⫶قـٺـلـگـاﻫ
⁵⁹ -مقصر مـــا نبودیم🖤⫶ «برای دسترسی به فیک های تموم شده،سنجاق چنل رو چک کنید⚡» «ڇـنـل نـاݜـنـاس» https://t.me/+c1u4d0DOCCM4NzI0
Mostrar más717
Suscriptores
Sin datos24 horas
-47 días
-2930 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
بچه ها قوس قزحو یادتونه؟
قراره این ور ادامه بدیمش❤️🔥🌝
-موهیتو
مـوهـیـٺـویِمـن ˑ ִֶָ
¹⁸ ◃𝐌𝐎𝐇𝐈𝐓𝐎 𝐘𝐄 𝐌𝐍🍸៹ ¦بـرای پیداکردن شات هاسنجاق چنلروچک کنین❤️🔥𖥨 𝑾𝒓𝒊𝒕𝒆𝒓𝒔🩸: ◃A-M៹ ◃Fench៹
29400
چون روند پارت گذاری خیلی دیر به دیر شده اصلا روم نمیشه بیام🥲..
انتظار نظر دادن و انرژی و اینام ندارم
فقط امیدوارم به دلتون بشینه 🫂🤍.
ولی اگه حرفی بود درخدمتم🫀
https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-871646-069mtZd
برنامه ناشناس
بزرگترین ، قدیمیترین و مطمئنترین بات پیام ناشناس 📢 کانال رسمی و پشتیبانی 👨💻 @ChatgramSupport
24900
#𝗣𝗮𝗿𝘁40
═══════ •❅• ═══════
بالا سرش وایسادم،
هنوز چشماشو باز نکرده بود تا قلبمو اروم کنه.
جریان استرس و شوک چندین دقیقه پیش هنوز تو رگام جاری بود.
دست سمت موهای طلاییش بردم که معلوم نبود تا چند وقت دیگه فرصت لمسشونو دارم.
+میگفتن عشق معجزه میکنه،
یه کاری میکنه زندگیت از این رو به اون رو بشه، دیوونت میکنه، دنیات عوض میشه...
ولی من باور نمیکردم!
من عشق و باور نمیکردم تا وقتی وارد زندگیم شدی،
با این موهای طلاییت، چشمای عسلیت خورشیدی بودی که به خونهی تاریک دلم تابید.
قلبی که داشت یخ میزدو گرم کردی...
من با تو فهمیدم زندگی یعنی چی امیر!
تویی که برام زندگی رو معنادار میکنی.
هنوز خیلی چیزارو بهت نگفتم،
هنوز خیلی کارا باهم نکردیم،
هنوز کلی ارزو داریم که خاطره نشدن.
بخاطر قلب عاشقم و دل خودت طاقت بیار همه کسم!
خم شدم و بوسهی طولانیای روی پیشونیش کاشتم.
دلم میخواست تو بغلم بگیرمش و کل روز از عطر تنش نفس بکشم.
کنارش رو صندلی نشستم و دستشو بین دستام گرفتم.
رو تک تک انگشتاشو بوسیدم و کف دستشو به صورتم چسبوندم.
نمیدونم چقدر زل زدم بهش،
چقدر تو دلم ایه و سوره خوندم و از خدا خواستم برام نگهش داره،
نمیدونم چقدر قربون صدقهی خوشگلیاش رفتم ولی از یه جایی به بعد ناخواسته وارد دنیای تاریک خواب شدم.
.
.
.
با حس نوازش دستی روی صورتم چشم باز کردم.
بیدار بود...
به هوش اومده بود.
سریع سرمو بلند کردم که باعث درد وحشتناک گردنم شد.
بی توجه بهش نگاهمو به چشماش دوختم.
+قربونت برم، جون به لبم کردی که تو...
لبخند قشنگی زد و'خدانکنه ای زیر لب گفت.
نگاهی به دستاش کردم که خالی از سرم بود.
+تموم شد؟
-اره، دکتر اومد چکم کرد گفت جلسه اول تموم شده منتظر بودم بیدارشی بعد بریم.
+لازم نیست بستری شی؟ وایسا از دکتر بپرسم.
خواستم بلند شم که دستمو گرفت.
-نمیخوام رهام!
با چشمای مظلومش نگاهم کرد.
-میخوام پیشت باشم، اینجا نه من نه تو راحت نیستیم، دلم میخواد بریم خونمون.
نتونستم مانع کشیدگی لبهام شم باشنیدن کلمه اخرش...
کمکش کردم رو تخت بشینه و بالا تنشو تو اغوشم گرفتم.
+من دور خودت و حرفای قشنگت بگردم باشه؟
-سرگیجه میگیریا!
خندهای کردم و عقب اومدم.
+تاوان این شیرین زبونیاتو خونه پس میدی اقا پسر.
چشمکی زد و خندید.
خدایا؛
یه ادم چقدر میتونه دلبر باشه؟
قلبم از شدت نتونستنش درحال ذوب شدن بود.
236057
#𝗣𝗮𝗿𝘁39
═══════ •❅• ═══════
از جام بلند شدم و بالاسرش وایسادم.
+جانِ دلم، اروم باش؛ الان دکترو خبر میکنم باشه؟!
با استرس و نگرانی شدیدی که وجودمو دربرگرفته بود سمت در رفتم ولی نیمهی راه توقف شدم.
دستمو بین دستاش حبس کرده بود و اجازهی رهایی نمیاد.
برگشتم و به چهرهی رنگ پریدش نگاه کردم.
+الان میام خب؟ دستمو ول کن عزیزم، میام سریع...
نه تنها راضی به رها کردنم نشد بلکه انگشتام محکم تر بین انگشتاش فشرده شدن.
-بیا... بیا جلو...
سمتش رفتم و در همون حین فریادم تو بیمارستان پیچید که خواستار حضور پزشک بودم.
با نزدیک شدن بهش، چشم به عنبیههای تیره رنگم سپرد.
-بهم بگو...
عاشق نبودم اگه منظورش رو از توی چشماش نتونم بخونم.
+نه! هر وقت خوب شدی!
بیجون لب باز کرد.
-فقط بگو؛
میخوام بشنومش...
درمونده با اعصابی متشنج و دست و پای لرزون باز تسلیم چشماش شدم.
+میگم ولی حق نداری بیجواب ولم کنی؛
دوسِت دارم امیر، عاشقتم، خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر کنی...
دیدم،
با چشمای خودم دیدم گل لبخندی که رو لبای کبودش نقش بست ولی این خنده تا وقتی برام شیرین بود که چشمای عسل مانندش بسته نشده بودن و گرهی انگشتاش شل...
با ناباوری نگاهش کردم.
+نه، نه، امیر نه، نهههههههه...
.
.
.
عین دیوونهها طول راهروی نسبتا بلند بیمارستانو طی میکردم.
اون چشماش، اون لحن، اون نگاه، گویای چیزای خوبی نبود...
با ورود پرستارا و خارج کردنم از اون اتاق، حجوم افکار منفی به مغز و قلبم دو برابر شده بود و دیگه توانایی کنترل اشک چشمامو نداشتم.
من جونم به نفسهای اون پسر بند بود و پسرک بیرحمم لبخند خستهی چند دقیقه قبلش رو تو ذهنم حکاکی کرده بود و خنجر میزد به قلب عاشقم.
با خارج شدن دکتر از اتاق به سمتش حجوم بردم.
زبونم به کف دهانم چسبیده بود و قدرت حرف زدن رو ازم گرفته بود.
هر ادم عاقلی از روی قیافم متوجه میشد حرفامو پس چشم دوختم بهش.
*نگران نباش پسر، حالش بهتره، بیهوشه ولی به زودی هوشیاریشو بدست میاره، بدنش ضعیف تر از اون چیزی بود که فکر میکردیم...
با حس باز شدن مجاری تنفسیم اکسیژن وارد ریههام شد.
مرگ رو لمس کردم و لحظهی اخر قافلهش از کنارم رد شد.
ترسناکه برام؛
من از بودن و نبود امیر میترسم
من از تنهایی عاشقی کردن میترسم!
23700
برای تولد مائده کوچولو🫧🥲؛
https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-871646-069mtZd
برنامه ناشناس
بزرگترین ، قدیمیترین و مطمئنترین بات پیام ناشناس 📢 کانال رسمی و پشتیبانی 👨💻 @ChatgramSupport
309029
#𝗣𝗮𝗿𝘁38
═══════ •❅• ═══════
از بعد بوسهی یهوییش تو اشپزخونه به چشمام نگاه نمیکرد و از دستم فرار میکرد.
میدونستم خجالت میکشه و این موضوع هم حس قشنگی ته دلم بوجود اورده بود و هم باعث خندم میشد.
سعی میکردم نخندم و عادی باشم تا بیشتر معذب نشه.
لباساشو پوشید و سریع از اتاق رفت بیرون.
منم با برداشتن وسایل لازم دنبالش رفتم.
نزدیک در وایساده بود و با نزدیک شدنم دستشو روی دستگیرهی در گذاشت تا بازش کنه.
سریع بازوشو گرفتم و سمت خودم برشگردوندم.
بوسهی سبکی رو لباش کاشتم.
+خجالت کشیدن نداریما!
دستشو توی دستم گرفتم و باهم از خونه خارج شدیم.
سوار اسنپی که گرفته بودم شدیم و سمت بیمارستان حرکت کردیم.
.
.
.
حتی با لباس ابی رنگ بیمارستان که تنش کرده بودن زیباییش نمایان بود.
الهه است یا ادم رو نمیدونم...
ولی بیشک دلرباترین موجود روی زمینه.
از دکتر اجازه گرفتم تا تو اولین جلسهی شیمی درمانیش کنارش باشم.
میگفتن درد زیادی داره،
دلم نمیخواست این دردهارو تنهایی به دوش بکشه،
هرچند که کار خاصی ازم برنمیاومد.
روی تخت نشسته بود و با حالت کیوتی بهم نگاه میکرد.
کلاهی که همراه لباس ایزوله بهم داده بودن رو سرم گذاشتم و وارد شدم.
پرستار و دکتر مشغول اماده سازی داروهاش بودن.
روبه روش وایسادم و دستاشو بین انگشتام قفل کردم.
+پسرکم قویه دیگه مگه نه؟
با لبخند سری به نشونه مثبت تکون داد.
نگاهی به اطراف کردم و با دیدن مشغول بودنشون سریع خم شدم و بوسهی محکم و سریعی به لبهاش زدم.
با لپای قرمز و چشمای درشت شدش نگام کرد که خندهای کردم.
با نزدیک شدن دکتر، رو صندلی کنارش نشستم.
*امادهای گل پسر؟
-بله...
دراز کشید و اون سوزن بیرحمانه وارد پوست دست ظریف و حساسش شد.
دست مخالفش رو توی دستم گرفتم و با فشار دادنش سعی کردم لاقل براش کمی دلگرمی باشم.
*تا بدنت بهش عادت کنه طول میکشه، من همین اطرافم هر اتفاقی، تاکید میکنم هر اتفاقی افتاد خبرم کنین، البته خودم هر چند دقیقه یه بار میام.
با تایید حرفش توسط من از اتاق بیرون رفت.
برگشتم سمتش:+خوبی عزیزم؟
-اره.
راست میگفت،
اوایلش خوب بود ولی بعد چند دقیقه انگشتای باریکش دستمو چنگ زدن.
نگاهی به چهرش انداختم و با دیدن اخمای توهمش و دندونای روهم چفت شدش ترسیدم.
266026
#𝗣𝗮𝗿𝘁37
═══════ •❅• ═══════
آروم بالاسرش نشستم و شروع کردم به نوازش موهای طلاییش که معلوم نبود تا چندوقت دیگه میتونم لمسشون کنم.
باید بیدارش میکردم...
خم شدم و بوسهای رو جفت پلکهاش کاشتم.
لرزش مردمکهاش نشون از بیدار بودنش میداد.
+نمیخوای با خورشیدِ چشمات روزمو روشن کنی؟
با حرفم کمکم مژههاشو ازهم فاصله داد.
لبخند کمجونی رو لبام نشوندم.
+باید بریم.
سرشو تکون داد و با کمکم از جاش بلند شد.
دستای ظریفشو به اغوش انگشتام سپردم و با لبخند معنا داری به چشماش خیره شدم.
+من کنارتم، همه جا و در همه مکان!
خندهی قشنگی کرد و بوسهای رو پیشونیم کاشت.
خشک شده تو جام نگاهش کردم.
با خندهی شیرینش ازم جدا شد و سمت سرویس رفت.
+همینجوری نمیتونم زیباییاتو تحمل کنم دلبریام یاد گرفتی؟!
نمیدونم صدامو شنید یا نه...
از جام بلند شدم و سمت اشپزخونه رفتم.
صبحونهی مقوی و سبکی براش اماده کردم که از راه رسید.
با لحن پرانرژیای لب زد.
-رههاممم...
+جانِ رهام
با لپای قرمز شدش نزدیکم شد.
برگِ گلِ پاک من.
با پیچیدن دستاش دور کمرم، تو اغوشش فرو رفتم.
قصد کشتمو داشت امروز!
-مرسی بابت همه چی.
بینی مو به موهاش رسوندم و از عطر ناب تارهای طلاییش نفس کشیدم.
+بیا بشین دورت بگردم اینقدر قلب منو بازی نده با دلبریات.
سمت میز هدایتش کردم و بعد نشستنش سمت تلویزیون توی سالن رفتم.
موزیکی که انتخاب کرده بودم رو گذاشتم و صداشو کمی بالا بردم تا به اشپزخونه برسه.
فهمیده بودم که موزیک حس خوبی بهش میده.
برگشتم سمتش که با لبخند بزرگ نقش بسته رو لباش مواجه شدم، چی میخواستم از دنیا جز این؟
کنارش نشستم تا مطمعن شم صبحونهشو کامل میخوره.
-یه جوری تو قلبم گمشو که دست هیچکسی بهت نرسه، یه کاری یه راهی یه جوری که من فقط دست خودم برسه...
با شنیدن صداش
زیر لب همراهیش کردم؛
+یه جوری تو قلبم گمشو که هیچکسی دیگه پیدات نکنه،
اخه تورو هرکی میبینه نمیشه یه عمری نگات نکنه.
نگاهشو به دست چشمام سپرد که خیره به مردمک عسلگونش ادامه دادم:
+یه عمرو میبارم اگه بارون و پاییزی بخوای،
من جونمو میدم برات از من اگه چیزی بخوای...
با نشستن ناگهانی لباش رو لبام ضربان قلبم اوج گرفت.
نمیبوسید ولی همین لمس برام کافی بود تا بفهمم تا چه اندازه روش تاثیر گذاشتم.
25700
Elige un Plan Diferente
Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.