cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

هامیـــــــن

❁﷽❁ •°•ن ۚ وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ•°• 🍃هامین

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
44 114
Suscriptores
+59724 horas
+1 1087 días
+4 38730 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

sticker.webp0.01 KB
Photo unavailable
🎧 هر آهنگی رو بخوای همون لحظه پیداش می‌کنی با ویس، یه تیکه شعر یا هر چیزی که ازش توی ذهنت هست:👇👇 t.me/ahangifybot?start=ref_na02ba15
Mostrar todo...
Repost from N/a
00:06
Video unavailable
⛔توجه👇👇                                      ⛔توجه👇👇 ⭕ #جشنواره_تخفیفاتی_بهاری فقط و فقط تا اخر هفته 😍😍 💥 #فروش_ویژه با 50% #تخفیف 😳خرید لوازم‌خانگی با کمتر از 9 میلیون تومان ✅ خرید مستقیم از #گناوه 🔴 با تخفیف های باور نکردنی و اشانتیون‌های ارزنده🎁 💯یکی بخر دوتا ببر😍 ✅ارسال رایگان به تمام نقاط کشور و گارانتی معتبر شرکتی #کولرگازی #لباسشویی #ظرفشویی #یخچال #جارو_برقی #جهیزیه_عروس😍 📱+989171969663 📱+989172212147 اطلاع از قیمت‌ها و دیدن محصولات موجود👇👇 https://t.me/+AqO-zhCyWGw1MDA8     [بدون واسطه با ارزانترین قیمت خرید کنید]
Mostrar todo...
animation.gif.mp42.08 KB
sticker.webp0.05 KB
بچه ها نات کوین رو خیلیا جدی نگرفتید و ضرر کردید الان لیست شده و هر هزار تاش بالای یک میلیون ارزش داره 😦💲 همستر ارز جدیده که بزودی لیست میشه و پیش بینی شده خیلی با ارزش تر از ناته، با لینک زیر همین الان استارت کنی خودکار برات 25000 هزار رایگان اپ میکنه زودتر شروع کن 💵👇 https://t.me/haMster_kombat_bot/start?startapp=kentId586007178
Mostrar todo...
پارت جذاب امشبمونو بخونید💋
Mostrar todo...
‌‌پارت واقعی رمان👇👇👇 صدایی مردانه و ناآشنا، از پشت خط به گوشش رسید.اندکی تأمل کرد و وقتی مطمئن شد که صاحب صدا را نمی‌شناسد، با لحنی مشکوک جواب داد: -بله، خودم هستم! شما؟ -من سرگرد کیانی هستم... از ادارهٔ آگاهی باهاتون تماس می‌گیرم. شهرزاد منتظر کلامی دیگر نماند و فوراً زمزمه کرد: -آقای محترم، من اصلاً این روزها حال روحیم مساعد نیست و حواس درست و حسابی ندارم! هر وقت که اوضاعم بهتر شد باهاتون تماس می‌گیرم و راجع به سوژهٔ جدید با هم صحبت می‌کنیم... فعلاً خدافظ! -الو! الو! خانوم تنها! یه لحظه قطع نکنین! یه کار واجب دارم باهاتون که ربطی به حرفهٔ شما و داستان نویسی نداره! الو؟! خانوم تنها؟! می‌شنوین صدامو؟! مرد بد اخلاق و خشک پشت خط، بدون معطلی جمله‌ها را ادا کرده بود و برای اینکه شهرزاد را ترغیب به شنیدن کند، ادامه داد: -شما خانوم افسون مرادی رو می‌شناسین؟! باهاشون در ارتباط بودین؟! ترفند سرگرد کیانی گرفته بود و شهرزاد حالا بسیار کنجکاو شده بود: -بله، چطور مگه؟! سرگرد کیانی با تک سرفه‌ای صدایش را صاف کرد: -خوبه! پس میشه فردا یه سر بیاین ادارهٔ آگاهی؟ زیاد وقتتونو نمی‌گیریم.... در حد چند تا سوأل! ممکنه که جواب‌های شما نقطه‌های تاریک این پرونده رو برامون روشن کنه! -پرونده؟! کدوم پرونده؟! شهرزاد در کمال بهت و ناباوری پرسیده بود و سرگرد بلافاصله پس از اتمام جملهٔ او، جواب داد: -پروندهٔ خانوم مرادی! یه فلش مموری توی خونه‌شون پیدا کردیم که محتویات داخلش به شما مربوط میشه! سه تا فایل توی اون مموری هست که دوتاش شبیه یه داستانه... هر دو تا داستان یکی هستن، منتها اسامی داخل داستان توی دوتا فایل با هم فرق می‌کنن! ما نمی‌دونیم قضیهٔ این داستان‌ها چیه، ولی چیزی که نظرمون رو جلب کرده، اسم دختر یکی از قصه‌هاست که شهرزاده، شهرزاد تنها، دقیقاً هم اسم شما! علاوه بر این دوتا فایل، یه فایل دیگه هم هست که یه جور نامهٔ خداحافظیه و این نامه هم برای شما نوشته شده! شما چه نسبتی با خانوم مرادی داشتین؟ با هر جمله‌ای که سرگرد کیانی بر زبان می‌آورد به حجم گنگی و گیجی شهرزاد افزوده می‌شد: -نامهٔ خدافظی؟! اونم برای من؟! -بله خانوم تنها برای شما! می‌دونم که جای این سوأل‌ها پشت تلفن نیست، ولی شاید تا فردا که بیاین اداره و حضوری صحبت کنیم، من بتونم یه کم پرونده رو پیش ببرم! ببینم شما شوهر ایشون رو می‌شناختین؟ شهرزاد هنوز گیج بود و درک درستی از صحبت‌های او نداشت وقتی تأکید کرد: -افسون اصلاً ازدواج نکرده بود که شما دارین در مورد شوهرش سوأل می‌کنین! یک تای ابروی سرگرد کیانی بالا پرید و با لحنی تأکیدی پرسید: -مطمئن هستین که ایشون ازدواج نکرده بودن؟! اگه شوهر نداشتن، پس اون صیغه نامهٔ محضری که ما توی خونه‌شون پیدا کردیم، چی بود! طبق او صیغه نامه ایشون چند ساله که با مردی به نام شاهان دانش ازدواج کردن ! انگار کسی سیلی به صورت شهرزاد زده بود.با شنیدن نام شاهان دانش تمام یاخته‌های بدنش از کار افتادند و گوش‌هایش سوت کشیدند. https://t.me/+aWN0jqRqB7djNTU8 https://t.me/+aWN0jqRqB7djNTU8
Mostrar todo...
📎

_ دلم میخواد رو گردنت اسنیف کنم. _ اسنیف چیه؟ با چشمان خمارش به یقه‌ی باز لباسم خیره شد. نزدیک شد و در فاصله‌ی نزدیکم ایستاد: _ اسنیف... شیشه‌ای از جیبش بیرون کشید و مقابل صورتم تکان داد، پودری سفید درونش بود: _ به روش کشیدن این میگن! ابروهایم بالا پرید: _ و این چیه؟ لبخندی روی لب‌هایش نقش بست: _ دوس داری امتحانش کنی؟ چشم ریز کردم، مشکوک بود. _ چی هست؟ لب‌هایش را با زبان خیس کرد و دستش را به دور کمرم حلقه کرد: _ بهش میگن کوک... اخم کردم: _ کوک چیه؟ چرا انقد گنگ حرف میزنی؟ با سرخوشی قهقه زد و یک دستی سره‌ی کوچک شیشه را باز کرد: _ تا حالا کوکائین نشنیدی؟ ابروهایم بالا پرید: _ منظورت همون مواد مخدرس؟ لبخند کجش حرفم را تایید کرد، به ارامی انگشتش را روی شانه‌ام کشید و بند لباسم را از روی شانه‌ام پایین برد. لباس به زور به تنم بند شده بود و هر آن ممکن بود بیفتد: _ اهوم، همون مخدرس... _ میخوای، میخوای بکشی؟ تو معتادی؟ دوباره خندید و اینبار محکمتر من را در اغوشش گرفت: _ تکون نخور! مطیعش شده تکان نخوردم که شیشه‌ی کوچک را از کنار گردنم کج کرد و با تکان‌های ارام خطی از آن پودر را روی شانه‌ام ریخت: _ اهوم...حالا میخوام بهت نشون بدم اسنیف چیه! سپس سر به سمت گردنم برد و ابتدا بوسه ای روی گردنم نشاند که در جایم پریدم. _ هیش گفتم تکون نخور... سپس بینی‌اش را به شانه‌ام کشید و سریع نفس محکمی کشید که پودر را به اعماق بینی اش رساند. -هییی کشیدی واقعا؟ سرش را سریع عقب برد و تکانی داد، چشمانش کمی قرمز شده بود، پره‌ی بینی‌اش از ان مواد سفید شده بود. _ الان، الان تو... اهمیتی به حرف زدنم نداد و نگاهش را به بدنم دوخت: _ هوم، گفتم تکون نخور...اما ببین چیکار کردی، اینحا هم کوک ریخته... روی تخت هلم داد و لباسم را پایینتر کشید: _ آلا تو مال کی‌ای؟ اب دهانم را قورت دادم، اگر باز هم مراعات نمیکردم مرا می کشت. او کوهیار آریاتبار بود؛ یکی از بزرگترین مافیا های خاورمیانه! _ مال توام... لب‌هایش گردنم را میبوسید: _ و من کی‌ام؟ چشم بستم و درحالی که بدنم داشت به لمس‌ لب‌هایش واکنش نشان می‌داد لب زدم: _ کوهیار، آریاتبار... https://t.me/+b31Rpe2qS5M5MzA0 https://t.me/+b31Rpe2qS5M5MzA0 https://t.me/+b31Rpe2qS5M5MzA0 https://t.me/+b31Rpe2qS5M5MzA0 من کوهیارم... وقتی تن اون کوچولوی دلبر رو دریدم فکرشو نمیکردم آخرین نفری باشه که بتونه کنارم باشه!! بعد چندین سال برگشتم و دوباره رفتم سراغش. اون حالا یه دختر زیبا و خجالتی بود که داشت دنبال دکتر برای ترمیم بکارت میگشت. بکارتی که دوباره قرار بود مال من باشه. #صحنه_دار ⛔️ #دارای_محدودیت‌سنی
Mostrar todo...
_ پرستار دخترتو عقد کردی که فقط خیالت از دخترت راحت باشه .... تو هیچ علاقه ای به من نداشتی اروندِ سلیمی ! اروند ابرو در هم میکشد عینک مطالعه اش را برمیدارد کتاب را کنار میگذارد و به من که با لباس خواب در چهارچوب در ایستاده بودم مینگرد + این حرفا چیه نفس خانم؟! او حتی مرا بدون پسوند هم صدا نمیزد .... با من صمیمی نبود تنها مرا زیر بال و پرش گرفته بود ... همین ! _ این حرفا چیه ؟؟؟ تو حتی به چشمای من نگاه هم نمیکنی ... روی تخت پشتت رو به من میکنی عصبی میخندم و انگشت اشاره ام را سمت خودم میگیرم _ شاید هم من بو میدم ... نه ؟ بگو چه عطری بگیرم.... از بوی توت فرنگی خوشت میاد یا قهوه ؟ یه حرفی بزن لعنتی ..... اشک میریزم _ داری منو له میکنی اروند از جا بلند میشود و سمتم می آید قدمی به عقب برمیدارم _ باز میخوای بدونِ میلِ خودت بغلم کنی ؟ نمیخوام .... به چه زبونی بگم من ترحمِ تو رو نمیخوام ؟ ابرو در هم میکشد اما مانند همیشه با همان لحن مهربانِ خاصِ خودش ، زمزمه میکند + ترحم آخه چیه قربونت برم ؟! هق هق میکنم و روی تخت می نشینم _ زنت راست میگفت .... تو فقط اونو دوست داشتی .... هیچ زنی ... هیچ دختری .... امیالِت رو بیدار نمیکنه . حتی ترغیب نمیشی که بهم دست بزنی ... با دست به لوازم آرایشی ای که خریده بودم اشاره میکنم و همراه با گریه، میپرسم _ کدوم رنگش رو دوست داری ؟ قرمز براق زدم امشب ... ولی حتی ندیدی ! قدمی به جلو برمیدارد که صدایم را بالا میبرم _ نزدیک نیا .... گوش بده . با پشت دست اشک هایم را پاک میکنم و با یاد اوردی همسر قبلی اش ، مهتاب ، میگویم _ من بدنم مثل اون رو فُرم نیست ... ولی خب کلاس ثبت نام کردم . تازه تحقیق هم کردم یه دکتر خوب پیدا کردم . میخوام دماغمو عمل کنم ... میدونم به پای مهتاب نمیرسه ولی خب بهتر میشه . https://t.me/+a_LW0eqk2jYxNjA0 https://t.me/+a_LW0eqk2jYxNjA0 https://t.me/+a_LW0eqk2jYxNjA0 https://t.me/+a_LW0eqk2jYxNjA0 اخم میکند و میغرد + تمومش کن نفس جان ! باز هم توانسته بود خودش را کنترل کند و عصبانیتش را در لحنش جا نداد .... _ مژه هم میخوام بکارم ... لبام هم کوچولویه میدونم ... ژل میزنم به خدا ..... ولی نگام کن ... تو رو خدا با من مثل زباله هایی که هر شب میذاری کنار در برخورد نکن . با قدم بلندی خودش را به من میرساند بازویم را میرد و بلندم میکند که آخَم به هوا میرود + دِ لعنتی من که کمتر از جان و خانم بهت نگفته بودم .... تو غلط میکنی که میخوای به تن و بدن بی نظیرت دست بزنی با مشت به سینه اش میکوبم _ با اینا هم ترغیب نمیشی نگام کنی ، نه ؟ خب ... خب ... من دیگه کاری نمیتونم بکنم پس . میرم خونه خودمون . صبحا که میری سرِ کار ، طلا رو بیار ... مواظبشم ... باز شب ببرش . مثل همیشه .... مثل همون زمانی که پرستار دخترت بودم مرا سمت خود میکشد انقدر نزدیک میشوم که اگر سر بالا بیاورم ، لب هایم به او برخورد میکند + پس منِ خاک بر سر چی ؟؟؟ کی پیش من باشه ؟ کی واسه من دلبری کنه ؟ کی بعد از اینکه از سر کار ، خسته و کوفته میام ، لبخند بزنه تو روم و زنانگی کنه واسم ؟؟ متعجب نگاهش میکنم که خم میشود و مردمکِ آبی نگاهش را به صورتم میدوزد + میخوای بشنوی ؟ که چی جوری معتادم بهت ؟ میخوای تو صورتت جار بزنم که ساقیِ زندگیمی نفس ؟ پاهایم شل میشوند دست دور کمرم حلقه میکند و مرا به خود میچسباند + بگو .... چه جوری بهت بفهمونم که نَسَخِ صداتم ؟ میخواهم چیزی بگویم که طلا وارد اتاق میشود و دست میزند × الوند بوسش کن .... سامان میگه مامان بابا ها همو باید ببوسن ابروهای هر دویمان بالا می رود و اویِ غیرتی با اخم طلا را نگاه میکند + سامان غلط کرده که همچین چیزی رو به دختر من میگه ! در عین ناباوری میخندم و او ، حرصی نگاهم میکند و ...... بیا ادامه رو بخوننننن 👇👇👇 https://t.me/+a_LW0eqk2jYxNjA0 https://t.me/+a_LW0eqk2jYxNjA0 https://t.me/+a_LW0eqk2jYxNjA0 https://t.me/+a_LW0eqk2jYxNjA0 https://t.me/+a_LW0eqk2jYxNjA0
Mostrar todo...