10 295
Suscriptores
+9924 horas
-1007 días
+14030 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
پارت واقعی رمان👇👇👇
صدایی مردانه و ناآشنا، از پشت خط به گوشش رسید.اندکی تأمل کرد و وقتی مطمئن شد که صاحب صدا را نمیشناسد، با لحنی مشکوک جواب داد:
-بله، خودم هستم! شما؟
-من سرگرد کیانی هستم... از ادارهٔ آگاهی باهاتون تماس میگیرم.
شهرزاد منتظر کلامی دیگر نماند و فوراً زمزمه کرد:
-آقای محترم، من اصلاً این روزها حال روحیم مساعد نیست و حواس درست و حسابی ندارم! هر وقت که اوضاعم بهتر شد باهاتون تماس میگیرم و راجع به سوژهٔ جدید با هم صحبت میکنیم... فعلاً خدافظ!
-الو! الو! خانوم تنها! یه لحظه قطع نکنین! یه کار واجب دارم باهاتون که ربطی به حرفهٔ شما و داستان نویسی نداره! الو؟! خانوم تنها؟! میشنوین صدامو؟!
مرد بد اخلاق و خشک پشت خط، بدون معطلی جملهها را ادا کرده بود و برای اینکه شهرزاد را ترغیب به شنیدن کند، ادامه داد:
-شما خانوم افسون مرادی رو میشناسین؟! باهاشون در ارتباط بودین؟!
ترفند سرگرد کیانی گرفته بود و شهرزاد حالا بسیار کنجکاو شده بود:
-بله، چطور مگه؟!
سرگرد کیانی با تک سرفهای صدایش را صاف کرد:
-خوبه! پس میشه فردا یه سر بیاین ادارهٔ آگاهی؟ زیاد وقتتونو نمیگیریم.... در حد چند تا سوأل! ممکنه که جوابهای شما نقطههای تاریک این پرونده رو برامون روشن کنه!
-پرونده؟! کدوم پرونده؟!
شهرزاد در کمال بهت و ناباوری پرسیده بود و سرگرد بلافاصله پس از اتمام جملهٔ او، جواب داد:
-پروندهٔ خانوم مرادی! یه فلش مموری توی خونهشون پیدا کردیم که محتویات داخلش به شما مربوط میشه! سه تا فایل توی اون مموری هست که دوتاش شبیه یه داستانه... هر دو تا داستان یکی هستن، منتها اسامی داخل داستان توی دوتا فایل با هم فرق میکنن! ما نمیدونیم قضیهٔ این داستانها چیه، ولی چیزی که نظرمون رو جلب کرده، اسم دختر یکی از قصههاست که شهرزاده، شهرزاد تنها، دقیقاً هم اسم شما! علاوه بر این دوتا فایل، یه فایل دیگه هم هست که یه جور نامهٔ خداحافظیه و این نامه هم برای شما نوشته شده! شما چه نسبتی با خانوم مرادی داشتین؟
با هر جملهای که سرگرد کیانی بر زبان میآورد به حجم گنگی و گیجی شهرزاد افزوده میشد:
-نامهٔ خدافظی؟! اونم برای من؟!
-بله خانوم تنها برای شما! میدونم که جای این سوألها پشت تلفن نیست، ولی شاید تا فردا که بیاین اداره و حضوری صحبت کنیم، من بتونم یه کم پرونده رو پیش ببرم! ببینم شما شوهر ایشون رو میشناختین؟
شهرزاد هنوز گیج بود و درک درستی از صحبتهای او نداشت وقتی تأکید کرد:
-افسون اصلاً ازدواج نکرده بود که شما دارین در مورد شوهرش سوأل میکنین!
یک تای ابروی سرگرد کیانی بالا پرید و با لحنی تأکیدی پرسید:
-مطمئن هستین که ایشون ازدواج نکرده بودن؟! اگه شوهر نداشتن، پس اون صیغه نامهٔ محضری که ما توی خونهشون پیدا کردیم، چی بود! طبق او صیغه نامه ایشون چند ساله که با مردی به نام شاهان دانش ازدواج کردن !
انگار کسی سیلی به صورت شهرزاد زده بود.با شنیدن نام شاهان دانش تمام یاختههای بدنش از کار افتادند و گوشهایش سوت کشیدند.
https://t.me/+aWN0jqRqB7djNTU8
https://t.me/+aWN0jqRqB7djNTU8
59300
Repost from N/a
- بچهی شما دزدی کرده خانم محترم، خودم دیدم یدونه از عروسکهای فانتزی و گرون ویترین رو برداشت گذاشت توی کیفش.
https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk
https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk
نگاهی به آوا انداختم که معصومانه و با چشمهای پر از اشکش بهم چشم دوخته بود.
روی زانو خم شدم، بازوهای کوچیک و لرزونش رو میون دستهام گرفتم و گفتم:
- گفته بودم نباید به مامانی دروغ بگی مگه نه؟
کودکانه سرش رو تکون داد و با بغض زمزمه کرد:
- دروغ ندفتم، ماما.
موهای بور و بهم ریختهاش رو از توی صورتش کنار زدم و با ملایمت دوباره پرسیدم:
- از توی ویترین چیزی برداشتی آوا؟ اسباب بازی، عروسک؟
با ترس و لرز نگاهی به فروشنده انداخت. باباش صاحب کل این فروشگاه بود و بچهی من واسه خاطر یه عروسک کوچولو باید جواب پس میداد.
سکوت آوا و ملایمت من صدای فروشنده رو درآورد، برای کاوه کار میکرد و زن و بچهاش رو نمیشناخت.
تقصیری نداشت، کاوه شایگان از یه دختر بیکس و کار یه بچهی پنهونی داشت.
اگه عموش میفهمید، اگه ازدواجش با دختر عموی اسم و رسم دارش بهم میخورد؟ خدایا! عجب اشتباهی کردم اومدم اینجا تا آوا باباش رو ببینه و دیگه بهونه نگیره.
- خانوم شما انگار زبون خوش حالیت نمیشه.
تا به خودم بیام مچ کوچیک آوا رو محکم کشید و جیغ بچه رو درآورد.
- آی...دستم دلد گلفت. ماما...مامانی تُمَتَم تُن!
با قدمهای بلند خودم رو بهش رسوندم، جوری استخوان ظریف دخترم رو فشار میداد که من صداش رو میشنیدم.
- آقا نکن اینطوری، بخدا بچهی من دزد نیست.
همه دور ما جمع شده بودن و تماشا میکردن. ظاهر من و آوا اونقدر موجه نبود که بتونم باهاش بیگناهیمون رو ثابت کنم. چند ماهی میشد که غذای درست و حسابی نخورده بودیم و لباس تمیز به خودمون ندیده بودیم.
فروشنده با بیرحمی کیف کهنهی باب اسفنجی رو از روی شونههای نحیف آوا بیرون آورد و پرتش کرد روی زمین.
نفسم رفت، بدون توجه به فروشندهای که عروسک پشت ویترین رو از توی کیف بیرون کشید و به همه نشون داد خودمرو به آوا رسوندم.
ترسیده بود، صداش زدم اما جوابم رو نمیداد. نفس نمیکشید، از ترس بیهوش شده بود بچهام.
- آوا جان مامانی، چشماتو باز کن دختر قشنگم. مامانو ببین آوا!
مونده بودم بین زمین و هوا، گریه زاری کردن بیفایده بود.
سعی کردم بلندش کنم اما دستهام جون نداشت.
- چه خبره اینجا؟
صدای بَم مردونه و آشنایی ناگهان توی گوشم پیچید. بعد هم صدای فروشنده که اونجوری که میخواست ماجرا رو برای کاوه تعریف میکرد.
- این بچه دزدی کرده، حالا هم خودشو زده به موش مردگی که..
طاقتم تموم شد، بدون توجه به نگاههای کنجکاو و نگران بقیه از جا بلند شدم و خودمو بهش رسوندم.
حواسم به دختر عموش که کنارش ایستاده، نبود. جلوی پاهاش روی زانو افتادم و با گریه گفتم:
- تو رو خدا کاوه، تو رو خدا بچهامو نجات بده. به جون آوا دیگه نمیام، دیگه هیچوقت سراغت نمیام. فقط میخواست از دور باباشو ببینه...اصلا بیدار که شد میگم بابایی مُرده.
نگاهش سمت آوا برگشت، سمت تن بی جون دخترکم دوید و من همونجا از حال رفتم.
پارت بعدی💔😭👇🏻👇🏻
https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk
https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk
https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk
https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk
https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk
https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk
https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk
https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk
35800
Repost from N/a
-خانوم تبریک میگم جواب آزمایش تون مثبت شما باردارین...اولی به خاطر دیابت تون باید خیلی سریع قبل اینکه برای جنین مشکلی پیش بیاد به دکتر متخصص مراجعه کنید...
اگه بخواید روی میز چند تا بروشور از دکتر های معروف زنان زایمان هست میتونید استفاده کنید...
صدای زن را میشنید ولی چرا متوجه نمیشد که چه میگوید ...؟دکتر زنان زایمان؟چه کسی حامله بود ؟او...؟
زن که نگاه مات مانده و چهره ی بی رنگ و روی دخترک را دید.نگران از جایش بلند شده و گفت:
-عزیزم حالت خوب نیست؟فشارت افتاده؟میخوای یه معاینه بشی؟دکتر هست ...
گیج پلکی زده و پس از گرفتن برگه، بدون آنکه چیزی بگوید از آزمایشگاه بیرون آمد.
با سیلی سرما به گونه های ملتهبش سوزی روی صورتش نشسته و بهانه ای دست قطره اشک سرگردان درون چشمانش داد...
بی اراده سر بلند کرده و به آسمان پر و خاکستری دی ماه چشم دوخته و بغض کرده زمزمه کرد:
-چرا...؟
جوری با حب و بغض به آسمان خیره بود انگار واقعا منتظر بود کسی جوابش را بدهد ...!
و البته که داد!
بلند شدن صدای ویولون سل از درون جیبش باعث شد تا نالان بخندد...!
به عکس پروفایل مرد که بزرگ روی صفحه گوشی افتاده بود خیره شده و واقعا چه موقعیت عالی ای برای تماس تصویری گرفتن ..!
انگار هیپنوتیزم شده باشد انگشت شستش را روی آیکون سبز کشیده و به ثانیه نکشید ابتدا تصویر چهره ی نسبتا جدی و سپس صدای آرام و بم مرد با آن ته لهجه ی ایتالیایی در گوشش پیچید:
- سلام کجایی؟بیرونی؟
بی آنکه جوابی دهد با خود فکر کرد یعنی واقعا بچه ی این مرد را باردار بود؟
یعنی ممکن بود که به خاطر این بچه، مرد بی معرفتنش بیخیال طلاق دادنش بشود؟
ممکن بود که او و بچه شان را انتخاب کند...
شاهو که با دیدن چهره ی رنگ پریده و سکوت دخترک نگران شده بود اخمی کرد:
-الو دیلا؟چرا صحبت نمیکنی؟حالت خوبه ؟
رویای زندگی با شاهو آنقدر برایش شیرین بود که در تصمیمی هیجان زده دهان باز کرد تا خبر حامله بودنش را بدهد...تاشاید به این وسیله بتواند آن مرد جذاب و دستنیافتنی را برای خود نگه دارد...
-شاهو من ...حا
-شاهو عزیزم!چیزی شده؟
صدای ظریف و آشنای زن باعث شد تا کلمات در دهانش خشک شود.
طولی نکشید که زن در قاب دوربین تلفن ظاهر شده و در حالیکه مالکانه دست روی شانه ی مرد میگذاشت لبخند زیبایی زده و درکمال وقاحت شروع به احوال پرسی کرد:
-سلام دیلا جان خوبی گلم؟چه خبرا ؟جات خالیه اینجا واقعا...اتفاقا صبح به شاهو می گفتم دفعه بعدی که اومدیم ونیز حتما باید دیلا رو هم با خودمون بیاریم ..اگر بتونی برای فوق اینجا اپلای کنی عالی میشه ...راستی با امتحان های دانشگاه چیکار کردی؟تموم شدن؟
زن طوری راحت صحبت میکرد که انگار جاهایشان عوض شده است...
گویی زن عقدی و رسمی شاهو او است و دخترک تنها طفیلی که شاهو به او سرو پناه داده است ...!
هرچند زن همچین بیراه هم فکر نمیکرد ...
او در واقع هم چیزی جز یک اسم صوری در شناسنامه ی آن مرد نبود...!
اما پس بچه ای که در بطنش بود چه...؟هیچی...آن بچه هیچی نبود..همانطور که او برای شاهو هیچ نبود...!
از نای افتاده تلخندی زد:
-همین که به شما خوش میگذره عالیه...!منم خوبم..دیروز امتحان هام تموم شد،الانم اومدم جواب چک آپ مو بگیرم...
شاهو که با شنیدن چک آپ توجه اش جلب شده بود پرسید:
-چی شد جواب آزمایشت ؟مشکلی نبود ؟
هرکاری کرد نتوانست جلوی خیس شدن چشمانش را بگیرد....عاقبت انگار که تاریخ انقضا این رابطه به سر آمده بود ...!
صدایش هرچند لرزان اما محکم به نظر میرسید:
-من خوبم ...دیروز رفتم دادگاه درخواست طلاق توافقی دادم ...!
https://t.me/+Vnc0tDGLFYw5YTJk
https://t.me/+Vnc0tDGLFYw5YTJk
شاهو ملک یکی از معروف ترین معماران در سطح بین الملل...مردی با روابط باز که به خاطر موقعیتش هیچ دختری دست رد به سینه اش نمیزد...اما چه کسی میدانست دیلا...دخترک مو طلایی که صرفا برای کینه ی قدیمی از عمویش اورا از سر سفره ی عقد فراری اش داده و تنها برای انتقام عقدش کرده ،میتواند جوری از او دل ببرد که بعد از رفتنش شاهوی مغرور را مرض جنون برساند...
،24400
Repost from کوچهی عطرآگینِ خیالت!
پارت واقعی رمان👇👇👇
صدایی مردانه و ناآشنا، از پشت خط به گوشش رسید.اندکی تأمل کرد و وقتی مطمئن شد که صاحب صدا را نمیشناسد، با لحنی مشکوک جواب داد:
-بله، خودم هستم! شما؟
-من سرگرد کیانی هستم... از ادارهٔ آگاهی باهاتون تماس میگیرم.
شهرزاد منتظر کلامی دیگر نماند و فوراً زمزمه کرد:
-آقای محترم، من اصلاً این روزها حال روحیم مساعد نیست و حواس درست و حسابی ندارم! هر وقت که اوضاعم بهتر شد باهاتون تماس میگیرم و راجع به سوژهٔ جدید با هم صحبت میکنیم... فعلاً خدافظ!
-الو! الو! خانوم تنها! یه لحظه قطع نکنین! یه کار واجب دارم باهاتون که ربطی به حرفهٔ شما و داستان نویسی نداره! الو؟! خانوم تنها؟! میشنوین صدامو؟!
مرد بد اخلاق و خشک پشت خط، بدون معطلی جملهها را ادا کرده بود و برای اینکه شهرزاد را ترغیب به شنیدن کند، ادامه داد:
-شما خانوم افسون مرادی رو میشناسین؟! باهاشون در ارتباط بودین؟!
ترفند سرگرد کیانی گرفته بود و شهرزاد حالا بسیار کنجکاو شده بود:
-بله، چطور مگه؟!
سرگرد کیانی با تک سرفهای صدایش را صاف کرد:
-خوبه! پس میشه فردا یه سر بیاین ادارهٔ آگاهی؟ زیاد وقتتونو نمیگیریم.... در حد چند تا سوأل! ممکنه که جوابهای شما نقطههای تاریک این پرونده رو برامون روشن کنه!
-پرونده؟! کدوم پرونده؟!
شهرزاد در کمال بهت و ناباوری پرسیده بود و سرگرد بلافاصله پس از اتمام جملهٔ او، جواب داد:
-پروندهٔ خانوم مرادی! یه فلش مموری توی خونهشون پیدا کردیم که محتویات داخلش به شما مربوط میشه! سه تا فایل توی اون مموری هست که دوتاش شبیه یه داستانه... هر دو تا داستان یکی هستن، منتها اسامی داخل داستان توی دوتا فایل با هم فرق میکنن! ما نمیدونیم قضیهٔ این داستانها چیه، ولی چیزی که نظرمون رو جلب کرده، اسم دختر یکی از قصههاست که شهرزاده، شهرزاد تنها، دقیقاً هم اسم شما! علاوه بر این دوتا فایل، یه فایل دیگه هم هست که یه جور نامهٔ خداحافظیه و این نامه هم برای شما نوشته شده! شما چه نسبتی با خانوم مرادی داشتین؟
با هر جملهای که سرگرد کیانی بر زبان میآورد به حجم گنگی و گیجی شهرزاد افزوده میشد:
-نامهٔ خدافظی؟! اونم برای من؟!
-بله خانوم تنها برای شما! میدونم که جای این سوألها پشت تلفن نیست، ولی شاید تا فردا که بیاین اداره و حضوری صحبت کنیم، من بتونم یه کم پرونده رو پیش ببرم! ببینم شما شوهر ایشون رو میشناختین؟
شهرزاد هنوز گیج بود و درک درستی از صحبتهای او نداشت وقتی تأکید کرد:
-افسون اصلاً ازدواج نکرده بود که شما دارین در مورد شوهرش سوأل میکنین!
یک تای ابروی سرگرد کیانی بالا پرید و با لحنی تأکیدی پرسید:
-مطمئن هستین که ایشون ازدواج نکرده بودن؟! اگه شوهر نداشتن، پس اون صیغه نامهٔ محضری که ما توی خونهشون پیدا کردیم، چی بود! طبق او صیغه نامه ایشون چند ساله که با مردی به نام شاهان دانش ازدواج کردن !
انگار کسی سیلی به صورت شهرزاد زده بود.با شنیدن نام شاهان دانش تمام یاختههای بدنش از کار افتادند و گوشهایش سوت کشیدند.
https://t.me/+aWN0jqRqB7djNTU8
https://t.me/+aWN0jqRqB7djNTU8
100
Repost from N/a
-چرا حامله نمیشی ؟!
دست و پام یخ کرد و ترسیده آب دهانمو قورت دادم.حینی که داشت موهای سِیاهشو که خیس بود رو جلوی آیینه شونه میزد نگاهم کرد.
-میخوای بریم تحت نظر دکتری چیزی ؟! طبیعی نیست که...!
شروع به مرتب کردن تخت کردم و نگاهمو دزدیدم.
-دکتر نمی خواد که الکی الکی بیفتیم تو خرج ؟!
بالاخره دل از آیینه کند و به سمتم اومد و موشکافانه با اون چشم های سِیاهش نگاهم کرد.
-چی شده نگران خرج من شدی تو ؟!
کاش زبانم لال میشد.راست میگفت برای ما این چیزا اهمیت نداشت.سرم را زیر انداختم.دست مردانه و بزرگش زیر چانهام نشست و سرم را بالا آورد:
-چه مرگته چشم میدزدی...؟
ساکت میشوم.فشار دستش روی چانهام بیشتر میشود و صدای خَشدارش بالا میرود:
-حرف بزن تا کار دستت ندادم...!
زبانم که به کف دهانم چسبیده را ترسیده تکان میدهم و چشم های ترسیدهام را به چشمهای پُرخشمش میدوزم:
-من نمیخوام فعلا حامله بشم....!
رگ گردنش ورم میکند و نفسهایش تُند میشود.پُر کنایه و خشم میغرد:
-اون وقت چرا ؟!
سینهاش تند بالا و پایین میشود و من میترسم باز هم حرفی بزنم به جانم بیفتد ولی باید بزنم:
-چون آمادگیشو ندارم...وضعیت تو هم که مشخصه صلاحیت پدرشدنو نداری...؟!
استخوان فکش در حال خرد شدن بود...
سرش را کج کرد و عصبی نگاهم کرد:
-اون وقت تو صلاحیت منو تعیین میکنی...؟!
-من نمیخوام....نمیخوام یه بچه بیگناه تو یه زندگی بلاتکلیف پا بزاره مگه زوره ؟!!
صدای فریادش پنجره اتاق را میلرزاند و چشمهایم را کوتاه میبندم :
-تو غلط میکنی نخوای مگه دست تویه ؟!!
چشم که باز میکنم تمام تنم میلرزد. دستش را می بینم که بند کمربندش کردهاست جان از بدنم میرود صدایم میلرزد:
-چیکار میخوای بکنی ؟!
لبخند عصبی روی لب هایش جان می گیرد و تا به خودم بیایم بین بازوهایش و تنش محصور میمانم.بوسه های پُر خشونتش نصیبم میشود و دستش روی شکمم مینشیند. زیر گُوشم میغرد:
-من بچه میخوام...از گُوشت و خُون تو...زنها رو باید پابند کرد...این جوری تا ابد از اون مرد کَنده نمیشن...نمیخوام ازم کنده بشی لامصب دِیوونتم بفهم...!
❌❌❌
https://t.me/+OCKxKp0MlhxiODk0
https://t.me/+OCKxKp0MlhxiODk0
https://t.me/+OCKxKp0MlhxiODk0
تولد بیستسالگیم بود که پسرعموم همراه دادن هدیهاش زیر گوشم پچ زده بود" منو میخواد؛میخواد زنش باشم " و همونجا با اون حرفای قشنگ دلمو برده بود اما بیخبر بودم از اینکه اون یه مرد با ظاهر جذاب و قشنگ بود ولی از دَرون یه شَکاک دیوونه بود تا اینکه شب اول عروسیمون فهمیدم اون ...
https://t.me/+OCKxKp0MlhxiODk0
https://t.me/+OCKxKp0MlhxiODk0
https://t.me/+OCKxKp0MlhxiODk0
❌فقط تا آخر امروز فرصت عضویت برقرار است❌
بــَــBADــد گـُمـان
ﻭَ ﻧــﻭﺭ اﺯ ﻣـﺣﻟ ﺯﺧـﻣ ﻫاﻳـﻣاﻧ ﻭاﺭﺩ ﻣﻳـﺷﻭﺩ✨ به قلمِ سمانه قربانی پارت گذاری: هر روز به جز ایام تعطیل شروع رمانِ بَدگُمان
https://t.me/c/1635256763/4ارتباط با نویسنده👇🏻
https://telegram.me/BChatcBot?start=sc-vsBfDZiWPIادمین VIP👇🏻 @ad_sin
45200
⚜⚜⚜⚜
⚜⚜⚜
⚜⚜
⚜
#پارت۱۹۸
بردین که از این حرف جا خورده بود، لبخندی بر لبش نشست.
- حله... حالا که دلت میخواد لج کنی، حالا که هوس کردی اذیتت کنم و حالت و سر جا بیارم، منم اصرار نمیکنم دختر کوچولو... اما پشیمون شدن نداریم!
سپس سوی در رفت.
اما دومین قدم را بر نداشته بود که دلاریس بازویش را گرفت.
- وایسا ببینم.
پسرک با بیحوصلگی ساختگی، نگاهش کرد.
- چیه؟ پشیمون شدی سریع!؟
دلاریس خندید و سری چپ و راست کرد.
- نه هنوز... میگم اینجارو چطوری پیدا کردی تو!؟
بردین شانه بالا انداخت و بازویش را از دستِ دخترک بیرون کشید.
- نمیخوام بگم، توهم میتونی قضیه طلاق و کلا کنسل کنی! خدانگهدار کوچولو...
سپس بدون آنکه به دخترک امان بدهد، با قدمهای سریع دور شد.
دلاریس کلافه نفسش را آزاد کرد و با صدای بلند طوری که به گوش پسرک برسد، گفت:
- خدا لعنتت کنه بردین ملکشاهی!
سپس با حرص و اعصاب خوردی، داخل حیاط برگشت.
دستی به صورتش کشید و پلکهای سوزانش را بهم فشرد.
از دستِ این کارهای بردین و این آزار رساندن هایش، خسته شده بود... نمیخواست به هیچ عنوان با این پسر حتی حرف هم بزند! او به هیچ عنوان این پسر و احساساتی که درونش زنده میکرد، نمیخواست!
88920
-شکمش که بالا اومد پسش میدم. ببینم چه حالی میشن دخترشون با شناسنامه سفید حامله باشه!
-گناه داره مادر... دختره فقط ۱۷ سالشه... بچهاس!
-ننه باباش واسش دل نسوزوندن. من چرا واسم مهم باشه؟ حاضر شدن دخترشون زیرخواب من بشه تا پسر معتاد دزد قاتلشون رو نکشم بالای دار!
قبل از اینکه مادرش حرف دیگهای بزنه، حاج فتاح دستشو بالا آورد و گفت : اماده اش کنین واسه شب. خودتونم برید خونهی خاله. نمیخوام صدای جیغش اذیتتون کنه.... ❌
https://t.me/+YuYckhYHL1EyODY0
85610
خانوادهش به خاطر چاق بودن دختره تحقیرش میکنن تا اینکه یک خواستگار واسش میاد ، دختره واسه اینکه فرار کنه از جو خانواده اش بله رو میده و وارد خانواده ای میشه که هر روز پر از تحقیر و آزاره 🥺🥺
اما اون طلاق میگیره و قسم میخوره که خوش اندام بشه وبرگرده
و حالا بعد از چند سال همه انگشت به دهن موندن و..🔥🤤
https://t.me/+cZU1VxvV15JmMTk0
48210
- میگن مافیا شیشه است!
- نه بابا من شنیدم آقا زادست...حالا هر چی هست کیس خوبیه...وگرنه این قدر براش گل و شیرینی نمیفرستادن...کل بخشو میشه باهاش خیرات داد!
سمت دو پرستار بخش رفتم و کنجکاو گفتم:
- کیو میگین بچه ها؟
نگاهشون روم نشست:
- مریض جدید دکتر سلیمانی...مگه برای معاینه اش نرفتی؟
خسته نه آرومی زمزمه کردم که ادامه دادن:
- خاک بر سرت اسرا...کل بخش دارن راجبش حرف میزنن...من اگه جای تو بودم تا حالا صدبار مخشو زده بودم!
خسته سمت اتاق بیماری که درموردش حرف میزدن راه کج کردم و گفتم:
- اول ببینید زنده میمونه...دکتر راجب راضی نشدنش برا عمل حرف میزد...باید دید وضعیتش چطوریه که انگار زیادم خوب نیست!
از کنارشون رد شدم و منتظر جوابشون نموندم...آدمی که انقدر ساز ناامیدی بزنه به درد نمیخورد...همون بهتر که کسی نتونه مخشو بزنه!
در اتاق بیمار و باز کردم و با دیدن مردی که روی تخت دراز کشیده بود مات موندم!
موهای لخت و نامرتب قهوه ای سوختش روی صورتش افتاده بود و فک استخونی و ته ریشی که روی صورتش خودنمایی میکرد...چقدر جذاب بود!
لعنت بهش...تصور نمیکردم انقدر خوب باشه! صدای بمش منو به خودم آورد:
- تموم شد؟ وقت استراحتمو گرفتی واسه دید زدنت؟
اخمام توهم پیچید...شونه ای بالا انداختم و به سمت تختش رفتم و گفتم:
- اصلا هم دید زدن نبود...فقط برای معاینه کسی اومدم که گفته نمیخواد عمل کنه!
نیشخندی زد و بدون نگاه کردن بهم گفت: روانشناسی؟
- من خودم به ده تا روانشناس نیاز دارم...گفتم که برای معاینه اتون اومدم جناب!
اخم روی صورتش نشون از درد کشیدنش میداد و دستی که روی قلبش مچاله شده بود باعث شد آروم تر از قبل بگم:
- طبق چیزایی که تو پرونده اتون نوشته وضعیت خوبی ندارید...دریچه قلبتون کم کم داره مسدود میشه و...
حرفمو قطع کرد.
- جسمی که روحی نداشته باشه وضعیتشم اهمیتی نداره!
نگاهم روی دست گلهای بزرگ و کادوهای میلیونی کنار تختش افتاد. چقدر خل بود که با وجود این همه پول میخواست خودکشی کنه...
- دیوونه ای؟
اخمی بهم کرد...اما من خنده ام گرفته بود...لبامو بهم فشار دادم و گفتم: منظورم اینه که کمتر کسی با این همه طرفدار و مال و منال ادعای تنهایی میکنه!
نگاه عمیق و سردش رو به چشمام انداخت و خشک گفت:
- انگار کلا برای معاینه کردن من نیومدی...شاگرد دکتری؟
لبخند محوی زدم و گفتم: تا آخر این ماه آره...میخوام استعفا بدم!
لبخند کجی زد و گفت:
- حیف نیس دکتر به این خوبی بخواد استعفا بده؟
از حرفش تعجب کردم اما خودمو نباختم و گفتم:
- روح منم مثل تو خسته اس...توان ادامه دادنو نداره...دیگه واقعا نمیتونم!
لبخندش محوتر شد...خودش و با درد بالا کشید و گفت: روح خسته امو برات میزارم اگه...اگه تا تهش کنارم بمونی!
بیش از 480 پارت آماده❌👇🏻
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
70620
Repost from N/a
اگه داستانهای قدیمی دوستداری بنر رو بخون
- نامرد عالمم اگه داغتو روی دل اون مرتیکه نذارم!!
از درد توی خودم مچاله شدم، زمین پوشیده از برف سرد و یخ بود.
طفل بیگناه توی شکمم باید تقاص ندونم کاری من و بابای بیشرفش رو پس میداد.
- غیرت منو نشونه رفتی روژان؟ غیرت یه مرد کوردو؟
نگاهش نکردم، از خیره شدن توی چشمهای به خون نشستهاش وحشت داشتم.
همه میدونستن، عشق دیاکو به من ورد زبون تمام ایل شده بود. اما دل من جای دیگهای گیر بود، پیش پدر همین بچهی نامشروعی که دیر یا زود رسوام میکرد. دیاکو مقابلم زانو زد، وادارم کرد نگاهش کنم.
زبونم به گفتن هیچ حرفی نمیچرخید و اون با بیرحمی تمام سرم فریاد کشید:
- دالگم( مادرم) میگه بچه به شکم داری؟ راسته روژان؟
لبم رو به دندون گرفتم، خجالت کشیدم از گفتن حقیقت.
- منو ببین...دردت له گیانم( دردت به جونم) راسته؟
نفسم توی سینه حبس شد، سکوتم شکش رو به یقین تبدیل کرد.
از جا بلند شد و نگاه من همراه قامتش بالا اومد. انگار شوکه شده بود، نمیدونست چیکار کنه.
میخواستم از این غفلت لحظهای به نفع خودم استفاده کنم، باید تا میتونستم از اون و ایلمون فاصله میگرفتم.
اما قبل از اینکه قدرت انتخاب داشته باشم، یکهو درد شدیدی توی پهلو و کمرم پیچید.
خشم دیاکو دامنم رو گرفت، مشت و لگدش روی تنم مینشست و من نگران جنین بیگناهم بودم.
دستم روی شکمم مشت شد و نفسم برید، سرخی خون روی سفیدی برف نقش انداخت و صدای فریاد دیاکو رو شنیدم که میگفت:
- داغ این رسوایی رو تا ابد میذارم روی پیشونیت. بذار همه بدونن، سزای خیانت به دیاکو مرگه، مرگ!!!
https://t.me/+PCOQ9YQGiK84OTI8
https://t.me/+PCOQ9YQGiK84OTI8
https://t.me/+PCOQ9YQGiK84OTI8
برگرفته از یک سرگذشت واقعی‼️‼️‼️
طلوع خورشید "زهرالاچینانی"
نویسنده انتشارات علی. آثار ماهرخ زندگی در سایه هزارتو سورنا تلاطم ماهیها کبک تاراز پست گذاری شنبه تا پنجشنبه آیدی نظر سنجی :
https://t.me/lachinaniz😮
33900
Elige un Plan Diferente
Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.