cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

سیــاه‌نـــور...

به سیاهی نور لبخندت چه می‌ماند جز بوسه‌ی لب‌های روشن من؟✨🌙

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
12 095
Suscriptores
-2824 horas
-1547 días
-76030 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

#پارت‌یک -پیاده شو منتظر چی هستی؟؟ دخترک به سختی پلکاشو از هم فاصله داد و گیج اطرافشو نگاه کرد صدرا نفسشو محکم بیرون داد و با تمسخر گفت : چرا ماتت برده عین کسخلا؟؟ نکنه تا حالا ویلا و دریا ندیدی؟ البته که ندیده بود دخترک از روستا بیرون نرفته بود تا یک هفته پیش! لبای خشک شده اش رو به هم کشید و آروم گفت : نه... نمیدونم... یادم نمیاد شنیدن این جمله خیال صدرا رو راحت کرد؛ دارو جواب داده بود! دست مریزاد گفت به سامانِ عوضی! کارش حرف نداشت سمت دخترک خیز برداشت و انگشت اشاره‌اش رو جلوی صورتش تکون داد -ببین دخترجون! الان دیگه وقت پشیمونی نیست. اون موقع که واسه اون دلارا نقشه میکشیدی و قرارداد امضا کردی یادت نبود روزش که برسه ممکنه خا..یه کنی؟؟ دختر بیچاره کم مونده بود به گریه بیفته هیچی یادش نبود.... مطلقا هیچی! صدرا نوک انگشتش رو زیر لب برجسته‌ و خوش فرمش کشید و نزدیک گوشش پچ زد : پیاده شو سدنا. بریم داخل روشنت میکنم! پس اسمش سدنا بود! انگار برای اولین بار این اسم رو شنیده صدرا پیاده شد و فرصت داد تا دخترک به خودش بیاد نباید زیاده روی میکرد! ماشین رو دور زد و در سمت سدنا رو باز کرد با لحن خشک و دستوری گفت : نمیخوای پیاده شی؟ نامحسوس باید مراقبش می‌بود هنوز دقیق نمی‌دونست عوارض دارو میتونه چیا باشه سامان هشدار ضعف عضله و بی حس شدن دست و پا هم داده بود! آرنج سدنا رو محکم گرفت و از ماشین بیرون کشید سدنا مچ دستش رو چنگ زد و پلک به هم فشرد -خوبی سدنا؟؟ این اداها چیه از خودت در میاری؟ سدنا میخواست جیغ بکشه از اون همه گیجی و بی خبری و ضعف حالا سرگیجه هم بهش اضافه شده بود و اجازه نمی‌داد حتی فکر کنه با اون صدای ظریف و مخملی آروم زمزمه کرد : سرم... یهو گیج رفت. پاهام داره میلرزه صدرا توی یه حرکت انگشتای دستشو روی گلوی سدنا چنگ زد و از لای دندوناش غرید: باز کن گوشاتو زنیکه هرجایی! بذار کنار این تنگ بازیاتو قراره یک ماه باهم اینجا زندگی کنیم و بعد هرکی پولشو بگیره و بره دنبال زندگیش بعد از این یک ماه نمیخوام ریخت نحستو ببینم. پس واسه من ادا نیا که بی فایده اس فهمیدی؟ سدنا سعی کرد محکم بایسته و پرسید : یک ماه واسه چی باید اینجا زندگی کنیم؟ صدرا چمدونا رو از صندوق عقب ماشین آخرین مدلش برداشت و گفت : گرفتی ما رو؟ از تهران تا اینجا تصادفم نکردیم که بگم سرت به جایی خورده چرا هذیون میگی؟ بیا داخل تا گرما زده نشدی وقت مریض داری نداریم! گفت و بی توجه به دخترک مات و حیران وسط حیاط، وارد ویلا شد نزدیک ورودی چمدونا رو رها کرد و با عجله پشت پنجره رفت تا سدنا رو زیر نظر بگیره عین یه مجسمه همونجا خشکش زده بود کلافه پنجره رو باز کرد و بلند گفت : نمیخوای بیای داخل؟ دخترک تکونی خورد و با قدم های ناموزون وارد ساختمان شد صدرا جلو رفت و قبل از اینکه حرفی بزنه، سدنا گفت : من حالم خوب نیست... هیچی یادم نمیاد. نمیدونم خودم کی‌ام... تو کی هستی... اینجا کجاست و چرا اینجاییم صدرا نیشخندی زد. دختره‌ی احمق! جلوتر رفت و سینه‌ی گرد دخترک رو بین انگشتاش گرفت و فشار داد لب به لاله‌ی گوش سدنا چسبوند و محکم لب زد : تو یه جن.ده ای که با یه سایت پو.رن قرار داد بستی تا دو ماه دیگه سی تا فیلم تمیز از سی تا سکس با پوزیشنای مختلف تحویلشون بدی واسه این کار نفری یک میلیون دلار گرفتیم ترسیدی؟ پا پس کشیدی؟ به تخ*مم! من واسه اون پول کلی برنامه دارم الان اگرم نخوای مجبورت میکنم... میبدمت به تخت و عین سی تا فیلم رو جوری میکنمت که بعدش شیش ماه بری استراحت فهمیدی؟؟ سدنا گیج تر از قبل، با زبونی بند اومده مات نگاهش کرد -من... اشتباه شده... صدرا با لذت زبون روی گوش نرم و سفید سدنا کشید که دخترک بین دستاش لرزید شک نداشت دخترک خیس شده! زیادی بی تجربه بود! دکمه‌های لباس سدنا رو یکی یکی باز کرد و ادامه داد : دوربینا روشنن... اولیش رو همینجا، همین الان میگیریم بخوای جفتک بندازی و خودتو بزنی به گیجی بد جور میگامت سدنا خیره شد به حرکت دست مرد غریبه روی تنش مردک لباسا رو در آورد و حالا فقط لباس زیر تنش بود دست گرمش که روی قزن سوتین نشست، سدنا تنش رو عقب کشید و ترسیده لب زد : نکن... صدرا اما دیگه نتونست تحمل کنه باسن سدنا رو محکم بین انگشتاش فشار داد و تن لرزون و سردش رو به سینه اش چسبوند چونه‌ی سدنا رو گرفت و تو فاصله میلی متری از صورت ترسیده و چشمای گرد شده اش غرید : سدنا بهت گفتم جفتک ننداز! من دوست پسرت نیستم که نازتو بکشم و التماست کنم واسه لخت شدن! من صدرام! بلایی سرت میارم که دیگه نتونی تو آینه خودتو نگاه کنی https://t.me/+XIjqT-tNoG41N2I0 https://t.me/+XIjqT-tNoG41N2I0 https://t.me/+XIjqT-tNoG41N2I0 چشمای زمردیش هرکسی رو جادو میکرد؛ واسه همین طرد شده بود اما تو دام صدرا میفته و میشه "موش آزمایشگاهیش".... سرچ کنیدپارت1♨️
Mostrar todo...
- گوشه لبت خامه‌ای شده عزیزم. تمام تنش از خجالت گر گرفت. به هیچ وجه از مهمان جدید عمارت خوشش نمی‌آمد. زن لوندی بود. تمام سعی‌ش را کرده بود مثل او غذا بخورد، مثل او چنگال به دست بگیرد و فنجان را بالا ببرد. اما او تنها یک دختر هفده ساله‌ی عشایر بود که دست تقدیر او را از روستاهای مرزی به عمارت دیوان سالارها در تهران رسانده بود... و این زن دختر مدیر عامل شرکت جدیدی که هخامنش قصد داشت با آنها قراردادببند. دوباره با لحن مشمئز کننده‌ای ادامه داد: - حتما خیلی کیک خامه‌ای دوست داری که اینطوری خودتو کثیف کردی... از عمد با این لحن کثیف شدن گوشه لبش را جلوی هخامنش به رویش می‌آورد تا تحقیرش کند. سریع سرش را پایین انداخت و با شرمساری لب زد: - حواسم نبود. ببخشید. هخامنش با چشمان خمار خاکستری رنگش، تنها در سکوت نگاهش روی لب قلوه‌ای آیسا که به خاطر دسر عصرانه به خامه آغشته شده بود نشست . طناز خنده‌ی لوندی کرد و با ناز دستش را روی دست هخامنش گذاشت. - عزیزم دختر خونده‌ت چقدر شیرینه... شبیه بچه هاس! اخم های آیسا درهم رفت‌. متتظر بود هخامنش حرفی بزند. اما او تنها با خونسردی، بدون اینکه حسی از چهره‌اش قابل تشخیص باشد نگاهش می‌کرد. سرش را بلند کرد و ملتمس به هخامنش نگاه کرد. با چشمانش التماس می‌کرد حداقل به این زن بگوید دخترخوانده‌اش نیست و علی‌رقم پانزده سال اختلاف سنی، معشوقه‌اش است. اما دریغ از یک کلام که در جواب طناز بگوید. با ناراحتی سرش را پایین انداخت که هخامنش با تفاوتی و لحن دستوری گفت: - پاشو برو صورتتو بشور. قلبش بیشتر شکست. لپش را از درون گاز گرفت تا اشکش درنیاید. از جا برخاست. زیرلب زمزمه کرد: - چشم. الان می‌رم. طناز سریع از موقعیت سواستفاده کرد و ادامه حرف هخامنش را داد: - آره دخترم اون خامه‌ی روی صورتتو فقط باید با آب بشوری. آیسا با نفرت نگاهش کرد‌. شاید ده سال اختلاف سنی داشتند. به چه حقی دخترم خطابش می‌کرد! می‌دانست هرشب قصد دارد به بهانه مهمان عمارت بودن سر از تخت خواب هخامنش دربیاورد و هخامنش نگاهش نمی‌کند. می‌دانست هخامنش برای کارش دارد از او سواستفاده می‌کند اما نمی‌توانست تحمل کند انقدر خودش را به هخامنش بچسباند و او را جلویش کوچک کند. به خاطر هخامنش چیزی نگفت و بی حرف سمت اتاق خوابش راه افتاد. وارد سرویس بهداشتی شد. چشمش از اشک تار می‌دید. شیر آب را باز کرد و دستش را زیر آب برد، هنوز مشت پر از آبش را به صورتش نپاشیده بود که دستش با شدت از پشت کشیده شد. با دیدن هیکل ورزیده‌ی هخامنش پشت سرش که روی تنش سایه انداخته بود، بغضش شکست. - اومدی تنبیهم کنی؟ به خاطر اون زنه؟ یا چون زشت غذا خوردم آبروت رو بردم؟ هخامنش چشمش را ریز کرد و با دقت نگاهش کرد. متوجه دلخوری دخترک شده بود. لبخندی کجی روی لبش نشست. - چند بار تاحالا تنبیهت کردم؟ آیسا با دلخوری نگاهش کرد: - چند بار نکردی؟ قبل از اینکه بیایم تهران، توی آذربایجان چند بار تهدیدم کردی می‌ندازیم توی حوضچه‌ تمساحت؟ چندبار با آکواریوم مارهای سیاهت ترسوندیم؟ چند بار گفتی می‌کشیم؟ با لبخند محو و یک طرفی‌اش آرام روی گونه‌اش زد. تصنعی اخم کرد. - دختر بد... دروغ می‌گی؟ کی انداختمت تاحالا؟ غیر از همون دفعه اول... اونم زود درت آوردم چیزی نشد. از وقتی اومدیم تهران دیگه کاری باهات کردم؟ تهدیدت کردم؟ آیسا اشکش روان شد. و سرش را پایین انداخت. تحقیر شده بود. طناز تحقیرش کرده بود. - من شاید یه دختر عشایر باشم که مثل دختر تهرونی ها رفتار نکنم... ولی دیگه انقدر هم زشت و نابلد رفتار نمی‌کنم که اون زنه بهم بگه... بهم بگه... بغضش شکست. هخامنش دستش را بند چانه‌اش کرد. دخترک ناز و ظریفش را شکانده بود. حساب طناز را می‌رسید. اما فعلا خودش قصد داشت دلش را به دست بیاورد. سرش را خم کرد و لب خامه‌ای شده‌اش را به دهان کشید. قلب آیسا یک لحظه از حرکت ایستاد و بعد خون با سرعت درون رگ هایش پمپاژ شد‌. هخامنش خامه‌ی لب‌هایش را خورد و بعد با صدای آرامی زیر گوشش گفت: - از این به بعد اصلا حق نداری با کارد وچنگال کیک خامه‌ای بخوری... این حرفم خواهش نیست آیسا، دستوره! از این به بعد برات کیک خامه‌ای می‌خرم با دست باید بخوری و هرجات کثیف شد رو حق نداری بشوری، خودم باید برات پاکش کنم. و دوباره لبش را به کام گرفت و همانطور درون لب هایش زمزمه کرد: - اینطوری... https://t.me/+56FE98Nk-1RhYjRk https://t.me/+56FE98Nk-1RhYjRk بنر پارت واقعی رمانه کپی نکنید❌❌❌❌ https://t.me/+56FE98Nk-1RhYjRk https://t.me/+56FE98Nk-1RhYjRk لطفاااا محدودیت سنی رو هم رعایت کنید❗️ #اروتیک #عاشقانه #انتقامی
Mostrar todo...
•○ کلاویه‌های زنگ‌زده ○•

( هرگونه کپی و انتشار این رمان حتی با ذکر نام نویسنده، در سایت، کانال تلگرام و اپلیکیشن های داخلی بدون رضایت نویسنده است و دارای پیگرد قانونی خواهد بود. با فرد متخلف به صورت جدی هم از طریق شخص نویسنده و هم انتشارات برخورد خواهد شد!)

یه چیز دراز و کلفت میبینم توی طالعت.. زیر زیرکی میخندم و ویش گونی از رونش میگیرم که پرید هوا.. _احمق خر.. دراز و کلفت چیه آخه! اول صورتش و ببین اسم و رسم طرف و بگو عهد اول کاری زدی تو کار پایین تنه و سایزش؟ جای ویشگونش و میماله و بلند میگه.. _اسکلی دیگه یه ذره ته فنجون قهوه گذاشتی میخوای از سر تا نوک پاش و با شماره شناسنامه تقدیمت کنه! اصل کاری رو داده دیگه، لامصب عجب چیزیم هست، عجیب راسخه.. میگن مردا هر چی چیزشون بلندتر و کلـــ.... پولدارتر و خوشگلترن. دستم و میزارم روی دهنش.. کم مونده بود همه آدمای کافه بفهمن دوتا دختر سرخوش اینجا در مورد پایین تنه مردا دعوا میکنن. اونم چی، تو فال قهوه شون _خب ولش کن از اون چیزش بکش بیرون.. دیگه چی میبینی.! فنجون و کج و راست میکنه و با چشمهای جمع شده انگار تلسکوپ انداخته اون ته میگه.. _آها دوتا گردالو هم دیدم.. _زردالو؟ چشم غره ای بهم میره.. _آره خوردنی هم هستن بیا وردار تعارف نکن ..  اصلا منو باش وقتم و حروم توی الاغ میکنم. الان باید ور دل مسعود بودم همچین حالی به حالیم می‌کرد. از بس خری هرکی سلامت میده همچین رنگ به رنگ میشی که میفهمه هیچی بارت نیست. همین مرده جیگر رو میبینی میز کنارمون نشسته زل زده به لب تابش.. اگه یکم روسریت و بکشی عقب صورت و موهات و ببینه الان جای من اون نشسته بود ور دلت.. حیف مسعود هست وگرنه تورش میکردم. لب و لوچم آویزون میشه و تقصیر من چی همه دنبال یه دختر سروکون لخت و پَتی میگردن یا به اصطلاح خودشون روشن فکر و امروزی !.. من تو خانواده مرفه اما تقریبا مذهبی به دنیا اومدم و میخواستم کسی که منو میخواد به خط قرمزهام احترام بزاره. ولی انگار همچین کسی دوروبر من تاب نمیخورد. _اوف حالا اخمات و باز کن و اون لبای نازت و غنچه نکن.. باور کن اگر بدونن زیر این مانتو گشاد و روسری بزرگت چه لعبتی خوابیده شبانه میدزدنت.. من برم که کلاسم دیر شد. مریم که میره فنجون قهوه رو برمیدارم و زل میرنم به تهش که صندلی کنارم کشیده میشه. _بدش من ببینم مشخصات توی فالت چقدر با مال من تطابق داره! منه خشک شده و فنجونی که از بین انگشت هام بیرون میکشه.. _هوووم.. به نظر که مو نمیزنه سایز و اندازه یکی.. نظر تو چی!؟ ناخودآگاه خیره به صورت سه تیغ و جذابش زمزمه میکنم.. _منکه ندیدمش! نیشخندی میزنه و من تازه فهمیدم چه زری زدم محکم میکوبم تو دهنم. _هی به اموال من آسیب نزن خوشگله.. میتونی استفاده بهتری از دستات بکنی تا رو نمایی از اصلش، با حس لامسه ات سایز و اندازه شو مطمئن بشی سرت کلاه نره. به قول دوستت ببینی جذابیت صورتم با تصویر کلفتیش هماهنگه؟ از هنگی من استفاده میکنه و ادامه میده.. _اما در مورد اون دوتا گردالو نظرم با دوستت یکی نیست فکر میکنم دوتا هلو خوشدست افتاده این ته که نوکشون و از زیر مانتوت میتونم ببینم. خاک بر سرت مریم کل حرفای چرت و پرتمون و شنیده. میخوام سریع بلند بشم و فرار کنم که جدی جدی دستم و میکشه و مینشونه روی پاهاش و از اونجایی که گوشه دنج کافه نشستیم کسی نمیبینه و جیغ کوتاهم و بین لب هاش خفه میکنه و اهمیتی نمیده کسی چشمش بهمون بیفته.. _میبینی هنوز قشنگیای زیر لباست و ندیده اینجور راسخ شده.. https://t.me/joinchat/FifRhvSM28NmMzc0 https://t.me/joinchat/FifRhvSM28NmMzc0 https://t.me/joinchat/FifRhvSM28NmMzc0 من دختر یکی یه دونه طایفه بزرگ دنبال یکی مثل خودم آفتاب مهتاب ندیده بودم.. گشتم و گشتم و در آخر بین پیغمبرا یه جرجیسش به تورم خورد.. مردی جذاب و پولدار ازم خوشش اومد که از دختر بازی گرفته تا قمار و قاچاق حرف اول و تو کشور میزد. که بین سران مافیا مشهور بود به " آس " " آس " یعنی تک خال و خیلی خاص، همه فن حریف.. طوری که رو دستش کسی نبود. به نظرتون من میتونم پشت این حریف قدر و به خاک برسونم.!؟ 600 پارت آماده.. #پارت‌اول سر میز قمار 🔞🔞 **
Mostrar todo...
از کفر من تا دین تو...

هلال ماه در حال چاپ از کــــفرمـــن تادیــــن تو... آنلاین : فاطمه موسوی 🥀 مـــــــرزشکن... آنلاین : آذر اول 🍂 پارت گذاری هرروز هفته🤩 تگ کانال @haavaaa62 تعرفه تبلیغات در کانال #از‌کــفر‌مـــــن‌تا‌دیــن‌تو @kofre_man_moosavi ♠️♥️♣️♦️

-اگه نمی‌خوایش. کیاشا هست. کیاشا عقدش می‌کنه... پشت میز آشپزخانه نشسته بودم اما صدایشان واضح به گوش می‌رسید. -نمی‌خوامش. از اولم گفتم جفت من نیست. اشکم چکید و با انگشت تند و سریع پاکشان کردم. یک سال پیش که زنِ امیر شدم، همان وقتی که گفت حق ندارم در اتاقش بخوابم باید می‌فهمیدم دلش با من نیست. -لیاقت نداری. صدای پوزخندش خنجری شد بر قلبم. -یه دختر دهاتی. که همیشه گونه‌هاش سرخه و جای اسمم، آقا صدام می‌کنه لیاقت می‌خواد؟ آره من بی‌لیاقتم. از او خجالت می‌کشیدم. تقصیر خودش بود، برایم وقت نمی‌گذاشت که شرمم بریزد و از آقا به امیر تبدیل شود. -پس طلاقش و می‌گیرم. دستتم که بهش نخورده عده نداره. سر ماه عروسیشون و با کیاشا می‌گیرم. دختره و می‌خواد بدجورم می‌خواد. سرکی به بیرون کشیدم. می‌دانستم عمو دروغ می‌گوید. کیاشا مرا دوست داشته باشد؟ راستش دوست نداشتم طلاقم دهد. بی‌پناه بودم. کجا می‌رفتم؟ خانه‌ی کیاشا؟! نه آن‌جا هم نمی‌شد بروم. از امیر خجالت می‌کشیدم، اما کیاشا و حضورش مرا همانند بستنی آب می‌کرد. او زیادی جذاب بود و نگاه کردنش قطره‌‌قطره آبم می‌کرد. -به شما نگفتن فال گوش ایستادن زشته؟! با صدای کیاشا که طبق معمول از درِ پشتی آمده بود هینی کشیدم و به سرامیک سرد آشپزخانه چسبیدم. -من فال گوش واینستادم آقا. داشتم رد می‌شدم. لبخندش باعث شد مژه‌هایم به زیر بیافتد. -من خوشم میاد بهم بگی آقا! دستش بالای سرم نشست و خم شد تا مردمک‌های بازیگوشم را شکار کند. -تو بگی آقا منم بگم جانِ آقا. لب گزیدم و شرمگین پچ زدم. -من متاهلم آقا. لطفا... اخم کرد و دلم از خشمش لرزید. -عقدی که یک سال گذشته و هیچ محبتی توش نبوده به خودیِ خود باطله. نشنوم دیگه. بی‌قرار بودم برای رفتن. اما او قصدِ عقب کشیدن نداشت. -گونه‌های گلیت و که می‌بینم یاد سیب می‌افتم نادیا! سیبِ سرخ. نفس‌ کشیدن یادم رفته بود و اگر عقب نمی‌کشید بی‌شک در آغوشش غش می‌کردم. -عقدت کنم؟ دلت با منه؟! همین امروز طلاقت و از این مرتیکه می‌گیرم. نزدیک‌تر شد. -بگی نه می‌رم پشتمم نگاه نمی‌کنم. بگو بسم الله که زود بشی خانومِ خودم. دامنم را به چنگ گرفتم. زبانم نمی‌چرخید جوابی به او دهم. نا امید کمر خم شده‌اش را صاف کرد و خواست برود. ناخواسته دهانم باز شد و پچ زدم: -من دختر شهر نیستم. ترجیه می‌دم تو دهات ازدواج کنم. نمی‌خوام دیگه کسی تحقیرم کنه. راه رفته را برگشت و دستش زیر چانه‌ام نشست. -اولین بار وقتی دیدمت، تو دهاتتون و تو باغِ گیلاستون با اون دامن گلیت می‌چرخیدی و دل می‌بردی. گلِ لبخند روی لب‌هایم شکوفه زد. -این‌جوری نگید خجالت کشیدم. با انگشت چانه‌ام را نوازش کرد. -گفتی آره؟! لبی با زبان ‌تر کردم و نگاهش روی لب‌هایم خیره ماند. -گفتم بسم‌الله. کوتاه و آرام خندید. -از فردا تا طلاقت و بگیرم هر روز از درِ پشتی بیا تو باغ ببینمت. خب؟! کاش همین حالا مرا از درِ پشتی با خودش می‌برد! خجالت کشیدن و آب شدن کنارِ این مرد ارزش داشت به تحقیر‌های هر روزه‌ی امیر. -چشم. https://t.me/+WSN_U3SAKP9kNGE0 https://t.me/+WSN_U3SAKP9kNGE0 https://t.me/+WSN_U3SAKP9kNGE0 https://t.me/+WSN_U3SAKP9kNGE0 https://t.me/+WSN_U3SAKP9kNGE0 https://t.me/+WSN_U3SAKP9kNGE0 #عاشقانه #بزرگسال #اجباری
Mostrar todo...

- شورت لامبادا دیگه چه کوفتیه! شورت شورته، هر جوری که باشه می‌کنی تنت و خلاص! با اخم و چشمان چموش خیره‌ی مرد رو به رویش می شود! - من نمیخوام! شورت لامبادا می‌خوام! برام بخر اصلان... دندان قروچه ای می‌کند.... هیچ قدرتی مقابل دخترک نیم‌وجبی مقابلش ندارد. رگ گردنش از غیرت بیرون می‌زند. - دیگه چی!؟ این شورتا واسه دخترایی که برنامه می‌کنن! تو این شورتو بپوشی واسه کی؟ لب بر میچاند و با تخسی لب میزند: - پس چطور آبجیت ترلان داره؟! اونم دو رنگ قرمز مشکی؟! منم می‌خوام..... با تعجب خیره ی دخترک می شود - تو چیکار شورتِ خواهر من داری! داره که داره!! اون هر کار دلش‌ بخواد بکنه، مشکل من با توئه! لوس وارانه لب می زند: - اصلان خب من یدونه خریدم ازشون. چپ چپ خیره اش می شود و با عصبانیت فریاد سر می دهد: - رفتی دنبال شورت سکسی گشتی که چی بشه؟ واسه من میخوای بپوشی؟ گیلا پشت چشم نازک می‌کند. - خودم مگه دل ندارم؟ شاید دوست پسری چیزی پیدا کردم، نباید خوشگل بپوشم؟ دستان اصلان مشت می‌شود - تو غلط کردی دختره‌ی خیره‌سر... شورتتو بده من! لازم نکرده برای کسی بپوشی؟ خودش را به سینه ی اصلان می فشارد و با لحنِ لوسی لی می زند: - خب الان دیگه خریدم! بپوشم برات ببینی؟ اصلان گوشهایش داغ می‌شود و دست روی کمر دخترک می اندازد و در گوشش لب می‌زند: - واسه من با اون یه تیکه شورت غر و غمیش بیای که قلبم می‌ترکه گیلا! گیلا می‌خندد و از اصلان دور می‌شود. اصلان با این که نتوانسته بود شورت را از دخترک بگیرد ولی بلند شد تا به بقیه‌ی کارهایش برسد... قدم اول را برنداشته بود که با دیدن گیلا با ان لباس نیمه لخت زبانش بند می آید.... بدنِ سفیدش میان آن کمربند های سیاه کشیده جذاب به نظر می رسید... به سمتش می آید و خودش را به او نزدیک میکند: - چطوره؟ با حرص چنگی به کمرش می زند و می گوید: - واسه منی که هیچ کس و کارتم از اینا می‌پوشی نمیگی بلایی سرت بیارم؟ گیلا میخندد و با زبان درازی می گوید: - می‌خوای چیکارم کنی؟ نکنه میخوای بپوشی!؟ - نه ولی از پوشیدن تو می‌تونم قشنگ استفاده کنم! با یک حرکت شرتِ سیاه را در تنش می درد و با جیغ کشیدن دخترک لبانش را به کام میگیرد.... https://t.me/+_5ot9wZnMBs0NDI0 https://t.me/+_5ot9wZnMBs0NDI0 https://t.me/+_5ot9wZnMBs0NDI0 https://t.me/+_5ot9wZnMBs0NDI0 https://t.me/+_5ot9wZnMBs0NDI0 https://t.me/+_5ot9wZnMBs0NDI0 https://t.me/+_5ot9wZnMBs0NDI0
Mostrar todo...
-این مدتم که همخونه‌اتون بودم مردونگی و در حقم تموم کردید.... با اخم دو دکمه‌ی پیراهن یقه‌ی دیپلماتش را باز کرد و پرسید: -متوجه نمی‌شم، منظورت چیه؟ مادرش که تازه از راه رسیده بود، هراسان پرسید: -آماده نشدی دختر؟! اومدن دنبالت... بغضم را سخت قورت دادم و نگاه آخری به او انداختم. -چرا زن‌عمو چمدونم تو اتاقه الان میارم. گفتم و به سمت اتاق راه افتادم، اما صدای او را شنیدم که گفت: -کجا به سلامتی؟ مادر ؟ مگه روزی که آوردمش این‌جا نگفتم آب خوردنشم با منه؟ مگه نگفتم حالا که زوری انداختینش تو زندگیم، مِن بعد نفس کشیدنشم من تایمر می‌ندازم؟ کنار دیوار پناه گرفتم، تا بلکه خدا رحمی کند و او جور دیگری نفس کشیدنم را تایمر بندازد. مثلا نه بعنوان‌ دخترک بی‌کس و کاری که نیاز به سرپناه دارد، بلکه بعنوان همسرش. -دستت درد نکنه مادر، اما ما آبرو داریم تو این محل. دختر برگ گل و گذاشتیم تو خونه‌ی پسرِ مجرد که چی؟ صدای پوزخندش را شنیدم و بلافاصله غرید: -اون موقع که گفتم جاش ورِ دل من نیست، این حرفا نبود؟ الان این بحث از کجا آب می‌خوره؟ حتی ندیده هم می‌دانستم که زن‌عمو بابت صدای بلندش ماستش را کیسه کرده، اما این قضیه دیگر جدی شده بود. -هیچی حاج رحمان خاستگاری کرده از دخترمون ما هم قبول کردیم. صدای فریادش باعث شد از وحشت در جایم بپرم. -حاج رحمان به دیده و ندیده‌ش خندید. آی دختره؟ بیا اینجا ببینم برای این پیری داشتی از خونه‌ی من می‌رفتی؟ از گوشه‌س دیوار بیرون آمدم و او غرید: -موش شدی؟ آره؟ خدا به دادت... چی می‌گه مامان؟ آب دهانم را قورت دادم و با مردمک‌های لرزان گفتم: -آخه گفتن خوبیت نداره دختر و پسر مجرد کنار هم بمونن. نمی‌خوام اسم و رسمتون خراب شه. حاج رحمان گفتن یه صیغه بخونیم. منم مگه چی می‌خوام آقا امیرحسام؟  یه سایه‌ی سر... غرشی از دهانش خارج شد و من در جا، سایه‌ی سر خواستن را توبه کردم! -که سایه‌ی سر می‌خوای؟! نگاه وحشت‌زده‌ام را به زن‌عمو دوختم و او ابرویی برایم بالا انداخت و من با دستپاچگی گفتم: -نه! نمی... نزدیکم شده بود و هیبت مردانه و نفس‌گیرش بر سرم سایه انداخته بود. -نه بگو می‌خوام... مچ دستم اسیر دستانش شد و رو به مادرش با جديت گفت: - سایه سر می‌خواد، می‌شم براش. محبت و عشق می‌خواد می‌ریزم به پاش... مادرش لب گزید و من سرخ شده ‌و گیج نالیدم: -آقا امیرحسام... با صدای خش‌داری گفت: -حاج رحمان‌و من، سَر درِ همین خونه، قربونیِ تازه عروسم می‌کنم. متعجب از حرف‌هایی که هیچ باورشان نمی‌کردم نگاهش کردم و جمله‌ی بعدش مرا تا مرز سکته برد: -من می‌خونم تو بگو قَبلتُ... https://t.me/+VwQ8dYH7mOtiZDI0 https://t.me/+VwQ8dYH7mOtiZDI0 https://t.me/+VwQ8dYH7mOtiZDI0
Mostrar todo...
👍 1
سینه های تازه جوانه زده اش از پشت تیشرت سفیدش مشخص بود با اخم و غیرت جلو رفت و دست تپل مریم را گرفت -برو خونتون دیگه بسه چقدر با پسرا بازی می کنی. او پسر منزوی کوچه بود به خاطر اخلاقش با کسی جوش نمی خورد و فقط با مریم خوب بود ان هم به خاطر سیریش بودن و بامزه بازی هایش! مریم زبانش را بیرون اورد: -به تو چه اصن چون با تو بازی نمیکنم حسودی می کنی؟ از غفلت شهاب استفاده کرد و به سمت پسرها رفت شهاب روی سنگ بلوک کنار دیوار نشست و با دیدن بدن به بلوغ رسیده اش که به چشم می امد حرص خورد -ایول گل زدم گل گل گل لعنتی بالا و پایین که می پرید آن توپک های کوچک هم تکان می خوردند -دیدی شهاب عجب گلی زدم و همان لحظه که داشت به سمت او می دوید پاهایش پیچ خوردند و روی زمین افتاد شهاب سریع به سمتش دوید -چیشد جوجه پاشو ببینمت شهاب همیشه نازش را می خرید و او خوب بلد بود خودش را برای او لوس کند با وجود شهاب هیچکس در محل نگاه چپ به او نمی انداخت خاک لباسش را تکاند و حین ضربه زدن به لباسش دستش به جاهای ممنوعه ی دخترک می خورد -هزار بار نگفتم فوتبال مخصوص دخترا نیست؟ الان خوبت شد افتادی گند خورد به هیکلت؟ مریم با ناز لب برچید: -شهاب جونی دعوام نکن غصم می شه شهاب با خنده ی کجی نگاهش کرد و دستش را گرفت -پیشی لوس او را به سمت خانه شان برد -برو خونه خودتو تمیز کن مریم اما بی خبر از همه جا لباسش را بالا داد و رو به شهاب گفت -شهاب جونی می می هام درد گرفتن وقتی خوردم زمین مثل زانوم که اون دفعه بوسش کردی خوب شه میشه اینا رو هم بوس کنی؟ شهاب آب دهانش را قورت داد و با دیدن نوک کوچک سینه اش.... *** -آرزو بیا زیپ لباسمو باز کن نوشیدنی ریخت روش باید عوضش کنم! دست بزرگ و گرمی پشتش نشست و بعد صدایی مردانه بیخ گوشش -هنوزم به سوتین اعتقادی نداری خانم دکتر؟ هینی کشید و به عقب برگشت با دیدن مردی اشنا و جذاب دهانش باز ماند -تو... تو اینجا چکار می کنی کی بهت اجازه داد وارد اتاق یه خانم نامحرم بشی؟ شهاب لبخند کجی زد و زیپ پیراهنش را با یک حرکت پایین کشید -نامحرم؟ تو از همون روزی که لباستو دادی بالا گفتی نوک سینه هاتو بوس کنم محرمم شدی خانم دکتر! خدای بزرگ او همان شهاب بچگی هایش بود؟ https://t.me/+iwi1k7G2DA0yYmM0 https://t.me/+iwi1k7G2DA0yYmM0 https://t.me/+iwi1k7G2DA0yYmM0 https://t.me/+iwi1k7G2DA0yYmM0 https://t.me/+iwi1k7G2DA0yYmM0 https://t.me/+iwi1k7G2DA0yYmM0
Mostrar todo...
- بندازیدش توی آکواریوم ماهی های گوشت خوارم. جیغ کشیدم و وحشت زده التماس کردم: - نه نههه... چرا اینکارو با من میکنید؟ هخامنش روی صندلی غول پیکر چرم سیاهش نشست. همانطور که سیگارش را کنج لبش می‌گذاشت و آتش می‌زد، به محافظ هایش دستور داد من را جلوی آکواریوم بزرگ عمارتش نگه دارند تا به محض دستورش درون آب هولم بدهند. - ببین منو بچه جون... تصمیم با توئه که تا فردا خوراک این جونواری گرسنه‌ی من بشی یا آزادت کنم بری... پس حرف بزن! به هق هق افتادم. فقط نگاه کردن به دندان تیز ماهی های سیاهش هم مو به تنم راست میکرد چه برسد یک شب ماندن در این آکواریوم با آن ماهی هایی که میدانستم چند روزی است غذا نخوردند. - چی بگم آقا.... شما همش یه سوال از من میپرسی! با تحکم غرید: - از کی دستور گرفتی که پنج هکتار زمین زراعی منو با محصولاتش آتیش بزنی؟ - من از کسی دستور نگرفتم... منِ بدبخت میخواستم خودمو آتیش بزنم! ولی ببینید حتی یه مردن ساده هم از من دریغ شده تو این دنیا... هخامنش با تمسخر خندید و سر تکان داد. - فکر کردی منم عین این احمقا حرفتو باور میکنم؟ میخواستی خودکشی کنی و کل زمینای من آتیش گرفته ولی تو آخ هم نگفتی؟ ترسیده بودم. نگاهش مثل گرگ زخمی بود. فهمیده بودم زمین های زراعی‌ای که آتش گرفته محصولش خشخاش بوده و چیزی بالغ بر ده میلیون دلار به او خسارت زده بودم! با گریه گفتم: - گازوئیل ریختم روی خودم... کبریت کشیدم... ترسیدم لحظه آخر.... به خدا یه لحظه ترسیدم کبریت از دستم افتاد زمین ها آتیش گرفت. من فکر میکردم خار و خاشاکه‌... نمیدونستم زمین شماست... نمیدونستم محصولش چیه و اینقدر گرونه! با خونسردی سر تکان داد. کام عمیق دیگری از سیگارش گرفت و متفکر نگاهم کرد. - چرا میخواستی خودتو بکشی؟ با یادآوری بدبختی‌ای که به خاطرش قصد گرفتن جان خودم را داشتم، با درد چشم بستم. - فردا عقدمه... بابام خانِ ایل عشایری هست که چند وقتیه کوچ کرده اینجا. من دختر یاشار خان هستم. میخواد منو به زور شوهر بده و کسی رو حرفش نمیتونه حرف بیاره. پوزخند زد: - پس عروس فراری هم هستی! - مردی که میخواد عقدم کنه، بیست سال ازم بزرگتره... زن مرده‌س... هفت تا پسر داره! پسراش همسن من هستن! با همان نگاه مرموز، دستی به ته ریشش کشید. سری تکان داد و لب زد: - چطوری این خسارت هنگفتی که بهم زدی رو جبران میکنی؟ نگاهم با ترس روی ماهی هایی که داشتند به سطح آب نزدیک میشدند مانده بود. سریع گفتم: - هرطوری که شما اجازه بدید... هرطوری که شما بخواید! نیشخند مرموزی زد. - چند سالته؟ - پونزده! - میدونی من دقیق دو برابر تو سن دارم؟ پونزده سال ازت بزرگترم... کنجکاو نگاهش کردم. چرا این حرف را میزد. - در یک صورت میتونم ببخشمت، به جبران ده میلیون دلاری که بهم خسارت زدی، ده سال از عمرت رو با من باشی! از همین امشب... یکه خورده نگاهش کردم. هخامنش مردی به شدت کاریزماتیک و جذاب بود. چشمان خاکستری بی روح و دم دستگاه و عمارتی که داشت، در عین ترسناک بودن، جذابیت داشت برایم. برای منی که کل عمرم را در چادر های عشایری گذرانده بودم. هخامنش تای ابرویی بالا انداخت: - چی میگی؟ ده سال از عمرت رو همه جوره با من میمونی... یا میخوای بری توی آکواریوم ماهی ها؟ مردد لب زدم: - قب... قبول می‌کنم! https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0 https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0 آیسا، دختر هفده ساله‌ی عشایری هست که یه روز قبل از عقدش، می‌خواد خودشو چند صدمتر دورتر از چادر عشایریشون آتیش بزنه، اما از بخت بدش، لحظه‌ای که از خودسوزی پشیمون می‌شه، آتیش به مزرعه‌ی چند هکتاری خشخاش می‌رسه و این یعنی ضرر چند میلیون دلاری به هخامنش دیوان سالار! مردی که بخشش توی کارش نیست. حالا باید دید با دختر کوچولوی داستانمون قراره چی کار کنه و تقدیر چه خواب هایی برای جفتشون دیده.... https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0 https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0 لطفاااا محدودیت سنی رو رعایت کنید❗️ #اروتیک #عاشقانه #انتقامی بنر پارت یک رمان هست عاجزانه خواهش میکنم کپی‌ نکنید❌❌❌❌
Mostrar todo...
- پسرم، بچه بودی دودولتو زیادی بریدن که کوچیکه؟ با حرف رباب جون شربت توی گلوم افتاد. با تعجب نگاهش کردم که غصه وار به خشتک صافم چشم دوخت. - خدا نه پدرمادر بت داد نه مردونگی. چقدر بدشانسی مادر لبامو به زور کش دادم. باورم نمیشد مادر رئیسم برای لا پام دلسوزی کنه. - روغن خراطین بمالی خوب نیست؟ دارما. به خدا دلم میسوزه برات. هیچی از دار دنیا نداری. هوف. ضربه ای به رون پاش زد. - سهند قطب مخالفته، دکتری که ختنش کرد گفت این آینده ی خوبی داره. بسکه ماشالله، سایزش زیاد بود. به پدرش نرفته مرحوم خیلی... بگذریم. چشم هام چهارتا شد، فکر می کرد پسرم و این هارو بهم میگفت. اگر می فهمید دخترم چی؟ با این فکر درد سینه هام به خاطر فشاری که روشون بود یادم اومد. - رباب جون اشکال نداره اینم شانس ماست. - اره. دختر ریزه میزه پیدا کن. اونا گیر نمیدن. با خنده ی مضحک سر تکون دادم که سهند با حوله ی دور باسنش سر رسید و نگاه سرد و خطری بهم انداخت‌ کبودی روی گردنشو که دیدم لبمو گاز گرفتم. باز ناپروایی کرده بودم. رباب با دیدنش چشم غره رفت. - نگا پسرمو. دوس دخترش همه جاشو کبود کرده. مادر این کثیف بازی هارو نیار اینجا. خدا لعنت کنه دخترای بد رو... صورتم وا رفت، اگر میفهمید اون دختر بد منم چی؟ سهند با تفریح نگام کرد. - دخترای بد خیلی هم خوبن، خب بگین ببینم. چی میگفتید. همین حرفش کافی بود تا رباب جون با ضربه ای به زانوش همه چیو بریزه رو آب. - مادر، این پسر وضعش خرابه. حتی مردونگی هم نداره. دلم کبابه براش، فردا چطوری زن بگیره. با بیچارگی به سهند نگاه کردم، هنوزم توی چشماش تفریح بود. - مادر من ما که ندیدیم، ولش کن. اینم شانسشه. همه سهندت نیستن که. رباب جون چشم غره ای بهش رفت. - به خودت افتخار نکن، بچه ی کثیف.باز روزبه سربه زیره تو چی. هی با یکی. سهند حوله رو دور کمرش تکون داد و عمدا یکمشو کنار زد تا من یکم نقطه ی خصوصیش رو ببینم. داغ کردم. - باشه مادر من. روزبه، بیا اتاقم مدارکو ببر. زیر نگاه سوزان رباب جون به اتاق سهند رفتم. جایی که منو خفت کرد. لبامو محکم بوسید و دستش توی شلوارم رفت. - لامصب اینقدر این لبارو گاز گرفتی داشتم سیخ میکردم. بکش پایین یه سرپایی بریم. - سهند مادرت. بی توجه به حرفم انگشتاشو توم لغزوند و...🔞♨️🛑 https://t.me/+UiSEjL4qGUIxODFk https://t.me/+UiSEjL4qGUIxODFk https://t.me/+UiSEjL4qGUIxODFk https://t.me/+UiSEjL4qGUIxODFk https://t.me/+UiSEjL4qGUIxODFk ❌💦دختره خودشو جا پسر جا زده و به همه گفته اسمم روزبهه ولی رئیسش میفهمه و هرشب... https://t.me/+UiSEjL4qGUIxODFk https://t.me/+UiSEjL4qGUIxODFk https://t.me/+UiSEjL4qGUIxODFk https://t.me/+UiSEjL4qGUIxODFk
Mostrar todo...
- ازدواجمون صوریه باشه قبول. اما این انصاف نیست هر شب با یه زن میای خونه دارا. بی‌توجه به حرف‌هایم کنار پنجره سیگار دود می‌کرد. -حالا که من و نمی‌خوای طلاقم بده. من نمی‌تونم بیشتر از این نگاه پر تمسخر خدمه و اطرافیان و تحمل کنم. پوزخندی زد و همان لحظه در باز شد و دختری جدید وارد اتاقمان شد. دختری به شدت زیبا و متفاوت از هرزه‌های هر شبش. دیگر نه اشکی برای ریختن داشتم، و نه حتی برایم مهم بود. سرد و پوچ از کنارش گذاشتم تا از اتاق خارج شوم. اما او دستم را کشید و مانع شد. -امشب و می‌مونی و تماشا می‌کنی. مات ماندم. پیشرفت کرده بود. همیشه آه و ناله‌ها را با یک اتاق فاصله می‌شنیدم و امشب می‌خواست نزدیکشان بمانم؟ دخترک لباس‌هایش را از تن خارج کرد و دارا با لذت نزدیکش شد. -می‌بینی ستیا؟! یه هرزه و به تو ترجیه می‌دم. آن زن با لذت خندید و توهین‌های دارا اصلا به او برنخورده بود. با حسی شبیه به مرگ چرخیدم و از پنجره‌ی عمارت به بیرون خیره شدم. چاره‌ای نداشتم جز ماندن. او مرا زندانی این عمارت کرده بود. درست از وقتی که پدرم مرا به او فروخت. انعکاس تصویرشان را در آینه می‌دیدم. در هم پیچ و تاب می‌خوردند و با هر صدایشان خنجری بر تنم می‌کشیدند. -این هرزه عرضه‌ش از تو بیشتره.  دو ساله زنمی و تحریکم نمی‌کنی. اشکی از چشمم چکید و روی گونه‌ام لغزید. دیگر حرف‌هایش را درست نمی‌نشیدم. حواسم به باغ بود. باغی که مرد‌هایی سیاه پوش مثل مور و ملخ درونش ریختند و داشتند آدم‌های دارا را یک به یک سلاخی می‌کردند. -هنوز نفهمیدی کی دستور داده بود تو رو از پدرت بخریم؟! گیج ابروهایم به هم نزدیک شد. دستور داده بودند؟ مگر خودِ دارا همه کاره نبود؟! چرخیدم تا از او بپرسم چه کسی دستور خریدم را داده، اما همان لحظه در باز شد و مردی تنومند با چشمانی به خون نشسته و خشمی که لرز بر تنت می‌انداخت وارد اتاق شد. نمی‌دانم که بود. اما دخترکِ روی تخت و دارا رنگ به رو نداشتند. اسلحه‌اش را بالا برد و خیلی راحت و خونسرد دارا و آن زن را کشت. وحشت‌زده منتظر بودم تا یک تیر خلاصم کند. اما نزدیک و نزدیک‌تر شد و با چشمانِ درنده‌اش جز‌ء به جزء صورتم را از نظر گذراند. -اون با زن من بود. منم زنش و می‌برم. باورم نمی‌شد. زنِ امشب، یک زنِ متاهل بود. -من... من تقصیری ندارم. نیشخندی زد و شانه‌ام را گرفت و مرا با خشونت سمت خود کشید. -اما دردش و تو می‌کشی. از امروز هر روز و هرشب... راه بیفت... با من میای غنیمت. https://t.me/+tiBdKI1VTzc4Njhk https://t.me/+tiBdKI1VTzc4Njhk https://t.me/+tiBdKI1VTzc4Njhk https://t.me/+tiBdKI1VTzc4Njhk https://t.me/+tiBdKI1VTzc4Njhk https://t.me/+tiBdKI1VTzc4Njhk #عاشقانه #انتقامی #بزرگسال
Mostrar todo...

Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.