کرده که باید با توی اوباش سر کنه؟ نیش چاکاند و سی و دو دندانش را بیرون ریخت. -جون حاجی سایزم که به خودت رفته،دختره کیف میکنه صبح تا شب... حاج جمال که از بی پروایی جلال به ستوه آمده بود، دوباره با صدای بلندی استغفار کرد. -خدا لعنت کنه منو که اون شب سمیه سادات گفت بخوابیم و من اصرار کردم! جلال پقی زد زیر خنده. -پیداست هول کردی، یادت رفته بسم الله بگی! تخم بی بسم الله هم که تکلیفش روشنه و... بازویش عقب کشیده شد. سمیه سادات با صورتی درهم عقب کشیدش. -بیا برو گمشو بیرون دیگه باباتو سکته میدی. -خودش یاد خبط و خطای جوونیش افتاده به من چه؟ سمیه سادات بی حوصله سمت در خروجی هلش داد. -بدو برو یه سر به زنت بزن... پیداست واسه اون زدی بالا که میری رو مغز حاجی! گفت و در را در صورتش به هم کوبید. سرخوش و خندان بسته های کاندوم را از جیبش بیرون کشید. یکی را پشت در سالن گذاشت و صدایش را بالا برد. -یه بسته رو واسه تو گذاشتم حاجی، تاخیریه خیالت راحت! واسه سن و سالت خوبه. گفت و با سرعت زیادی دوید تا لیوانی که حاجی سمت در پرتاب کرد در سرش نخورد. جلال در دیوانگی همتا نداشت! https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk سه بار پشت سر هم زنگ را فشرد. قلب زینب در سینه فرو ریخت. فقط اون با این ریتم زنگ خانه برادرش را میزد. چادر سفید را از روی بند رخت برداشت و روی تاپ دوبنده ای که به تن داشت پوشیدش. در را به روی جلال گشود و او را رخ در رخ خود یافت. لب گزید و ترسیده گفت: -اینجا چیکار میکنی؟ داداش بفهمه شبونه اومدی اینجا... دستش را تخت سینه ی او گذاشت و به نرمی هلش داد. دختر عقب رفت و جلال وارد حیاط شد. در که پشت سرش بسته شد روح از تن زینب رفت. -دیوونه شدی؟ کسی ببینه و خبر ببره حجره امیرعلی که تو اینجایی... فرصت نکرد جمله اش را تمام کند. کمر باریکش میان چنگ جلال اسیر شد. کمرش به درخت تنومند سرو کوبیده شد و نفسش رفت. جلال لب به لب های سرخ دخترک فشرد و دستانش را زیر چادرش سراند. -اومدم یه ذره از حق محرمیت مونو بگیرم، میدی یا به زور بگیرم؟ فرصت نداد، چادر او زیر پاهایشان افتاد. و سر و صدایی که بوسه وحشیانه اش در حیاط، راه انداخت، نگذاشت جیغ لاستیک های ماشین امیرعلی به گوششان برسد! خون جلال پای خودش بود! قول شرف داده بود دستش به زینب نخورد اما... https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk یه آقا جلال شیطون و زن دوست داریم که له له میزنه تا خواهر دامادشونو داشته باشه😍 ولی امیرعلی رفت و امدشو ممنوع کرده و اون برای دیدن زینب، قایمکی به خونه خواهرش سر میزنه و دختر کوچولومونو خفت میکنه 😂💚 https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk
Mostrar todo...
👍 5
#پارت_310 #پشت‌چشمان‌تو در ماشین و برام باز کرد و با دیدن نگاهای بقیه روی ما کمی خونسردیم و حفظ کردم. بالاخره زشت بود جلوی بقیه! تارخ و همه اینجا می شناختن و من نباید کار بچگونه‌ای می‌کردم جلوی بقیه... بدون لجبازی در و باز کردم و نشستم. _ خب الان دختر خوبی شدی کجا باید بریم؟ دستام و بغل کردم و به جلوم خیره شدم. _ میشه من و بذاری خونمون؟ چیزی‌ نگفت و ماشین و به حرکت‌درآورد و دستش که روی دستم نشست دستش و پس زدم. پس فهمیده بود که کارش اشتباهه... من با اینکه یه کوچولو بهش حق میدادم ولی نمیخواستم سریع ببخشمش! _ از کارم پشیمون نیستم کمند حتی اگه هزار بار هم بری و دوباره بیای و این اتفاق بیفته بازم پشیمون نیستم من بی‌غیرت نیستم کمند روی تو حساسم و نمیذارم کسی بهت نگاه چپ بندازه! جوابی به حرفش ندادم و نفسام و بیرون فوت کردم که دوباره سکوت کرد و تا برسیم دیگه چیزی نگفت. ماشین که نگه داشته شد خواستم پیاده بشم که قفل ماشین و زد و نذاشت بیرون برم و انگشتش و روی موهای بیرون افتادم کشید. _ عاقلانه فکر کن کمند! زیرچشمی نگاهش کردم‌ و نفس لرزونی کشیدم. وقتی قفل و زد بدون وقت تلف کردن پیاده شدم و طرف خونه دویدم. با رفتنم به‌ خونه بدون جلب توجه خودم و به اتاقم رسوندم. نمیخواستم فکر‌کنم که چطوری نقشه‌هام نقش برآب شده بود... لباسام و روی تخت پرت کردم و روی زمین نشستم و اشکام و پاک کردم. شایدم باید توی انتخابم زیادی دقت میکردم و احساسی تصمیم گرفته بودم؟ *** کتابام و روی میز ریختم و به صدای نسیم گوش کردم. فقط همین و کم داشتم که بهم زنگ بزنه! _ خلاصه به شاهرخ گفتم من باید با کمند جان حرف بزنم و ازش نظر بپرسم برای لباسم آخه میدونی که مهمونی آدمای معروف زیاد میان دوستای پارسا هم که همشون شیک و پیکن! بعد مکث کرد و دخترونه خندید. _ باید به چشم مردای جذاب بیایم یا نه. با گفتن این حرف دستم و مشت کردم و به فکر رفتم. من آخر هفته دو جا دعوت شده بودم و نمیدونستم کدوم و باید برم! _ تو که نمیای آره؟ ولی تارخ جان میاد اون هیچوقت دست رد به سینه‌ی پارسا نمیزنه. دندونام و روی هم ساییدم و گفتم: _ مگه فرقی به حال تو میکنه نسیم جان؟ من هرجا برم تارخم میاد مثل اینکه یادت رفته ما نامزدیم! انگشتام و روی کاغذ حرکت دادم و روش خطوط فرضی کشیدم. _ مگه قهر نکرده بودین؟ فکر میکردم قهر کردین آخه خیلی وقته با تو نمیاد خونه‌ی پارسا یا مهمونی‌های دوستانش‌ همش تنهاست. با این حرفش چشمام گرد شد. ما فقط یه روز قهر بودیم! نسیم داشت چی‌ میگفت؟ با شک پرسیدم: _ چه مهمونی؟ مگه تارخ کجا میاد؟
Mostrar todo...
👍 55 9🔥 3🤔 3
Repost from N/a
- باید بری تو اتاق برادر شوهرت رز... لباس عروسمو تو مشتم می‌گیرم و شوکه به مادر شوهرم نگاه میکنم - ا...اونجا چرا؟ خونسرد در اتاق داداش سردار رو باز می‌کنه - حجله‌ت با سرداره... ازش حامله که شدی میای پیش شوهرت! https://t.me/+eZbOdfmn5XU2ZTg0 https://t.me/+eZbOdfmn5XU2ZTg0 من رُز... دختر شونزده ساله‌ای که مجبور شدم به عقد پسرعموی معلولم دربیام اما مجبورم کردن با برادر بزرگ شوهرم ....😱💦
Mostrar todo...
کیلید خونه تو کیفم بود و کیفمو ازم زده بودن و به خاطر بارون هم مثل موش آب کشیده بودم حالا خسته بیرون آپارتمانم به دیوار تکیه داده بودم و راهرو سرد بود و داشتم از سرما می‌لرزیدم و یه روز بد و گذرونده بودم و یه دختر تنها تو شهر غریب بودم! خسته و ناراحت کنج راهرو سر خوردم، سرمو روی پاهام گذاشتم و از ته دل گریه کردم و هق هقم بند نمی‌اومد و تو حال و هوای خودم بودم و درحال گریه که به یک باره صدای مردونه ی آشنایی منو به خودم آورد: - رها خانوم؟ رها خانوم؟ خوبید؟ آلو کتفم تکون خورده شد و سرمو آوردم بالا، همسایه ی بد اخلاق و بد عنق ولی خوشتیپم بود! ساعت دو شب بود و از بیرون میومد که اونم‌. اشکامو پس زدم: - تو چرا هنوز بیرونی؟ اخم کرد: - تو خودت چرا مثل آواره ها نشستی بیرون خونت داری گریه می‌کنی دراگ زدی؟ هق هقم باز شکست: - کاش دراگ بود، کاش موادی بودم کیفمو زدن ازم، گوشیم کلید خونه سوییچ ماشین همش توش بود! بماند که یه روز گوهو گذروندم دست تو جیب اور کتش کرد و دستمالی بهم داد که ازش گرفتم و صورتم پاک کردم که مردونه ادامه داد: - عیب نداره پاشو داری می‌لرزی رو زمین سرد نشستی پاشو بلند نشدم و سرمو روی پاهام گذاشتم: - نمی‌خوام خستم ول‌کن بزار گریمو کنم دختره ی دیوونه ای زمزمه کرد و در خونش و باز کرد و رفت و گفت: - پاشو بیا تا صبح یخ می‌زنی اونجا - بیام خونه ی یه پسر مجرد همینم مونده به یک باره خندید: - تو واسه من کبریت بی خطری دختر جون - مرسی میرک تو‌ ماشینم می‌خوابم تا فردا صبح شه سری تکون داد که به یک باره یادم افتاد سوییچ ماشینم هم تو کیفم بود و تا خواستم حرفی بزنم در خونشو بست! و غرور من دیگه اجازه نداد برم دنبالش! تو خودم جمع شدماز سرما و دستی تو صورتم کشیدم و به شدت خسته بودم برای همین سرمو تکیه دادم به دیوار پشت سرم و چشمامو‌ بستم! https://t.me/+cYmRt0vkQgozYThk https://t.me/+cYmRt0vkQgozYThk https://t.me/+cYmRt0vkQgozYThk https://t.me/+cYmRt0vkQgozYThk - بابا از مردونگی افتادم بیا دیگه با ناز و ادا اطفارای دخترونه جوابمو داد: - اومدم تو آسانسورم با لبخند روی کاناپه خودمو پرت کردم: - کاستوم تنت کردی دیگه؟ آره ای گفت و با لبخند فکر مردونم سمت چند ثانیه دیگه رفت و هوفی گفتم: - بیا فقط بیا دختر خندید و صدای آسانسور اومد و گفت: - بیا درو...وای یا علی این کیه؟ متعجب سمت در خونه رفتم و درو باز کردم و دختری که حتی اسمشم یادم رفته بود با آرایش غلیظ جلوم بود و با چندش به رها که هنوز تو راهرو بود و خوابش برده بود نگاه می‌کرد و گفت: - وای بی‌خانمانه؟ خب با لباس خیسش و آرایش پخش شده ی روی صورتش شبیه بی‌خانمان ها شده بود و اخمی کردم: - دختره ی سرتق کله پوک چرا اینجا خوابیده سمت رها رفتم که دختره با صدای جیغ جیفوش ادامه داد: - میشناسیش؟ - همسایمه روی پام نشستم و رها رو صدا زدم و تکونش دادم که خمار خواب چشماشو باز کرد: - هان چی میگی مریض شده بود؟ صداش گرفته بود دستمو روی پیشونیش گذاشتم داغ داغ بود و ناچار دست زیر پاش انداختم بلندش کرد: - دختره ی احمق سرتق! بی حال لب زد: - کجام می‌بریم؟ وارد خونه شدم و بی توجه به دختره سمت اتاقم رفتمو روی تختم گذاشتمش و زیر لب غر زدم: - خدایا مرسی از ضدحالت یه شب سکسی کجا مریض داری کجا دختره که پشت سرم اومد که سمتش با حرص برگشتم: - برو نمون نمی‌بینی خراب شد صدای بی حال رها بلند شد: - یعنی تو مریضیم حال گیری کردم ازت؟ دمم گرم چپ‌چپ نگاهش کردم: - بزار این بره حال‌گیریو نشونت میدم حواست هست با من به پسر مجرد تو خونه تنهایی؟! https://t.me/+cYmRt0vkQgozYThk https://t.me/+cYmRt0vkQgozYThk https://t.me/+cYmRt0vkQgozYThk
Mostrar todo...
👍 3 1🤔 1
_ از پسرم طلاق نگیر ارمغان! برای من که سال‌ها از جانب پدر و مادر یزدان پس زده شده‌ام و نارضایتی‌شان از بودنم در زندگی پسرشان را هر بار دیده‌ام حالا شنیدن چنین درخواستی غیرقابل باور است... _ شما که باید خوشحال باشید! همیشه هر کاری از دستتون بر می‌اومد دریغ نمی‌کردید تا یزدان رو ازم دور کنید... آرزوتون بود جدا شیم... آرزوتون نبود؟! نتوانسته‌ام ساکت بمانم... انتظار دارم دستانم را رها کند؛ چهره‌اش در هم برود و انعطاف لحنش از بین برود ولی به جای همه‌ی این‌ها پشت دستانم را نوازش می‌کند! _ من بیست و سه روز با چشمای خودم دیدم پسرم از فکر نبودن تو چطور خودش رو به در و دیوار می‌کوبید و نفس نداشت... با گریه می‌گفت ارمغان جلوی چشمام نفسش رفته و قلبش نزده نمی‌تونم سر پا بمونم... با گریه ضجه می‌زد چهار دقیقه و هشت ثانیه جلوی چشمام به ارمغان شوک دادن تا تونستن برش گردونن... تمام جانم گوش شده‌ است و حتی پلک هم نمی‌زنم. هر بار که از یزدان پرسیده‌ام بعد از اینکه در اتاق عمل از حال رفته‌ام چه اتفاقی افتاده است طفره رفته‌ و حالا... _ با چشمای خودم دیدم چه به روز پسرم اومد... یزدان از بچگی غد بود و نمی‌ذاشت ترس و گریه‌اش رو حتی من ببینم... وقتی با اون حال... با ترس و چشمای گریون بغلم کرد گفت مامان کمرم شکسته... اون لحظه حس کردم از بلندی پرت شدم... هاج و واج به تماشای اشک‌هایش مانده‌ام که قطره قطره از گوشه چشمانش چکه می‌کنند. _ تو ایست قلبی کرده بودی... خون ریزیت رو نمی‌تونستن کنترل کنن... ضریب هوشیاریت اونقدر پایین اومد که رفتی تو کما... با اون وضعیت نمی‌تونستن قلبت رو عمل کنن... یزدان چند بار به زور آرامبخش تو اورژانس بیمارستان خوابید و هر بار هم با کابوس اون چهاردقیقه‌ای که قلب تو نزده بود و جلوی چشماش بهت شوک می‌دادن از خواب می‌پرید... دیدنِ گریه‌ی زنی که عمری مقتدر و قوی دیده بودمش همانقدر عجیب بود برایم که شنیدن آن حرف‌ها... _ وقتی وضعیتت رو مناسب جراحی تشخیص دادن... وقتی تو رو بردن اتاق عمل... بچه‌ام سرش رو گذاشت روی پاهام و با گریه ازم خواست برات دعا کنم... بهم گفت اگه ارمغان از دستم بره نمی‌تونم زنده بمونم... بچه‌ام ترسیده بود... سردش شده بود... گریه‌اش قطع نمی‌شد... دستانم را بالا می‌آورد و پشتشان بوسه می‌زند! دردی خفیف در قفسه سینه‌ام احساس می‌کنم و نمی‌خواهم به روی خودم بیاورم... می‌خواهم بشنوم هر آنچه که بی‌خبر بودم از آن را... این بار صورتم را میان دستانش می‌گیرد! بی‌هوا و غافلگیرانه... خیره به چشمانم با بغضی که گریه هم نتوانسته آن را وسط گلویش سبک‌تر کند می‌نالد. _ بهم گفته که تصمیم گرفتی ازش جدا شی... دارم می‌بینم که مثل یه روح سرگردون شده... به خدا می‌ترسم زیر فشار این همه رنج سکته کنه... می‌ترسم یه بلایی سرش بیاد... ته دلم خالی می‌شود. هنوز هم نمی‌توانم شاهد باشم یک تار مو از سرش کم شود. _ بعد از اون همه اتفاق؛ مدتی رو با هم کنار دوقلوها تنها باشید... شاید بتونی یزدان رو ببخشی... شاید با گذشت زمان تصمیمت عوض بشه... بیکباره بلند می‌شود. صورتم را رها کرده است و روی سرم را برای دومین بار می‌بوسد. _ این فرصت آخر رو به خاطر دوقلوها به خودتون بده... اگه هنوزم دوستش داری ترکش نکن؛ خواهش می‌کنم... خیلی پشیمونه... حرفی برای گفتن ندارم و او هم در انتظار شنیدن نیست! هر آنچه که باید را گفته است و قبل از برگشتن یزدان از اتاق بیرون می‌رود... تنها که می‌شوم بلافاصله چشم می‌بندم. نفس‌های عمیق می‌کشم و باورم نمی‌شود مادر یزدان برای نگه داشتنم در زندگی پسرش خواهش کرده باشد... حتی آن حرف‌ها را درباره‌ی حال یزدان زمانی که به کما رفته‌ام را نمی‌توانم باور کنم؛ یزدانی که یک دوره مامور عذاب زندگی‌ام شد تا نفسم را بگیرد اما بلافاصله لحظه‌ای را به یاد می‌آورم که در آی‌سی‌یو به محض چشم باز کردن با چهره‌ای برآشفته و چشم‌هایی هم‌رنگ خون بالای سر خود دیدمش... https://t.me/+kMPGWuzF-f42ZGZk https://t.me/+kMPGWuzF-f42ZGZk عزیز دردونه‌ی یزدان مجد بودم و اون به خاطر ازدواج با من مقابل همه ایستاد اما تو یه شب دنیام سیاه شد! یزدان تبدیل شد به تکه سنگی که انگار هرگز، هیچ وقت عاشقم نبوده! منو توی زندگیش نگه داشت تا هر لحظه تاوان اشتباهم رو پس بدم... با از دست دادن مهربانی‌اش... آغوشش... نگاهِ شیدا و دستان نوازشگرش... اما بارداری ناگهانی و پرخطرم بالاخره یخ چشمانش را شکست... بارداری که موقع زایمان کم‌ترین شانس زنده ماندن را داشتم... https://t.me/+kMPGWuzF-f42ZGZk یکی از پرطرفدارترین رمان های تلگرام که لینکش برای آخرین بار در دسترسه و فقط تا پایان امشب عضوگیری عمومی داره❤️‍🔥 با خوندن این عاشقانه‌ی جنجالی ضربان قلبت حسابی بالا و‌ پایین میشه پس اصلا از دستش نده🥹😍 روایتی سیاه و سفید از عشقی نفسگیر #عاشقانه‌ای_خاص و #پرهیجان
Mostrar todo...
👍 1