cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

💞°ٖٖٖٜنـٖٖٖٜبـٖٖٖٜضـٖٖٖٜ ـٖٖٖٜاـٖٖٖٜحٖٜسـٖٖٖٜاـٖٖٖٜسـ°💞

به کانال نبض احساس 👇خوش امدید 😍 اینجا هرچی خواسته باشید هست رمان، بیو ، پروف، موزیک، کلیپ برا رفیقت😍عاشقانه😻 خلاصه هرچی که دنبالشی بیا اینجا پیدا کن مطمئنم عاشقش میشی پس لف نده بی صدا کن 😉 لفم دادی ما رو خوش توهم بسلامت✋ تاریخ 1401/2/21

Mostrar más
El país no está especificadoEl idioma no está especificadoLa categoría no está especificada
Publicaciones publicitarias
189
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

۱۲ سال و اندی رفتیم مدرسه و دانشگاه از تولید مثل جلبک تا حساب کردن سرعت متحرک تو ثانیه دوم و انتگرال و...خوندیم ولی هیچ‌کس بهمون یاد نداد چطوری خودمون رو دوست داشته باشیم...
Mostrar todo...
پنج پارت تقدیم نگاه های زیبای شما 😍🥰
Mostrar todo...
#رمان _ ماه منی شیطونک #پارت _۵۴ هردو از اتاق دکتر بیرو شدن با هزار فکر آیا آیسا خوب میشود پریا گریه کرده بشیشت رو چوکی رو به احمد کرده گفت : احمد آیسا چیکار میشه او خوب میشه پریا گریه میکرد و زود زود به احمد میگفت او ببریم به پاکستان نه پاکستان خوب نیه او ببریم به هند اصلا چی رقم آیسا خبر دار نشه دختر مه چری ایته شد او که سنی نداره احمد دختر مه کاری بشه مه میمرم احمد خانوم خو بغل کرده گفت : پریا چوب باش خونسردی خو حفظ کن بدیدی که دکتر چی گفت انشالله که خدا بزرگه دختر ما هیچکار نمیشه خدا کمک میکنه احمد اشکا خو پاک کرد تا خانومیو نبینه پریا با یاد اوردی گپ های دکتر شدت گریه اش بیشتر شد احمد آیسا خورده دختر مه جوانه دختر شوخ و سر زنده مه چری ایته شد خداااا مه چی رقم تحمل کنم خداااااا خودتو کمک کن پریا با صدای بلند گریه میکرد و احمد هم از او چیزی کمتر نبود یکی ماست که خود احمده اروم کنه ولی او کاری کرده نمیتونست بری خانوم خو مادر بود و به درد فرزند خود میسوخت ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، آیسا اهسته اهسته چشا خو وا کردم مه به کجایوم ایشته سرم درد میکنه اطراف خو گه نگاه کردم بفهمیدم به شفاخانه هستم در اتاق وا شد آسنا و میرویس جان داخل شدن آسنا بیامد پیش مه و گفت : خواهری مه بلاخره بهوش امدی بشیشت پیش مه و گفت : خوبی حالی بهتری گفتم: فقد کمی سر مه درد میکنه همو دم هم مادر و بابا داخل اتاق شدن چری اینا یک رقمی هستن رنگ به روح اینا نیه مادر لبخند زده بیامدن پیش مه سر مه بوس کردن گفتن بهوش امدی دختر مه هیچ جا تو که درد نمیکنه گفتم: نه فقد کمی سر مه درد میکنه وقتی که ای گپه گفتم مادر کمی غمگین شدن بابا هم بیامد ته سر مه بوس کردن گفتن دختر مه قویه هیچکار او نشده گفتم: معلومه که ها از مه قویترم بدیدن 😉 رو به طرف مادر کرده گفتم: کی میرین به خونه میرویس گفت : باشه برم پیش دکتر نگاه کنم مرخص میکنه اگه مرخص کردن تو میرم کار ها مرخصی تو انجام میدم باز میریم گفتم : باشه میرویس از اتاق بیرو شد ورفت رو خو طرف مادر کرده گفتم : خوووب مادر حالی شما دوتا بگین که چری رنگ رو شما پریده هست یک دفعه بابا گفتن: خوب بایدم پریده باشه دختر ته تغاری ما شوخ ما به رو تخت شفاخانه ما بیخیال میشیشتیم خوب حول کردیم دیگه بابا جان لبخند زده گفتم : خوب مه که نمردم فقد ضعف کردم خلاص مادر گفتن: خدانکنه دختر دهن خو خوب وا کن گفتم : شوخی کردم مادر جان یک دفعه آسنا جیغ کشیده گفت : قبول نیه دیگه ایته مه هم دختر شمانم چری مه ناز نمیدین ☹️🥺 حتما مه از ته سرک پیدا کردین دیگه ای شوخی میکرد خندیده گفتم : خواهر مه که از اول به تو بگفتم اینا تو مچم از ته کدو اشغال ها پیدا کردن ور دیشتن بیاوردن گفتن گناه داری اونجی باشی آسنا سوخته گی شد که مادر و بابا خندیده بابا گفت : آیسا دختر مه آسنا ازار نده که پرنسس بابا خونه آسنا با گفتن ای گپ خیلی خوشحال شد ابروگگ زد به طرف مه بوووووووو پس مه اینجی چی هستم بابا ☹️ گفتن : تو که سیندرلا بابا خونی بری آسنا ابروگگ بالا انداخته بخندیدم بابا هردوتا ما بغل خو کرد گفت شما دوتا جان مه هستین شما نباشین مه هم نیوم احساس کردم بابا صدا اینا یک رقمی شد ولی زود تغییر کرد چند دیقه بعد میرویس خوده دکتر امد دکتر گفت یک معاینه دیگه هم میکنم ببینم بهتره مرخص میکنم دکتر: خوووب آیسا خانوم خوبی احساس بهتری میکنی آیسا: بلی حالی بهترم سر درد مه هم کم شده دکتر : خوب الهی شکر مه یکسری دوا ها مینویسم اقای نوری شما بگیرین دوا ها بابا گفت : چشم کارا مرخصی مه زودی انجام شد به موتر شیشته راهی خونه شدیم میرویس جان راننده گی میکرد رو به طرف اینا کرده گفتم : خوب یک اهنگی که بیارین دور از جون ما که کسی نمرده ماتم گرفتین میروس: چشم خوشلوچه جان حالی بری تو اهنگی میارم میرویس جان یک اهنگ ایرانی شادی از محسن ابراهیم زاده طاقچه بالا بیاوردن شروع کردم به دست زده و جیغ کشیده به آسنا هم اشاره کردم که شروع کنه یکسر مادر میگفتن اخه دختر تو همالی مرخص شدی مریضی ایته جیغ نکش گفتم : خوب مادر جان دو روز زندگیه دیگه ادم باید خوشحال با‌شه شاید فردا دیدین نبودم یک دفعه مادر عصبانی شده گفتن تو دیگه ایته گپایی بزن مه خوده تو کار دارم خدانکنه اینا چیه از دهن خو بیرو میکنی گفتم : چشم دیگه نمیگم اخه مه تصمیم گرفتم که دیگه مثل قبلا شوخ و شاد باشم همی چند وقتی هم که خیلی ناراحت بودم و از دورغ گریه میکردم دیونه بودم ادم باید از یک روز که یک روزه لذت ببره
Mostrar todo...
#رمان_ ماه منی شیطونک #پارت _۵۲ برسیدم به مکتب یاسی پیدا کردم برفتم پیشیو گفتم سلام خوبی بخوندی هم یاسی: شکر تو خوبی بهتری ها بخوندم تا حدی که کامیاب بشم ای مرگ داخل صنف شدیم که مه یاسی همزمان گفتیم : لالاجان باز بگی دیگه نشه که کله خو ته اندازی راه خو هم بگیری بری هردوتا ما به گپا خو خندیده مه گفتم : دلجمع باش اگه استاد جا ها عوض نکنه یاسی هم گفت خداکنه که عوض نکنن استاد داخل صنف شد چند تا آیه خونده چوف کردم جا مه یاسی الهی شکر عوض نکرد چون ما میشناسه هردوتا مه درس خون هستیم کار نگرفت بری ما😊 ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، امتحان خو داده بلاخره از صنف بیرو شدم الهی شکر هردوتا ما سوال ها خو یاد داشتیم اول مه پارچه خو دادم بعد هم یاسی یاسی بغل خو کرده گفتم : یاسی ایشته اسون بود انشالله دیگرا هم همیته اسون باشه خوده یاسی کمی داخل مکتب بموندم بعد برفتیم هر دوتا ما به خونه ها خو دم سرا زنگ زدم منتظر شدم تا دره وا کنن یاد مه از مهرداد امد که دو دفعه او آزار دادم به دم اف اف ای خدا چی وقت های بود آیسا کری میگوم چری اونجی ایستاده ای بیا داخل سرا یک ساعته به چی فک میکنی صدا آسنا بود داخل سرا شدم دره هم بسته کردم برفتم داخل دهلیز سلام کردم که یک دفعه آسنا گفت : آیسا تو دیونه شدی از کی تو جیغ میکنم از دم اف اف بری خو میخندی نمیفهمم به چی فکر میکردی ای خدا ای اف اف ها تصویری هم به خاک شه ابرو ادمه میبره گفتم: هیچی امتحان خو خوب دادم به او فکر میکردم مادرجان: الهی شکر دختری مه برفتم اونا بغل خو کردم گفتم از دعای شمانه مادر جان ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، روزا ها تیر میشد و امتحان ها ما هم گرفته میشد سر درد مه هم بیشتر شده هرچی قرص میخورم تاثیر نداره فردا روز اخری امتحان مانه که دری داریم خدایا چی رقم از دست استاد دری خود خو نجات بدم به تمام امتحان های که دادم یک امتحان خو خراب کردم او هم خیلی سر درد بودم که هیچی نمیفهمیدم بازم خوبه یاسی بود هم بشد که کامیاب بشم ولی همو روزم خیلی گریه کردم که چری امتحان خو خراب کردم حالی دری بخونم که باز ناکام نشم ازی فردا مادر وقت دکتر هم بگرفته مگری اونجی هم بریم ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، امتحان اخری خو هم بدادم خوده یاسی از صنف خوش و خوشحال بیرو شدم یاسی: آیسا خیلی خوشحالم امتحان دری خو خوب دادم خوبه اسون اورده بود نه که بخدا اگه سخت میاورد ناکام میشدیم گفتم: بازم گروپی که ما بودیم اسون بود گروپ دیگه خیلی سخت بود بخدا دل مه بری ازو بیچاره ها میسوزه یاسی غمی نداره انشالله خداجان اونا کمک کنه گفتم : امین یک دفعه مچم چیکار شد چشا مه سیاهی رفت یاسی صدا کردم یاسی دست مه بگیر هیچا نمیبینم یاسی: آیسا تو چکار شده بیا بشین اینجی بری چند دیقه چشا مه سیاه بود هیچ جا نمیدیدم هرچی چشا خو میمالیدم هیچی به هیچی یاسی: آیسا مایی زنگ زنم مادر تو یا بابا تو بیاین گفتم: نه خوب میشم دفعه اوله که ایته شدم تا حالی نمیشدم ایته سر خو بزاشتم به رو زانو ها خو بری چند دیقه به چشا خو استراحت دادم کم کم که چشا خو وا کردم میدیدم تار ولی کم کم واضع شد یاسی: آیسا خوب شدی حالی میبینی آیسا: جان ها خوبم حالی میتونم ببینم یاسی: بیا بریم آیسا نمایه امروز باشیم خیره روز اخره باز بخیر صنفی ها یک روز خوده تو میبینیم حالی بیا تو ببرم به خونه شما گفتم: نه نمایه خوبم باشیم نریم روز اخره دیگه توهم نمایه مه ببری خودم میرم یاسی: اولی که تو غلت کردی خودم تو میبرم خواهر منی دومی هم تو دوباره بگو نمایه که بریم خودمه تو تیار میکنم گفتم: بابیلا بترسیدم تو یاسی از او وقت به کجا قایم بودی ابرو خو بالا انداخته گفت : دیگه دیگه مه نشناختی هنوز بیا که بریم دست مه گرفته خوده خو مه کش میکرد مه هم حوصله مخالفت ندیشتم خوده یو برفتم گفتم: یاسی ادمی هستم بخدا ادلی دست مه بگیر یا یله کن خودم میام کش نکن مه یک خنده ای کرد که ۳۲ دندان یو معلوم میشد دست مه هم محکم بگرفت گفتم : تیاره تیاره دهن خو ببند که حال مه بد کردی تو بخدا راه رو کج کج نگاه کرد پس به راه افتاد خدایا ای دختر همیشه همیته خوش نگهدار همیشه لبخند به چهریو باشه خوده یاسی بیامدیم به خونه ما هر کار کردم که بیا بریم به خونه قبول نکرد گفت : یک روز دیگه میام توهم حال تو خوب نیه گفتم: نه بخدا خوبم بیا دیگه گفت : نه مه میرم مادر مه نگران میشه دیگه باز بخیر یک روز میام که به مادر جان خو هم بگم خداحافظی کرده برفت مه هم زنگ اف اف بزدم که دره وا کردن برفتم داخل هم که داخل دهلیز شدم چشا مه سیاهی رفت بفتادم و صدا جیغ مادر هم بشنیدم که جیغ میکردن آیسا دیگه چیزی نفهمیدم
Mostrar todo...
#رمان _ ماه منی شیطونک #پارت_۵۱ از موتر پایین شده داخل سرا شدم تمام خاطرات باز دوباره یاد مه امد خدایا چیکار میشه هرچی بود از یاد مه بره نمام دیگه مهرداد یاد مه باشه باز دوباره اشکا مه بریخت برفتم بالا هم که ماستوم در اتاق خو وا کنم چشم مه به اتاق مهرداد افتاد برفتم رو به طرف اتاق مهرداد در اتاقه وا کردم داخل شدم یک نفس عمیقی گرفتم که بوی عطر مهرداد به دماغ مه خورد باز اشکا مه بچکید خدایا کی میشه که دیگه گریه نکنم نزدیک تخت مهرداد شدم سر خو بذاشتم حتا بالشت هم بوی شامپو سر مهرداد میداد مه کی ایته دیونه شدم کی شد که به ای روز رسیدم مه میگفتم هیچ وقت عاشق نمیشم عشق وجود نداره همیشه به آسنا میگفتم عشق و عاشقی دورغه مه به ای گپ های مزخرف باور ندارم ولی حالی خودم دچار همی عشق دورغی که باور ندیشتم شدم کار مه شده بود فقد گریه بالشت مهرداد به بغل خو کردم و اوکچه میزدم مه کی ایته ضعیف شدم مه ایته دختری نبودم مهرداد تو خوده مه چیکار کردی عاشقم کردی و رفتی حالی مه چی رقم بدون تو زندگی کنم به ای دوماه تو مه طوری عاشق خو کردی که انگار سالیان ساله که مه عاشق تونم به همو یک لحظه ای هم که تو میدیدم غنیمت بود ولی حالی دیگه هم یک لحظه هم نیی ولی تو خیلی خوشحالی بلاخره رفتی همیته که خود خو فکر میکردم و گریه میکردم مه رو تخت مهرداد خواب برد ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، آسنا: آیسا، آیسا وخی تو اینجی چکار میکنی چری اینجی خواب شدی وخی دیگه آیسا: خوبه ورمیخزم سر خو گرفته از خواب بیدار شدم آسنا مچم چری سر مه ایته درد میکنه آسنا: خواهری مه از بس که گریه کردی وخی بیا بری تو یک قرصی بدم بخوری نگاه تو بخدا ایشته چشا تو باد کرده دور از جون کسی که نمرده ایته گریه میکنی تو گفتم: خدانکنه دهن خو به خیر وا کن از رو تخت وخسته به دنبال آسنا برفتم پایین هر گوشه خونه ما بری مه یک خاطره ای زنده میکرد داخل آشپز خونه شدم قرصی که آسنا داد بخوردم برفتم ته سرا اهنگ ( کجا باید برم با یه دنیا خاطره که تورو یادم نیاره ) پلی کردم (داخل کانال گذاشتم دوستا قبلا) او میخوند و مه هم گریه میکردم چری یاد مه نمیره ای خدا دو سه دفعه اهنگ گوش کردم بعد از او هم برفتم داخل اتاق خو بری آسنا گفتم بری نون چاشت مه صدا نکن نمیخورم ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، روز ها پشت سر هم میگذشت دیگه خبری از مهرداد نشد با ساناز به ارتباط بودم ولی در مورد مهرداد از او چیزی نمیپرسیدم او هم که ماست در باره مهرداد گپ بزنه خودم،گپه عوض میکردم نسبت به قبلا خیلی تغییر کردم حتا خانواده مه هم به تشویش شدن بابا میگه آیسا مریضی که ایته ارومی تو چیکار شده دختر بابا ولی اونا از درد مه خبر ندارن که ایشته مریضی سختی گرفتم که هیچ وقت خوب نمیشه گفتم: نه بابا جان مه کاملا خوبمم چند وقته سر مه بد رقم درد میکنه نمیفهمم چری ایته درد میکنه بخیر امتحان ها ما هم که بیامد کی حوصله درس خوندن داره ولی باید خیلی بخونم امسال سال اخره بابا گفت : ازی که به خونه شیشته هستی مثل افسرده ها شدی بیا برو کانکوری بخون مه مایوم که دختر مه به طب بفته مه هم رو گپ بابا چیزی نگفتم قبول کردم تقریبا از رفتن مهرداد اینا دوماه میگذره به ای دوماه هنوز نتونستم چیزی فراموش کنم ولی به جایو شروع کردم به نوشتن رمان تا از یاد مه بره با نوشتن اروم میشم همه چیز از یاد مه میره همی هم بری مه خوبه پس فردا امتحان فزیک دارم از حالی مگری بشینم بخونم اول برم یک قرصی بخورم برفتم از پایین قرص ور داشتم مادر جان: آیسا باز تو قرص میخوری چند بار گفتم زید نکن بیا بریم تو ببرم پیش دکتر چند دفعه هست مه شماره میگیرم تو نمیری گفتم: خوب میشوم قرص بخورم سر مه اروم میشه مادرجان: اگه قرص کاری کرده بود به همی دوماه یک کاری میکرد که خوب میشدی یک بار زید نکن دختری مه بیا تو ببرم پیش دکتر گفتم: خوب هم قرص که کاری نکنه باز دکتر که چوف نمیکنه به سر مه خوب شم او هم دوا میده قرص میده که بخورم مادر جان: حداقل بهتره تو ببینه عکس بگیره از سر تو او وقت میفهمم درد توهم چیه ای مادر جان ای درد که در مقابل درد قلب مه چیزی نیه گفتم: باشه خوب میرم به شرطی که بعد از امتحان ها مه مادر جان اوووف کشیده گفتن بازم خوبه قبول کردی باشه برفتم داخل اتاق خو شروع کردم درس خونده ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، مادر مه دعا کنن که امتحان خو خوب بدم امسال بخیر مثل سال ها دیگه کامیاب شم مادرجان : انشالله که موفق میشی دعا مه پشت سر تونه مادر بخیر بری امتحان خو هم خوب بدی از خونه خداحافظی کرده بیرو شدم
Mostrar todo...
#رمان _ ماه منی شیطونک #پارت_۵۳ از زبون راوی آیسا ضعف کرد مادریو خیلی ترسیده بود که آیا دخترک شیطون و شوخ یو که چند وقته افسرده و غمگینه چیکار شده مادر برفت بالی سر آیسا گریه میکرد و میگفت آیسا وخی تو چکار شد آسنا از اشپز خونه بیرون شده گفت چیکار شده به ته رو خو زد و گفت آیسا 😱 مادریو گفت آسنا زنگ بزن به بابا خو مگری زود آیسا ببریم به دکتر همو دیگه بود که دم سرا اینا زنگ خورد دم سرا آسنا نگاه کرد که میرویس بود خدا خو شکر کرد که حداقل میرویس خدا برسونده زود از خونه بیرو شد گفت : میرویس میرویس آیسا غش کرده تا بابا مه بیاین دیر میشه بیا که او ببریم دکتر میروس گفت : باشه گریه نکن اروم باش هردوتا داخل دهلیز شدن میرویس زودی آیسا ور دیشت ببرد داخل موتر آسنا و مادریو هم که هموته گریه میکردن چادر ها خو وردشته برفتن پریا(مادر آیسا) دعا میکرد که دخترک ناز دانه یو مشکل جدی نداشته باشد ولی خیلی میترسید مادر بود و دلشوره داشت که یک اتفاق بدی خواهد افتاد پدر با شنیدن حال بده آیسا از شرکت خود بیرو شده زود راهی شفاخانه شد پدر خیلی ناراحت شده بود آیا دخترکش را چیشده او که خوب بود فقد یک سر درد داشت دعا میکرد که خدایا دخترکم چیزی نشود میرویس آیسا را بغل خو کرده برد داخل شفاخانه و با صدای بلند جیغ میکشید یکی کمک کنه نرس با برنکارت امد و میرویس آیسا را گذاشت رویو دکتر امد آیسا را معاینه کنه دکتر ترسیده رو به طرف خانواده آیسا گفت زود باید از سریو عکس گرفته بشه دکتر بری آیسا سرم وصل کرد و چند تا امپولی هم کار کرد در حالیکه بیهوش بود از سریو عکس گرفتن بابا آیسا هم بیامد آیسا بردن داخل اتاق دکتر امد و گفت پدر مریض کیه احمد گفت مه هستم دکتر صاحب دکتر : لطفا بیاین داخل اتاق مه با شما صحبتی دارم مادر بااضطراب به طرف احمد نگاه کرد گفت مه هم خوده تو میام لطفا نه نگو احمد چیزی نگفت هردو به طرف اتاق دکتر رفتن تک تک کرده داخل شدن دکتر: بفرمایین بشینن هر دو شیشته دکتر گفت: نمیفهم چی رقم بری شما بگوم واقعا متاسفم دکتر کله خو ته انداخت پریا و احمد بیشتر نگران شدن گفتن: دکتر صاحب چیکار شده دختر ما دکتر : خونسردی خو حفظ کنن شما باید ازی به بعد شجاع پیش برین و دختر خو هم شاد نگه دارین مه در حالی که دکترم نمیفهمم چی رقم بری شما بگوم چون واقعا خودم خیلی ناراحت شدم دختر شما خیلی جوانه پدر مادر آیسا بیشتر ترسیده که دکتر ادامه داد آیسا دختر شما یک تومور کوچکی داره داخل سرخو ولی در حالیکه کوچکه ولی با رگ های اعصابیو پیوسته عمل کردن ازی خیلی ریسکه اینجی فکر نکنم کسی بتونه خدا خو شکر کنن که به سر وقت دختر خو بیاوردن چون هنوز تازه ایجاد شده خیلی کوچکه امیدی به زنده ماندن دختر شما هست و یک چیز دیگه دختر شما خبر دار نشه بهتره چون بری رویه یو خیلی بد تاثیر میذاره ای توموره شما هر وقت خواسته باشین میتونن عمل کنن مثلا یک ماه بعد یا یکسال بعد یا دوسال بعد فقد باید عمل بشه فرقی نمیکنه چی وقت و اینکه عملیو خیلی ریسکه بزرگی هست چون که گفتم با رگ های عصبی یو پیوسته هست یک دکتر متخصص و یک جراح مغز و اعصاب خوب مایه که ماهر باشه اینجی فکر نکنم کسی بتونه با گفتن ای گپ از زبان دکتر شانه های پدر آیسا خمیده شد دخترک خوردش که هنوز سنی ندارد چرا به ای مریضی دچار شود
Mostrar todo...
# رمان_ ماه منی شیطونک #پارت _۵۵ چری بخاطر ادم های بی ارزش شادی ها خو از بین ببریم اگه مهرداد مه دوست میداشت حداقل یک پیامی یا زنگی میزد ولی به ای دوماه معلوم کرد که اصلا مه بریو مهم نیوم پس چری مه به فکریو باشم پس خوشحالی میکنم تا خوشحال باشم همیشه دنیا دو روزه مه هم حال شو میبرم 😉 صدا موزیک به میرویس جان،گفتم بلند کنن مه و آسنا هم دست میزدیم تا رسیدن به خونه جیغ میکشیدیم ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، از روزی که از شفاخانه مرخص شدم چن روزی تیر میشه سر درد مه گاهی خوبه گاهی بد دوا دکتره که استفاده میکنم بهتر میشم خوده بابا گپ زدم که میرم کانکوری میخونم گفتن نمایه بخونی شانسی امتحان بدی به بابا گفتم اخه خود شما گفتین که برم بخونم گفتن او وقت فرق دیشت حالی فرق داره چند بار پیش اینا رفتم ولی راضی نشدن به داخل همی هفته خانواده میرویس هم بیامدن که جواب عروسی آسنا بگیرن ولی بابا گفت که نمایه حمالی ما بری شما جواب نمیدیم چند وقته میبینم که بابا خیلی افسرده شده اصلا بشکسته مثل قبلا نیه مادر هم،گاهی وقتا چشا اینا پوف کرده هست نمیفهمم چیکار شده
Mostrar todo...
کاش به همین زودی فرودگاه ها شلوغ بشه، نه برای خدافظی، بلکه برای سلام و اشک شوق
Mostrar todo...
پنج پارت تقدیم زیبا های خفته 😍☺️
Mostrar todo...
#رمان _ ماه منی شیطونک #پارت _۴۶ آیسا صبح از خواب بیدار شدم سرم کمی درد میکرد هیچی از دیشب به یاد مه نیه تا دمی که بیامدم داخل اتاق خو کار کی میتونه باشه غیر از کار مهرداد کار دیگه کس نیه یاد منه که گفت منتظر تلافی باشه او مار راستکی بود یا نه از مار خیلی خیلی میترسم اینقدری که از مار میترسم از موش و سوسک نمیترسم امروز جمعه هست برفتم پایین همگی ای صبحانه میخوردن مهرداد نبود یکه یکه حال مه بپرسیدن که گفتم واقعا خوبم هیچ کار نیه مه رو طرف بابا کرده گفتم : بابا امروز بریم به تورغندی به میله خونه کاکا هم هستن باز هفته اینده میرن به ایران بابا موافقت کردن تیز تیز چای خوردیم وسایل ها خو هم امده کردیم بابا گفتن پیتزا و مرغ امده میستونم فقد شما چای و فرش وسایل ها دیگه ای که لازمه ور دارین مهرداد هم بیامد به پایین گفت چی خبره که ساناز گفت میریم به میل به تورغندی هست کجایه همونجی همگی برفتن خود خو امده کردن مه هم برفتم داخل اتاق خو بری ساناز گفتم مانتو های که از اینجی مه و تو ست گرفتیم همونا بپوش گفت خوب مانتو خو پوشیدم کیف و کفشا ست خو هم ور داشتم کلا ما ساناز امروز ماییم ست کنیم یک دفعه در اتاق مه تک تک شد گفتم : بیا داخل ای کفشا خو پا خو میکردم کله مه ته بود هموته که کله خو بالا میگرفتم گفتم ساناز تو ایشته زودی امده شدی یک دفعه چشم مه بفتاد به مهرداد گفتم تو اینجی چیکار میکنی نزدیک مه شد و گفت: آیسا واقعا معذرت میخوام قصد مه بی هوش کردن تو نبود بخدا فقد مثل تو که یک شوخی کردی مه هم یک شوخی کردم نمیخوام که روزا اخری از دست مه ناراحت باشی معذرت گفتم: غمی نداره مهرداد تو حق داری مه بلا به سر تو خیلی اوردم ای کارم حق مه بوده تا بفهمم که دیگه هر رقم شوخی نکنم درسی شد بری مه😊 گفت: بازم معذرت آیسا خیلی ناراحت شدم آیسا میخوام بری تو یک چیزی بگوم کله خو تکون دادم که یعنی بگو گفت : مه .... باز مکث کرد تو .... باز مکث کرد گفت هیچی مه باید برم از اتاق بیرو شد ای دیونه شده مهرداد مه ماستوم چیکار کنم دیونه شدم اگه مه قبول نمیکرد چی بریو ماستوم بگوم که تو دوس دارم نه تا مطمئن نشوم از آیسا هیچی بریو نمیگوم مگری کم کم شروع کنم حس حسادتیو از خو کنم ولی حالی که وقت رفتن مانه لعنت ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، آیسا برسیدیم به تورغندی یکسر عکس میگرفتیم و گرگ بازی میکردیم به طرف ساناز گفتم : بااا ساناز نگاه کن چقدر گل دختره اینجی گفت: ها بیا بریم کمی خوده تو بچینیم باز کلیپ و عکس درست کنیم خانواده متین اینا هم بیامدن ساناز خانوم که برفت مصروف متین شد مگری هرجا مه باشم همی سارا هم باشه ای خدا سحر بیامد پیش مه خوده یو احوال پرسی کرده با بقیه هم احوال پرسی کردم رو به طرف سحر گفتم بیا بریم جا سبزه ها گل بچینیم گفت: باشه بیا بریم خوده سحر جوره شده اختلات کرده و میخندیدیم هموته چندتا گلی هم به خو بچیندیم که سارا هم بیامد آسنا هم پیش میرویس بود مهرسانا هم بیامد پیش ما یک دفعه همیته که گل میچیندیم مهرداد از بین گل ها بیامد یک گل مقبولی بکند نزدیک سارا شد و گفت : گل برای گل چیییی مهردادی که بری سارا محل نمیداد حالی بریو گل میده خیلی ناراحت شدم رو خو دور داده گفتم نه مه گریه نمیکنم و ناراحت هم نمیشم ساناز متوجه مه شد با اشاره گفت چی گپه بیام گفتم : نه نیا پیش متین باش میله امروز به جون مه زهر شد از دست ای دختر چقدر پروهه امروز مهرداد بری سارا خیلی محل داد که حتا کلان ها هم متوجه شدن ولی کاکاجان حالت اینا تغییر کرد و کمی ناراحت شدن مه خودم نمیفهمم چری ازی که مهرداد محل میده بری سارا ناراحت شدم مه چیکار شده ای چیزا که بری مه مهم نبود 🥺🥺 به یک گوشه شیشته فکر میکردم
Mostrar todo...
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.