کادیلاک
﷽ هر گونه کپی برداری و انتشار رمان حتی با نام نویسنده ممنوع پیگرد قانونی دارد 🚫🚫 ژانر رمان : عاشقانه ، تراژدی بات نویسنده: https://telegram.me/BChatBot?start=sc-391414-Vf6vQ6y
Mostrar más326
Suscriptores
Sin datos24 horas
-97 días
-3930 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
برای زودتر خواندن رمان با قیمت 25 هزارتومان به آیدی زیر مراجعه کنید .
در vip خیلی جلوتریم .
@Ansel1311
3410
#کادیلاک
#پارت140
لباس های مشکی را به تن می زنم و رو به روی آینه می ایستم ؛ ادکلان را از روی میز آرایش بر می دارم و جای به جای بدنم می زنم .
بالم لب را از توی کیف لوازم آرایش در بیرون می آورم و روی لب های خشک و ترک خورده ام می زنم .
در اتاق بدون ضربه ای برای اجازه باز می شود .
چهره ی خواب آلود و چشم های پف کرده و ملتهب ساحل نمایان در ذوق می زند .
در را می بندد و روی تخت می نشیند .
صدای گرفته اش که حاصل گریه هاش بود بلند می شود :
- کجا به سلامتی؟
دوباره تیپ زدی کجا بری؟
+ بهشت زهرا .
معترض لب می زند :
- بهشت زهرا برای چی؟
تو که تازه سر خاک پدر و مادرت بودی .
هنوز هم وقتی می شنوم جایگاه ابدی پدر و مادرم خاکِ قلبم فشرده می شود .
بغضم را قورت می دهم و می گویم :
- برای خاکسپاری .
متعجب نجوا می کند :
- چی ؟ خاکسپاری کی؟
کی مرده ؟
چشم از آینه می گیرم و به عقب بر می گردم .
نیم نگاهی حواله اش می کنم و لب می زنم :
- پدر حقیقی فوت کرده .
یادم رفت بهت بگم .
خانم عزیزی تکس داد گفت تشییع جنازه امروزه .
دارم حاضر می شم برم بهشت زهرا .
بالاخره حقیقی رو می شناسم مدام می بینمش ، بهتره که تو مراسم حضور داشته باشم .
سری تکون می دهد و زیر لب آهانی نجوا می کند .
کنارش روی تخت می نشینم ؛ دستم را روی شانه اس می گذارم و پچ می زنم :
- حالت بهتره؟
سری به نشانه نفی تکون می دهد و می گوید :
- چطور می تونم خوب باشم؟
خیره چشمانم می شود و ادامه می دهد :
- تو جای من بودی می تونستی خوب باشی ؟ آروم باشی ؟
پدرت ، اولین مرد زندگیت ، اولین مردی که پشت و پناهته ، حس امنیت و آرامش بهت می ده ، اولین مردی که باهاش اعتماد کردن رو یاد می گیری یک دفعه ، یک شبه متوجه بشی یه خیانت کاره چه حسی داره ؟
بفهمی چند ساله سرش جای دیگه گرمه و تو و مادرت هیچ ارزشی براش ندارین .
بفهمی اون آدم که اسم پدر براش حیفه حتی به تویی که دخترش بودی رحم نکرده ، دلش به حال بچش نسوخته چه حسی می تونه داشته باشه ؟
نه خوب نیستم ! داغونم پارمیس !
خسته تر از هر وقتی .
ترجیح می دادم هیچ وقت واقعیت رو نمی فهمیدم به همین زندگی سرد و کسل کننده ادامه می دادم .
ولی ، نمی فهمیدم بابام چه جوره آدمیه .
چقدر عوضیه ، در حق من و مامانم چه جفایی کرده .
او را در آغوش حبس می کنم و موهایش را به نوازش در می آورم .
زیر گوشش زمزمه می کنم :
- خیلی سخته ساحل جان .
حق داری عزیز دلم .
هیچ کس جای تو نیست !
نمی تونه درکت کنه !
حال و روزت رو بفهمه .
اما من همیشه کنارتم ، نمی تونم خوب بفهممت ولی می تونم کنارت باشم که ، دلداریت بدم ، بهت کمک کنم .
ببین ساحل این جریانی که فهمیدی خیلی سخت برات تموم میشه .
ولی ، دیگه نمی شه کاریش کرد !
نمی شه چیزی رو عوض کرد !
این اتفاقیه که افتاده ، مشکلیه که پیش اومده و دیگه هیچ جوره نمی شه تغییرش داد !
فقط باید باهاش کنار بیای ، خودت رو با این موضوع وقف بدی .
می دونم الان حالت بده ، فعلا هر چقدر لازم داری با خودت فکر کن ، کنار بیا .
بعد تصمیم درست بگیر .
ساحل نباید بزاری غرق بشی و خودت رو یادت بره .
اول حواست به خودت باشه !
باید به زندگیت به خوبی و خوشی ادامه بدی !
1900
پارت جدید فردا
برای زودتر خواندن رمان با قیمت 25 هزارتومان به آیدی زیر مراجعه کنید .
خیلی جلوتریم .
@Ansel1311
1900
قیمت چنل vip فقط 25 هزار تومان است .
100 پارت جلوتریم و روز به روز هم بیشتر میشه .
برای تهیه چنل vip به آیدی زیر مراجعه کنید .
@Ansel1311
1900
#کادیلاک
#پارت139
در جواب حرف سما ، با سر تایید می کنم که ادامه می دهد :
- امروز می خوام بگم دلیل این دوری چیه.
به نقطه ای خیره می شود و با بغض لب می زند :
- شش سال پیش وقتی تو شانزده سالت بود پدرت به من خیانت کرد .
در بُهت به سر می بردیم ؛ ساحل روی زمین می افتد و دستش را بند مبل می کند .
سمتش می روم و او را در آغوش می گیرم .
همان طور روی زمین می نشینیم .
سما با چشم های بارانی نجوا می کند :
- دلم نمی خواست این موضوع رو هیچ وقت بهت بگم !
چون می دونستم به این حال و روز دچار میشی !
از پدرت کینه به دل می گیری .
ولی نزاشتی ساحل ، انقدر کنجکاوی کردی که نزاشتی این داغ روی دلم تا ابد پنهان بمونه.
تو از زن خیانت دیده توقع داری برای شوهر نامردش و بچش سنگ تموم بزاره ؟
نخیر ساحل خانم نمی شه !
یه زنی که شوهرش رو کنار یه نفر دیگه می بینه دیگه نمی تونه همسر باشه ، نمی تونه مادر باشه !
زن خیانت دیده ، تکه ای از وجودش کنده شده .
در باتلاقی دست و پا می زنه که اصلا راه نجات نداره .
فقط و فقط بیشتر فرو میری !
زنی که با هزار و یک امید وارد زندگی مشترک میشه کلی آرزو برای زندگیش داره .
کلی برنامه ریزی برای آیندش کنار نزدیک ترین فرد زندگیتش داره وقتی با خیانت
مواجه می شه جونش میره .
شبیه به یک روح میشه که دیگه جسمش جونی برای ادامه دادن نداره !
تو فکر کردی من خوشم می یاد تمام وقتم رو بیهوده کنار یه مشت زنِ دیوانه بگذرونم؟
نه دوست ندارم!
اما این تنها راهی بود که خودم رو از این خونه و آدم هاش دور کنم !
وقتی متوجه خیانت پدرت شدم دیگه اون آدم سابق نشدم !
سمای روزهای جوونی برای همیشه مرد !
ساحل ازدواج من و پدرت عاشقانه نبود .
یه ازدواج سنتی بود .
ولی بعد از ازدواج واقعا همدیگه رو دوست داشتیم .
اما بعدا فهمیدم دوست داشتن اون فقط و فقط به دروغ بوده .
من عاشقانه بهراد رو می خواستم .
اون لیاقت نداشت .
لیاقت یه زندگی خوب در کنار من و تو رو نداشت !
وقتی ، تو به دنیا اومدی علاقه بینمون شدت گرفت .
بهراد مثل یک پروانه دورم می چرخید .
من شده بودم چشم و چراغ خونش و تو دلیل لبخندش !
ولیکن این رابطه دوم نیورد .
یعنی اون بود که نخواست همینطور زیبا
ادامه بدیم !
من هیچ وقت فکرش رو نمی کردم بهم خیانت کنه .
مخصوصا وقتی بعد از تولد تو مهر و محبتش بیشتر شده بود .
تمام وقتش رو صرف خونه و زندگیش می کرد .
اما چه فایده که نتونست مثل یک مرد پای زن و زندگیش بمونه .
موقعی که فهمیدم ، قصد طلاق داشتم ولی دلم نیمد با طلاقم زندگی رو برای تو سخت کنم !
تصمیم گرفتم باهاش زندگی کنم .
اما فقط مثل یک غریبه .
دیگه حسی بهش نداشتم و روز به روز تنفر و کینه بیشتر و بیشتر وجودم رو فرا می گرفت .
تصمیم گرفته بودم از خونه دور باشم تا کمتر به عذابی که گربیان گیرم شده بود فکر کنم .
حتی از تویی که بچم بودی ، پاره ی تنم بودی دل زده شده بودم .
چون بچه ی اون بودی !
از وجود اون بودی !
خون اون در بدنت جریان داشت !
همین شد که از تو هم فاطمه گرفتم !
خودم رو با دوستام سرگرم کردم و این شد عادتم .
بابات هنوز نمی دونه که من متوجه خیانتش شدم !
فکر می کنه از زندگی خستم و ازش فاصله می گیرم !
نمی دونم شاید هم خبر داره ولی رویی برای بیانش نداره !
از تو هم می خوام هیچی به بابات نگی و هیچ وقت به روش نیاری !
وگرنه از اینکه بهت گفتم پشیمونم می کنی !
ساحل این من نبودم که رابطه سه نفرمون رو خراب کردم!
من فقط اومده بودم که بسازم نه اینکه بسوزم !
بعد از اتمام حرف هایش صدای گریه اش بلند می شود .
ساحل هم در آغوشم هق هق می کند .
چه غمگین بود موضوعی که شنیده بودم .
یه مرد چطور می تونه انقدر نامرد باشه و قید زن و بچش را بزند ؟
به یک فرد دیگر پناه ببرد .
از یاد ببرد که نسبت به زن خود تعهد دارد و باید تا ابد برای او باشد .
چطور می شود که این اتفاق وحشتناک پیش می آید ؟
1900
#کادیلاک
#پارت138
به خانه می رسم ؛ ماشین را داخل پارکینگ پارک می کنم و سمت در خانه قدم بر می دارم .
کلید رت داخل قفل می چرخانم ؛ وارد خانه می شوم و در را می بندم .
صدای فریاد ساحل خانه را در بر گرفته است .
- تمام زندگیت شده دوستات ، شده بیرون ، ولگردی دیگه داری حالم رو بهم می زنی.
آخه چرا حالیتون نمی شه من مادر و پدر می خوام ؟
چرا نباید طعم یه خانواده رو بچشم؟
چرا تو و بابا انقدر باهام سردین؟
حتی از منم غافل شدین .
وارد پذیرایی می شوم ؛ با دیدن من صدایش قطع می شود و مادرش که روی مبل نشسته است و سرش را بین دستانش گرفته سمت من می چرخد .
لبخندی زده و زمزمه می کنم :
- سلام سَما جون.
دستس را آزاد کرده و به مبل تکیه می دهد و می گوید :
-سلام عزیزم .
خوش اومدی .
بیا بشین خاله جان .
نگاهی به ساحل می اندازم .
عصبانی و بهم ریخته به نظر می رسد .
بهتر بود تنهایشان بگذارم تا با حرف زدن آروم شوند .
- نه سما جون.
من میرم تو اتاقم کمی وسایلم رو مرتب کنم .
مانع می شود و با اقتدار می گوید :
- نه پارمیس جون بشین.
می خوام حرف بزنم .
جلوی تو می خوام بگم که شاهد باشی .
پس فردا این دوستت نزنه زیر همه چیز بگه به من هیچی نگفتی !
تو که غریبه نیستی خاله جان از همه چیز زندگی ما خبر داری
ساحل ، دندون غروچه ای کرده و می غرد :
- مامان بسه!
پارمیس به اندازه کافی مشکل داره
لازم نکرده مشکلات زندگی نکبت ما رو بهش اضافه کنی !
ساحل را مخاطب قرار داده و می گویم :
- نه ساحل اشکال نداره !
اگه لازم باشه من هم بشنوم خب در خدمتم .
رو به سما کرده و لب می زنم :
- سما جون حرفی دارید بفرمائید .
لبش را با زبون تر می کند و بعد از نگاه های مردد به من و ساحل ، لب می زند :
- ساحل شاکیه که چرا من و پدرش غرق در زندگی فردی خودمون شدیم و ساحل رو فراموش کردیم .
شاکیه که چرا من تمام وقتم رو با دوستام و بیرون از خونه می گذرونم .
شاکیه که چرا هیچ مهر و محبتی نسبت به پدرش ندارم .
و شاکیه که چرا توجه ای نسبت به خودش ندارم .
من رو مخاطب قرار می دهد و می گوید :
- پارمیس تو خوب می دونی که ساحل اون خانواده قبل رو نداره .
می دونی رابطه من و پدرش سرد شده و از ساحل غافل شدیم .
درست می گفت به خوبی از این مشکلات خبر داشتم .
چند سالی می شد که ساحل از خانوادش دور شده بود و مدام بهانهِ خانواده ای گرم و صمیمی سابقش را می گرفت.
ولی تلاش هایش بی فایده بود و روز به روز پدر و مادرش از هم دورتر می شدن .
مدتی دغدغه ی من شده بود مشکلات خانوادگی ساحل ؛ کلی فکر و همکاری می کردیم برای راه نجات این خانواده .
ولیکن ، تمام تلاش و زحمت هایمان پوچ بود .
چون خانواده ی ساحل تصمیمی برای تغییر نداشتن .
هر دفعه که ساحل تلاش می کرد و بی فایده بود غمگین می شد .
کم کم داشت رو به افسردگی پیش می رفت .
اگر من نبودم و با روحیه دادن ها و حرف و افکار مثبت آرامش نمی کردم .
قطعا الان در بیمارستان بستری بود .
البته حق هم داشت ؛ داشتن خانواده خوب یه نعمت بود و حق هر کسی !
ساحل سال ها بود این نعمت و لذت رد از دست داده بود .
براش خیلی سخت بود اون همه صمیمیت به فنا رود و راهی برای نجات پیدا نکند.
در این اواخر آن قدر در مشکلات خودم دست و پا می زدم که پاک این مشکل بزرگ ساحل را فراموش کرده بودم .
2710
#کادیلاک
#پارت137
اما اگر قبول نمی کردم ، پس با این همه بدهی چه می کردم ؟
هر چقدر هم که کار کنم باز هم از پس این همه پول بر نمی آیم !
منی که حاضر نیستم از کسی کمک گیرم .
پس ، این موقعیت برام خوب بود .
فقط یک معامله بود ؛ بعد از جدایی می توانم با خیال راحت زندگی کنم .
شاید هم دوباره خودم را پیدا کردم و کم کم پول لیام را پس می دادم
با ازدواج کردنم که اتفاق خاصی نمی افتد .
این همه آدم که ازدواج می کنند جدا می شوند و دوباره زندگی تشکیل می دهند .
فقط چند ماه با او زندگی می کنم و به جایش از تحقیر ، ذلت و آوارگی راحت می شوم .
از آن جایی که همیشه از صیغه بدم می آمد و اعتقادی نداشتم ازش خواستم عقد کنیم تا زن شرعی و قانونیش باشم .
اگر اتفاقی افتاد سند و مدرک قانونی داشته باشم.
سمت جایی که ماشین رل پارک کرده بودم بر می گردم .
سوار شده و استارت می زنم ؛ سمت کافه می رونم.
این دو هفته را خانه ی ساحل سپری کرده ام .
پدرش هنوز از سفر برنگشته است ؛ مادرش هم صبح از خانه بیرون می زند و شب بر می گردد.
بیشتر اوقات شب هم بر نمی گشت !
در اصل فقط من و ساحل در آن خانه زندگی می کردیم .
ذهنم پر می کشد سمت شبی که راز جدیدی در زندگی ام فاش شد و اتفاق دیگری رقم خورد .
بعد از آن شبی که آروین به عشق چند ساله اش اقرار کرد دیگر هیچ خبری از او نشد .
افکارم را از او دور کرده بودم و خودم را با کار و ساحل سرگرم می کردم .
اما ، امروز بدون توجه به عشق آروین پیشنهاد ازدواج یه مرد دیگر را پذیرفته بودم .
این به صلاح من بود ، دیگر کم آورده بودم .
به نفع بود که پیشنهاد لیام را قبول کنم .
اما با آروینی که وابسته ام شده بود چه می کردم ؟
چطور قانعش می کردم که این ازدواج من برای رهایی از تمام سختی هاست !
آزادی از تُنگی که در آن گیر کرده بودم و با جواب مثبت می توانستم رها شوم .
صدای زنگ تلفن همراه رشته افکارم را پاره می کند .
از توی کیف تلفن همراهم را بیرون می آورم.
اسم خانم عزیزی را نشون می دهد .
جواب می دهم و روی اسپیکر می گذارم :
- سلام پارمیس جان.
خوبی دخترم ؟
- سلام متشکرم .
شما خوبید ؟
صدای مهربانش پخش می شود :
- خوبم عزیزم . خداروشکر.
خواستم بهت بگم امروز نیا سرکار .
پدر آقای حقیقی فوت کرده گفت تا دو هفته کافه تعطیل باشه .
- خدا رحمت کنه . روحشون شاد.
ممنون که خبر دادین عزیزم .
صدای لبخندش به گوش می رسد و می گوید :
- خواهش می کنم عزیز دلم .
پارمیس جان اگه تونستی حتما یه روز بیا خونه من ببینمت .
این دو هفته بهترین فرصته !
آخه من خیلی ازت خوشم میاد دختر خوشگلم .
متقابلا لبخندی می زنم که شنیده شود و می گویم :
- چشم عزیزم.
اگه شد حتما !
مراسم پدر آقای حقیقی کی هست ؟
- فکر کنم فردا خاک می کنن.
بازم بهت خبر می دم .
- متشکر پس لطفا اطلاع بدین .
اگر شد می رم .
- چشم دخترم من حتما بهت خبر می دم .
چون خودمم می خوام برم .
پارمیس جان اگر شد خونه ی من حتما می یای دیگه؟
- چشم خانم عزیزی اگر شد حتما !
خدانگهدار .
2612
Elige un Plan Diferente
Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.