cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

Mahed's Xanadu

ماهد: گستراننده،عربی،از نام های الله نور خواهی، مستعد نور شو. Xanadu/ˈzanəduː/metaphor for an idyllic place. Mahed/māhed/The Quran name, bringer of ease, one who makes things even and uniform.

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
314
Suscriptores
+324 horas
+87 días
+1230 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

Repost from KAARK
امروز رفتم کافی‌نت، نه شغل‌ش پزشکی بود، نه از پزشکی چیزی می‌دونست، نه در جریان شرایط بود. حتی وقتی حکم‌م رو دید، گفت این واقعی هست؟ یعنی پزشک همین اندازه حقوق میگیره این همه میگن اینا مزایا دارند؟ لبخند زدم بعد گفت، ولی دکتر برو تخصص... اومدم حرف بزنم که شرایط تخصص خیلی متفاوت نیست... اجازه نداد نیم ساعت اونجا بودم که چهار تا برگه پرینت کنه برام نیم ساعت‌ش داشت برام از شرایط خوب متخصص شدن میگفت حتی گفت چه رشته‌ای باید برم: "یا قلب، یا ارتوپدی یا چشم" مثکه فقط این سه تا خوبه... منم فقط لبخند میزدم و میگفتم: چه جالب! بهش فکر می‌کنم حتما~ آدم خوب و مهربون و کار راه‌اندازی بود، فقط ناآگاه بود، برای همین خیلی مطمئن داشت بهم مشاوره می‌داد~
Mostrar todo...
👎 3👍 1
Repost from Chanella
ویتگنشتاین توی بحث بازی زبانی یا Sprachspiel می‌‌گه یه کلمه یا حتی یک جمله، فقط در نتیجه «قاعدۀ بازی» معنی پیدا می‌کنه، و معنی کلمه بستگی به بازی زبانی‌ای داره که براش استفاده شده. مثلا همون سیب که گفتیم، توی کانتکست ممکنه یه میوه اشاره داشته باشه یا به سیب عدن یا لپ‌های گلی معشوق یا هرچیزی. البته داخل پرانتز همین سیب عدن درواقع سیب نبوده، کلمۀ malum لاتین چندتا معنی مختلف داشته و یه جایی معنی میوه و یه جای دیگه معنی شیطان می‌داده و دیگه قاطی پاتی شده و همون کلمۀ یونانی μῆλον به معنی سیب رو معادلش قرار دادن.
Mostrar todo...
1
👍 1
+کوتاه‌نوشته برایم نوشته بود توقع رنج است. نمی‌دانستم از چه می‌گوید و با لبخندی گذشتم. ماجرایی پیش آمد. گمان می‌کردم قدری ارزشمند باشم ولیکن توقع زیادی بود و رنج آن هم سنگین. چه می‌شود کرد؟ محکومیم به طی کردن و ادامه دادن. در کتابش نوشته بود: پیروزی های بزرگی ندارم ولی از جنگ‌هایی زنده برگشته‌ام که در تصورت نمی‌گنجد. م #Rob_Khan_Small
Mostrar todo...
5👍 2
Repost from اتاق من
Photo unavailableShow in Telegram
۵۰۱📚 شخصیت اصلی یه زنه پر از سرزنش خود، سرزنش نوع مادری، همسری، شغل، چهره، سلیقه، انتخاب‌ها و هر چیزی که بهش مربوط. می‌شه بگیم با آدمی مواجهیم که از بودنش در دنیا شرمندس. در این بین به شدت مقهور یک شخصیت بلاگره، و با مقایسه‌ی افراطی اوضاعش پیچیده‌تر شده جایی توصیف جالبی داره میگه: زمان برای من نه براساس تقسیم‌بندی ثانیه و دقیقه بلکه براساس فاصله‌ی بین پست‌های اون آدم بود. ایده‌ی کتاب مسئله‌ای جدید و جدیه اما قصه چندان کششی نداره بیشتر واگویه‌های یک زنه در دنیاییه که می‌خواد خیلی چیزها باشه. مادر، همسر، خانه‌دار، شاغل، هنرمند، صاحب دستاورد، می‌شه گفت در نشون دادن یک وضعیت آشفته‌ی آدم سرگردون که خودش رو دوست نداره موفق بوده. شرم #کتاب بهار ۰۳
Mostrar todo...
👍 5
ما نیاز داریم کسی باشد که زندگی‌مان را ببیند و ثبت کند. همراهمان باشد برای مدتی طولانی، طوری‌که از حضورش اطمینان خاطر داشته باشیم. ما نیاز داریم کسی باشد که ما را از دست خودمان نجات دهد تا زندگی کنیم. و چه خوش باشند آن‌هایی که نجات‌دهنده‌ای دارند. م #Rob_Khan_Small #Mahed
Mostrar todo...
6👍 2
Repost from One Day,One Point
وسط اورژانس بعد از ۶ ساعت دوندگی، نشستم رو صندلی و گوشی رو درآوردم و داشتم این پیام مرهمانه رو تند و بدون توجه میخوندم، و همزمان تو دلم آشوب بود که الان پرستار سرم داد نزنه که زودتر اون سوند رو بذارم... و باز یه ندایی درونم میگفت که چند دقیقه اونورتر سوند بذاری طوری نمیشه! ولی نمیشد! گفتم اه! کانال مرهمانه رو mark as unread کردم و پاشدم به سوی مریض رفتم. بعد از سوندگذاری موفق یک‌بیمار سخت، درحالی که داشتم به خودم افتخار میکردم و بابت پروسیجرهای موفق امروز خودم رو تشویق میکردم، قیافه هم‌کشیکی‌ام رو دیدم که اومده بود اورژانس رو تا صبح ازم امانت بگیره(چون صبح باید به خودم پس بده)... و نمیدونید چهره‌اش چه درخشندگی‌ای داشت! انگار حوری بهشتی وسط جهنم اومده‌ بود نجاتم بده. اومدم بیرون و هوای پسابارونی رو دادم تو ریه‌هام. دلم میخواست وسط حیاط روی زمین پخش میشدم و میذاشتم باقی‌مونده‌های اون رگبار تند، روپوش سفیدم رو گلی کنن. ولی نمیشد! اومدم به خانواده‌م که تو اورژانس چندبار تماس‌شون رو رد داده بودم زنگ بزنم و حداقل به بهانه تلفن حرف زدن، یک دور دور حیاط متروکه و تاریک و مخوف بیمارستان دور بزنم ولی دیدم ساعت از ۱ گذشته و نمیشه! اومدم به دوستی پیام بدم و بگم له شدم! ولی دیدم دوستی ندارم! خواستم چایی بخورم که دیدم سر‌وصدایش ممکنه بقیه رو بیدار کنه و نمیشه! خواستم جوراب‌هام رو دربیارم که دیدم شاید بوی پاهای اورژانس‌نوردیده‌ام خاطرِ گیرنده‌ بویایی هم اتاقیان رو مکدر کنه و نمیشه! ولی این وسط خیلی یهویی به ذهنم رسید چه خوش‌کشیکم من! یعنی من هرچه‌قدر دلم کیس هیجان‌انگیز میخواد تو اورژانس، همه مریض‌هام در حد بیمارهای مرکز بهداشت مرهمانه، خوب و خوشحال اند! [ بعد این حرفم، بیمارستان منفجر و نیست‌و‌نابود‌ خواهد شد] بعد نمیدونم چیشد تصمیم گرفتم بنویسم! ازهمین لحظه خواب‌آلود نیمه‌شب یکشنبه ۶ خرداد ۱۴۰۳. از همین لحظه عجیبی که تازه متوجه میشی یک هفته از خرداد هم گذشت، دوماه از اینترنی، ۵.۵ سال از پزشکی، ۲۴ سال از عمر و دوساعت‌و‌نیم از نیمه‌شب! و الان از ثبت این لحظه خوشحالم!
Mostrar todo...
مرهمانه|فصل سوّم

مقدمه: حالا ما اینهمه کرایتریای رمیشن AML و سه سری کرایتری تشخیص لوپوس و خطوط درمانی لپتوسپیروز و آسپرژیلوس حفظ کردیم، شما بگو اولین مریض ما چی بود امروز؟ خانومه اومده بود می گفت فقط بند آخری انگشت اشاره‌م گاهی گزگز می‌کنه. یعنی من خلع سلاح شدم:))) بله، *به مرکز بهداشت خوش آمدید* بحث: ولی امروز رو دوست داشتم واقعا. بعد از مدت‌ها به آغوش جامعه برگشتم. درمورد عوارض دیابت واسه بیمارم بالای منبر رفتم. انقدر با این نوزادای ۳ تا ۵ روزه که برای اولین ویزیت‌شون مراجعه کرده بودن ور رفتم که دستام بوی نی‌نی گرفت. سر به سر کلاس اولی‌هایی که برای کارت بهداشت‌شون اومده بودن گذاشتم، ازشون پرسیدم "می‌خوای بری کلاس اول آیناز؟ آره؟" و اونها خودشونو لوس می‌کردن و چشم‌هاشون رو بهم فشار میدادن که یعنی آره. صدای ریه‌شون رو گوش می‌کردم و بهشون می‌گفتم نفس بکش دختر قشنگم، بعد طبق معمول می‌دیدم اکثرشون اتفاقا نفس‌هاشون رو حبس کردن! صورتم رو می‌آوردم سمت‌شون و در حالیکه با با دستم آروم چند بار به بازوشون می‌زدم می‌گفتم "نفس! نفس بکش، اینجوری!" و ادای نفس عمیق کشیدن رو در می‌آوردم و یه نگاه به ماماناشون می‌نداختم که خنده‌شون گرفته.…

2
Repost from SUT Twitter
"بسیاری آدم‌ها فقط به این دلیل شریف‌اند که احمق‌اند. " ▪︎داستایوسکی | برادران کارامازوف -8½- @sut_tw
Mostrar todo...
👍 6👎 1
Repost from N/a
صدای اتو کشیدن تیغه لباس هایت در درازنای بامداد چنان به گوش می‌رسد که می‌تواند موجبات آرامشت را فراهم و به تپش های بی‌دلیلت ریتمی بی‌اعتنا ببخشد ، به طوری که بتوانی لباس هایت را بپوشی و از فرار کردن حرف ببری
Mostrar todo...
1