cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

دلربا و معراج عاشقانه پلیسی

#جذاب_ترین_رمان_ازدواج_صوری 🔞سرگرد خشن و عسل کوچولوش🔥 🔥خطر کراش یافتن روی شخصیت مرد داستان🤤 🟣پلیسی عاشقانه ⚪ازدواج اجباری رمان دومم همخانه استاد👇🏻 https://t.me/+HnEgGz48YvU5OGQ8 ⚪بهار حلوائی | نویسنده هشت رمان چاپی و مجازی🟣

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
3 480
Suscriptores
-224 horas
-347 días
-13730 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

Repost from N/a
من طنینم زن یکی از بزرگ‌ترین #قاچاقچی‌های کشور که یه شب تو عالم #مستی سر من #شرط بندی کرد منو تو #قمار به یه جوون تازه وارد باخت و من وارد عمارت #شهریارشریعتی شدم، مردی که از من و خانواده‌‌م نفرت داشت. همیشه یه عکس بزرگ از زنش که #خودکشی کرده بود روی دیوار بود. زنی که بعدا فهمیدم شوهرم بهش تج'اوز کرده بود... بدون این‌که خبر داشته باشم طعمه‌ی انتقامش شدم و... 🔥 https://t.me/+YohgMVB8HWwyZmI0 https://t.me/+YohgMVB8HWwyZmI0ظرفیت عضویت فقط برای ۵۰ نفر بعد لینک باطل میشه ❌ ۱۰صبح
Mostrar todo...
👍 2
Repost from N/a
Photo unavailable
امیر سلطانی پسری جذاب و خوشتیپ....😮‍💨 پسری که یک اتفاق تلخ باعث تغییر زندگی و آینده اش میشه .... با کشته شدن برادرش توسط رفیقش مجبور به جدا شدن از نامزدش میشه و باید با خون بس ای که وارد عمارتشون میشد تن به ازدواج میداد....😮❗️ خون بس ای که پدر امیر برای گرفتن انتقام از قاتل پسر کوچیکش وارد عمارتش میکنه و امیر هم به دلیل گرفتن انتقام خون برادرش و سرد شدن دل سوختش قبول میکنه و از عشقش جدا میشه و با اون دختر ازدواج میکنه و شبش باید دستمال خونی که رسمشونه تحویل مادرش بده و....🔞💔 https://t.me/+xwLaZCLhCmRjM2M0 ۹صبح عضویت محدود است🚷
Mostrar todo...
👍 1
Repost from N/a
- چند سالته ؟ - هفده. - خوبه. - #دختری؟ قهقهه ای زد! - نه بابا... - یادت اولین بار با کی این اتفاق افتاد؟ - مهمه؟ - معلوم که نه! محض کنجکاوی. - اولین بار #شوهر مامانم بعد از یه بد #مستی سراغم اومد، حالش دست خودش نبود، نمی دونم چی خورده بود یا کشیده بود!  فقط 13 سالم بود،  بعدش خیلی ابراز پشیمونی کرد حتی به گریه افتاد،  اما بارهای بعد، نه دیگه پشیمون بود نه اشکی تو چشماش... https://t.me/+iedVt8VPC982OTE0 لینک فقط برای ۱۵نفر فعاله😰 ⚠️لینک ساعت ۱۲شب باطل میشه دوستانی که لینک این ذخیره کردن سریعی عضو بشن⚠️ این رمان حاوی صحنه‌های باز است لطفا فقط افراد بالا ۱۸+ عضو بشن🚷🚸 ۲۴
Mostrar todo...
Repost from N/a
#عشقی_احمقانه_و_ممنوعه_بین دوتا_اخوند_زاده عشقی که جونشون رو توی #خطر میندازه‼️ حالا چی میشه اگه بفهمه، اون پسر از جنس متفاوتیه قابلیت بارداری داره❓ و فکر کن توی این گیر و دار،با راز هایی روبه رو بشن که ریشه توی گذشته داره‼️ زندگیشون پر از چالشه، میتونن پشت سر بذارنش و یک پایان خوب رقم بزنن⁉️ ⭕️یک رمان متفاوت در سبکِ خودش https://t.me/+OiSFW-k4dthlN2U0 عضویت فقط برای ۵۰نفر😰 ⚠️لینک ساعت ۱۲شب باطل میشه دوستانی که لینک این ذخیره کردن سریعی عضو بشن⚠️ این رمان حاوی صحنه‌های باز است لطفا فقط افراد بالا ۱۸+ عضو بشن🚷🚸 ۲۴
Mostrar todo...
Repost from N/a
من مهانم یه دختر #نازو تو دل برو که با قلم مهتا کل دنیا رو به آتیش کشیدیم و حالا تو دنیا فقط یه آرزو داشتم اونم اینکه فک ریسمو به خاک بمالم اون آدم #مغرور وخودرای رو بی حیثیت کنم و به همه ثابت کنم مرد نیستو اصلا چیزی به اسم #هورمون تو وجودش نداره ، اما درست وقتی جلوی همه بهش گفتم من به #مرد بودنت شک دارم جوری بهم ثابت کرد که 🔞🔥 .... https://t.me/+iedVt8VPC982OTE0 🚫عضویت محدود فقط ۱۰۰نفر تا چند دقیقه دیگه لینکش خودکار باطل میشه دوستانی که لینک رو ذخیره کردن زود عضو بشن که قرار ۶ساعت دیگه لینک این رمان باطل میشه 🚫
Mostrar todo...
👍 1
#۲۵۰-۲۵۱ ابرو بالا انداختم و نمایشی گفتم: - واقعا؟! من فکر می‌کردم بانو کاترین ملکه ی کل باشن...من می‌ترسم اگر بخوام جای ایشون رو یک شبه بگیرم...حتما سرم رو زیر آب می‌کنن. من فقط یه مربی ساده ی رقصم که تازه یه شب از برنامه رو اجرا کردم و حتی به دنگ و فنگ اون خونه و کارها وارد نیستم. مطمئنین خواب نیستم؟! چطوری اینقدر زود رسیدم به پله ی آخر؟! لبخندی زد و جرعه ای نوشید. - گفتم که...دلیل این موفقیتت چشم های فوق العاده زیبا و آشناته که با دیدنش تمام وجودم رو به آتیش کشونده! نترس! کاترین تمام این سال ها فقط یه دستیار قابل اعتماد بوده برام، خواسته اما نتونسته چیز بیشتری باشه برای من! باز جلو آمد و روی موهایم دست کشید. - من فعلا به یه سوگلی نیاز دارم که بتونه آرومم کنه. اونم بعد چندین سال... عجیب بود! این همه سال یعنی کسی را برای گرم کردن تختش نداشته و حالا من باید در دامش بیافتم؟! اخم کرده انگار که چیزی یادش افتاده باشد سرش را به سمتم برگرداند‌. - رامتین گفت بکر نیستی؟ آره؟! لب تر کردم. چه می‌گفتم؟ اگر می‌گفتم بکرم بیشتر برای تصاحبم وسوسه می شد و اگر می‌گفتم نیستم راحت تر حریمم را می‌شکست. کمی ترسیدم! این دیگر معراج نبود که با چندتا مشت و لگد تنم را کبود کند. این مرد دنبال معشوقه بود! - من...من دوست پسرم داخل همین گروهه...خواهش می‌کنم بذارید برم پیشش... اخم هایش را در هم گره زد و جامش را تا ته نوشید. - این چیزارو شنیدم. خودت می‌گی دوست پسر! دو روز می‌تونی فراموشش کنی، وقتی من اینجام به زیر دستام نگاه کنی؟ عجیب نیست؟! بعد زیر لب با حرص زمزمه کرد. - کاترین این همه سال نتونست منو تصاحب کنه این واسه من طاقچه بالا می‌ذاره! کاترین گلویش پیش این مرد گیر کرده بود؟! اصلا اسمش چه بود؟! - ببخشید آقا... تعللم را که دید کج خندی زد و با غرور در چشمانم خیره شد. - تیرخش خان! تیرخش؟ در تمام پستوهای ذهنم دنبال این اسم گشتم تا جایی از پرونده پیدایش کنم اما هیچ کجا نبود که نبود! جز قیافه و چشمان آشنایش چیز دیگری برایم قابل درک نبود. اشاره ای به من زد. - تمام مدت می‌خوای همونجا وایسی؟! بشین؟! به تخت سلطنتی اش اشاره زد. حس این را داشتم که به اتاق سلطان سلیمان شرف یاب شده ام! تختی فیروزه ای و طلایی با پرده های طلایی رنگ در چهار گوشه اش! پنجره ها تماما پرده های ابریشمی فیروزه ای و فرش حدودا بیست متری فیروزه ای رنگ که مشخص بود سفارشی برایش بافته اند. شکوهش آنقدر زیاد بود که حتی چشم من، دلربا دلیری، سروان اداره ی آگاهی را بگیرد و این پول مگر چه چیزی داشت که این همه خواهان پیدا می‌کرد؟! زبان روی لبم کشیدم و مردد گفتم: - می‌شه حداقل به مسیحا خبر بدین که من پیش شمام؟! پوزخندی زد و ابرو بالا انداخت. از این تمسخرش هیچ خوشم نیامد. - لابد لازم نبوده بدونه که رامتین صحنه ی دزدیدنت رو تدارک دیده. پلک برهم کوبیدم و گفتم: - پس می‌شه ببینید زنده اس یانه؟! خیلی دلم شور... دستش را بالا گرفت و با لحن تندی در صورتم براق شد. - خبر می‌گیرم اما یادت باشه باید از ذهنت بیرونش کنی، فهمیدی؟! به ناچار سر پایین انداختم و با غم تکان دادم. من اینجا؟ دیگر راه فراری جز مرگ داشتم؟! انگشترم هم میان سینه ام نبود! حتی دلم نمی‌خواهد فکر کنم که چه کسی و چطوری انگشتر را از جاسازم بیرون کشیده! پوزخندی به خودم زدم. «کجای کاری دلی خانم؟! تا چند لحظه ی دیگه باید تخت جناب پادشاه و گرم کنی!» از تصورش نفسم گرفت! دیگر پای آبرویم در میان بود کاش می‌توانستم عین دخترکان ترسیده خودم را به زمین و زمان بکوبم و بگریزم و قید این انتقام را بزنم اما نمی‌شد، باید انتقامم را می‌گرفتم...اگر این مرد ققنوسی باشد که دستور مرگ پدر و مادرم را صادر کرده باشد، بی شک روی همین تخت جانش را می‌ستاندم. منتظر نگاهم می‌کرد. به جای تخت روی کاناپه ی فیروزه ای نشستم و دستپاچه یکی از کوسن های طلایی رنگ را روی پایم گذاشتم و دستم را در ریش ریش هایش فروبردم. پوزخندی زد و کنارم نشست. زانوهایش را از هم فاصله داده بود و باز نشسته بود. تکیه اش را به کاناپه زد و از جامی که دوباره پر کرده بود، نوشید. - زیادی از من می‌ترسی دختر...مگه تو نمی‌دونی پا تو چه راهی گذاشتی که حالا برای من ادای قدیسه هارو در میاری؟! سر برگرداندم و جدی نگاهش کردم. هزاران هم نوع مرا به کام مرگ و خودکشی می‌فرستاد و حالا خوش‌خوشانش بود؟! - من فقط قرار بود رقص تمرین بدم، همین! قرار فروختنم نبود... شانه بالا انداخت. - الانم فروخته نشدی! اومدی برای رئیست برقصی و راضیش کنی! همین!
Mostrar todo...
73👍 10🥰 5
Repost from N/a
من دختری که خان‌زاده بودم عاشق فردی شدم که هیچ کس باور نمیکرد من مغرور یک روزی عاشق بشم همه در شوک بودند چون من عاشق یک رعیت‌زاده شده فردی که همه با دیدنش… https://t.me/+OiSFW-k4dthlN2U0 از دور میبینمش، هنوز هم مثل قدیما به زیباییه شبنمیِ که #عکس #ماه و درون خودش قرار داده، هنوز هم به لطافت یک تا موی گربه اس، هنوز هم به درخشندگی کرم شبتابِ #تاریکی هاس، هنوز هم همونقدر خاص و دلربا، برای #دختر خانزاده است عضویت محدود فقط برای ۵۰نفر😰 توجه فقط افراد ۱۸ سال به بالا عضو بشن🔞 ⚠️لینک ساعت ۱۲شب باطل میشه دوستانی که لینک این ذخیره کردن سریعی عضو بشن⚠️ ۲۰ بپاک
Mostrar todo...
👍 1
Repost from N/a
- متاسفانه بچه‌تون #سقط شده!😱😱 حس کردم درست نشنیدم! - چی گفتید؟ - گفتم بچه‌تون سقط شده! ضربه‌ای که به #شکم همسرتون وارد شده، باعث سقط بچه شده! جنین خیلی کوچیک بوده که با همین ضربه سقط شده!🥺🥺🥺 جون از تنم رفت! پرواز #حامله بوده؟ - شما نمی‌دونستید باردارن؟ سرم رو به چپ و راست تکون دادم که گفت: - حدس زدم! آخه اصلاً سوالی راجب #جنین نپرسیدید! از جام بلند شدم و خواستم از اتاق خارج بشم که اتاق دور سرم چرخید و با زانو روی زمین افتادم! #من_چیکار_کرده_بودم؟؟؟؟ #من_قاتل_بچه‌مون_شدم😭😭😭 #پارت۱۹۱ #چک_کن_نبود_لف_بده https://t.me/+QcuvQhGG1uUxNDRkهشدار خوندن این رمان به دلیل اتفاقات دلخراش برای افراد دارای مشکل قلبی توصیه نمیشه❌ ⚠️این چنل دارای محدود عضویت دارد تا ۱۸ ساعت اینده لینک باطل میشه دوستانی که لینک رو ذخیره کردن زودتر عضو بشن تا لینک باطل نشده⚠️ ۱۹بپاک
Mostrar todo...
👍 1
Repost from N/a
اتریسا دختر نابغه ایرانی در گیر مافیای دورگه مسکو میشه ❌ ❌ سرشو به گردنم نزدیک کردو پچ زد : زود باش تا صبح وقت نداریم!! اب دهنمو از نزدیکی بیش از حدش قورت دادم و لب زدم : دارم کارمو میکنم! اینجا خیلی گرمه نمیتونم تمرکز کنم!! عصبی لب زد : اگه جناب عالی زودتر سیستمو از کار مینداختی الان توی کمد قایم نشده بودیم!! حالام اون برق های کوفتی رو قطع کن!! بخاطر گرما توی بغل رِوُن تکون خوردم که با حس کردن یه عضو سفت با چشمای گرد شده برگشتم سمتش!! عصبی و خمار پچ زد : دیونم نکن بچهه کم تکون بخور! سرش نزدیک تر شد و.......❤️‍🔥 https://t.me/+lKtP8JvHwJRkMGE8 عضویت فقط برای ۵۰نفر😰 ⚠️لینک ساعت ۱۲شب باطل میشه دوستانی که لینک این ذخیره کردن سریعی عضو بشن⚠️ ۱۸بنر رو بپاک
Mostrar todo...
Repost from N/a
آتریسا ملکی🔥 دختری #هکر و با هوش که عاشق مافیای دورگه مسکو میشه رِوُن مردی #جدی و #خشک که به هیچی جز کارش اهمیت نمیده و دورش پر از دختر های روسیه و اتریسایی که تحمل دیدن رِوُن با دخترارو نداره دیگه تحمل نمیکنه و یه شب تموم دختر هارو فراری میده و رِوُن اون شب با خود اتریسا میخوابه🔞❤️‍🔥 و این میشه شروع....... ❌عضویت محدود https://t.me/+lKtP8JvHwJRkMGE8 ۱۵
Mostrar todo...
👍 4