"لانهی دو پرنده" یگانه اولادی
به نام خدای قصهها🌼 به قلم: یگانه اولادی پارت گذاری: هفتهای شش پارت
Mostrar más22 446
Suscriptores
+57924 horas
+3617 días
+61830 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
Repost from N/a
#پارت_1
#مأمن_بهار
با تمام سرعت پا برهنه می دویدم.
سنگینی لباس عروس بدجوری داشت اذیتم میکرد.
جلوی دستو پامو گرفته و سرعتم کم میکرد.
بدون اینکه به اطرافم نگاه کنم ، دویدم وسط خیابون
و اصلا حواسم به هیجا نبود.
فقط میخواستم تا جایی که میتونم فرار کنم.
قصد داشتم برم اون سمت خیابون که با صدای بوق
ماشینی تو جام ایستادم و سرمو بالا اوردم.
همون لحظه ماشین شاسی بلند مشکی رنگی با
سرعت نسبتا محکمی بهم برخورد کرد.
محکم روی زمین افتادم و درد بدی زیر دلم و کمرم پیچید.
از این همه بدبختی اشکام پایین ریخت و بی صدا
گریه کردم.
مرد جوونی از ماشین پیاده شد و زود به طرفم اومد
کنارم زانو زد
_خانوم حالتون خوبه؟
بدون اینکه نگاهش کنم سرم تکون دادم سعی کردم
از جام بلند بشم
_اره خوبم…اخ
دردم انقدر زیاد بود که حتی نمیتونستم تکون بخورم.
به سختی جلوی جیغ زدنم رو گرفته بودم.
مرد با نگرانی لب زد
_صبر کن ، من کمک میکنم ازوم بلند بشید..
بعد زیرلب زمزمه کرد
_اخه چرا یهو میپری وسط خیابون ، مگه دیوونه ای؟
حرفش باعث شده بود بیشتر گریم بگیره.
دستمو گرفت و گذاشت روی شونش بلندم کرد که
ایندفعه نتونستم جلوی خودم بگیرم از درد جیغ
کشیدم.
ترسیده منو دوباره روی زمین گذاشت.
همونجور که اشک میریختم گفتم
_خیلی درد دارم نمیتونم!
انگار عصبی شده بود. نفس عمیقی کشید و دستی به
ریش نداشته اش کشید.
بی هوا خم شد و توی یه حرکت از زیر پام و کمرم
گرفت بلندم کرد.
_چیکار میکنی…ولم کن.
برای اینکه نیوفتم دستامو دور گردنش حلقه کردم.
نمیتونستم تکون بخورم چون درد داشتم.
_لطفا بزارم زمین…
بی اهمیت به من سمت ماشینش رفت که ترسیدم
لب زدم
_منو کجا میبری؟
در ماشینش رو باز کرد و من روی صندلی نشوند.
بعد درو بست خودش دور زد سوار شد.
بدون اینه حتی یه کلمه حرف بزنه راه افتاد که
عصبی گفتم:کجا داری میری؟
نگاه کوتاهی به من انداخت و با کلافگی جواب داد
_بیمارستان
با شنیدن کلمه بیمارستان تنم به رعشه افتاد اگر
میرفتم بیمارستان بابام پیدام میکرد و زندگیم تباه میشد.
خیلی زود با صدای لرزونی گفتم
_نه نه لطفا بیمارستان نرو
بالاخره زبون باز کرد
_نمیشه ، ممکنه آسیب جدی دیده باشی خطرناکه!
دستم به دستگیره در گرفتم و سعی کردم جابه جا بشم.
_نه من خوبم ، بیمارستان برم بابام پیدا میکنه!
_اما باید بریم بیمارستان.
درد امونم بریده بود اما باید تحمل میکردم.
گریم به هق هق تبدیل شد
_من نمیخوام خوبم ، اصلا وایستا پیاده بشم من نمیتونم بیمارستان برم.
نگاه کوتاهی بهم انداخت و یهو دور زد.
نگاهی به اطرافم انداختم لب زدم
_چی شد؟ کجا میری؟
_خونه من
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
دختری زیبا که تو خانواده پسر دوستی بزرگ شده و شب عروسی از ازدواج اجباری که برادرش و پدرش براش تدارک دیدن فرار میکنه و همون شب با مردی روبه رو میشه که زخم خوردس اما به وقتش مهربونه…
36800
Repost from N/a
چادر رو محکمتر به تن نیمهبرهنهم فشردم…
سرم گیج میرفت و حالت تهوع داشتم. جو پاسگاه و صدای مأمورا و آدمای دورم حالمو بهم میزد. یکدفعه خم شدم و هر چی خورده بودم رو بالا آوردم!
صدای مأمور زنی که کنارم بود با داد بلند شد:
-صاف بایست! چادر و بگیر دورت دختر چیکار میکنی صاف بایست میگم !
نمیتونستم صاف وایسم. همون موقع صدای مردونهی آشنایی به گوشم خورد:
-سروان شما مرخصید.
-سرگرد ولی...
-گفتم مرخصین!
سرم رو بالا اووردم. به خاطر تهوع انگار چشمام باز شده بود. امیرپارسا بود؟!
با چشمای قرمز و رگ گردن متورّم، مچ دستمو گرفت و سمت یکی از اتاقها کشید.
نالیدم:
-امیر...
اهمیتی نداد. محکم هولم داد تو اتاق؛ طوری که چادر از دورم افتاد و در و پشت سرش بست!
فقط نگاهش کافی بود تا بفهمم از خونم نمیگذره. تندتند لب زدم:
-به خدا نمیدونستم پارتیشون این قدر مستهجنه! نمیرفتم وگرنه به خدا !
داشت دیوونه میشد. یکی محکم زد تو گوش خودش! جیغ کوتاهی زدم. داد زد:
-خاک تو سر من!
یکی محکمتر زد:
_ خاک تو سر من بی غیرت که نامزدم و باید از پارتیای که رابطهی نامشروع و زنا توش آزاده بکشم بیرون! اونم با این وضع! بدون لباس!... خاک خاک خاک!
با هر حرفش محکمتر میکوبید تو صورتش. من با چشمای گریون چادر و دور خودم گرفتم و گوشه ی اتاق کز کردم. داد زد:
-واس همینا عقد و هی عقب میندازی!
واس همین کثافت کاریات میترسی با من به اندازهی اون مهمونی و آدماش خوش نگذره بهت!!
لب زدم:
-امیر چی میگی...
-خــــــفـــــــــه شــــــو... دهنتو ببند پناه!
هقی زدم که ادامه داد:
-این سریو کوتاه نمیام! میری پزشک قانونی زنگ میزنم آقا جونم همین الانم بیاد و نوهی خاندان جواهریان و تو این وضع، بی لباس تحویل بگیره!!
جیغ زدم:
-نه ترو خدا امیرپارسا! گوش کن به خدااا من نمیدونستم. نمیدونستم. تو همچین مهمونی بهم مواد دادن. نمیدونم چیکار کردن. دوستم باهام بود. گوش بده به حرفم.
چیزی نگفت. حالش داغون بود. ادامه دادم:
-منو از تیم ملی حذف میکنن اگه خبر پخش بشه برم پزشک قانونی! امیر نکن! آقا جونم منو میکشه! همه چیز زیرو رو میشه نکن این کارو!
-من کاری نکردم بچه جون! خودت گل گرفتی به سرت! پناه تو گند زدی! گند زدی به عشقمون! به همهچی!
نگاهش رو روی تنم پایین کشید و با خشم و بغض خفهای گفت:
_ دعا کن کار از کار نگذشته باشه… وگرنه منی که یه عمر واس داشتنت جلو همه وایسادمم از دست میدی!
برام مهم نبود! مهم نبود اونو از دست بدم! من هیچ وقت مثل اون دوستش نداشتم.
مردی با عقاید قاجاری و قانونای سفت و سخت، به دردم نمیخورد.
اما این مهمونی هم از اون مهمونیهایی که همیشه میرفتن نبود. یکی قشنگ برام پاپوش درست کرده بود تا از تیم ملی حذف بشم...
نفس نفس زدم:
-اگه خبر بپیچه از تیم حذفم میکنن! تروخدا مگه دوستم نداری؟ به خدا من نمدونم چی شد!
اهمیتی نداد فقط تلخند زد. حالش خراب بود. از اتاق خارج شد و صداش رو شنیدم:
-سروان، به خانم داخل اتاق رسیدگی کنید. بعدشم ببریدش پزشک قانونی برای بقیه مراحل.
با این حرف زجه زدنام شروع شد. مامور زنی سمتم اومد. جیغ زدم و تقلا کردم:
-نمیام نمیام! کثافتا ولم کنید نمیام! من کاری نکردم! نمیاممممم ولم کنننن!
با صدای جیغ و دادام، مامور دیگهایام اومد تا مهارم کنه. امیرپارسا جلوی در ایستاده بود و خیره به من و جیغ زدنام نگاه میکرد.
-امیر نذار ببرنم! من خیلی من منتظر بودم به اینجا برسم! امیر ترو خدا امیرررر !
با اخم دردناکی راهش رو گرفت و رفت. گریههام قطع نمیشد.
-نمیبخشمت نمیبخشمت امیر جواهریان!
https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
-آیا وکیلم شمارو به عقد دائم آقا امیرپارسا جواهریان در بیاورم؟
صدای عاقد برای بار سوم تو سالن پیچید.
اگه میگفتم نه چی میشد؟!
حتما باز میرفتم زیر مشت و لگدای اقاجون و دوباره تو خونه اسیر بودم.
نگاهم رو به امیر دادم. منتظر زل زده بود به دهن من. کاش میدونست با دوست داشتنش چه بلایی سر زندگیم اوورد...
مردی که کل آرزوهامو نقش بر آب کرد!
ناچار گفتم:
_بله
صدای کل و جیغ و دست بلند شد. نیشخند زدم؛ چون تمام این جمع فردا برای به خاک سپردنم دوباره جمع میشدن و همین کِلارو بالا سر سنگ قبرم میکشیدن. من امشب خودم رو زنده نمیذاشتم...
امیر خم شد و پیشونیم رو بوسید. زمزمه کردم:
_نذاشتی برسم به چیزی که دوست دارم!
نگاهش رو به چشمام داد:
_چی؟
-منم نمیذارم تو برسی به من، چیزی که دوست داری...
https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
29700
Repost from N/a
_مگه دروغه؟ تو چیزت برا مردا بلند میشه...هی کارگرا مهندستون با زنا حال نمی کنه.
صدای زنانه ای در سالن کارخانه پیچید، دستگاهها خاموش شدند، زن با کفشهای پاشنه بلند و لباسی زیادی گرانقیمت وسط کارخانه بود... شایعه بود مهندس طریقت از زنش جدا شده...
_چه خبره؟ ... دخترا چرا کار تعطیله؟
پونه با اخم به زیردستانش نگاه کرد و تشر زد، دخترک بیشتر شبیه پسرها بود تا یک دختر.
_پونه گیر نده، ببین چه خبره... زن سابق مهندس نیست؟
پونه هم شنید که زن چه گفت، اولین روز کاری او و مهندس طریقت با هم بود، اولین استخدام مهندس به عنوان رییس جدید.
" بیا برو پروانه!... زنگ میزنم پلیس..."
حالا خود یونس طریقت، با کت و شلوار سورمه ای، مثل همیشه شسته رفته وسط سالن بود و دست زن را می کشید.
" برم؟ کجا برم؟ بذار کارگراتم بدونن که با پسرا و مردا حال می کنی، اوبی بدبخت..."
همه ساکت فقط نگاه می کردند، بیچاره مهندس طریقت رنگ به رنگ می شد.
_بس کن، ازت شکایت می کنم پروانه، بدترش نکن.
زن برگشته بود سیلی محکمی به یونس طریقت زد. همه این مرد را به صبوری می شناختند و حالا...
_دروغه!
پونه جلو رفت، دستمالی که دستش را پاک می کرد را داخل روپوشش گذاشت.
_من و مهندس با همیم و میگم دروغه...
زن سابق طریقت را عقب هول داد، سکوت شده بود همهمه...
_تو... پس بخاطر تو ...
دست بلند کرد که پونه را بزند ولی ... پونه را هم همه میشناختند، بیشتر شبیه مردها بود، در عین ظرافت زنانه... زن را عقب پرت کرد، یونس دست او را گرفت.
_برو پروانه، میبینی...فقط برای تو کاری ازم بر نمیاد...ولی با اون...
پونه نگاهش کرد، بیخود نبود رییس کارخانه و این همه کارگر شده، باهوش بود...سریع کمک پونه را گرفت.
.................
_چرا اونو گفتی دختر؟
بالاخره قائله خوابیده بود، پروانه با اشک و نال و نفرین رفته بود.
_خب به من ربطی نداره مهندس ولی حرفاش بدتر بود یا بودن با من؟
یونس دستی به ته ریشش کشید، کمک پونه بموقع بود، لبخند زد.
_توام دست کمی از مردا نداری...
دخترک را خوب می شناخت، سرکارگرش بود آن هم در این سن کم، پونه بی تفاوت نگاهش کرد.
_ولی اون چیزی که مردا دارن و ندارم، این مهمه مهندس جون... با اجازه من برم.
انتظار این رک بودن را نداشت. دخترک خواست برود اما جلویش را گرفت.
_شوخی کردم، امروز آبرومو خریدی ولی اگر همینجا تمومش کنی بازم حرف پروانه می شه...
پونه شانه بالا انداخت، بعد از اینش را فکر نکرده بود.
_خب بیاین بهم بزنیم، به دوست دختری چیزی جور کنید تموم میشه...من عقلم تا اینجا قد میده.
تا بحال بیرون از محل کار او را ندیده بود، حداقل به عنوان یک زن، ولی حالا کاری بود که شده...
_چرا خودت نقشت و ادامه نمی دی؟ می دونم پروانه دنبال ابرو ریزیه، یه چند وقت همون باشیم که گفتی...
حسش می گفت پونه قرار نیست اذیتش کند، ادم رک و راحتی بود، واقعا بعد از جدایی از پروانه اعصاب هیچ زنی را نداشت.
_من دوست دختر مختری بلد نیستم، شما وقتی کسی منو استخدام نمیکرد استخدام کردی، هوامم داشتید، بگید چکار کنم همونو انجام میدم... البته انشالله همون پسر پسندید دیگه؟
یونس اولش شوکه نگاهش کرد و بعد بلند بلند خندید، دخترک باورش شده بود؟
_نکنه حرف پروانه رو باور کردی؟... لعنتی! ... الان بیشتر میفهمم نجاتم دادی.
سمت میزش رفت.
_بیا بشین پونه تا بگم قراره چکار کنیم...نترس، من فعلا هیچ جنس گرام...بیا بشین.
https://t.me/+87OGgJgblWQ2NjE8
https://t.me/+87OGgJgblWQ2NjE8
https://t.me/+87OGgJgblWQ2NjE8
1 00600
Repost from N/a
-صیغهی منی! اجازهات دست منه نه بابات؛ فهمیدی؟؟
ترسیده لب زدم : چی داری میگی امیرحسین؟ من که نمیتونم به بابام بگم باهاشون نمیرم تبریز چون تو راضی نیستی
دست انداخت دور کمرم و تنمو به سینش چسبوند
کنار گوشم پچ زد : نمیتونی؟ چطوره همین الان برم بهشون بگم دخترشون دیگه دختر نیست و زیر من زن شده! هوم؟
با استرس راهرو رو پاییدم تا مبادا یهو کسی بیاد
آروم گفتم : همه چیزو خراب نکن امیر... من که بهت گفتم.... باهات راه میام.... هرچی بگی قبول میکنم.... بخاطر آبروم.... حاج بابام بفهمه سکته میکنه. من بهت قول میدم....
لاله ی گوشم رو بوسید و جوری حرف زد که قلبم از حرکت ایستاد
-نه دیگه دختر حاجی! اومدی و نسازی
نه باهام راه میای، نه هرچی بگم قبول میکنی
یک هفتهاس قراره بیای پیشم شب بمونی، هربار بهونه میاری
حرصی نگاهش کردم و جواب دادم : آخه من چجوری بیام شب بمونم؟ حاج بابام منو میکشه اگر بفهمه حتی از فکرم گذشته که یه شب جایی بجز خونه بخوابم.
تو رو خدا برگرد تو سالن، یهو یکی میاد، میبینه
نیشخندی زد و بدون تغییر حالتش گفت : کجا برم؟ تازه داری تحریکم میکنی کوچولو. تنت داغ شده!
چطوره علی الحساب توی اتاقت باهام تسویه کنی تا بعد....
دیگه نتونستم تحمل کنم. زیر دستش زدم و یه قدم عقب رفتم
با نفس نفس گفتم : انگار یادت رفته چیکار کردی... توی مستی منو صیغه کردی! بهم.... بهم دست درازی کردی پسرِ حاج احمد. هنوزم طلبکاری؟
اصلا تو چرا؟ بذار خودم به همه بگم چه بلایی سرم آوردی تا....
با شنیدن اسمم از زبون خاله زیبا، حرف توی دهنم ماسید و گردنم چرخید سمت سالن
-ماهرخ جون؟ شادی کجا رفت؟ نمیاد پیشمون؟
مامان فورا جواب داد : چرا چرا... الان میاد. نمیدونم کجا مونده این دختر
یه قدم دیگه از امیر فاصله گرفتم تا قبل از اینکه متوجه علت غیبتم بشن، برگردم توی سالن که خاله زیبا دوباره گفت :
-راستش امشب که همه دورهم جمع هستیم، گفتیم خوب میشه که شادی رو واسه بهزادم خواستگاری کنیم
اگر حاج رسول اجازه بده همین امشب محرم بشن که اگر عمر حاج عمو به دنیا نبود، کار خیر عقب نیفته
دستام یخ زد و نگاهم روی صورت امیر کشیده شد
سعی میکرد ظاهرشو خونسرد نشون بده اما رگ کنار شقیقه اش نبض گرفته بود و گوشهی پلکش میپرید
دوباره کمرمو چنگ زد و با نیشخند گفت : خواستگاری کنن؟ از زن من؟ خبر داشتی و هیچی نگفتی شادی؟؟
فقط خدا به دادت برسه
قلبم از حرکت ایستاد و کم مونده بود نقش زمین بشم
قبل از این که حرفی بزنم مچ دستمو کشید و پرت شدم توی اتاق
دستش سمت کمربندش رفت و حین باز کردنش، چشمکی زد و گفت : سکس با هیجان لذتش بیشتره. نه دختر حاجی؟
دستمو روی سینهی ستبرش گذاشتم و لرزون گفتم : امیر... امیر جانم... یه لحظه گوش کن به من... من هیچی نمیدونستم...
هولم داد روی تخت و با یه دستش هر دو دستم رو بالای سرم قفل کرد. دست دیگهاش دامنم رو بالا زد و گفت :
-میخوام همونجوری که زیرم ناله میکنی و جیغ بکشی باشی شادی... عین همیشه! سورپرایز دارم واسه عمو رسول و زنش!
لبامو به شدت زیر دندونام فشار دادم تا مبادا صدام بلند بشه که دست سردش بین پام نشست و هق هقم بلند شد
جوری انگشتای کشیدهاش رو حرکت میداد که عین مار به خودم میپیچیدم
زیپ شلوارش رو باز کرد و با اولین ضربه چشمام سیاهی رفت اما دست بردار نبود
درست همون لحظه در باز شد و صدای مامان رو شنیدم : شادی معلومه کجایی؟ زیبا میگه....
انگار تازه متوجه وضع ما شد که جیغ بلندی کشید و گفت : اینجا چه خبره ذلیل شده ها؟؟؟؟ چه غلطی دارین میکنین؟؟؟؟
https://t.me/+j4haB7MUjlFmZWRk
https://t.me/+j4haB7MUjlFmZWRk
https://t.me/+j4haB7MUjlFmZWRk
https://t.me/+j4haB7MUjlFmZWRk
https://t.me/+j4haB7MUjlFmZWRk
بیشتر از 900 پارت آماده ♨️
بوکسور وحشی از #پارتاول دختر بیچاره رو جوری شکنجه میده و اذیت میکنن که فکر میکنن بچه تو شکمش مُرده.... 🛑
فکر میکنه دختری که دادگاه به زور عقدش کرده، خیانت کرده و هر بلایی سرش میاره تا اینکه....
https://t.me/+j4haB7MUjlFmZWRk
1 03400
Repost from N/a
-آرومتر بخور، همش مال خودته، قربون ملچ ملوچ کردنت برم!
پسرک کوچکم رو غرق بوسه کردم و تو دلم هزاربار واسه رفیق صمیمیتر از برادرش دعا کردم که اجازه داده بود برای دقایقی با پسرکم خلوت کنم.
-مثل بابات وحشیای...
تا وقتی پیشش بودم یه جای سالم تو تنم نبود، الانم از غصهی نداشتن تو روحم مریضه!
موهای کوتاهشو کنار زدم و از مکیدن سینهی پر از دردم آخ کشیدم.
از بیرون صدای رقص و پایکوبی به راه بود و شوهرم... داشت برای بار دوم داماد میشد. اشک تا پشت پلکم اومد.
-بخور نفس مامان، فقط محکم نخور هنوز نوک سینههام از درد زایمان میسوزه!
حین دزدکی وارد شدن، اون داماد رعنا رو دیده بودم. با یه کت و شلوار زیادی شیک که برازندهی اون مرد همیشه خشن بود.
مردی که نه کشتن براش سخت بود و نه شکنجه کردن زنی مثل من که یهبار لوش داده بودم و یهبار هم...
-شاید بابات منو نخواد و ازم جدات کرده اما من تا جون دارم همینجوری یواشکی هم شده میام پیشت مامانی، غصه نخوری پسرکم.
سینههای پر شیرم از فشار خالی نشدن سنگین بود و دردش خواب شب رو ازم گرفته بود
مقصر این هجران خودم بودم با پس زدن اریک...
حالا داشت دوباره داماد میشد!
مک زدنهای بچه داشت خمارم میکرد که یکهو در با شتاب باز شد و شوکه هین بلندی کشیدم.
-اون سینهی صابمرده رو از دهنش دربیار بیشرف!
از ترس خشکم زد و دستام دور تن کودکم پیچ خورد.
مرد عصبی مقابلم با لباس دامادی و عروس دقیقا پست سرش بود.
-اریک؟! این زن اولت نیست؟! مادر بچهت؟! شب حجله اینجا چیکار میکنه عشقم؟!
تو اتاق حجلهی ما...
با خشم وارد اتاق شد و از ترس بلند شدم.
دزد بدی تو قلبم حس کردم.
-نگفتم دیگه دور و بر خونه زندگیم نپلک؟! نگفتم اسم من و بچهی منو بیاری زبونتو از حلقومت میکشم بیرون؟!
-اریک... به جون خودش فقط داشتم بهش شیر میدادم.
عربدهی بلندش شونههامو از جا پروند و زن جدیدش به حقارتم خندید.
-تو گه میخوری خودتو مادر بدونی که بخوای سمتش بیای! بچهی من مادر نداره، سر زا مرد!
خودمو از خشم اریک دور کردم. قبلا این چهرهی برزخی رو دیده بودم و خاطرهی خوبی نداشتم.
-بیانصاف بچه ترسیده، گرسنهست.
رحم کن اریک!
چندتا از زنهای برای واسطه گری وارد اتاق شدند.
ولی اریک عربده زد و با گریه بچه رو به خودم چسبوندم. حتی یادم رفت لباسمو مرتب کنم.
صدای یکی از زنها به گوشم رسید.
-آقا اریک گناه داره بچه مدام گریه میکنه مادرشو میخواد بذار شیرش بده
اریک بیتوجه به وحشتم و کسایی که وارد اتاق شده بودند، سمتم هجوم آورد تا بچه رو بگیره.
-بده من ببینم بچه رو...
همه واسه من شدن دایهی عزیزتر از مادر شدن. من نمیذارم این زنیکه به بچهم شیر بده.
پاشو گمشو شیفته.
با زور بچه رو از بغلم گرفت و بلند به گریه افتادم.
مقصر بودم، خودم که این مرد رو پس زده بودم.
- نکن اریک لطفا بذار بچهمو سیر کنم سینههام داره میترکه از بس شیر توش جمع شده.
توماس، رفیق اریک از بین جمعیت رد شد و با نفسنفس زدن جلو اومد. اریک بچه رو دستش داد و با صورتی برزخی فریاد کشید.
-همه برید بیرون، بیرون.
حتی یه نفر هم جرات موندن نداشت. هقی زدم و ناله کردم.
عروس جدیدش رو با داد بیرون کرده بود و از چشمهاش خون میچکید.
-اریک...
با پوزخند به سینهی نیمه برهنهم اشاره کرد.
-تو نگران بچه ای یا شیر تو سینهت؟!
با حرص تنمو که مثل خرده شیشه بود، از زمین بلند کرد و با بیرحمی به دیوار کنار در کوبید.
-خودم دردتو کم میکنم کافیه تو اطراف من نپلکی در بیار سینهتو ببینم.
- میخوای چیکار کنی؟!
زنت بیرونه و باید الان بااون بری رو تخت...
فقط اومدم به بچهم، ش شیر بدم.
از چشماش شرارت میبارید ولی حق داشت وقتی خودم باعث شدم از اون قاتل خونسرد، چنین مرد خشمگینی دربیاد.
-نگران عملیات شب زفاف منی؟!
نترس... میخوام دردتو کم کنم تا به بهونه سینهی پر از شیرت، نیای سراغ بچهم
دستش که به تن لختم برخورد کرد، شوکه لب زدم:
- ولی من اینو نگفتم فقط بچهمو....
- میگن شیر مادر زیادی شیرینه نظرت چیه خودم واست خالیش کنم؟!
سرشو پایین برد و با هجوم آنیش و خیسی دهنش روی سینهم، دهنم باز موند ولی اون بیاهمیت به حال زار و تن لرزونم به کارش ادامه داد.
-آخ اریک... من... ت تازه زایمان کردم. سینههام خیلی د درد دارن.
نیشخند ترسناکی زد و صورت سرخ از خشمشو به رخم کشید.
-چنددقیقه پیش که بچه میک میزد هیچیت نبود، به من رسید دردات شروع شد؟!
دستش با بیرحمی و مهارت لای پاهام فرو رفت و فشاری به پایین تنهی دردناکم داد.
من هنوز خونریزی داشتم و میخواست چیکار کنه؟!
-حشری که بشی دیگه درد نمیکشی... جات اینجاست. وقتی زن دومم پشت دره و تو از درد داری جون میدی...
https://t.me/+7Z1O2YlhL5YxMmM8
https://t.me/+7Z1O2YlhL5YxMmM8
https://t.me/+7Z1O2YlhL5YxMmM8
https://t.me/+7Z1O2YlhL5YxMmM8
https://t.me/+7Z1O2YlhL5YxMmM8
2 87800
Repost from N/a
-نصف دخترای شهر عطش اینو دارن که حداقل یه شب تا صبح رو تخت من باشن. دلشون میخواد که من با همین دستام، لخت شون کنم و اینقدر نقطه به نقطه تن شون و به بازی بگیرم، تا از شدتِ لذت خمار و بی تاب بشن.
قرمز شدنِ صورتِ دخترک رو از نظر میگذرونه..
گوشه لب ها و چشم هاش به چینی از تمسخر دچار میشن و یه لنگه ابروش بالا میره.
دستاش و بهم میکوبونه و غَراتر ادامه میده:
-حالا تو، از بین اون همه دخترای رنگارنگ و همه چیز تمومی که ناخن کوچیک شون هم از نظرِ زیبایی و ثروت نیستی، این شانس و داشتی که مهمون عمارتِ من باشی. شانس آوردی دختر جون!
این حرفها... تک به تک این جملات- شنیدنش برای این دختر دردآوره و منزجر کننده. و نازگل، این درد و داره به خوبی حس میکنه.. با همه وجودش.
و نمیدونه که به چه گناهی مستحق تحمل این حرفهاست!؟
چونهاش محکم بین انگشتای آران فشرده میشه. جوری که سرِ نازگل با این کار بالا میاد، تا احتمالاً نگاهِ پایین افتادهاش تصاحب بشه.
-پس سعی کن از این شانس درست استفاده کنی و دختر خوب و حرف گوش کنی باشی!
مثل اینکه اونقدر فشار بر روی چونه ی ظریفِ دخترک زیاد هست که اینبار بدونِ تعللی کوتاه، آروم، اما ناباور از همه چیز- ' بله ای ' رو زمزمه میکنه.
-خوبه...
درست بعد از این تاکیدِ کوتاه، نگاهی اسکن وار به سر تا پای نازگل میندازه و درست یه موضوع دیگه برای سرکوبش پیدا میکنه.
-دوباره که این شالِ مسخره رو انداختی سرت..
مگه نمیفهمی وقتی بهت میگم خوشم از این اَدا و اصول ها نمیاد- یعنی چی!
هنوز اجازه ی حَلاجیه جمله ش رو به دخترک نداده که با یه حرکت، شالِ آبی رنگ رو از روی سرش میکشه و خرمنِ موهای قهوه ایه نازگل برای مرتبه دوم این مرد رو کمی، شگفتزده میکنه.
تا به حال این حجم از پُر پشتی و بلندیِ مو رو در دخترای اطرافش ندیده.
اما اونقدر حس تنفر و انزجار از ظاهر نمایی هایِ این دختر در وجودش غالب هست، که اجازه هیچ گونه تمرکزی روی این شگفتی رو واسش باقی نمیذاره.
لب های نازگل تکون میخورن، میخواد حرفی بزنه دخترک، اما انگار کلمه ای پیدا نمیکنه.
آران، نگاهِ تیزش و ازش میگیره و با قدم های بلند خودش رو به شومینه ی اتاق میرسونه و شال داخلِ دستش رو پرت میکنه درونِ شعله های نارنجی رنگِ آتش.
صدایی از دخترک بلند نمیشه، جز هق هقی ممتد و اعصاب خرد کن!
- از صدای گریه خوشم نمیاد.. پس ساکت شو!
اینقدر لحنش محکم و پرصلابت هست که نازگل دستش و جلوی دهنش میذاره تا صدای هق هقِ ناباور و ترسیده ش از خشمِ عجیبِ این مرد، کمی بی صدا بشه..
-برو یه قهوه تلخ واسم درست کن بیار کارت دارم. زود باش!
دخترک با شنیدنِ این جمله، فرصت رو غنیمت میشمره تا زودتر از مقابلِ این مرد دور بشه، بلکه بتونه نفس لرزون ش رو آزاد کنه.
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
93110