cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

کانال رسمی مهرسار...🦋

#آخر_این_ماه (فایل شده📗) #فریا (در حال فایل شدن 📩) #نیلوفر_آلپ (درحال تایپ📝) تمامی بنرها واقعی هستن❌🤌🏻 روند پارت گذاری:هرروز (به غیر از جمعه)⚡️ پیج اینستاگرام👇🏻 https://instagram.com/mehrsar_nevesht77?utm_sourc

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
1 253
Suscriptores
-124 horas
-247 días
-9230 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

Repost from N/a
Photo unavailableShow in Telegram
امیر سپهبد🔥🤤 مردی بداخلاق و مغرور که تا به حال کسی چهره‌اش و از نزدیک ندیده و به مرد #نقاب‌دار معروفه😎 مردی خشک و سرد که از همه دخترا بعد از مرگ نامزدش فاصله میگیره... شب عروسیش به گوشش رسونده بودن که جنازه نامزدش در عمارت بزرگ شایان هاست.  دلبرش در تخت #ساشا شایان بر اثر تجاوز جان داده بود. باید تاوان می گرفت و زخم می زد تا آرام می گرفت. قسم خورده که بعد ازمرگ نامزدش #مهگل دیگه عاشق نشه و به کسی رحم نکنه بعد از اون همه سختی و درد و رنج درست وقتی میخواد انتقام شو بگیره بدجوری دل میبازه به خواهر دشنمش، به خواهر کسی که مسبب تمام مشکلات و دردهایی هست که کشیده....🥲💔 https://t.me/+I6Y2-JS65qBhNjY0 https://t.me/+I6Y2-JS65qBhNjY0 صب بپاک
Mostrar todo...
Repost from N/a
خلاصه:💔🥀 جانان دختری کم سن و سال، که به‌خاطر سرو سامان گرفتن زندگی‌اش، داخل کارگاه حاج‌صادقی؛ قالی می‌بافد. اما حاج‌صادقی دلباخته او می‌شود و از او می‌خواهد که صیغه‌اش شود. جانان امتناع می‌کند تا این‌که، یک روز که هر دو داخل کارگاه تنها هستند، حاج‌صادقی وارد کارگاه می‌شود...🔞🔥 https://t.me/+SUbOd5mywqM0Nzc0 https://t.me/+SUbOd5mywqM0Nzc0 9پاک
Mostrar todo...
#نیلوفر_آلپ #پارت_۵ 🚫هرگونه کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد. دیشب بعد حموم و خوردن یدونه قرص مسکن و یکی از قرص های خواب عزیز جون خوابم برد صبح با احساس ضعف و گرسنگی از خواب بیدار شدم،دیشب شامم نخورده بودم و بااون همه گریه و استرس و خونریزی اون ضعف طبیعی بود بعد خوردن صبحانه ظرفارو شستم یه استکان چای جلوی عزیز گذاشتم و برای شستن رخت چرکا و لباس های خیس خورده دیشب که کنار حموم مونده بود به حیاط رفتم و تموم حرصمو با چنگ زدن لباس ها خالی کردم. داشتم لباس هارو آب میکشیدم که بابلند شدن صدای در دستمو آب کشیدم با پشت شلوارم خشکش کردم چادرم رو از روی بند رخت حیاط چنگ زدم انداختم روی سرم... _کیه؟ _منم باز کن. با شنیدن صدای سیف چشمامو تو حدقه چرخوندم و پوف بلند بالایی کشیدم،الان کی حال داره برای ابن توضیح بده و بپیچونتش!؟ درو باز کردم و رفتم سراغ کارم که اومد داخل و درو بست. _سلام صبح بخیر نیم نگاهی بهش انداختم دوتا نون سنگگ دستش بود. _سلام صبح توام بخیر،از اینورا! _خوبی؟ _خوبم تو خوبی؟ _چرا همچینی؟رنگ و روت چرا انقدر زار و نزاره؟ _حالم خوش نیست زیاد از دیشب سرم درد میکنه به اون همه سروصدا و دود عادت ندارم. اومد جلو و لب حوض نشست و زل زد به دستام _مطمئنی فقط همینه؟ _آره پس چیه؟ _دیشب کجا غیبت زد؟من دوساعت و نیم داشتم دنبالت میگشتم. _تو باغ بودم داشتم قدم میزدم. بدون اینکه حتی نگاهش کنم جوابشو میدادم مبادا دروغم لو بره ازش خجالت میکشیدم و وحشت داشتم از اینکه کسی از ماجرای دیشب چیزی بفهمه.خم شدم شیر آب رو ببندم که زودتر خیز برداشت و بست. _میبندم من _مرسی سبد لباس های شسته شده که پر شده بود رو برداشتم ،آبشون رو میچلوندم و روی بند پهن میکردم. پاشد اومد کنارم ایستاد و زل رد تو صورتم... _دیشب چرا خواستی بیای بهم نگفتی؟چرا منتظر نموندی باهم برگردیم؟ _پیدات نکردم،کار توام طول میکشید اون موقع که نمیتونستی بیای! _تو زنگ میزدی بهم اگر پیدام نکردی بعد میدیدی میتونم بیام یا نه،منم تو مهمونی بود دائم درحال یورتمه رفتن بودم دوتا چشم میچرخوندی میدیدیم. _حالا خب که چی؟چیشده؟ندیدمت و اومدم و تموم شد رفت. لباسی که داشتم میتکونم رو ازم محکم گرفت و پرت کرد روی سبد و باقی لباسا _منو نگاه کن! _عههههه...دیونه ای؟چرا اینجوری میکنی؟ خم شدم لباس رو برداشتم که باز ازم گرفت و پرت کرد سرجاش قبلش صداشو بردبالا... _باتوام میگم منو نگاه کن! باحرص و طلبکار زل زدم تو صورتش... _هان چیه؟چی میگی اول صبح اومدی سین جیم؟ _دیشب چه اتفاقی افتاد؟ _هیچی چیشد؟دنبال چی هستی تو سیف اونو بگو! _دیشب کسی مزاحمت شد؟ پوزخندی زدم و باز خم شدم لباس رو برداشتم،تو دلم گفتم ای کاش مزاحمت بود کجای کاری اما گفتم: _نه کی به من نگاه میکنه؟میگم داشتم تو باغ قدم میزدم یه اکیپ اومده بودن اون سمت مست بودن هی چرت و پرت میگفتن ترسیدم از کنارشون رد بشم بیام داخل منتظر موندم برن که طول کشید. _مطمئن باشم همینه؟ _آره بابا کی از من دروغ شنیدی؟
Mostrar todo...
👍 11💔 1👻 1
Repost from N/a
00:05
Video unavailableShow in Telegram
کوهیار مستوفی مهندس مکانیک جذاب و هیکلی که همه دخترای محل برای نیم نگاهی از اون بال بال میزنن ، خودش محتاج نیم نگاه دختر خودساخته و شیطونیه که هر روز از جلو مغازه‌اش رد میشه و به کارگاه قالی‌بافی می‌ره . عطش و تب خواستنش مثل خون توی رگهاشه اما غرورش مانع میشه که قدم پیش بذاره . غافل از اینکه حاج صادقی پیر مرد معتمد محل و صاحب قالی بافی برای جانانش نقشه کشیده و طمع تن اونو داره و یک بار از تنهایی او در کارگاه....🔞🫣 https://t.me/+SUbOd5mywqM0Nzc0 https://t.me/+SUbOd5mywqM0Nzc0 صب بپاک
Mostrar todo...
Repost from N/a
من، شهابم!... مثل اسمم زاده ی "آتش"🔥 تاجر مغروری که هیچ کدوم از دخترای اغواگر و زیبایی که دورم بودن نتونستن دل سنگ و سردم رو بدست بیارن اماااا... دختر کوچیک و مظلوم حاج تیمور وثوق، تونست! دختری که خونوادش طردش کرده بودن. ۱۱ سال ازم کوچیکتر بود و ساده تر از همه دخترایی بود که توی تختم اومده بودن ولی من... خواستمش! و چه چیزی بود که من بخوامش و بدستش نیارم؟ بچه بود ولی... به عقد خودم در اوردمش تا هیچ مردی حتی جرات نگاه کردن بهش رو نداشته باشه. همه چیز باب میلم بود تا وقتی که مردی رو دیدم که اون و بزرگ کرده بود و می تونست خیلی راحت ازم بگیرش. من ولی ادمیم که حاضرم قاتل بشم اما از چیزی که تصاحبش کردم نگذرم! پس...❤️‍🔥 https://t.me/+rp8Dtz4JZAI5NDJk https://t.me/+rp8Dtz4JZAI5NDJk 8پاک
Mostrar todo...
#فریا #پارت۲۲۶ ازش جدا شدم و موهای کوتاه شقیقه اش که لا به لاش موهای سفید دیده میشد رو با ناخونام لمس کردم: _کجا بودی این چند روز؟گوشیت خاموش بود خبری ازت نداشتم نگرانت شدم. _دنبال یحیی! _پیداش کردی؟ _نه...هرجایی که فکر میکردم باشه سر زدم حتی شهرستان آب و اجدادیشون اما پیداش نکردم. _خوبی الان؟ _تورو دیدم خوبم...اما تا زمانی که اونو پیدا نکنم و به جزاش نرسونم آروم نمیشم،تو خوبی؟بهتری؟ببخشید این چند روز نبودم اما حالم اصلا خوب نبود نیاز داشتم تنها باشم و فکر کنم. _فکر کنی که تکلیف این زندگی کوفتی رو روشن کنی؟ اخمی کرد و چونه ام رو گرفت تو دستش... _ببخشید اگر بد حرف زدم حالم خوش نبود اما میخوام بدونی هیچ منظوری نداشتم هیچ قصدی نداشتم و ندارم فکر میکردم تنها باشم دور باشم میتونم آروم بشم اما نشد فهمیدم آرامشم کنار خودته! لبمو گزیدم که نگاهش روی لبای زوم شد و لبشو با زبونش تر کرد. _ازت ناراحتم! _شرمنده ام حلالم کن.جبران میکنم اوضاع خوبی نبود حال هیچ کدوممون خوب نبود بدترین اتفاقی که میشد برای یه مرد بیفته برام افتاده درک میکنی اینو نه؟ _آره...حال تورو میفهمم،سعی میکنم باهاش کنار بیام. _بعد سرفرصت مناسب باید باهم صحبت کنیم. _باشه. _اومدی خونه بابات قهر؟ لبخندی زدم و زل زدم تو چشماش: _نه مگه بچه ام؟ازت خبری نداشتم حالم خوش نبود گفتم بیام اینجا چند روزی بلکه آروم بشم. _پیدا کردی؟ _چیو؟ _آرامش رو! _الان که تورو دیدم آره...از کجا فهمیدی اینجام؟ _رفتم خونه خودمون مامان گفت همون روز رفتی،رفتم خونه ات دیدم نیستی خطتت خاموش بود از شانار پرسیدم گفت اومدی اینجا. _خطم؟خاموش نکردم من شاید شارژش تموم شده اصلا از دیشب چک نکردم. _خیلی میخوامتا! لبخندم عمیق تر شد و لبمو تر کردم. _منم... باانگشت شستش لبم رو نوازش کرد که لبم سوزن سوزن شد میون لبام فاصله افتاد انگشتش رو خواست وارد حفره ایجاد شده بین لبام ببره اما باصدای مامان که نزدیک آشپزخونه میشد و حضورش رو اعلام میکرد از هم فاصله گرفتیم. _فریا سیب زمینی ها سرخ شد؟ هینی کشیدم و دویدم سمت گاز خداروشکر مامان زیرش رو کم کرده بود و فقط بیش از حد طلایی شده بود و نسوخته بود فوری زیرش رو خاموش کردم و حین خارج کردن از روغن گفتم: _آره مامان سرخ شد. مامان اومد تو آشپزخونه حال محمدحامی و خانواده اش رو پرسید، ظرفهای ناهار رو حاضر کرد یه سینی چای ریختم با پیش دستی و کارد و چنگال از آشپزخونه بیرون رفتیم تا برنج دم بکشه چای و شیرینی هایی که محمدحامی خریده رو بخوریم. ⚠️هرگونه کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.
Mostrar todo...
14👍 4👻 1
آخییییی...🥲🥹
Mostrar todo...
9😢 3
#فریا #پارت۲۲۵ سه روز از اومدنم به شیراز گذشته بود، همچنان از محمدحامی خبری نداشتم از حنانه سراغش رو گرفته بودم و گفته بود: _از همون روز که از خونه بیرون زد دیگه نیومده خطش ام خاموشه ، ما خیلی نگرانیم الکی به مامان گفتیم محمدحامی پیش فریاست تا نگران نشه اما موندیم چیکار کنیم حتی به کلانتری ام گزارش دادیم به چندجا هم سر زدیم اما ازش خبری نیست. از پدرمادر یحیی ام سراغش رو گرفتیم و ظاهرا روز اول اونجا رفته بوده کمی سروصدا کرده التیماتوم داده بوده و رفته. به شدت نگرانش بودم جوری که کلا این چند روز انگار روی هوا بودم مدام تپش قلب داشتم و شبا خواب نداشتم حتی قرصهای خواب بابا ام نمیخوابوند منو... هربار با خطش تماس گرفتم خاموش بود از حسن آقا سراغش رو گرفتم حتی،گفت اونجا نرفته اصلا چند روزه...نمیدونستم دیگه چیکار کنم و کجا دنبالش بگردم از طرفی نمیخواستم مامان اینا از چیزی مطلع بشن مامان مدام میگفت: _چرا شوهرت زنگ نمیزنه؟چرا نمیاد؟ نکنه اومدی قهر؟ باباهم نگران فقط نگاه میکرد. ازشون ممنون بودم که به فرزانه و فریبا از سقط بچه حرفی نزدن، خواهرام فکر میکردن اومدم رفع برای دلتنگی و دیدنشون اما من فقط اومدم که از تهران دور باشم کنار خانواده ام باشم و آروم باشم از محمدحامی که خبری نداشتم تهران بااون عظمتش برام یه زندون تنگ بود. صدای بلند تلویزیون،بحث های سیاسی آقاحمید و آقا مصطفی، صدای تفنگ بازی تبلت جواد، قهقهه زدن فرزانه و فریبا، صدای ماشین لباسشویی،جلز و ولز روغن سیب زمینی سرخ کرده کل کل احسان نازنین همشون مثل یه مته داشت مغزم رو سوراخ میکرد،میون این حال و احوال سرم درد میکرد و قلبم هرلحظه ممکن بود از سینه ام بپره بیرون ای کاش امروز نمیومدن اینجا انقدر ذهنم آشفته بود که تصمیم گرفتم بعد شام برگردم تهران دوجا سر بزنم بلکه محمدحامی رو پیدا کنم. خیارهارو ریز ریز داشتم خرد میکردم برای سالاد شیرازی و سعی میکردم به سروصداها توجه نکنم با شنیدن صدای آیفون بند دلم هری ریخت، ناخودآگاه از جا بلند شدم که نیلوفر باصدای بلند گفت: _خاله فریا عمو حامی اومده. فرزانه و فریبا به علاوه مامان با تعجب نگاهم کردن که من فقط نفسم‌ رو محکم دادم بیرون و دستمو به میز گرفتم. _این بچه چه بی خبر اومده...فریا خبر داشتی؟ _نه... مامان روسریش رو مرتب کرد و زیر نگاه مشکوک فرزانه و فریبا به من از آشپزخونه زد بیرون و فرزانه و فریبا هم پشتش...بابا و آقا مصطفی و آقا حمید برای استقبال جلوی در رفته بودن و بچه ها همه ساکت به ردیف ایستاده بود برای سلام و احوال پرسی از این احترامی که همه براش قائل بودن احساس افتخار کردم. _سلام مادرجان... با شنیدن صداش چند قدم رفتم جلوتر بدون توجه به دیگران سرتاپاش رو با دقت و دلتنگی رصد کردم، مثل همیشه مرتب بود جعبه شیرینی رو داد به مامان میون حال و احوالش باهمه تو همون چنددقیقه مدام نگاهش میچرخید سمتم... چشماش غم داشت صداش هم خش،میدونستم از عصبانیت و حرص و جوش صداش گرفته. بالاخره نوبت به من رسید اومد سمتم تو درگاهی آشپزخونه با دستهایی که روش آب گوجه و تیکه های کوچیک خیار روش مونده بود ایستاده بودم. _سلام خانم... لبخند نیم بندی زدم هول شده جوری که انگار روز اول خواستگاریمه که حتی اون روز هم این حال رو نداشتم زیر نگاه خانواده ام گفتم: _سلام خوش اومدی. دسته گلی که خریده بود رو گرفت سمتم و من با دستهای کثیفم با ذوق و قلبی که حالا از هیجان تند میزد دسته گل قشنگم رو ازش گرفتم. _خوبی عزیزم؟بهتری؟ _خوبم تو خوبی؟ نگاهمو تو صورتش چرخوندم که لبخند مردونه ای زد و سرشو تکون داد،اومد جلوتر و پیشونیم رو بوسید دلم میخواست چنگ بزنم به لباسش دستامو بندازم دور گردنش و اجازه ندم حتی به اینچ ازم دور بشه دلم برای بوی تنش آغوشش و دستهای مردونه و بزرگش که دورم حلقه بشه تنگ شده بود،نفس عمیقی کشیدم و بغضی که از شدت دلتنگی و احساساتی شدن بود رو قورت دادم. فاصله که گرفت چشمامو که باز کردم دیدم هرکسی خودشو به کاری مشغول کرده و خودشون رو زدن به اون راه از خدا خواسته دستشو چنگ زدم و کشیدمش تو آشپزخونه از دیدرس همه که دور شدیم دسته گل رو گذاشتم روی میز دستامو دور گردنش چفت کردم و سرمو گذاشتم روی قلبش نفسهای عمیق کشیدم تند دستاشو محکم دور کمرم پیچید و محکم فشارم داد جوری که نفسم حبس شد و قلنچ تنم شکست.سرشو کنار گوشم آورد و موهامو بو کشید: _آخیش...بغلت رو چقدر کم داشتم فریا! ⚠️هرگونه کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.
Mostrar todo...
19👍 1
Repost from N/a
00:08
Video unavailableShow in Telegram
اون دکتر ارمان وثوقه! مردی که هفت سال غیب شد! و بعد هفت سال یک دفعه برگشت. وقتی بعد هفت سال دیدمش باور نکردم که همون پسری باشه که منو توی بغلش عاشقانه بزرگ کرد! حالا یه دنیا فاصله بینمون بود. من به زور زن مرد پولدار و پیری شده بودم که ۱۱ سال ازم بزرگتر بود و فقط دنبال عیاشی بود. فکر می کردم من و فراموش کرده و دیگه براش مهم نیستم اما... وقتی که با دیدن بدن کبود و کتک خورده م رگ گردنش از غیرت پاره شد، افکارم بهم ریخت. جلوی همه من رو پشت خودش کشید و نذاشت دیگه حتی نوک انگشت اون شوهر بی رحم و هوسبازم بهم بخوره اما...خبر حاملگیم مثل بمب منفجر شد!🧨 حاملگی در حالی که همه می دونستن شوهرم عقیمه!...🔥 https://t.me/+rp8Dtz4JZAI5NDJk https://t.me/+rp8Dtz4JZAI5NDJk صب بپاک
Mostrar todo...
#نیلوفر_آلپ #پارت_۴ 🚫هرگونه کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد. _کیه این موقع شب؟ _سیف عزیزجون... _وا چی میخواد نصف شبی؟الان جلوی در حرف میزدید. _نمیدونم قطع شد،شاید دستش خورده. فوری گوشی نوکیا ساده ام رو سایلنت کردم و یادم اومد تو مسیر وقتی از سرخیابون سوار ماشین اون پیرمرده که صاحب باغ سرخیابون بود،شدم هم زنگ زده بود اما جواب نداده بودم و چندین تماس بی پاسخ دیگه اش ام احتمالا برای وقتی که منو تو مهمونی ندیده و دنبالم میگشته روی گوشی بود. گوشی تو دستم لرزید و اسم سیف رو دیدم،این بچه رو هم نگران کردما...برای اینکه عزیز دیگه حرفی نزنه رفتم تو رخت خواب و پیامش رو باز کردم. _چرا رد میدی؟کجایی تو؟یا جواب نمیدی یا رد میدی،بیا میخوایم بریم. بینیمو بالا کشیدم و با ناخن های کوتاهم دکمه هارو تندتند فشار دادم. _من اومدم خونه دوباره تماسش روی گوشی نشست که باز رد تماس زدم و پیام دادم. _عزیز خوابه نمیتونم حرف بزنم. _کی رفتی؟با چی رفتی؟چرا خبر ندادی؟من دو ساعته دارم دنبال تو میگردم. لبمو گزیدم و به پهلو شدم که دلم تیر کشید،یادم اومد تمام تنم خونی بود و خودمو باید بشورم دلم برای سوخت انگار که اشکم بیشتر سرریزشد. _ببخشید...حالم خوب نبود دلمم شور عزیز رو میزد اومدم. _حداقل یه خبر میدادی با من اومدی تنها برگشتی این جاده رو این موقع شب؟نگرانت شدم. _خوبم...ببخشید نگران شدی فردا حرف میزنیم خوابم میاد الان شب بخیر _چیزی شده؟طوریت شده؟ جوابشو ندادم که دوباره پیام داد. _کیف و مانتوت اینجا بود اما خودت تو مهمونی نبودی کجا بودی؟ باز جوابشو ندادم بذار فکر کنه خوابم برده،جواب بدم چی بگم؟چی دارم که بگم؟چی هست جز بی آبرویی؟ _نیلو خوابیدی؟ و اون آخرین پیامش بود،با صدای خروپف عزیز متوجه شدم خوابش سنگین شده،آروم از جا بلند شدم حوله و لباس هامو برداشتم و به حموم گوشه حیاط رفتم لگن قرمز رو زیر شیر آب گذاشتم و بالباس های تنم نشستم روی موزائیک کف حموم و گریه امو آزاد کردم.
Mostrar todo...
😢 8👍 1