cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

roмan🎭мegan

+ به چی فکر میکنی؟ - به فکر نکردن بهش...! . هرگونه کپی برداری پیگرد قانونی داره.. گرگ آسمونی(در حال تایپ)

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
197
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

سلام دلیسا تب گسترده هستم🌸.. دوره جدیدم چنلای +150 حداقل جذب +30 و اگرم بنرت جذاب باشه جذب قطعا بهتره🍓.. دوره بیست روزه✅ برای شرکت و نوبت گیری لطفا پیام بدید🤍. @delisa_tb
Mostrar todo...
Photo unavailable
یه هفت خط پدرسوخته خوش تیپ داریم که بسی یاغی و کله خره....! مردی که تیپ و استایل و چهره اش یک مرد جذاب ازش ساخته... 🔥🔥 قد بلند و هیکل سیکس پک دارش دل میبره از هرچی دختره...♨️🤤 سرگرمیش یکی کشتنه یکی هم تختش... ♨️♨️ رابطه اش با زن های مختلف فقط برای سرگرمیه و خیلی تنوع طلب که همش با در و داف و پلنگا می خوابه تا اینکه طی یه اتفاقی خواهرش کشته میشه و چون ارباب یک روستا هم هست یکی رو به عنوان خونبس میگیره.. ماهرخ بی هوا بوسیده میشه و مردی که از بوسه زن ها بدش میومده حالا عاشق طعم لب های توت فرنگی میشه از دختری که عطر تنش بوی بهارنارنج میده.. جون میده که فقط اون هیکل ریزه میزه اش و بکشه تو اغوشش و با تمام وجود فشارش بده تا توی خودش حل بشه،با اینکه اون یک خونبسه!!.. 🔥♨️🔞🤤 https://t.me/+idvXzzCIuY5hNmNk https://t.me/+idvXzzCIuY5hNmNk https://t.me/+idvXzzCIuY5hNmNk https://t.me/+idvXzzCIuY5hNmNk
Mostrar todo...
Repost from N/a
برای انتقام از معشوقم وقتی توی کما بود روی تخت بیمارستان بهش تج*اوز🔞😈 کردم! حالا اون مجبوره با بچه‌ی توی #شکمش شرطمو قبول کنه🍑💦 ❌شرطی که... https://t.me/+9aGkxZ9nStIxYWY0 https://t.me/+9aGkxZ9nStIxYWY0 https://t.me/+9aGkxZ9nStIxYWY0
Mostrar todo...
#پارت_۲۷۹ 🔴 با به یادآوردن صدای سوگل در سرش هقی زد و دوباره بغض مردانه ای دیگر در سکوت خانه شکست.. " - چرا داری اینطوری محاکمه ام میکنی وقتی حتی خودم نمی‌دونم برای چی؟لااقل به من بگو چی شده؟؟ " " - بخدا آرمین دروغه من حتی تو زندگیم با یک مرد غریبه بیشتر از دو سه کلام حرف نزدم..توکه دیگه به من اعتماد داری نه؟ " ناگهان از روی زمین بلند شد و آیینه روی میز را محکم به زمین زد که صد قطعه شد و هرکدام طرفی پخش شد.. خشمگین دو دستش را مشت کرد و پشت سر هم به دیوار می کوبید و عربده میزد : - احمق!احمق!احمق!احمق!با دست خودت ریدی تو زندگیت احمق!چرا باورش نکردی؟؟چرا بهش شک کردی لعنتی!! دست از مشت زدن برداشت و نگاهی به دست هایش که خون مرده وزخمی شده بود کرد. پوزخندی زد و زمزمه کرد : سوگلت رو اون همه زجر دادی اینا چیزی نیست در برابر اون همه عذابی که به دلبرت دادی. دستش را میان تیکه های خورد شده ی آیینه چرخاند و برای اینکه صدایش بلند نشود لب هایش روی هم فشرد و به خون های روی دستش نگاهی کرد. دلش برای دلبرش تنگ بود🔥.. •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• https://t.me/+DSVnr793ddE3MjE0 https://t.me/+DSVnr793ddE3MjE0 https://t.me/+DSVnr793ddE3MjE0
Mostrar todo...
Repost from N/a
❌عشوه گری هام برای #زندانبان_عربم توی زندان کار دستم داد و شدم... عقیل به مچ مهراوه چنگ زد و با یک حرکت اونو سمت خودش کشید.. _وایسو مهراوه تو قول دادی! مهراوه سمتش برگشت و سعی کرد با چلوندن دندوناش روی هم برای آزادی مچ دستش تلاش کنه _ولی من قول ندادم زن کسی بشم که حتی مرد بودنشم مشکوکه... _چی؟ _راستشو بگو عقیل.. چرا قبل از من هیچ دختری حاضر نشده ازت تمکین کنه؟ چرا زن قبلیت ولت کرده؟ و مهمتر از همه.. یکی هرچقدرم آدم پاکی باشه نمیتونه یهماه جلوی غریزه‌ی خودشو بگیره و تنها تو خونه با زنی سر کنه که حتی یبارم دستش اونو لمس نکرده... همانطور که هیکل تراشیده‌ی مرد از عصبانیت گُر گرفته بود مهراوه را به دیوار چسبوند ومابین حصار بازوهایش گیر انداخت نکنه میخای مرد بودنمو بهت ثابت کنم؟ مثل اینکه تنت زیادی منو هوس کرده باشه پس الان وقتشه...😈🔞 با #هرز رفتن دست مرد روی #لباسهای_زیر دخترک مقابلش ترس او شدت گرفت _عقیل چیکار میکنی؟؟؟! _قبل از اینکه عشقمو بهت بفهمونم جوابمو بده... دوست داری مالِ‌ این‌ پینوکیوی چوبیِ‌ناقص باشی؟🗿💦 چیزی از پرسیدن اون سوال کزایی نگذشته بود که توی یک حرکت فهمیدم اون...❌🔥 توی کشور غریب #اسیر_مرد_عرب‌_خشنی شدم که #اختلالات_جنسی عجیبی داره... من عروسک خیمشبازی بچه‌ای بودم که حتی بازی کردن بلد نبود! https://t.me/+9aGkxZ9nStIxYWY0 https://t.me/+9aGkxZ9nStIxYWY0 https://t.me/+9aGkxZ9nStIxYWY0
Mostrar todo...
برای انتقام از معشوقم وقتی توی کما بود روی تخت بیمارستان بهش تج*اوز🔞😈 کردم! حالا اون مجبوره با بچه‌ی توی #شکمش شرطمو قبول کنه🍑💦 ❌شرطی که... https://t.me/+9aGkxZ9nStIxYWY0 https://t.me/+9aGkxZ9nStIxYWY0 https://t.me/+9aGkxZ9nStIxYWY0
Mostrar todo...
_ #زنم_شو تا از این زندان آزادت کنم..📛 _ولی #من_خودم_شوهر_دارم عوضی! https://t.me/+9aGkxZ9nStIxYWY0 با ترس روی تخت فنریِ گوشه‌ی سلول عقب رفتمو نفس بریده سوال کردم: _توی عوضی تو بند زنان چی میخوای؟ چرا اومدی توی سلولم؟! با دلهره بهش چشم دوخته بودمو حرکاتشو زیر نظر داشتم اما... زیر اون هیکل خوش تراشش زبونم قفل شده بود بخاطر همین وقتی برای صورتم دست برد فقط لب گزیدم _دلم برات تنگ شده بود این دلیل کافی نیست؟ زندانبانِ عرب جذابم به سختی فارسی صحبت میکرد اما برای بار چندم بود که بخاطر آزادیم بهم پیشنهاد میداد با اینحال غرورمو حفظ کردمو پرسیدم: _اصلا از کمک به من چه نفعی میبری؟ _هیچی _بعد توقع داری بهت اعتماد کنم؟ همین سوال کافی بود که اندک فاصله‌ی مابینمونو با ماهیچه‌های تراش‌خورده‌ش پر کنه و کمرم توی حلقه‌ی دستاش محبوس شه _به چشمام نگاه کن! من عاشقت شدم عاشقِ تنها زندانیِ زنِ ایرانیم که از قضا خیلی لوند و هاتههه...🍓🔥 بخاطر آزادیم از زندان ابوظبی خودمو اسیر #یه‌زندانبان_عرب_وحشیو _خشن کردم و حالا اون #هرشب ازم میخواد که...🔞💦 https://t.me/+9aGkxZ9nStIxYWY0 https://t.me/+9aGkxZ9nStIxYWY0 https://t.me/+9aGkxZ9nStIxYWY0 https://t.me/+9aGkxZ9nStIxYWY0
Mostrar todo...
Repost from N/a
Photo unavailable
#part_48 وقتی رسیدم دیدم پشت به من ایستاده خندیدم و گفتم:《خیلی لوسی #هومن علاوه بر دیر کردن داری خودت رو لوس می‌کنی برگرد ببینم.》 چند قدم به شما جلو رفت ولی #برنگشت. جلو رفتم و #دستم رو روی شونه‌اش گذاشتم و گفتم:《#هومن برگرد ببینمت دیگه لوس.》 همین که برگشت #خشک شدم باورم نمیشه چطور #ممکنه؟ از کجا پیدام کرد؟ #پوزخند زد و گفت:《گفتم که #بیخیالش بشو ولی گوش نکردی.》 خواستم #جیغ بزنم که جلوی #دهنم رو گرفت و گفت:《به #نفعته صدات در نیاد #خانم کوچولو.》 #زمین داشت زیر پام می‌لرزید اون هم فهمید و گفت:《نمی‌خوام بهت #آسیب بزنم آروم باش.》 حس #عجیبی بود نمی‌دونم چرا بهش #اعتماد کردم ولی سرم رو تکون دادم و سعی کردم آروم باشم، #زمین لرزه که تموم شد دستش رو برداشت و گفت:《باید زود از این‌جا بریم الان #می‌رسن.》 اخم کردم و گفتم:《من جایی #نمیام.》 #برگشت سمتم و گفت:《من ازت #درخواست نکردم.》 تا به خودم بیام دیدم #پشتم ایستاده #گردنم رو گرفت و گفت:《من بهت خبر دادم.》 دستمالی جلوی #دهنم گذاشت و از حال رفتم. °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° بیا ببین چه بلایی سر دختره اومد😨 https://t.me/+JbVZ4UnnxiYxZWM8
Mostrar todo...
Repost from N/a
اینم بنر همون رمانی که دیشب واستون گذاشته بودم ناشناسم هنگ کرد از بس گفتین دوباره بزار زود جوین بشین چون نویسنده تا یک ساعت دیگه لینکو باطل میکنه❌ ▬▭▬▭▬▭▬▭˚𖧷˚▬▭▬▭▬▭▬▭ #نریمان سعی می‌کردم جایی پیدا کنم که امن باشه ولی نمی‌تونستم پیدا کنم هر جایی که روش دست می‌ذاشتم قابل شناسایی بود همش ذهنم به اون مکان می‌رفت ولی نمی‌خواستم برم نمی‌خوام انقدر زود بهش برسم باید نقطه آخر باشه که انتخاب می‌کنم، گردنم رو ماساژ دادم و از جام بلند شده از اتاقم خارج شدم کنجکاو شدم ببینم #بهار چی‌کار می‌کنه آروم در اتاقش رو باز کردم و دیدم به حالت بامزه‌ای خوابیده پتوش رو بغل کرده و موهاش خوشگلش روی بالشت پخش شده بود کنارش روی تخت نشستم موهاش که روی صورتش ریخته بود رو کنار زدم نمی‌دونم این دختر چی داره که همش من رو به سمت خودش می‌کشونه باید مقاومت کنم نباید وا بدم نه انقدر زود. از اتاقش خارج شدم تصمیم گرفتم غذا کتلت درست کنم وقتی مواد کتلت رو روی ماهیتابه گذاشتم تا سرخ بشه یاد #مادرم افتادم که اون شب کتلت درست کرده بود ولی نشد بخوریم یعنی اون نزاشت که بخوریم اون #عوضی باعثش شده بود قاشق رو توی دستم فشار دادم و گفتم:《#انتقامشون رو ازت می‌گیرم.》 ๑https://t.me/+m3UyLo2bhWI1ZDA8https://t.me/+m3UyLo2bhWI1ZDA8https://t.me/+m3UyLo2bhWI1ZDA8
Mostrar todo...
#پارت‌_آینده 🔥🔥🔥 #این_رمان_غوغا_کرده_ها🥲🔴 #سریع_جوین_شین_زود_برداشته_میشه 😱 _درو باز کُن مامان طلعت...زَنَــمه...میخوای حَلال خدا رو حَروم کنی؟! دستش را کلافه کنار در ستون کرده است و فقط یک چیز میخواهد...باز شدن این در ، و دیدن آن دو چشم عسلی لعنتی...! مامان طلعت با صدای لرزانش ، از پُشت در لب میزند: _اینجا نَمون پسر...این دختر دست من امانته...! مُشتش را روی دیوار میکوبد و موهایش را چنگ میزند. چرا آن لعنتی خودش حرفی نمیزند...؟ فقط یک لحظه بیاید دم در و بعد برود...چه میشود...؟ _مامان طلعت ، اگر این درو با لگد نمیشکنم به حرمت موی سفید خودته که مادر این شهر و آبادی هستی... وا کُن این لامصبو میخوام زَنَمو ببرم سر زندگیش...! پیرزن یک دنده تر از آرمین است و خوب میداند چگونه کفر مردان عاصی و بدقلق را در بیاورد: _این در واسه آدمای ناخلف باز نمیشه آرمین خان...دستِت خوش جانشین دولت خواهِ بزرگ... دست مریزاد که بچه ی شیرخواره رو از مادرش جدا کردی و زن بی گناه رو جلوی چشم هزار نفر از خونت بیرون کردی...! سر آرمین گُر میگیرد و یاد چشمان ملتمس و اشک آلود سوگل که می افتد ، دلش آتش میگیرد... چه میشود اگر یک نظر چشمانش را نگاه کند...؟ یا حتی خودش چیزی بگوید...به خدا که اگر قتل هم میکرد اینقدر جزایش سخت نمیشد... _بگو بیاد مامان.. گردن میکشد و صدایش را بالاتر میبرد: _ســوگل...؟بیا بیرون از اون خراب شده...بچه گرسنه شه...شیر دایه شو نمیخوره بیا تا تلف نشده...! هنوز هم با خودخواهی فریاد میزند و دلتنگی و آوارگی اش را اینگونه به رخ میکشد. _هَــوو که آوردی سرش هیـــچ ، بهش تهمت زدی مَـــرد... چطور غیرتت قبول کرد زن خودتو سقز دهن مردم کنی...؟ اصلا کاری مونده که تو در حق این طفل معصوم نکرده باشی...؟ _نیاوردم...هَوو نیاوردم بگو بیاد ، به ولای علی میشکنم این در بی صاحابو...! اینبار آن طرف در ، سکوت مفرطی به وجود می آید. نکند سوگل دیگر نخواهد ببیندش...؟ نکند از اینجارفته باشد...؟ اصلا دلش برای بچه تنگ نمیشود...؟ _کبوتر کوچولوم...؟ پر از التماس ، پیشانی اش را به در میچسباند و لب میزند...کسی جواب نمیدهد و اینبار لحنش پر از خواهش است: _بیا دردِت وِ جونِم...سِقه او سِیل کِردِن و آرمین گُتنت بام ، یه لحظه بیا دَر او چَـشیا میراتیتِه بِیینم خوم میرِم...! (بیا دردت به جونم...قربون اون نگاه کردن و آرمین گفتنات بشم...یه لحظه بیا اون چشمای بی صاحابتو ببینم خودم میرم...) نفس میزند و انگار کسی نیست حتی التماس او را بشنود... کم کسی نبود آرمین دولت خواه... مُشتی بر در میکوبد و تا میخواهد بار دیگر صدایش بزند ، در به آهستگی روی پاشنه میچرخد... در باز میشود و دو چشم عسلی مینیاتوری که مقابل دیدگانش قرار میگیرند... https://t.me/+jKRVO4E-5io3M2Q0 https://t.me/+jKRVO4E-5io3M2Q0 ❌❌❌❌ مَــــن "آرمینم "...مردی اصیل که برای پیدا کردن یه دُختر چشم عسلی ، وجب به وجب خاک شَهر رو به توبره کشیدم... دختری که حالا با چشمهای عسلی بی صاحبش ، خواب رو برام حَروم کرده...! اون لعنتی از مَـن یه دیوونه ی بی خواب ساخته که با حس های نیمه کاره ی مردونه ش ، در حال زنجیر پاره کردنه... تَک تَک مَردهای شَهر بدونن...وقتی ناموس آرمین دولـــت خواه با اون قدم های نازدارش راه میره ، اَحــدی حق نفس کشیدن نداره... سایه ی نگاه نَر جماعت روی صورتش نیُفته... تیربارچی های مَن...هدف گلوله هاشون رو خیلی خوب میدونن... ❌❌❌ نگاهم اثر جدید و منحصربه‌فردی از #م_م پارتی از رمان_کپی ممنوع https://t.me/+jKRVO4E-5io3M2Q0 https://t.me/+jKRVO4E-5io3M2Q0 https://t.me/+jKRVO4E-5io3M2Q0 • قند ترین رمان تلگرام🥺❤️‍🔥
Mostrar todo...