سحرگاه برزخ..!
در معبرِ قتلِ عام، شمعهای خاطره افروخته خواهد شد -احمد شاملو ~~~~~~~~~~~~~~~~ رمان بیانتها: اتمام✔️📖 رمان سحرگاه برزخ: در حال تایپ..🌱✍🏻 ~~~~~~~~~~~~~~~~~ قلم: دلارام «برای خوندن پارت اول رمان بیانتها به پین ها مراجعه کنید»
Mostrar más189
Suscriptores
Sin datos24 horas
-47 días
-1030 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
Repost from N/a
عاشقپسرعموشامیرمقارهسولیبادختردیگه....
امشب دلشوره عجیبی #داشتم...
خیلی #آشفته بود!
با #حرفی که عمو زد ضربان #قلبم رفت بالا..
باورم نمیشه که داره حلقه دست یه دختر دیگه میکنه🙂💔🫠🫠🫠🫠🫠
برای خوندن ادامه رمان بیا اینجا👇🏻👇🏻👇🏻
https://t.me/+ux-udX0tUO0zMTNk
https://t.me/+ux-udX0tUO0zMTNk
600
Repost from N/a
امیرمقارهبانامزدشدعواشمیشه و...😐😭
با #تعجب بهم زل زده بود #تکخندهای زد و گفت:
_داری #هذیون میگی؟این #چرندیات چی بود؟
از #خجالت سرم رو #پایین انداختم و گفتم:
_همش #حقیقت بود
#یهویی از جاش بلند شد و داد زد:
_چی داری میگی؟مگه #خاله بازیه؟تو با خودت #چی فکر کردی؟؟
از دادی که زد ترسیده تو خودم جمع شدم
که یهو..😭
برای خوندن ادامش کلیلک کن🫢💔👇
https://t.me/+ux-udX0tUO0zMTNk
https://t.me/+ux-udX0tUO0zMTNk
300
Repost from N/a
Photo unavailable
امیرمقارهپسریکهعروسیعشقشومیبینه...🙂💔
خیلی تو اون لباس #سفید عروسی خوشگل شده بود،قرار بود من جای اون پسر لباس دامادی پوشیده #باشم و کنارش از تهِ دل #بخندم
https://t.me/+ux-udX0tUO0zMTNk
روایت پسری که عشقش ازدواج میکنه ولی...
500
Repost from N/a
عاشقپسرعموشامیرمقارهسولیبادختردیگه....
امشب دلشوره عجیبی #داشتم...
خیلی #آشفته بود!
با #حرفی که عمو زد ضربان #قلبم رفت بالا..
باورم نمیشه که داره حلقه دست یه دختر دیگه میکنه🙂💔🫠🫠🫠🫠🫠
برای خوندن ادامه رمان بیا اینجا👇🏻👇🏻👇🏻
https://t.me/+ux-udX0tUO0zMTNk
https://t.me/+ux-udX0tUO0zMTNk
300
Repost from N/a
قصهیفوتپدربزرگامیرمقاره🙂🖤
پسری که #بیجون کنار #دیوار افتاده و از شدت #درد حتی نایی برای #گریه هم نداشت...
از گوشه ی ابروهایش خون میچکیدو میچکید...
با #چشمایعسلیش #گیج به آخرین #دیدار نگاه میکرد
دریغ از لحظه ای #پلک زدن!!
جوری چشماش را باز نگه میداشت که انگار دیگه قرار نبود ببینه...🩸💔🖤👇👇👇👇👇
https://t.me/+pZNqT4cyWcs3YWQ0
300
✦New part✦
{لکه سیاه..}
~حمایت کنید~
"Comment:
http://t.me/HidenChat_Bot?start=5903766122
••°°••°°••°°••°°••°°••°°••°°••
••°°••°°••°°••°°••°°••°°••°°••
"Answers:
https://t.me/+Fyqj9LXYG1k2N2E0
••°°••°°••°°••°°••°°••°°••°°••
••°°••°°••°°••°°••°°••°°••°°••
2400
~قسمتِ هشتاد و هفت√
°•° •°•° •°•° •°•° •°•° •°•°
"02:30به وقت ایران- منزلِ شخصی"
-رها صدر:
°•° •°•° •°•° •°•° •°•° •°•°
- رها با شمارش من میدوییم!
یک.. دو.. سه!
با صدای گلوله با ترس از خواب پریدم.
به اطراف نگاه کردم..
کاش کابوسی که از این به بعد میبینم رو درک نمیکردم!.
من تو برزخ گیر کردم، نمیدونم باید از کی متنفر باشم!؟
از کی انتقام بگیرم؟
- انتقام؟ رهای من اهل صلح بود!
صدایی که از سمت راست اومد توجهم رو جلب کرد سمتش برگشتم و نگاهم به رامین افتاد!
- رامین میشه برگردی؟
لبخند گرمی زد
- من پیشتم تا وقتی که تو بخوای!
قول میدم..
اشک روی صورتم رو پاک کرد و خندید
- انتقام چیز خوبی نیست رها، کسی که عشق ما رو خاموش کرد خودش هم سوت میشه میره!
عشق مقدسه..
- ولی مقدس بودنش چه فایدهای برای من داره وقتی تو نیستی؟
- شاید چون تلخه مقدسه!
- پس باید فحش بدم به این تقدس؟
- صبوری کن!
به جای من تو راه مو ادامه بده، نذار خونم رو مثل خونِ بابام پایمال کنن!
پا به پای خوبی بری میبینی که خوبی زیادتر از بدیِ..
تموم میشه فقط ازت انتظار دارم تو پایان خوش بدی به داستانمون.
اشکم رو با آستینم پاک کردم که اشکش از چشمش روی گونهاش چکید دستم رو دراز کردم به سمتش که از جلو چشمم محو شد..
- خوبی آبجی!؟
نگاهی به برفا انداختم
- کِی اومدی اینجا؟
- خودت قبل دوازده زنگ زدی گفتی بیام پیشت همون موقع اومدم.
نگاهی به ساعت دیواری انداختم و نفس عمیقی کشیدم.
زود میگذشت ولی سنگین بود ثانیه ها برام!
نمیدونم کسی متوجه میشد حال منو یا نه..
ولی انگار تو برزخ بودم، میگن اونجا زمان زود میگذره ولی برای هر آدمی به اندازه یکسال یک ثانیه ست.
البته کی برزخ رو دیده و میتونه اثباتش کنه!؟
کی سحرگاه برزخ رو دیده؟
کی اصلا دیده بدی از جهان پاک میشه!؟
کی میدونه چقدر دیگه طول میکشه تا حالم رو به راه بشه!؟
مثل قبل به نبودنش عادت نمیتونم بکنم، مگه آدم میشه اون زمانی رو که زلزله خونهاش رو خراب کرده رو یادش بره!؟
یادش هم بره ازش یه لکه سیاه باقی میمونه.
عینِ لکه سیاه رو کاغذ سفید، هرکاری کنی پاک نمیشه..
- آبجی چیزی میخوری؟
نگاهش کردم
- سامی حالش خوبه؟
کمی مکث کرد و لبش رو با زبونش تر کرد و گفت
- شروین بردتش بیمارستان دکترش گفته ریتالین مصرف میکرده.
شوکه نگاهش کردم که ادامه داد
- البته که شروین نتونسته از زیر زبونش بکشه که چرا ریتالین مصرف میکرده ولی از اونجایی که تو ارکستر میرانِ شاید بتونیم بفهمیم کی بهش داده و کِی؟
- سامی امانتِ رامینِ، نمیخوام اونم مثل رامین از بین بره نمیخوام رامین از دستم ناراحت باشه!
سرشو تکون داد
- قول میدم اتفاقی براش نمیافته، از اینجا ما کنارشیم نمیذاریم خطایی کنه و خودشو به فنا بده نترس باشه؟
سرمو روی میز گذاشتم
- بهم گفت راهمو ادامه بده!
- رامین گفت؟
- آره!
گفت نذار خونم مثل خونِ بابام پایمال بشه.
نگاهش کردم و دستای سردمو گذاشتم تو دستای گرمش
- برفا تو تنها کسی هستی که میفهمی چی میگم!
بهم کمک کن..
تک خندهای زد و گفت
- کمک؟ رامین برای همهمون عزیز بود برای شروین که دیگه نمیتونم برات توصیف کنم علاقهاش به رامینو!
حداقل کاریه که میتونیم انجام بدیم تا روحش آروم بشه، از پسش برمیآیم نگران نباش.
💔 8❤ 1
2000
-من شورمندانهترین سرودههایم
بوی رهایی میدهد
من آخرین بدرودم
بوی شرافت میدهد
من آخرین جامهی خویش گرچه مرگجامه
بوی از خود گذشتگی میدهد
مرا نمیتوان کسی بیجان کرد
من از دودمان فریدونم
زاده شدهام برای دنبال کردن
در دلِ سنگیترین شاهراه
من میروم تا رِسم به چَکاد
چَکاد برای تو گشوده نشد
نیکو باد مرا ضحاکِ از کار افتاده
ولی برای کسی که
روشَش آدمیگری و رَهش وارستگی
پروردگارش میگشاید بر او همهی چَکاد ها!
{دودمان فریدون}
-آرام
1403/02/20
- شورمندانه در زبان عربی برابر با عاشقانه است
- جامه در زبان عربی برابر با لباس است
- مرگجامه در زبان عربی برابر با کفن است
- دودمان در زبان عربی برابر با نسل است
- شاهراه در زبان عربی برابر با جاده است
- نیکو باد در زبان عربی برابر با خوش باد است
- گشودن در زبان عربی برابر با فتح کردن است
- آدمیگری در زبان عربی برابر با انسانیت است
- وارستگی در زبان عربی آزادگی است
- چَکاد در زبان عربی برابر با قله است
🕊 3
2100
Repost from N/a
امیرمقارهناجیدختریهکهبعدمرگمادرشازخونهبیرونشمیکننو..🥲🫠👇👇
دستم رو جلوی #چشمام پناه کردم که #رد محکم دستش #صورتم رو میسوزوند!
+ تو اینجا چه غلطی میکنی؟ ها؟ مگه آقا جونم نگفت گورتونو گم کنید از اینجا؟؟؟
محکم به #بازوم چنگ زد که #گریهم کل روستا رو خبر دار کرد...
+عمه تورو خدا...
#محکمتر میکشید و من به #زمین خالی #چنگ میزدم که یهو با #صدای داد امیر... 🥹🩸👇
https://t.me/+pZNqT4cyWcs3YWQ0
https://t.me/+pZNqT4cyWcs3YWQ0
500
Repost from N/a
امیرمقارهسریهپروندهجناییبادختریآشنامیشهکه...🥲🩸👇👇👇
این #پرونده آخر خیلی #درگیرم کرده بود و #احساس میکردم از #طریق اون دختره میتونم به #جواب برسم اما #مشکوک بود!!
باتوجه به چیزایی که #بررسی کرده بودیم باهم فکر میکردم به #جواب نزدیکم...
#احساس میکردم دلم نمیخواد #پرونده تموم بشه چون یه #حسایی به رستا داشتم که...
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
https://t.me/+pZNqT4cyWcs3YWQ0
https://t.me/+pZNqT4cyWcs3YWQ0
400
Elige un Plan Diferente
Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.