Metanoia
https://t.me/+Nf1_lKAbN5VhZmRk لینک دیلی🍓😌 t.me/HidenChat_Bot?start=5860486589 لینک ناشناس
Mostrar más201
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
Repost from 🎼Hamjid Symphony
ولنتاین فقط بهانهای برای یادآوری این موضوعه که اگه کنار یه آدم درستی هستیم، اگه کنارش خوشحالیم و همراه خوبی برای گذروندن روزهای تلخ و شیرین زندگیمونه ازش قدردانی کنیم، که به همدیگه یادآوری کنیم برای هم مهم و با ارزش هستیم… خلاصه که قدر باهم بودنمونو بدونیم نه اینکه درگیر کادو خریدن و کادو دادن باشیم.
- مـتانـویا -
❤🔥 9
زیر لب خواهش میکنمی گفت و نشست کنارم.
کمی بینمون سکوت ایجاد شد که یهو کنار گوشم لب زد: به گمونم بهرنگ به رابطمون شک کرده، خیلی تو نخمونه…وقتی بهم زنگ زد و گفت مجید اینجاست و توام پاشو بیا ازش پرسیدم اونجا چیکار میکنه که گفت مگه خبر نداشتی و دیدم که بهت زنگ زد فکر کردم خبر داری…منم گفتم خبر که دارم ولی برام سوال شد که چرا اومده خونه شما…خلاصه من یجوری پیچوندمش اما این لاکردار سوزنش رو ما گیر کرده.
چشمامو تو حدقه چرخوندم و گفتم:عجب بدپیلهایه مرتیکه عوضی…بازم خوبه تونستی جمعش کنی.
_حالا اینبارو تونستم جمعش کنم شاید دفعات بعد به روش دیگهای بخواد مچمونو بگیره…مجید میدونم دلیلی نداره به من گزارش بدی کجایی یا چه میکنی، ولی حالا که داریم جلوی خیلیا نقش بازی میکنیم تورو خدا یذره رعایت کن، شده یه پیام کوتاه بدی بگی داری کجا میری یا چیکار میکنی یا حتی با کی هستی کافیه تا منم در جریان باشم و جلوی این بی پدرا سوتی ندم…حتی منم باید از این به بعد تورو در جریان بذارم.
سری به تایید تکون دادم و خواستم چیزی بگم که یهو بهرنگ گفت:آهای کفترای عاشق یه دو دقیقه اومدیم دور هم خوش بگذرونیم، یکم دل بکنین از هم…بیاین تو جمع باشین.
حامد نفسشو کلافه بیرون داد و زیر لب جوری که فقط من بشنوم گفت:بر پدرِ خرمگس معرکه لعنت.
خندیدم و گفتم:متاسفانه حالا حالاها مجبوریم این خرمگسو تحمل کنیم.
_بله از صدقه سریه جنابعالیه.
+آهنگی برو تو جمع انقدر غر نزن.
من کنار پوریا و امیرعلی نشستم و حامد با یه فاصلهی تقریبا زیادی از بهرنگ و صاف رو به روی من نشست.
وَبه خواستِ بچه ها قرار شد بطری بازی کنیم که یهو پوریا رو به من و امیرعلی گفت: حالا من سینگلم، شما دوتا خنگ چرا حواستون نیست که امشب ولنتاینه؟؟
شوکه شده نگاهی به پوریا انداختم و گفتم:مگ…مگه امروزه؟؟
پوریا:بله…
امیرعلی:چی میگی داداش؟؟ آخه الان باید بگی لامصب؟؟خب من الان چه غلطی بکنم این موقع شب؟؟ وای چجوری باید این فراموشکاری رو به بهار توضیح بدم؟؟
_اووو چه خبرته پسر؟؟ مگه عشق و عاشقی به این چیزاست؟؟ به نظرم به جای اینکه نگران روز ولنتاین باشیم باید سعی کنیم که یه آدم درست انتخاب کنیم، چون اینطوری هرروز برامون روز عشق خواهد بود…بودن و حضور چنین آدمی بزرگترین کادو و بهترین هدیه برای زندگیامونه.
من که تو این سی سال عمری که از خدا گرفتم، حالا هجده سالشم نادیده بگیرم باز میتونم به جرئت بگم اونی که بتونه روی لبمون لبخند بنشونه و تو سختی ها کنارمون وایسته تا باهم مشکلات رو حل کنیم عشق واقعیه…بقیهش سوءتفاهمی بیش نیست.
نفسی گرفت و ادامه داد: الانم به جای اینکه بشینی اینجا پیش رفیقات پاشو برو دنبالش، ببرش بامی جایی…یه شاخه گل بهش بده و تا صبح باهم وقت بگذرونین…
ولنتاین فقط بهانهای برای یادآوری این موضوعه که اگه کنار یه آدم درستی هستیم، اگه کنارش خوشحالیم و همراه خوبی برای گذروندن روزهای تلخ و شیرین زندگیمونه ازش قدردانی کنیم، که به همدیگه یادآوری کنیم برای هم مهم و باارزش هستیم…خلاصه که قدر باهم بودنمونو بدونیم نه اینکه درگیر کادو خرید و کادو دادن باشیم.
از اینکه انقدر نگاه قشنگی به این موضوعات داشت کیف کردم، با لبخندی که قصد جمع کردنشم نداشتم زل زده بودم بهش که بهرنگ رو بهم گفت:تو خیلی خوشبختی که چنین پارتنری داری.
بدون اینکه نگاه از حامد بگیرم گفتم:آره…خیلی خوشبختم.
❤ 26🍓 3
به خونهی بهرنگ رسیدیم و من با خستگی خودمو روی کاناپه پرت کردم.
بهرنگ:پاشو یه آبی به دست و صورتت بزن یکم سرحال شی تا واست یه قرص بیارم، آبِ رو آتیش…بعدشم میخوام واست کباب درست کنم.
بدون اینکه لای پلکمو باز کنم گفتم:گرسنه نیستم، فقط بی زحمت همون قرصی که میگی رو بده تا بخورم و بخوابم.
بهرنگ:حتی فکرشم نکن بذارم شکم خالی بخوابی…پاشو ببینم تنبل خان.
به ناچار پاشدم و سمت سرویس رفتم.
…..
قرصِ تاثیر خودشو گذاشته بود و الان دیگه حتی یذره هم احساس درد نداشتم.
با بهرنگ توی بالکن وایستاده بودیم تا کبابا رو بپزیم که زنگ خونه به صدا دراومد.
نگاهی به بهرنگ انداختم که گفت:بی زحمت برو درو باز کن.
باشهای گفتم و رفتم توی خونه، توی دلم غرغر میکردم که واسه چی وقتی من اینجام یه باز مهمون دعوت کرده…درو باز کردم و با دیدن حامد، پوریا و امیرعلی میخکوب شدم.
پوریا:نمیخوای بری اونطرف؟ علف زیر پاهامون دراومد.
+شما اینجا چیکار میکنید؟
پوریا:بهرنگ جان لطف کردن دعوتمون کردن.
صدای بهرنگ از پشت سر اومد:چی شده مجید؟ چرا نمیاین تو؟
برگشتم سمت بهرنگ و گفتم: پس واسه چی به من نگفتی که بچه ها رو دعوت کردی؟
بهرنگ:خواستم سوپرایز بشی…بد کردم؟
+نه… بیاین تو بچه ها.
از همه بیشتر از اومدن حامد تعجب کردم، باورم نمیشد اومده باشه.
……..
همگی دور میز شام، منتظر حامد نشسته بودیم که داشت با تلفن حرف میزد.
بهرنگ:مجید پاشو برو صداش بزن بیاد، مردیم از گشنگی.
نگاهی به حامد انداختم و گفتم:لابد تماس مهمیه که نتونسته زود تمومش کنه…میخواین ما بخوریم حامد هر موقع تلفنش تموم شد میاد میخوره.
امیرعلی و پوریا با تاسف واسم سر تکون دادن و امیرعلی گفت:خاک تو سرت نکنن مجید، عوض اینکه بگه شما بخورین من منتظر حامد میمونم میگه میخواین ما بخوریم اون بعدا میاد میخوره…همین کارا رو میکنی نصف بیشتر عمرتو سینگلی دیگه.
بهرنگ:پس با این اوصاف حامد خوب تونسته دو سال باهات دووم بیاره.
پوریا: اونم بخاطر این بوده که از هم دور بودن، وگرنه به یک ماه نرسیده کات میکردن.
چپ چپ نگاش کردم و تا خواستم چیزی بگم حامد از پشت سرم گفت: انقدر سر به سرش نذارین، اتفاقا اونی که خوب تونسته دووم بیاره مجیدِ نه من.
ناخودآگاه نگاهِ ذوق زدمو بهش دوختم و خطاب به بچه ها گفتم:خوردین؟؟ نوش جونتون…
امیرعلی:حامد این مرتیکه همینطوری پرو و وحشی هست نیازی به حمایتای تو نداره.
خندیدم و گفتم:خفه شین دیگه، شامتونو بخورین.
مشغول خوردنِ شام بودیم که یهو بهرنگ که کنارم نشسته بود دستشو دور گردنم انداخت و گفت: ولی انصافا قبول دارین مجید خیلی جذابه؟
پوریا:بر منکرش لعنت.
روشو کرد سمت من و آروم زیر گوشم زمزمه کرد: ولی حیف که دوست پسر داری…
یکم خودمو عقب کشیدم و بدون اینکه چیزی بگم از سر میز پاشدم.
امیرعلی:کجا؟ تو که هنوز چیزی نخوردی.
+زیاد میل ندارم، نوش جونتون.
نمیدونم توهم زدم یا واقعا حامد داشت با نگرانی نگام میکرد…نشستم روی کاناپه و خودمو سرگرم گوشیم کردم که یه دست همراه با یه لقمه کباب جلوم گرفته شد.
حدس اینکه کیه سخت نبود، چون بوی عطرش خیلی زودتر به مشامم خورد.
سرمو بالا گرفتم و خواستم دستشو رد کنم که گفت:نمیدونم چرا زود از سر میز پاشدی ولی میدونم که گرسنهای، پس به جای اینکه بخوای الکی مقاومت کنی این لقمه رو بگیر بخور.
لقمه رو از دستش گرفتم و زیر لب آرم گفتم: ممنون
❤ 22🍓 4
#part_19
مـجـیـد•••
با تقهای که به شیشهی ماشین خورد سرمو از روی فرمون برداشتم و به سمت پنجره چرخوندم.
با دیدن بهرنگ، شیشه رو پایین کشیدم و سوالی نگاش کردم که گفت:چیزی شده؟ چرا نمیری؟؟
+حالا میرم، یکم سردرد داشتم ترجیح دادم یکم استراحت کنم بعد راه بیوفتم.
سری به نشونهی فهمیدن تکون داد و گفت: میخوای بگم واست قرص بیارن؟
+نه، زیاد اهل قرص و دارو نیستم، بخوابم خوب میشه.
بهرنگ:خب پس همینجا ماشینتو پارک کن و بیا بریم خونهی من…هم به اینجا نزدیکه همم اینکه دیگه نیازی نیست رانندگی کنی، فردا هم باهم میایم سر سِت.
+دستت درد نکنه داداش ولی مزاحمت نمیشم، میرم خونه رفیقم.
با اخمای گره خورده نگام کرد و گفت: عادت ندارم حرفامو تکرار کنم، تو ماشین منتظرتم.
از اونجایی که سردرد اَمونمو بریده بود و حتی دیگه نمیتونستم پلکامو باز نگه دارم، تعارف رو کنار گذاشتم و بعد از پارک کردن ماشین و قفل زدنش به سمت ماشین بهرنگ رفتم و سوار شدم.
بهرنگ: باریکلا پسر حرف گوش کن.
یکم که گذشت یهو برگشت سمتم و گفت:نمیخوای به حامد بگی؟
همونطور کهچشمام بسته بود پرسیدم: چیو؟؟
بهرنگ:اینکه داری میای خونهی من…از اونجایی که به شدت حساس و غیرتیه فکر کنم بهتره بهش بگی.
+حالا بعداً بهش پیام میدم.
بهرنگ:بعداً چرا؟ همین حالا زنگش بزن خیال منم راحت بشه، حوصله درگیریِ دوباره رو ندارم.
تو دلم داشتم بهش میخندیدم، ببین چجوری ازش زهر چشم گرفته که الان اینجوری بندِ من شده تا بهش زنگ بزنم…
برای اینکه بیشتر از این ادامه نده گوشیمو برداشتم و شماره پوریا رو گرفتم…
پوریا:الو جونم؟
+سلام عشقم خوبی؟
پوریا:سلام…خوبم، ولی انگار تو خوب نیستی؟
+منم خوبم عزیزم…کجایی؟
پوریا:دارم میرم خونه، چیزی شده؟
+منم دارم میرم خونه بهرنگ جان، گفتم بهت خبر بدم نگران نشی.
پوریا:چرا باید نگران توئه نره خر بشم؟
+باشه عزیزم، توام مراقب خودت باش.
پوریا: چی داری واسه خودت بلغور میکنی؟
هووف مرتیکه خنگ بفهم دارم الکی نقش بازی میکنم دیگه…نفسی گرفتم و باز ادامه دادم:
+فردا میبینمت عزیزم، خدافظ.
پوریا:خدا شفات بده، بسلامت.
تماسو قطع کردم که بهرنگ گفت:شما با هم زندگی نمیکنین؟
+حامد به تازگی از کانادا برگشته، هنوز فرصت نکردیم خونهی مشترک بگیریم.
بهرنگ:چند وقته با همدیگهاین؟
کلافه از این سوالای بیموردش گفتم: دو سالی میشه…در واقع مجازی با هم آشنا شدیم و دو سال رابطهی لانگ دیستنس داشتیم، تا اینکه بالاخره موفق شد برگرده ایران.
متعجب نگاهم کرد و پرسید:نگو که کانادا رو ول کرده واسه خاطر تو برگشته ایران؟؟ایشالا که موقتی برگشته؟ مگه نه؟
دوباره ذهنم برکشید سمت اون حرفی که صبح حامد زد…”به زودی یجوری میرم که دیگه هیچ برگشتی توش نیست”…
با صدای بهرنگ به خودم اومدم: هی کجایی مجید؟؟
+ها؟ همینجام…
بهرنگ:پرسیدم موقت برگشته یا برای همیشه؟
+نمیدونم، هم دلش میخواد بمونه همم اینکه کل زندگیش اون طرفه.
بهرنگ:زندگیش که تویی پسر، بدجور عاشقته…یجوری مراقبته انگار قراره ازش بگیرنت.
لبخندی که داشت میاومد روی لبم رو سریع جمع و به تکون دادن سرم بسنده کردم.
❤ 24
+بس کن حامد، قبل از اینکه چیزی از این سریال پخش بشه من خودم با عمو حمید حرف میزنم، نمیذارم کاسه کوزه ها سر تو شکسته بشه، من مثل تو نیستم که یه گندی بزنم و بندازم گردن بقیه… شاید تا ابد ازت کینه به دل داشته باشم ولی هیچ وقت نمیذارم خانوادت باهات بد بشن…اونی که این وسط مقصره منم و خودمم به تنهایی تاوانشو پس میدم، پس نگران اون روز نباش.
_الان انتظار داری ازت تشکر کنم؟؟ وظیفته مجید، وظیفتههه… یجوری حرف میزنی و منت میذاری انگار من کشوندمت تو این کار و حالا تو داری گردن میگیریش.
چپ چپ نگاش کردم و با لج گفتم: کاش خفه شی حامد…کاش بیشتر از این خودتو از چشمم نندازی…کاش هیچ وقت برنمیگشتی…کاش بری بمیری مرتیکه رو مخِ به درد نخورِ چندش…
_نترس خیلی قرار نیست باشم…به زودی یجوری میرم که دیگه هیچ برگشتی توش نیست.
گیج نگاش کردم و پرسیدم: یعنی چی؟؟
_بیخیال، مهم نیست…بیا برگردیم سر کارمون.
داشت از کنارم رد میشد که دستشو گرفتم و گفتم: درست حرف بزن ببینم منظورت چی بود از اون حرفی که زدی؟؟
_گفتم که مهم نیست، فکرتو درگیرش نکن، تا صدای بهرنگ درنیومده بهتره برگردیم.
وَ رفت…یعنی چی یجوری میرم که هیچ برگشتی توش نیست؟؟چرا این عوضی عادت داره آدمو بپیچونه؟؟
فکر به این موضوع رو موکول کردم به بعد و پشت سر حامد رفتم سر سِت.
.
.
حــامــد•••
یه لحظه اختیار کلام از دستم رفت و نزدیک بود همه چیو لو بدم…
نباید هیچ کس از این موضوع با خبر بشه…همون امیرحسین برای هفتاد و هفت نسل بعدم بسه…
به محض اینکه از اتاق گریم بیرون اومدم بهرنگ هم از ماشینش پیاده شد و خطاب به من پرسید: مشکل حل شد؟؟ میتونیم ادامه کارو بگیریم؟؟
سری به تایید تکون دادم و با شرمندگی گفتم:آره همه چی اوکیه…بابت تاخیر معذرت میخوام.
*اشکال نداره، پیش میاد…برین گریمتو تمدید کنید و بیاین.
باشهایگفتم و همراه با مجید به سمت بچه های گریم رفتیم…
❤ 24❤🔥 6😭 1
#part_18
راوی•••
با صدای یک، دو، سه… حرکتِ بهرنگ هر دو شروع به گفتن دیالوگ های خود کردن.
حامد از اینکه با اجبار جلوی دوربین حاضر شده بود به شدت کلافه و عصبی بود.
مجید ولی از اینکه تونسته بود به هرقیمتی پارتنرش رو عوض کنه و دیگه نیازی نبود خیلی با زند سر و کله بزنه راضی و خوشحال بود.
بهرنگ که پِی به کلافگی حامد برده بود با صدای بلند گفت: کــات…حامد بیا اینجا ببینم.
_بله؟؟
*چته تو؟؟ چرا دل به کار نمیدی؟؟
_من نه بازیگرم و نه حتی استعدادی توی این کار دارم…نمیفهمم اصرارتون برای حضور من توی این پروژه چیه؟؟
مجید بهشون نزدیک شد و رو به حامد گفت: مشکل چیه حامد؟
حامد که اصلا اعصاب آرومی نداشت با پرخاش گفت: مشکل دقیقا خودِ تویی…بلای آسمونی.
مجید که اصلا انتظارِ چنین برخوردی رو از حامد مخصوصا جلوی بهرنگ نداشت نفس عمیقی کشید و گفت: یه لحظه با من بیا.
دستشو کشید و همراهِ خودش به اتاق گریم برد.
بهرنگ که با دیدن رفتار حامد به شک افتاده بود رو به دستیارش گفت: به گمونم قراره تا سالها درگیر این پروژه باشیم…از یه طرف دلم نمیخواد مجیدو از دست بدم از طرف دیگه اصلا آدم بسازی نیست و هربار یجوری رو اعصاب پارتنراش میره یا بهونه های الکی میگیره…
دستیار کارگردان: ولی به نظر من اینبار مشکل از مجید نیست بلکه از دوست پسرشه…اتفاقا استعداد بازیگری هم داره ولی دل به کار نمیده…فکر میکنم باهم به مشکل خوردن و حامد اعصابش بهم ریخته.
بهرنگ که به شدت سردرگم شده بود بیجهت سری به تایید تکون داد و به سمت ماشینش رفت تا یکماستراحت کنه.
مـجـیـد•••
میدونستم حامد با نارضایتی اینجاست و اگه دست خودش بود قطعا تا الان گردنمو زده بود ولی منم چارهای نداشتم، برای رهایی از زند و نگاهای هرزهش مجبور شدم حامد رو ولو به اجبار وارد این کار کنم.
وارد اتاق گریم که شدیم دستشو رها کردم و بهش توپیدم: معلوم هست چه مرگته؟؟فکر کردی من از اینکه جلوی همه نقش دوست پسرتو بازی میکنم و از همه بدتر مجبورم توی این پروژه رو به روی تو قرار بگیرم راضیم؟؟… نخیر نیستم، ولی مجبورم، اگه اون روز نیومده بودی پشت صحنه و اون دعوای مضحک رو راه ننداخته بودی من مجبور نمیشدم جلوی همه داد بزنم دوست پسرمی…اگه کاسه داغ تر از آش نمیشدی و قراردادمو پاره نمیکردی الان مجبور نبودی به عنوان پارتنرم اینجا باشی…پس آدم باش و پای کاری کهکردی وایستا.
با خشم نگام کرد و گفت: ذاتا احمقی یا در راستاش تلاشی هم میکنی؟؟ دِ آخه بیشعور من اگه اومدم پشت صحنه و اون دعوای به گفتهی خودت مضحک رو راه انداختم واسه این بود که از اساس با این کار مخالف بودم، اگه قراردادتو پاره کردم واسه این بود که دلم نمیخواست پا توی کاری بذاری که به ضررته، نه اینکه تازه با زور و اجبار و تهدید برداری منم بیاری توی کاری که نه بهش علاقهای دارم و نه حتی استعدادی.
_خب برو، منم میرم به جهنم…لابد انقدر بیغیرت شدی که میتونی اجازه بدی هر کس و ناکسی با داداش کوچیکت بازی کنه و ببوستش.
برزخ نگام کرد و گفت: الکی نمیخواد با اسم داداش بزرگه و کوچیکه تحریکم کنی…این نسبت بین من و تو همون بیست سال پیش از بین رفت.
پووفِ کلافهای کشیدم و گفتم: خیلی خب حامد حق با توئه…برو، منم به بهرنگ میگم زندو خبر کنه بیاد.
مشتِ محکمی به بازوم زد و گفت: اون بیپدر گوه میخوره پاشو بذاره تو این پروژه.
چشمامو تو حدقه چرخوندم عصبی داد زدم: پس میگی چه گوهی بخوریم؟؟ نه خودت راه میای نه میذاری کسی به جات بیاد…
_اولا صداتو بیار پایین، دوما گوهو خودت باید بخوری که با کله شقی پا تو مسیری میذاری که از بیخ اشتباهه… تازه منِ بدبختم با طنابت افتادم تو این چاه… من که میدونم چرا کشوندیم توی این کار، چون خودتم خوب میدونی بعد از پخش این سریال بابام اینا قیدتو میزنن نخواستی تنهایی پس زده بشی، آفرین الان دیگه خیالت راحت چون قبل از تو این منم که بگا میرم.
❤ 24❤🔥 4
Repost from 🎼Hamjid Symphony
Photo unavailableShow in Telegram
[ جهت عرض تبریک
به آقایونِ نیمهٔ دیگر من^^ ]
❤ 26
https://t.me/+Nf1_lKAbN5VhZmRk
اینم دیلی من🩷
ترنـــمِ بهــاری🌸
t.me/HidenChat_Bot?start=5860486589 لـیـنـک نـاشـنـاس🌸
❤ 5
Elige un Plan Diferente
Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.