هامیـــــــن
❁﷽❁ •°•ن ۚ وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ•°• 🍃هامین
Mostrar más43 070
Suscriptores
-10724 horas
+2 6007 días
+4 77130 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
Photo unavailable
🫠اگه وزنت زیاده و خیلی زیاد بستنی دوس داری😫
اگه تو این گرما دلت بستنی میخواد 🤩
بیا ی جا بهت معرفی میکنم که میتونی هرچقد دلت بخواد بستنی بخوری چون رژیمی هستن و خیلی خوشمزه در ضمن اقتصادی هم هستن😉⬇️⬇️
https://t.me/+XTV9Y9Qbta1iYmU8
38700
بچه ها پارت جدید صبح آپ شد.
اما متأسفانه خیلی ها میگن پارت براشون نمیاد که پرسیدم از بقیه گفتن چون این روزا نتارو ضعیف کردن وپروکسی هاتون ضعیف شده نمایش داده نمیشه براتون.
واسه همین پروکسی که خودم استفاده میکنمو میذارم براتون استفاده کنید ساعت سه دوباره پارتو میذارم تا قبل از اون وصل شید 🤦🏻♀
پروکسی مخصوص نت ملی☘
1 36420
Repost from N/a
-دست و پای دختر بیچاره رو بستی انداختی تو وان آب سرد؟ به خدا کنه گناهه.چیکار کردی این طفل معصوم .
با پوزخند کامِ عمیقی از سیگار برگش گرفت و از گوشه چشم نگاهی به زیر دستش انداخت.
-دایه مهربون تر از مادر شدی جمشید!؟ تورو سننه؟ دل میسوزونی برای معشوقهی من؟!
جمشید که از لحن خشن رئیسش ترسید سر پایین انداخت و عقب رفت.
رفیق گرمابه گلستانش بود ولی امان از روزی که ان روی سگش بالا میامد.
-نه..آ...آقا...جسارت نکردم. فقط گناه داره. خودتون دیدید چقدر لاغر و ضعیفه. چند بار غش کرده از وقتی که اوردمیش اینجا.
اون قالب های یخی که دادید بندازن تو وان...بدنش عفونت میکنه...
کامی دیگری از سیگارش گرفت و همان طور که دودش را بیرون میداد به صندلی بزرگش تکیه داد و به عمد صدایش را بلند کرد.
-نکنه چشمت گرفتش؟ میخوای بهت ببخمش؟ یه معشوقهی چند شبه، یه زیرخواب...میدونی که واسم ارزش نداره.
خودش از فکر چیزی که گفت فکش به هم فقل شد و جمشید یکه خورده نگاهش کرد.
چشم و ابرویی امد و به او فهماند که حرفش منظور دار و فقط قصد ترساندن دخترک را دارد.
چه کس بود که در این عمارت نداند جانِ رئیسشان به آن دو چشم سیاه گره خورده.
چشم هایی که حاضر نبودند دل به دل مردهند و قلب عاشق شادمهر را رد میکردند.
جمشید از شرم حرفی نزد و فقط به معنای فهمیدن سر تکان و او در اوج خباثت صدایش را بالاتر برد تا خوب به گوش دخترک لرزان برسد.
-حالا که فکر میکنم جا داره امشبم پیشم باشه...فردا فردا بیا ببرش برای خودت. دیگه نمیخوامش.
گفت و نفهمید چگونه قلب دخترک در میان همین وان یخ زد.
دندان هایش چیلیک چیلک به هم میخوردند و بی صدا هف میزد.
چون اجازه نداده بود ببوسدش تنبیهش کرده بود.
گفته بود نامحرم است و مرد در اوج خشم او را لخت عور کرده و درون وان پر اب یخ انداخت.
جمشید که از اتاق بیرون رفت سیگارش را خاموش کرد و با قدم هایی شمرده و پر ابهت به سمت حمام رفت.
فکر میکرد تا همینجا کافی باشد.
در را که باز کرد، از دیدن تنِ بی حال و لرزان دخترک قلبش مچاله شد.
حتی جانِ سر بلند کردن نداشت.
پوست سفیدش از سرمای اب سرخ سرخ شده و بلعکس صورتش مانند گچ سفید شده بود.
دست از شانه هایش گرفت تا بلندش کند و دخترک بدتر لرزید.
-س..س..رده...تو...رو...خدا...
قلبش از لحن دردمند و مظلوم دخترک مچاله شد و دندان هایش را روی هم کلید کرد.
-تموم شد....میتونی بیای بیرون....
چشم های پر اشک دخترک که روی صورتش خیره ماند اب دهانش را بلعید.
لعنت...لعنت به او که باعث میشد اینگونه ازارش دهد.
-دستتو بیار بالا تا طنابو باز کنم.
و دخترک به جای اجرای فرمان بیشتر در وان فرو رفت و بی جان نالید
-نمی....تونم...بدنم...حس..نداره...
در یک حرکت تن دخترک را بالا کشید و ناخوداگاه غرید
-لعنت بهت...لعنت بهت که عشق منو به خودت نمیبینی و از داشتن لبات محرومم میکنی. لعنت بهت که باعث میشی تویی جونمی رو عذاب بدم تا شاید راضی شدی با دلم راه بیایی...
گفت و اما دخترک به جای جواب دادن سرش روی دست های مرد شل شد و به عالم بی خبری فرو رفت.
ترسان تکانی به تنش داد و نامش را لب زد
-سپیده...بیدار شو....
جوابی نگرفت و با دست هایی که میلرزید دست روی نبضش گذاشت.
کند میزد و او ناخوادگاه از ته دل عربده کشید
-جمشیدددددددددد؟ دکتر رو خبر کنیدددددد
https://t.me/+lfgT5XLC58RjYjhk
https://t.me/+lfgT5XLC58RjYjhk
https://t.me/+lfgT5XLC58RjYjhk
https://t.me/+lfgT5XLC58RjYjhk
https://t.me/+lfgT5XLC58RjYjhk
1 11800
Repost from N/a
- تو نمیخوای رژیم بگیری هنگامه؟
قاشق و چنگال را آرام روی زمین گذاشتم، پچپچ دخترخالههایم و مسخره کردنشان از حرف وحید...
- آره خب، چند روزه رژیمم...
خیلی خجالت کشیده بودم، چند روز بعد قرار بود عروسی من و وحید باشد و او بیخیال توی جمع من را مسخره میکرد.
- کار تو رو رژیم حل نمیکنه عزیزم، باید کلا این چند روزو آب بخوری!
این بار دیگر کل آدمهای پشت میز به خنده افتادند، با بغض نگاهشان کردم، تکتکشان با مسخرگی میخندیدند.
- راست میگه دخترخاله! چطوری لباس عروس میپوشی؟
اگر یک کلمه حرف میزدم گریهام میگرفت، سرم را پایین انداختم که جواب ندهم اما وحید به جایم گفت:
- مگه اینکه بدیم بدوزن اندازش گیر نمیاد آخه!
دیگر نتوانستم آن تحقیر را تحمل کنم، پدر و مادر نداشتم درست اما آنقدری که آنها میگفتند چاق نبودم.
- ببخشید!
از پشت میز بلند شدم و حلقهی توی دستم را درآوردم، به زور خودم را نگه داشتم که گریه نکنم و صدایم محکم باشد.
- من دیگه باهات عروسی نمیکنم وحید!
در سکوت همه طوری از دویدم که صندلی پشت سرم افتاد، دیگر نمیخواستم تحقیرم کند!
- وایسا، یه شوخی بود چرا اینجوری میکنی هنگامه من...
محکم به چیزی برخورد کردم، به یک مرد که در تاریکی باغ صورتش معلوم نبود.
وحید پشت سرم و او... من توی بغلش بودم!
- سروش...
صدای بهتزدهی وحید من را به خودم آورد، سروش برگشته بود و دیگر اجازه نمیداد اذیتم کنند...
https://t.me/+kOA2UdaqYZowMDc0
https://t.me/+kOA2UdaqYZowMDc0
https://t.me/+kOA2UdaqYZowMDc0
عطر هلـ🍑ـــو ♪
صحنه دار 👩❤️👨 #اروتیک🔞
1 03700
Repost from N/a
- یه هم آغوشیمون نشه؟
چشم غره ای حواله اش کرده، پشت میکنم بهش. ملافه را روی تنم بالاتر میکشم و او باز میگوید:
- نیای بغلم شک میکنن. تازه عروس دوماد نامزد بازی نکنن، زشته تو این شهر.
سکوت من بادش را خالی نمیکند، نزدیک تر میشود و شرم زده ام میکند. اعتراض میکنم:
- امیر یوسف!
- ناز داری برای سکسمون؟ البته سکسم نه، یه بوسه ای، بمال بمال و لاپایی چیزی...
میچرخم به سمتش و با بغض و ناراحتی میگویم:
- من نخواستم زنت شم که تو حالا ازم سکس میخوای.
حرص میزند:
- شده، شده دیگه. بخوای نخوای زنمی گلی، باید ببوسمت، لپ مطلب باید بیام روت که بی بی باور کنه زن و شوهریم.
بغضم میشکند. دلم سکس نمیخواهد. نه حالا که علاقه ای میانمان نیست. از غفلتم سود میبرد و با احتیاط تنش را روی تنم می کشد.
- هیس، گریه نه. باور بی بی، باور خاندان عصارهاست. میخوای پدرم بفهمه، دختر دشمنش، شده عروس تک پسرش؟
بغضم می شکند. نمیخواهم، نه تا وقتی که انتقامم را نگرفته ام. سکوتم علامت رضاست و او دست پیش میبرد به سمت دکمه شلوارم که لرزان و مظلوم میگویم:
- نگاهم نکن تا تهش باشه؟ زیر پتو باشیم...
آرامشی که دارد برایم عجیب است. دستش را فرود میرود داخل شلوارم با وحشت مینالم:
- می ترسم...
بین پاهایم را از روی شورت نوازش میکند و با حال عجیبی میگوید:
- جانم! چشم... آروم پیش میرم. دردت گرفت منو بزن باشه؟؟
اجازه نمیدهد آرام باشم، آنقدر بی قراری میکنم که بالاخره بی طاقت لب هایم را به کام میکشد و اولین ضربه را می زند.
جیغ و گریهی من مصاف میشود با صدای لرزان او:
- جانم؟ مرگ امیر یوسف. بمیره برات امیر یوسف... تموم شد...
هق میزنم و ضربهی دومش جیغم را بلندتر میکند و این بار بی بی است که از پشت در کل میکشد و با شادی میگوید:
- مبارکا باشه، مبارک خاندان عصار. شیرپسرمون جیغ تازه عروسش رو درآورد، کاچی بیارید، طلا بیارید، خوشی بیارید برای عروسم...
او خوشحال است و من هق میزنم و مینالم:
- نمی بخشمت،امیر یوسف هرگز نمیبخشمتون.
امیریوسف دیوانه میشود و انگشتش را از پشت...
https://t.me/+H4gf2eOCenlkZDU0
https://t.me/+H4gf2eOCenlkZDU0
https://t.me/+H4gf2eOCenlkZDU0
https://t.me/+H4gf2eOCenlkZDU0
52830
Repost from N/a
-بلاخره زنم شدی...
سرعتش زیادی بالا بود و خیرگی بیش از حدش به جاده، وحشت به دلت میانداخت.
خواستم با صدا کردنش تلنگری به او بزنم، اما تا دهان باز کردم، گفت:
-دیگه نبینم بگی آقا. اسمم و صدا کن دهنِ خوشگلت عادت کنه.
دهان باز شدهام را بستم و از خجالت سرخ شدم، اما نتوانستم نگاهش نکنم.
سرم را سمتش چرخاندم، تا هدفش از این حرفها را بفهمم.
-مخصوصا تو تخت... دوست ندارم لذتت و ناله کنی. لذت و شهوتت باید بشه صدا. صداتم باید بگه کیاشا! هوم؟! خوبه؟
شرم و ترس بر وجودم سایه انداخت و با حسی شبیه به مرگ رو گرفتم و دیگر نگاهش نکردم.
گویا تصمیم داشت با تغییرِ نسبتها، عذاب دادنم را به شکل دیگری پیش ببرد.
-نگاه میدزدی؟ فکر کردی ازدواج کردن فقط بله دادن و حلقه گرفتنه، که پیشنهاد سایدارو رو هوا زدی؟!
در دلم هزاران هزار نفر رخت میشستند.
من از قبل زن بودم.
دختری وجود نداشت که او بخواهد، به حجلهاش ببرد.
با حس دستانش روی ران پایم و نزدیک به بدنم، قلبم از تپش ایستاد و شانهام از ترس پرید.
-آقا...
نچی کرد و دستش را نوازشوار به دکمهی شلوارم رساند.
-آقا نه. بگو کیاشا...
از پشت چشمهای شیشهایم دنبال راهی برای نجات و فرار بودم، اما او خونسرد پچ زد:
-گوشت و دادن دست گربه نادیا. از امروز کار اصلیم باهات شروع میشه.
بدنم از لمسش لذت تجربه میکرد و تمام تنم وحشت. دو حسی بهشدت متناقض، که داشتند مغزم را متلاشی میکردند.
-بگو کیاشا بشنوم.
نفسم برای لحظهای سنگین شد و دنیا پیش چشمانم تیرهوتار.
داشت اذیتم میکرد...
آگاه بود، که به لمس شدن حساسم، اما نمیدانست از رابطه وحشت دارم و تجربههای تلخ، بر تمام حسهایم غالب شدهاند. وگرنه که او حتی از صدایم متنفر بود، چه برسد به اینکه بخواهد اسمش را از دهانم بشنود.
تمام عضلاتم لحظهبهلحظه منقبضتر،
سرعت ماشین کمتر و نوازش ملایم دستش، به بدنم نزدیکتر میشد.
دستم را چنگ ساعد عضلانیاش، که پر از رگهای برجسته بود کردم و بهسختی، با بینفسی لب زدم:
-کیاشا حالم. خوب. نیست.
ماشین را گوشهای پارک کرد و بالاخره دستش را بیرون کشید و هر دو به خیسی و براقیِ سرانگشتانش خیره شدیم.
من با حسی شبیه به مرگ و او، شاید با شهوت...
نچی کرد و صدایش رنگی دیگر گرفتهبود، وقتی گفت:
-بدنت بهت خیانت میکنه.
انگشت وسطش را داخل دهانش برد و مک آرامی به آن زد و در لحظه چیزی در دلم تکان خورد و استخوانهای دستم از انقباض بیش از حد، به درد آمد.
همان انگشت خیس را روی لبهایم کشید.
-شدی دائمی تو زندگیم. خوب میخت و کوبیدی. زرنگی نادیا. اومدی خونمون شدی ناموس، حالام شدی زنم. شاهرگِ اصلیم.
ابرویی بالا انداخت.
-حالا دیگه یه تویی و دنیا، یه منم که پشتت. فقط از بخت بَدت...
فکش منقبض شد و نگاهش پر از نفرت.
-پشت و پناهِت، نمیخواد سر به تنت باشه.
انگشتش را داخل دهانم برد و روی خیسی زبانم کشید.
-کنار بیا. خودم درد میدم، خودمم میشم درمون.
https://t.me/+RyOFTp-YJb4yMjc0
https://t.me/+RyOFTp-YJb4yMjc0
https://t.me/+RyOFTp-YJb4yMjc0
https://t.me/+RyOFTp-YJb4yMjc0
https://t.me/+RyOFTp-YJb4yMjc0
https://t.me/+RyOFTp-YJb4yMjc0
#پارتواقعی
#پارت۱ رمان و سرچ کنید.♥️
📎
47110
Repost from هامیـــــــن
01:00
Video unavailable
🔮طلسم دفع بیماری 🪄
💒بازگشت معشوق و بخت گشایی و رضایت خانواده💍
💵طلسم مفتاح النقود جذب ثروت و مشتری 💎
🧿باطل السحر اعظم و دفع همزاد و چشم زخم
❤️🔥زبانبند و شهوت بند در برابر خیانت❤️🔥
✅تمامی کارها با ضمانت نامه کتبی و مهر فروشگاه
🔴 لینک کانال و ارتباط با استاد👇
https://t.me/telesmohajat
💫گره گشایی،حاجت روایی و درمان ناباروری زوجین در سریعترین زمان💫⁴
👤مشاوره رایگان با استاد سید حسینی👇
🆔@ostad_seyed_hoseyni
☎️ 09213313730
☯ @telesmohajat
1 20400
Repost from N/a
-دست و پای دختر بیچاره رو بستی انداختی تو وان آب سرد؟ به خدا کنه گناهه.چیکار کردی این طفل معصوم .
با پوزخند کامِ عمیقی از سیگار برگش گرفت و از گوشه چشم نگاهی به زیر دستش انداخت.
-دایه مهربون تر از مادر شدی جمشید!؟ تورو سننه؟ دل میسوزونی برای معشوقهی من؟!
جمشید که از لحن خشن رئیسش ترسید سر پایین انداخت و عقب رفت.
رفیق گرمابه گلستانش بود ولی امان از روزی که ان روی سگش بالا میامد.
-نه..آ...آقا...جسارت نکردم. فقط گناه داره. خودتون دیدید چقدر لاغر و ضعیفه. چند بار غش کرده از وقتی که اوردمیش اینجا.
اون قالب های یخی که دادید بندازن تو وان...بدنش عفونت میکنه...
کامی دیگری از سیگارش گرفت و همان طور که دودش را بیرون میداد به صندلی بزرگش تکیه داد و به عمد صدایش را بلند کرد.
-نکنه چشمت گرفتش؟ میخوای بهت ببخمش؟ یه معشوقهی چند شبه، یه زیرخواب...میدونی که واسم ارزش نداره.
خودش از فکر چیزی که گفت فکش به هم فقل شد و جمشید یکه خورده نگاهش کرد.
چشم و ابرویی امد و به او فهماند که حرفش منظور دار و فقط قصد ترساندن دخترک را دارد.
چه کس بود که در این عمارت نداند جانِ رئیسشان به آن دو چشم سیاه گره خورده.
چشم هایی که حاضر نبودند دل به دل مردهند و قلب عاشق شادمهر را رد میکردند.
جمشید از شرم حرفی نزد و فقط به معنای فهمیدن سر تکان و او در اوج خباثت صدایش را بالاتر برد تا خوب به گوش دخترک لرزان برسد.
-حالا که فکر میکنم جا داره امشبم پیشم باشه...فردا فردا بیا ببرش برای خودت. دیگه نمیخوامش.
گفت و نفهمید چگونه قلب دخترک در میان همین وان یخ زد.
دندان هایش چیلیک چیلک به هم میخوردند و بی صدا هف میزد.
چون اجازه نداده بود ببوسدش تنبیهش کرده بود.
گفته بود نامحرم است و مرد در اوج خشم او را لخت عور کرده و درون وان پر اب یخ انداخت.
جمشید که از اتاق بیرون رفت سیگارش را خاموش کرد و با قدم هایی شمرده و پر ابهت به سمت حمام رفت.
فکر میکرد تا همینجا کافی باشد.
در را که باز کرد، از دیدن تنِ بی حال و لرزان دخترک قلبش مچاله شد.
حتی جانِ سر بلند کردن نداشت.
پوست سفیدش از سرمای اب سرخ سرخ شده و بلعکس صورتش مانند گچ سفید شده بود.
دست از شانه هایش گرفت تا بلندش کند و دخترک بدتر لرزید.
-س..س..رده...تو...رو...خدا...
قلبش از لحن دردمند و مظلوم دخترک مچاله شد و دندان هایش را روی هم کلید کرد.
-تموم شد....میتونی بیای بیرون....
چشم های پر اشک دخترک که روی صورتش خیره ماند اب دهانش را بلعید.
لعنت...لعنت به او که باعث میشد اینگونه ازارش دهد.
-دستتو بیار بالا تا طنابو باز کنم.
و دخترک به جای اجرای فرمان بیشتر در وان فرو رفت و بی جان نالید
-نمی....تونم...بدنم...حس..نداره...
در یک حرکت تن دخترک را بالا کشید و ناخوداگاه غرید
-لعنت بهت...لعنت بهت که عشق منو به خودت نمیبینی و از داشتن لبات محرومم میکنی. لعنت بهت که باعث میشی تویی جونمی رو عذاب بدم تا شاید راضی شدی با دلم راه بیایی...
گفت و اما دخترک به جای جواب دادن سرش روی دست های مرد شل شد و به عالم بی خبری فرو رفت.
ترسان تکانی به تنش داد و نامش را لب زد
-سپیده...بیدار شو....
جوابی نگرفت و با دست هایی که میلرزید دست روی نبضش گذاشت.
کند میزد و او ناخوادگاه از ته دل عربده کشید
-جمشیدددددددددد؟ دکتر رو خبر کنیدددددد
https://t.me/+lfgT5XLC58RjYjhk
https://t.me/+lfgT5XLC58RjYjhk
https://t.me/+lfgT5XLC58RjYjhk
https://t.me/+lfgT5XLC58RjYjhk
https://t.me/+lfgT5XLC58RjYjhk
58510