cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

ً ًبیقرار ۲ ً ً کانال رمان

عمـری شد و ما عاشق و دیوانه بماندیم در دام چــو مرغ از هوس دانه بماندیم ای بخت سیه روی، تو خوش خفت که شبها ما با دل خود بر ســـر افسانه بماندیم 👌🤞🌹🍃

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
3 316
Suscriptores
-20424 horas
-8047 días
-80630 días
Distribuciones de tiempo de publicación

Carga de datos en curso...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Análisis de publicación
MensajesVistas
Acciones
Ver dinámicas
01
حَِرَِیَِمَِ عَِشَِقَِ 2 #پارت_349 با حس سرمایی که تو تنم پیچید بیدار شدم ...چند بار پلک زدم تا تونستم چشمامو باز نگه دارم .. اولین چیزی که دیدم چهره غرق خواب و پریشون آراز بود . سرم رو بازوش بود و محکم بغلم گرفته بود ‌.‌. تا جایی که یادم میاد دیشب رو کاناپه خوابم برده بود . سعی کردم خودمو از حصار دستاش بکشم بیرون که بیدار شد . از لای پلک هاش نگام کرد و دوباره چشماشو بست . آروم صداش زدم: آراز _جون؟ _ولم کن _بگیر بخواب _گفتم ولم کن _غر نزن گیسو .... _سرده .. یه دستش رو از دورم برداشت قبل از اینکه بتونم پاشم پتو رو کشید روم و محکم بغلم کرد . _پووف ‌.... _بخواب الان گرمت میشه . _می خوام برم اون بر تخت بخوابم . سرش رو فرو کرد تو گردنم : چرا مگه جات خوب نیس ؟ _نه ... سرش رو اورد عقب دلخور نگام کرد : مگه چی کار کردم که انقدر بد رفتاری می کنی هان؟ _هیچی _ادم سر هیچی با شوهرش بد رفتاری نمی کنه . _حالم خوب نیس . صورتم رو نوازش کرد: چرا چیشده خب بهم بگو _مهم نیس کلافه گفت: بگو گیسو برای من مهمه .مهمه که بدونم تو چت شده از وقتی اومدم خونه هی بی محلی می کنی . _بی محلی نکردم .. _چرا اتفاقا از رفتارات کاملا مشخصه .قهری با من؟ چون صبح گفتی کلید کمد رو بده و ندادم؟ عزیزدلم حتما یه دلیلی داشتم دیگه . بعدا بهت میگم باشه؟ الانم اخمای قشنگت رو باز کن .نبینم بامن قهری ها ... خندید: اصلا قهری رو که میشه با یه بغل و ماچ و یه دوستت دارم تمومش کرد ،چرا ادامه میدیش خوشگلم #Loveꨄ
140Loading...
02
حَِرَِیَِمَِ عَِشَِقَِ 2 #پارت_346 بعد از اینکه قرص مسکن رو خوردم دراز کشیدم رو کاناپه و چشمامو بستم ..سردرد بدی گرفته بودم . ذهنم درگیر بود ..درگیر اینکه چرا بهم دروغ میگه .دلیلش چیه ؟! این چند روز به جای شرکت کجا میره ... تو اون کمد چیه و اصلا برای چی درش رو قفل کرد ‌...؟! نفسم رو با حرص فوت کردم بیرون میخواستم چند ساعتی بخوابم تا از شر این حجم از فکر و خیال راحت بشم ولی شدنی نبود . هر چی بیشتر می گذشت سردرم هم شدید تر میشد .. *چشامو باز کردم و نگاهی به ساعت انداختم هشت شب بود ‌‌.. خم شدم گوشی مو از روی میز برداشتم و چک کردم ..لبخند تلخی زدم هر روز ده بار بهم زنگ میزد ولی حالا ... گوشی رو پرت کردم رو میز و دوباره چشمامو بستم با صدای چرخش کلید تو در به خودم اومدم . چند لحظه بعد سایه شو بالا سرم حس کردم صداش تو گوشم پیچید : گیسو ... گیسو بیداری ؟ جوابش رو ندادم اینبار صداش نزدیک تر شد کنار گوشم پچ زد : اخه چرا اینجا خوابیدی دیوونه ... غلتی تو جام زدم و پتو رو کشیدم رو سرم .. با اعصبانیت پتو رو پس زد : چته گیسو ...؟ چرا اینجوری می کنی . _چیزی نیس _نه انگاری یه چی شده ..بگو ببینم چته _هیچی فقط سرم درد می کنه . لحنش نگران شد : چرا ؟ از کی سردرد گرفتی هان؟ _ظهر _از ظهر تا حالا سردرد داری و به من چیزی نگفتی ؟ _خودت گفتی امروز کلی کار دارم عصبی گفت: کار بخوره تو سرم ...پاشو ببرمت دکتر پاشو . _نمی خوام الان بهترم _لج نکن بامن پاشو بریم _آراز خوبم الان ولم کن بذار بخوابم ... کنارم نشست خم شد سمتم و با دقت تو صورتم نگاه کرد ...اخمش پر رنگ تر شد : رنگ به روت نیس بعد اونوقت میگی خوبم ؟ #Loveꨄ
80Loading...
03
حَِرَِیَِمَِ عَِشَِقَِ 2 #پارت_350 خیره موندم به چشماش ،چشمایی که دنیام بود و هیچ جوره نمی تونستم ازش دل بکنم با اینکه بهم دروغ گفت و مخفی کاری کرد ولی باز یه حسی ته قلبم می گه حتما دلیل قانع کننده ای هم برای این کارش داره . ترجیح دادم به خودش چیزی نگم و خودم حقیقت رو بفهمم چون اینجوری به هیچ وجه حقیقت رو بهم نمیگه . مطمئنم ..اگه می خواست همه چیو بگه تا حالا گفته بود . لپم رو کشید : غرق نشی دلبر ... نگاهم رو ازش گرفتم دلخور گفت: عه این حرفو نزدم که اینجوری کنی . نگام کن ...گیسو منو ببین ...با توام .. فکم رو محکم گرفت : گیسو میگم منو نگاه کن . در حالی که سعی می کردم دستش رو پس بزنم گفتم : ولم کن آراز .حالم خوب نیس می خوام بخوابم . فکم رو ول کرد اینبار دستش رو گذاشت پشت گردنم و سرم رو چسبوند به سینه ش: باشه عزیزدلم بگیر بخواب ..ولی صبح باید بهم بگی چیشده و چرا ازم ناراحتی ... چشمام رو بستم سعی کردم به این موضوع فکر نکنم تا یه کم بخوابم و سردرد و سرگیجه م  بهتر شه . ولی به یه ربع هم نرسید که حالم بهم خورد سریع خودمو از اغوشش کشیدم بیرون و پریدم تو حموم ..... #Loveꨄ
80Loading...
04
#رمان #حــریم_عــشــق
80Loading...
05
حَِرَِیَِمَِ عَِشَِقَِ 2 #پارت_345 ماشین رو روشن کردم و راه افتادم .شماره ی رادمهر رو گرفتم بعد از کلی بوق خوردن باصدای خواب الویی جواب داد: هوم ‌‌ _کجایی رادمهر _تویی دردسر .. _گفتم کجایی؟ _کجا می خواستی باشم خونه م دیگه . _آراز پیش تو نیومده . _نه _راستش رو بگو _چه دروغی دارم بهت بگم نیومده دیگه اگه اومده بود می گفتم _ازش خبر نداری ؟ _نه چطور مگه چیشده؟ _هیچی بیخیال _بگو خب ...نگرانی موج میزنه تو صدات بعد اونوقت میگی هیچی نشده . _الان نمی تونم بگم باید ببینمت باهات حرف بزنم _خب کجایی پاشو بیا اینجا بگو چیشده . _فعلا باید برم خونه فردا میام پیشت . _باشه هر طور خودت راحتی _ممنون خدافظ قطع کردم و گوشی رو انداختم رو داشپرت پس کجا رفته نه شرکت نه پیش رادمهر یعنی این سه روزی که شرکت نمیره کجا میره پس؟! پشت چراغ قرمز نگه داشتم دوباره گوشی مو برداشتم و اینبار شماره ی خود آراز رو گرفتم جواب نداد . خواستم دوباره بگیرم که خودش زنگ زد وصل کردم هیچ حرفی نمیزد . بله ظاهرا که هنوز قهره ...خودم سکوت رو شکستم : سلام .. با صدای بم و گرفته ش گفت: سلام .کاری داشتی زنگ زدی _اره ..ناهار نمیای خونه ؟ _نه امروز کارم زیاده وقت نمی کنم بیام _کجایی مگه؟ _کجا می خوای باشم شرکتم دیگه . پلک هام افتاد رو هم ونفسم رو با حرص فوت کردم بیرون ..حتی فکرش رو هم نمی کردم یه روز بهم دروغ بگه و منو دور بزنه . #Loveꨄ
80Loading...
06
حَِرَِیَِمَِ عَِشَِقَِ 2 #پارت_348 بعد از اینکه ظرفا رو جمع کردم و شستم رفتم رو کاناپه نشستم و تلویزیون  رو روشن کردم . هنوز تو بالکن بود و داشت با گوشی حرف میزد با حرص پوست لبم رو جویدم .. به ظاهر داشتم فیلم می دیدم ولی با یه ذهن داغون و بهم ریخته ... بالاخره مکالمه ش تموم شد و اومد تو .. _باز که نشستی اینجا ..دیر وقته سرت هم که درد می کنه خب بخواب بدون اینکه نگاهش کنم گفتم : خوابم نمیاد اومد پشت سرم خم شد و گونه م رو بوسید : پاشو بریم بخوابیم .. کنترل رو ازم گرفت و تلویزیون رو خاموش کرد : پاشو دیگه _برای چی خاموشش می کنی _ساعت دوازده شبه وقت خوابه نه فیلم دیدن پاشو بریم _خوابم نمیاد تو برو بخواب _گیسو امروز افتادی رو دنده ی لج ..چته تو دراز کشیدم رو کاناپه : برو دست از سرم بردار آراز ... با یه مکث طولانی گفت : تو هیچ وقت با من اینجوری حرف نمیزدی ...هیچ وقت بداخلاقی و کج خلقی نمی کردی حتما یه چیزی شده که .. _چیزی نشده فقط سردرد دارم _خب گفتم که بریم دکتر . نفس حرص داری کشیدم چشمامو بستم و ترجیح دادم دیگه باهاش کل کل نکنم ... _خب الان چرا اینجا دراز کشیدی؟ پاشو بریم تو اتاق بگیر بخواب _....... _گیسو پاشو اون روی سگ منو بالا نیار _....... _مگه با تو نیستم ؟ چند دیقه دیگه م وایستاد و وقتی دید جوابش رو نمیدم رفت ... همون طور که رو کاناپه دراز کشیده بودم کم کم پلک هام گرم شد و خوابم برد #Loveꨄ
130Loading...
07
حَِرَِیَِمَِ عَِشَِقَِ 2 #پارت_347 نشستم سرجام سرم گیج می رفت ‌‌: آراز میگم خوبم ول کن دیگه . دلخور نگاهش رو ازم گرفت و دیگه چیزی نگفت .کتش رو در اورد و پرت کرد رو مبل کناری .. خیره شدم به نیمرخش : امروز خیلی خسته شدی اره ؟ _نه _گفتی کار زیاد دارم که _اره ولی خسته نشدم .. _امروز زنگ زدم شرکت منشیت گفت نیستی _اخم کرد: چرا به گوشی خودم زنگ نمیزنی ؟ _کجا رفته بودی _حرف رو عوض نکن _اونی که حرف رو عوض کرد تو بودی آراز بگو کجا رفته بودی خب _من هر کاری می کنم باید توضیح بدم؟؟؟ پتو رو انداختم کنار بلند شدم : نه داشتم می رفتم تو اتاق که گفت : یه سر رفته بودم پیش رادمهر پوزخند عصبی زدم ..دروغ پشت دروغ ...! رفتم تو اتاق و درو بستم . *غذایی که برای ناهار درست کرده بودم رو گرم کردم انقدر حالم بد بود که نمی تونستم رو پام وایستم . متوجه شدم که اومد تو اشپزخونه : کمک می خوای گیسو _نه صندلی رو کشید کنار و نشست پشت میز . برگشتم سمتش سرش تو گوشیش بود و لبخندی رو لبش نقش بسته بود . برنج  رو هم کشیدم تو دیس و نشستم پشت میز ... بشقابش رو برداشتم براش غذا کشیدم و گذاشتم جلوش همچنان غرق بود تو گوشی . _آراز غذات سرد میشه . اعتنایی نکرد هر لحظه لبخندش پر رنگ تر میشد با حرص قاشق رو کوبیدم رو میز ...بالاخره سرش رو گرفت بالا و نگام کرد : میشه اونو بذاری کنار غذاتو بخوری ... _خیله خب بداخلاق . گوشی رو گذاشت کنار و مشغول خوردن شد. چشمم رو گوشیش بود که صفحه ش همش خاموش روشن میشد ... اخرش هم زنگ خورد ..هنوز غذاشو کامل هم نخورده بود که با دیدن شماره ای که بهش زنگ زده بود بلند شد و از آشپزخونه رفت بیرون . کلافه خیره شدم به جای خالیش .. #Loveꨄ
80Loading...
08
🎥🎼 ســــــــــلام روزتـــون بـخیــــــرو زیبـــــــا دلتــــــــــــون شــــــــــاد☺️ ▷♥️
120Loading...
09
🎶موزیک ویدئو کُردی😍👌            #تقدیم_به_قلب_مهربونتون🍃🌺 کوردی قربون صدقش برو : هناسکم: نفسم ژیانم: زندگیم چاوانم: چشام گلاویژم: ستارم ♡ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈••✾•🪴🌸🪴•✾••┈
120Loading...
10
عڪس ماماناتونو بفرستید مادرشوهر انتخاب ڪنم🥴 😂
220Loading...
11
good night شب بخیر
221Loading...
12
‼️ این هم از عشق هاے امروزی😂 💃 🏃 💃 🏃 💃 🏃 💃 🏃 💃 🏃 💃 🏃 💃 🏃 💃 🏃 💃 🏃 💃 🏃 💃 🏃 💃 🏃 💃🚘 🏃 🚙💭 🚶 💭 🚶 ضایع شد😐 😂 😂 😂 😂 .
211Loading...
13
پرسیدند: چگونه در میان شلوغی او را پیدا کردی؟ گفت: کدام شلوغی...؟! من غیر از او کسی را ندیدم! عشق هیچ حصاری نمی‌شناسد. از موانع پرش می‌کند، از نرده‌ها عبور می‌کند، در دیوارها رخنه می‌کند تا با امید کامل به مقصد خود برسد.🌱 #شب_خوش
252Loading...
14
لعنت ب این دل های سرد👌
221Loading...
15
💐. عارف
182Loading...
16
آی لیلی لیلی 💃💃💃💃💃
182Loading...
17
رقــص ڪــوردی زیــبــا
223Loading...
18
علی عبدلمالکی هی تو عشق منی❤️ 🕊🌹🌹🕊
192Loading...
19
اونوقت ما زرت و زرت پا میزاریم رو دل آدما
262Loading...
20
Media files
200Loading...
21
رفیقی ک پشت سرمون حرف میزنه بیشعور نیست اصن،ما بیشوریم ک فک میکنیم اون رفیقه🤙🙏
222Loading...
22
Media files
212Loading...
23
اگه میخوای همین الان 5/0000/000/000 کوین همستر بگیری یه عکس قدی بفرست پی وی... 🤣🤣🤣
200Loading...
24
تو گروه دخترا چت میکردن دختره برگشت گفت المیراممنون من یه ساعت امیرالمومنین میخوندمش🥲😂🤌
211Loading...
25
من از عمد جذاب نیستم تا  کسی وابستم نشه 😝😅
211Loading...
26
طریقہ پیدا ڪردن شوهر.....😂😂😂😂
211Loading...
27
شیر مادر و نانِ پدر حلالتون ڪہ وقت میذارین این پست هاے منو میخونین 😂😂😂
201Loading...
28
Media files
212Loading...
29
خدارو شکر اينترنت دير اومد تو دست و بالمون وگرنه الان مدرک اول راهنمايي هم نداشتيم.😐 .😂😂😂
231Loading...
30
آرایشگر عروس فقط این بقیه اداشو در میارن😂😂😁
313Loading...
31
Media files
221Loading...
32
کلیپ کردی
343Loading...
33
🎥 تم تولد مناسب محرم بود بیشتر تا تولد😐 وقتی میگن پول هست و سلیقه نیست.
262Loading...
34
مبادا ری اکشن بذارید رو پستااااا.... پوستتون چروک و یارانه تون قطع میشه 😕
252Loading...
35
═══‌‌‌‌♥️حــریم عــشــق ♥️═══ #پارت_340 آراز نگاهی به اطراف انداخت کوله رو گذاشت رو صندلی و اشاره داد: بشین . نشستم رو صندلی و گفتم : تو کجا میری؟ _میام الان ..از جات جم نخور باشه . _باشه زود بیا باشه ای زیر لب گفت یقه ی کتش رو مرتب کرد و رفت سمت رادمهر که منتظرش بود . نگاهی به دور و برم انداختم سالن فرودگاه بیش از حد شلوغ بود . گوشی مو از جیبم در اوردم و مشغول ور رفتن باهاش شدم . استرس داشتم و می خواستم یه جوری حواس خودمو پرت کنم تا بلکن یه کم اروم تر شم . یعنی میشه این دفعه رو بی دردسر فرار کنیم و بریم . متوجه شدم که یه نفر رو صندلی کناریم نشست . نیم نگاهی بهش انداختم یه پسر جوون بود . اونم داشت زیر چشمی منو نگاه می کرد . اعتنایی نکردم و دوباره با گوشیم سرگرم شدم . صدای ارومش اومد : چقدر قیافه ی شما برام آشناست . پوووف همینو کم داشتم ... _می تونم اسم تون رو بپرسم ؟! جوابش رو ندادم دوباره شروع کرد به وراجی : من سینام ... کلافه بلند شدم : خب به من چه ... کوله م رو انداختم رو شونه م همین که برگشتم برم با دیدن کسی که رو به روم بود خشکم زد . آب دهنم رو قورت دادم با دقت اطراف رو نگاه کردم ... وااای نه اینا اینجا چی کار می کنن؟! دوباره نگاهی به حامد انداختم گوشیش دستش بود و نمی دونم با کی داشت حرف میزد ...همچنان با دقت اطراف رو نگاه می کرد ... یه دفعه چشمش افتاد به من سریع سرم رو انداختم پایین و ریلکس به راهم ادامه دادم که اینبار چشم تو چشم شدم با فردین و سرهنگ وحیدی .... سرجام وایستادم با نگاهم گشتم تا آراز و رادمهر  رو پیدا کنم . با دیدنشون  سریع رفتم سمتشون همین که رسیدم گفتم: باید زودتر از اینجا بریم ....سرهنگ وحیدی و شایسته اینجان رادمهر بهت زده گفت : چی داری میگی ؟ اونا اینجا چی کار می کنن مطمئنی خودشون بودن ؟ _اره خودم دیدم شون ..آراز بیا بریم تا دوباره گیر نیوفتادیم . آراز درمونده رادمهر رو نگاه کرد .رادمهر دستی پشت گردنش کشید : خب حالا ریلکس باشید خیرسرتون قیافه هاتونم تغییر دادم .نمی تونن شناسایی تون کنن برین یه جا بشینید ... موندن من اینجا همه چیو بدتر می کنه ممکنه منو بشناسن .من میرم آراز : اره تو برو .. رادمهر دستش رو گذاشت رو شونه م : نگران نباش اتفاقی نمیوفته برید به سلامت ..منم یه هفته ی دیگه میام پیشتون ... خب دیگه ..برید می خواید کنار هم واینستید هان؟ بهتر نیس ؟ آراز دستم رو گرفت: نه ایده هات بخوره تو سرت ..برو دیگه تا دردسر درست نکردی . رادمهر زد زیر خنده : ای قدر نشناس ... باشه من رفتم مواظب خودتون باشید فعلا.. _ممنون بابت همه چی رادمهر ... _کاری نکردم که دردسر ..مواظب هم باشید ..خدافظ رادمهر عینک دودی شو زد یقه ی کتش رو مرتب کرد و خیلی ریلکس راه افتاد سمت در خروجی .. آراز دستم رو کشید : بیا بریم .. نگاه از رادمهر گرفتم و تا خواستم برگردم برم متوجه ی همهمه و شلوغی شدم . دست آراز رو که داشت می رفت کشیدم و نگهش داشتم : آراز...رادمهر .. سرهنگ شایسته و وحیدی جلوشو گرفته بودن و هی سوال پیچش می کردن و ازش مدارکش رو می خواستن . رادمهر هم خیلی خونسرد داشت باهاشون برخورد می کرد ولی نمی دونم چیشد که یه دفعه فردین به دستاش دستبند زد ... بغض راه گلومو بست و به سختی گفتم: بازم افتاد تو دردسر ...فقط به خاطر ما ..
241Loading...
36
═══‌‌‌‌♥️حــریم عــشــق ♥️═══ #پارت_341 دستم رو کشید : بیا بریم گیسو اینجا واینستا ... _ولی رادمهر .. _بیا بریم تا گیر نیوفتادیم .. _رادمهر چی آراز گرفتنش .. _گیسو ..اگه می خوای تموم زحمت هایی که رادمهر برامون کشیده هدر نره راه بیوفت بریم . نفس عمیقی کشیدم و پشت سرش راه افتادم . تموم فکر و حواسم پیش رادمهر بود . یعنی چی سرش میاد ...؟! فقط کافیه بفهمن تو فراری دادن ما از ایران نقش داشته اونوقت خیلی براش بد میشه . نای راه رفتن نداشتم فقط دنبال آراز که دستم رو محکم گرفته بود کشیده میشدم ‌ دستش رو گذاشت پشت کمرم و هولم داد جلو تا باهاش هم قدم بشم : نگرانش نباش از پس خودش برمیاد . آدماش بفهمن گیر افتاده نجاتش میدن ... نگاهش کردم با آرامش پلک زد : به حرفام اعتماد کن ...من اونو خوب می شناسم ... ‌‌‌‌         ‌‌‌* ‌‌‌‌‌‌           * ‌‌‌             *   ‌‌‌           * دستاش رو گذاشت رو شونه هام خم شد و کنار گوشم پچ زد : اون بیرون چی هس که یه ساعته غرق شدی دلبرم . دستم رو گذاشتم رو دستش لبخندی زدم : داشتم فکر می کردم ‌. سرش رو فرو کرد بین موهام و نفس عمیقی کشید بوسه ای رو موهام زد : به چی؟! _به اتفاقاتی که این مدت افتاد ..به همه ی آدمایی که تو این مدت باهاشون سرکار داشتم .. به گذشته ... _دیگه هر چی بود گذشت دوست ندارم دیگه حتی یه ثانیه هم بهشون فکر کنی . الان موضوع مهم تری هس که باید بهش فکر کنی و تموم حواست رو بدی بهش حالت متفکری به خودم گرفتم : چی ؟ لبخند جذابی که تا حالا ازش ندیده بودم زد : من ‌‌ دوست دارم فقط به من فکر کنی .. برگشتم سمتش با دستام صورتش رو قاب گرفتم :  این لبخندای جذاب و دخترکشت تا حالا کجا بود آراز خان .. دوباره لبخند زد : طرز تهیه لبخندا و خنده هامو فقط دلبرم بلده ... خنده ای کردم و گفتم : چه خوب ...پس یعنی من بازم می تونم این لبخند رو ببینم . لبخند دندون نمایی زد که رو گونه ش چال افتاد: بله چرا که نه ... دستامو دورش حلقه کردم : آراز حضور  تو بهترین اتفاق زندگی من بود .. یه اتفاق شیرین و دلچسب ..یه اتفاق به طعم عشق ...هرچند سخت بود ولی شیرین بود ! قلبم پر شده از دوست داشتن تو ... زل زده بود به چشمام با همون لبخند زیبا و دوست داشتنیش ..نگاهش کم کم از چشمام سر خورد روی لب هام ... خندیدم : چیه ؟ پیشونیش رو چسبوند به پیشونیم : هیچی با چشات مذاکره کردم ....با لبات به توافق رسیدم ....! «تُــــــو» زیباترین‌بَهانه‌ای برایِ «لَبخنـــــدِ» نابی‌ک‌ هرروزبَررویِ‌ "لب‌هـــــایِ" «مَــــن» مینِشینَد..! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌱🌼 پایان فصل اول ....
202Loading...
37
حَِرَِیَِمَِ عَِشَِقَِ 2 #پارت_344 با پشت دست عرق پیشونیم رو پاک کردم و با حرص مشتی به کمد زدم ‌‌. نیم ساعته با پیج گوشتی افتادم به جونش ولی نتونستم قفلش رو باز کنم یا بشکنم . من باید بفهمم این تو چه خبره . پیج گوشتی رو انداختم رو میز و از اتاق رفتم بیرون . نگاهی به ساعت انداختم یازده بود .اینجور که آراز قهر کرد گذاشت رفت مطمئنم ناهار خونه نمیاد ‌. تصمیم گرفتم ناهار درست کنم و برم شرکت تا باهم ناهار بخوریم و هم بد اخلاقی که باهاش کردم رو از دلش در بیارم . تقصیر خودمه زیادی لوسش کردم .حالام دم به دیقه باید نازش رو بکشم .. * جلوی شرکت نگه داشتم و بعد از برداشتن وسایلم پیاده شدم نگهبان با دیدنم سریع اومد سمتم و سلام داد . جواب سلامش رو دادم و گفتم که ماشین رو بزنه تو پارکینگ . چشمی گفت و نشست پشت فرمون .رفتم داخل . دکمه آسانسور رو زدم و منتظر موندم . در باز شد و دو نفر اومدن بیرون .سوار شدم و دکمه طبقه ی مورد نظرم رو زدم . داشتم فکر می کردم چی بهش بگم و چه جوری از دلش در بیارم . از اسانسور اومدم بیرون درو که نیم باز بود کامل باز کردم و رفتم تو . منشیش با دیدنم بلند شد : سلام وقت بخیر با لبخند جوابش رو دادم : سلام ممنون داشتم می رفتم سمت دفتر آراز که صداش از پشت سرم اومد : اقای سلطانی نیستن . بهت زده برگشتم سمتش: نیس؟ ولی چند ساعت پیش اومد شرکت .. _نه نیومدن هنوز ... یعنی چی که نیومده خودش گفت میرم شرکت ... _پس حتما جایی کار داشته نتونسته بیاد من تو دفترش منتظرش می مونم . برگشتم برم که با شنیدن حرفش سرجام خشکم زد : ولی ایشون سه روزه که نمیان شرکت ... #Loveꨄ
241Loading...
38
حَِرَِیَِمَِ عَِشَِقَِ 2 #پارت_342 کلید انداختم و درو باز کردم رفتم داخل ‌. کفش هاش  کنار جاکفشی بود . درو بستم کیفم رو انداختم رو مبل و همون طور که می رفتم تو اشپزخونه صداش زدم : آراز ...آراز خونه ای ؟ یه لیوان آب سرد پر کردم و سر کشیدم صداش از توی اتاق اومد : اره اینجام .. لیوان رو گذاشتم رو اپن و رفتم تو اتاق : سلام ..داری چی کار می کنی ؟ سریع در کمد رو بست قفلش کرد و کلیدش رو گذاشت جیبش : هیچی ... چیشد رسوندیشون فرودگاه ؟ _اره ...هنو نرفته دلم براشون تنگ شد . _عیب نداره میان باز  چند ماه دیگه _بیشتر از همه باربد با بهونه گیری و گریه هاش ... _اون داداش تو هم زیادی لوسه ‌. _نه فقط خیلی به من وابسته س .بابا قول داد گفت یه دو ماه دیگه مامان و باربد رو می فرسته ولی من گفتم نمی خواد . _ برای چی؟ _اخه زیاد هم بیان اینجا و برن ممکنه شک کنن یه وقت تعقیب شون می کنن و جامونو پیدا می کنن . تک خنده ای کرد و گفت : مگه تو این دو سالی که اینجا بودیم تونستن پیدامون کنن ‌..نگران نباش .. کتش رو از رو تخت برداشت و پوشید _کجا؟ _یه سر میرم شرکت . _اهان ...آراز _جونم _چرا در این کمد رو قفل کردی لبخندی زد : فضولی نکن کوچولو .. _بگو ..چی گذاشتی توش _هیچی . خواست از اتاق بره بیرون که جلوشو گرفتم : آراز ... _ای بابا ..ولم کن بذار برم دیرم میشه گیسو کلی کار دارم . _کلید کمد روبده .. ابروهاش پرید بالا : امر دیگه ای باشه .. _نمیدی نه ؟ _نوچ... تا دستم رفت سمت جیبش مچم رو محکم گرفت و با خنده گفت : تنت می خاره ها گیسو ... #Loveꨄ
211Loading...
39
حَِرَِیَِمَِ عَِشَِقَِ 2 #پارت_343 ول کن دستمو آراز ... کشیدم سمت خودش : نه من باید تنبیهت کنم ... با اخم دستمو از تو دستش کشیدم و نشستم رو تخت ‌.. _چه بد اخلاق شدی دلبر ... رو پاشنه ی پاش چرخید سمتم: با من از این بد اخلاقیا نکن ...می دونی که تحملش رو ندارم . _بده کلید کمدو ... _عجبا ..چیه تو بند کردی به این کمد ..کم فضولی کن گیسو .. _خیله خب باشه نخواستیم برو مگه نمی خواستی بری شرکت برو چرا وایستادی _الان داری بیرونم می کنی ... اعتنایی بهش نکردم ..چند لحظه با اخم و اعصبانیت نگام کرد بعد لگدی به در زد و رفت . نفس عمیقی کشیدم و افتادم رو تخت .چشمامو بستم.. تو این دوسالی که از ازدواج مون میگذره تموم تلاشم رو کردم تا کمکش کنم یه سری از اخلاقای بد و مزخرفش رو بذاره کنار ولی انگاری زیاد هم موفق نبودم . فقط با من خوبه میگه  می خنده محبت می کنه ولی با بقیه هنوز هم همون قدر سرد سخت و مغرور ... #Loveꨄ
241Loading...
40
#رمان #حــریم_عــشــق
271Loading...
حَِرَِیَِمَِ عَِشَِقَِ 2 #پارت_349 با حس سرمایی که تو تنم پیچید بیدار شدم ...چند بار پلک زدم تا تونستم چشمامو باز نگه دارم .. اولین چیزی که دیدم چهره غرق خواب و پریشون آراز بود . سرم رو بازوش بود و محکم بغلم گرفته بود ‌.‌. تا جایی که یادم میاد دیشب رو کاناپه خوابم برده بود . سعی کردم خودمو از حصار دستاش بکشم بیرون که بیدار شد . از لای پلک هاش نگام کرد و دوباره چشماشو بست . آروم صداش زدم: آراز _جون؟ _ولم کن _بگیر بخواب _گفتم ولم کن _غر نزن گیسو .... _سرده .. یه دستش رو از دورم برداشت قبل از اینکه بتونم پاشم پتو رو کشید روم و محکم بغلم کرد . _پووف ‌.... _بخواب الان گرمت میشه . _می خوام برم اون بر تخت بخوابم . سرش رو فرو کرد تو گردنم : چرا مگه جات خوب نیس ؟ _نه ... سرش رو اورد عقب دلخور نگام کرد : مگه چی کار کردم که انقدر بد رفتاری می کنی هان؟ _هیچی _ادم سر هیچی با شوهرش بد رفتاری نمی کنه . _حالم خوب نیس . صورتم رو نوازش کرد: چرا چیشده خب بهم بگو _مهم نیس کلافه گفت: بگو گیسو برای من مهمه .مهمه که بدونم تو چت شده از وقتی اومدم خونه هی بی محلی می کنی . _بی محلی نکردم .. _چرا اتفاقا از رفتارات کاملا مشخصه .قهری با من؟ چون صبح گفتی کلید کمد رو بده و ندادم؟ عزیزدلم حتما یه دلیلی داشتم دیگه . بعدا بهت میگم باشه؟ الانم اخمای قشنگت رو باز کن .نبینم بامن قهری ها ... خندید: اصلا قهری رو که میشه با یه بغل و ماچ و یه دوستت دارم تمومش کرد ،چرا ادامه میدیش خوشگلم #Loveꨄ
Mostrar todo...
حَِرَِیَِمَِ عَِشَِقَِ 2 #پارت_346 بعد از اینکه قرص مسکن رو خوردم دراز کشیدم رو کاناپه و چشمامو بستم ..سردرد بدی گرفته بودم . ذهنم درگیر بود ..درگیر اینکه چرا بهم دروغ میگه .دلیلش چیه ؟! این چند روز به جای شرکت کجا میره ... تو اون کمد چیه و اصلا برای چی درش رو قفل کرد ‌...؟! نفسم رو با حرص فوت کردم بیرون میخواستم چند ساعتی بخوابم تا از شر این حجم از فکر و خیال راحت بشم ولی شدنی نبود . هر چی بیشتر می گذشت سردرم هم شدید تر میشد .. *چشامو باز کردم و نگاهی به ساعت انداختم هشت شب بود ‌‌.. خم شدم گوشی مو از روی میز برداشتم و چک کردم ..لبخند تلخی زدم هر روز ده بار بهم زنگ میزد ولی حالا ... گوشی رو پرت کردم رو میز و دوباره چشمامو بستم با صدای چرخش کلید تو در به خودم اومدم . چند لحظه بعد سایه شو بالا سرم حس کردم صداش تو گوشم پیچید : گیسو ... گیسو بیداری ؟ جوابش رو ندادم اینبار صداش نزدیک تر شد کنار گوشم پچ زد : اخه چرا اینجا خوابیدی دیوونه ... غلتی تو جام زدم و پتو رو کشیدم رو سرم .. با اعصبانیت پتو رو پس زد : چته گیسو ...؟ چرا اینجوری می کنی . _چیزی نیس _نه انگاری یه چی شده ..بگو ببینم چته _هیچی فقط سرم درد می کنه . لحنش نگران شد : چرا ؟ از کی سردرد گرفتی هان؟ _ظهر _از ظهر تا حالا سردرد داری و به من چیزی نگفتی ؟ _خودت گفتی امروز کلی کار دارم عصبی گفت: کار بخوره تو سرم ...پاشو ببرمت دکتر پاشو . _نمی خوام الان بهترم _لج نکن بامن پاشو بریم _آراز خوبم الان ولم کن بذار بخوابم ... کنارم نشست خم شد سمتم و با دقت تو صورتم نگاه کرد ...اخمش پر رنگ تر شد : رنگ به روت نیس بعد اونوقت میگی خوبم ؟ #Loveꨄ
Mostrar todo...
حَِرَِیَِمَِ عَِشَِقَِ 2 #پارت_350 خیره موندم به چشماش ،چشمایی که دنیام بود و هیچ جوره نمی تونستم ازش دل بکنم با اینکه بهم دروغ گفت و مخفی کاری کرد ولی باز یه حسی ته قلبم می گه حتما دلیل قانع کننده ای هم برای این کارش داره . ترجیح دادم به خودش چیزی نگم و خودم حقیقت رو بفهمم چون اینجوری به هیچ وجه حقیقت رو بهم نمیگه . مطمئنم ..اگه می خواست همه چیو بگه تا حالا گفته بود . لپم رو کشید : غرق نشی دلبر ... نگاهم رو ازش گرفتم دلخور گفت: عه این حرفو نزدم که اینجوری کنی . نگام کن ...گیسو منو ببین ...با توام .. فکم رو محکم گرفت : گیسو میگم منو نگاه کن . در حالی که سعی می کردم دستش رو پس بزنم گفتم : ولم کن آراز .حالم خوب نیس می خوام بخوابم . فکم رو ول کرد اینبار دستش رو گذاشت پشت گردنم و سرم رو چسبوند به سینه ش: باشه عزیزدلم بگیر بخواب ..ولی صبح باید بهم بگی چیشده و چرا ازم ناراحتی ... چشمام رو بستم سعی کردم به این موضوع فکر نکنم تا یه کم بخوابم و سردرد و سرگیجه م  بهتر شه . ولی به یه ربع هم نرسید که حالم بهم خورد سریع خودمو از اغوشش کشیدم بیرون و پریدم تو حموم ..... #Loveꨄ
Mostrar todo...
Photo unavailableShow in Telegram
#رمان #حــریم_عــشــق
Mostrar todo...
حَِرَِیَِمَِ عَِشَِقَِ 2 #پارت_345 ماشین رو روشن کردم و راه افتادم .شماره ی رادمهر رو گرفتم بعد از کلی بوق خوردن باصدای خواب الویی جواب داد: هوم ‌‌ _کجایی رادمهر _تویی دردسر .. _گفتم کجایی؟ _کجا می خواستی باشم خونه م دیگه . _آراز پیش تو نیومده . _نه _راستش رو بگو _چه دروغی دارم بهت بگم نیومده دیگه اگه اومده بود می گفتم _ازش خبر نداری ؟ _نه چطور مگه چیشده؟ _هیچی بیخیال _بگو خب ...نگرانی موج میزنه تو صدات بعد اونوقت میگی هیچی نشده . _الان نمی تونم بگم باید ببینمت باهات حرف بزنم _خب کجایی پاشو بیا اینجا بگو چیشده . _فعلا باید برم خونه فردا میام پیشت . _باشه هر طور خودت راحتی _ممنون خدافظ قطع کردم و گوشی رو انداختم رو داشپرت پس کجا رفته نه شرکت نه پیش رادمهر یعنی این سه روزی که شرکت نمیره کجا میره پس؟! پشت چراغ قرمز نگه داشتم دوباره گوشی مو برداشتم و اینبار شماره ی خود آراز رو گرفتم جواب نداد . خواستم دوباره بگیرم که خودش زنگ زد وصل کردم هیچ حرفی نمیزد . بله ظاهرا که هنوز قهره ...خودم سکوت رو شکستم : سلام .. با صدای بم و گرفته ش گفت: سلام .کاری داشتی زنگ زدی _اره ..ناهار نمیای خونه ؟ _نه امروز کارم زیاده وقت نمی کنم بیام _کجایی مگه؟ _کجا می خوای باشم شرکتم دیگه . پلک هام افتاد رو هم ونفسم رو با حرص فوت کردم بیرون ..حتی فکرش رو هم نمی کردم یه روز بهم دروغ بگه و منو دور بزنه . #Loveꨄ
Mostrar todo...
حَِرَِیَِمَِ عَِشَِقَِ 2 #پارت_348 بعد از اینکه ظرفا رو جمع کردم و شستم رفتم رو کاناپه نشستم و تلویزیون  رو روشن کردم . هنوز تو بالکن بود و داشت با گوشی حرف میزد با حرص پوست لبم رو جویدم .. به ظاهر داشتم فیلم می دیدم ولی با یه ذهن داغون و بهم ریخته ... بالاخره مکالمه ش تموم شد و اومد تو .. _باز که نشستی اینجا ..دیر وقته سرت هم که درد می کنه خب بخواب بدون اینکه نگاهش کنم گفتم : خوابم نمیاد اومد پشت سرم خم شد و گونه م رو بوسید : پاشو بریم بخوابیم .. کنترل رو ازم گرفت و تلویزیون رو خاموش کرد : پاشو دیگه _برای چی خاموشش می کنی _ساعت دوازده شبه وقت خوابه نه فیلم دیدن پاشو بریم _خوابم نمیاد تو برو بخواب _گیسو امروز افتادی رو دنده ی لج ..چته تو دراز کشیدم رو کاناپه : برو دست از سرم بردار آراز ... با یه مکث طولانی گفت : تو هیچ وقت با من اینجوری حرف نمیزدی ...هیچ وقت بداخلاقی و کج خلقی نمی کردی حتما یه چیزی شده که .. _چیزی نشده فقط سردرد دارم _خب گفتم که بریم دکتر . نفس حرص داری کشیدم چشمامو بستم و ترجیح دادم دیگه باهاش کل کل نکنم ... _خب الان چرا اینجا دراز کشیدی؟ پاشو بریم تو اتاق بگیر بخواب _....... _گیسو پاشو اون روی سگ منو بالا نیار _....... _مگه با تو نیستم ؟ چند دیقه دیگه م وایستاد و وقتی دید جوابش رو نمیدم رفت ... همون طور که رو کاناپه دراز کشیده بودم کم کم پلک هام گرم شد و خوابم برد #Loveꨄ
Mostrar todo...
حَِرَِیَِمَِ عَِشَِقَِ 2 #پارت_347 نشستم سرجام سرم گیج می رفت ‌‌: آراز میگم خوبم ول کن دیگه . دلخور نگاهش رو ازم گرفت و دیگه چیزی نگفت .کتش رو در اورد و پرت کرد رو مبل کناری .. خیره شدم به نیمرخش : امروز خیلی خسته شدی اره ؟ _نه _گفتی کار زیاد دارم که _اره ولی خسته نشدم .. _امروز زنگ زدم شرکت منشیت گفت نیستی _اخم کرد: چرا به گوشی خودم زنگ نمیزنی ؟ _کجا رفته بودی _حرف رو عوض نکن _اونی که حرف رو عوض کرد تو بودی آراز بگو کجا رفته بودی خب _من هر کاری می کنم باید توضیح بدم؟؟؟ پتو رو انداختم کنار بلند شدم : نه داشتم می رفتم تو اتاق که گفت : یه سر رفته بودم پیش رادمهر پوزخند عصبی زدم ..دروغ پشت دروغ ...! رفتم تو اتاق و درو بستم . *غذایی که برای ناهار درست کرده بودم رو گرم کردم انقدر حالم بد بود که نمی تونستم رو پام وایستم . متوجه شدم که اومد تو اشپزخونه : کمک می خوای گیسو _نه صندلی رو کشید کنار و نشست پشت میز . برگشتم سمتش سرش تو گوشیش بود و لبخندی رو لبش نقش بسته بود . برنج  رو هم کشیدم تو دیس و نشستم پشت میز ... بشقابش رو برداشتم براش غذا کشیدم و گذاشتم جلوش همچنان غرق بود تو گوشی . _آراز غذات سرد میشه . اعتنایی نکرد هر لحظه لبخندش پر رنگ تر میشد با حرص قاشق رو کوبیدم رو میز ...بالاخره سرش رو گرفت بالا و نگام کرد : میشه اونو بذاری کنار غذاتو بخوری ... _خیله خب بداخلاق . گوشی رو گذاشت کنار و مشغول خوردن شد. چشمم رو گوشیش بود که صفحه ش همش خاموش روشن میشد ... اخرش هم زنگ خورد ..هنوز غذاشو کامل هم نخورده بود که با دیدن شماره ای که بهش زنگ زده بود بلند شد و از آشپزخونه رفت بیرون . کلافه خیره شدم به جای خالیش .. #Loveꨄ
Mostrar todo...
00:59
Video unavailableShow in Telegram
🎥🎼 ســــــــــلام روزتـــون بـخیــــــرو زیبـــــــا دلتــــــــــــون شــــــــــاد☺️ ▷♥️
Mostrar todo...
3.01 MB
00:59
Video unavailableShow in Telegram
🎶موزیک ویدئو کُردی😍👌            #تقدیم_به_قلب_مهربونتون🍃🌺 کوردی قربون صدقش برو : هناسکم: نفسم ژیانم: زندگیم چاوانم: چشام گلاویژم: ستارم ♡ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈••✾•🪴🌸🪴•✾••┈
Mostrar todo...
4.96 MB
عڪس ماماناتونو بفرستید مادرشوهر انتخاب ڪنم🥴 😂
Mostrar todo...