cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

سلطنتِ خون👑

"شیطانِ مجسم امروز،حُکم دیروزِ چشمانِ توست " سه جلدیِ سلطنتِ خون جلدِ اول #شاه_خون #مافیایی_معمایی_عاشقانه🔥 نویسنده:زهرا

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
3 453
Suscriptores
-824 horas
-477 días
-20230 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

#part_481 خدایا...آتش گرفتم. زودتر از من به خودش امد و بلند شد و قبل از اینکه منِ گیج به خودم بیایم،مرا مثلِ یک عروسک از زمین بلند کرد و جسمِ خیسم را رویِ صندلیِ حصیری که ملافه هایش سفید و گرم بود قرار داد. صندلی حصیری گویی از اول برایِ عشق بازی ساخته شده بود. مانندِ تخت،بزرگ و پهن بود. لبخندی زدم و با استرس نگاهش کردم و او با چشمانی تیره شده از نیاز نزدیکم شد. مقابلم،رویِ صندلی نشست و با احتیاط گره روبدوشامبر را باز کرد. با لبخند تاییدش کردم و لحظه بعد،روبدوشامبر خیس رویِ زمین پرت شد و من با یک ستِ سفیدِ توری مقابلش بودم. چشمانش،داغ شد...جهنم شد و بالاخره مرا،نیمه عریان دید. نسیم خنکتر شده بود اما من چنان از درون می سوختم که حتئ ذره ای به خنک شدنم کمک نمی کرد. نفسِ عمیقی کشیدم و ولف رایه با حالتِ عجیبی وجب به وجبِ تنم را با تحسین و مالکیت نظاره کرد. با لحنیِ خفه گفت: -تو با این همه زیباییت منو می کشی فرشته. لبخندی زدم و آرام به تکیه گاهِ صندلی تکیه زدم و آرام او را سمتِ خودم کشیدم. خم شد رویِ تنم اما از یکی شدن امتناع کرد و فقط،دستانش سمتِ سوتینم حرکت کرد و لحظه بعد،غزن ها یکی پس از دیگری باز شد و من با بالاتنه ای کاملا برهنه مقابلش بودم. از نسیم خنک نبود،بلکه از نیاز و حرارتی که درونِ چشمانِ او بود تحریک شدم و سینه هایم سنگین و سخت شده بود. نگاهش به آن ها بود و خیلی زود،شرتِ تانگم هم از پایم خارج شد و من،کاملا برهنه رویِ این تخت دراز کشیدم و او بود که مابین پاهایم نشست و خیره در چشمانم زمزمه کرد: -آروم و یواش پیش میرم،هرجا اذیت شدی فقط کافیه بگی،باشه؟ نفسم از شدتِ نیازِ زیاد بالا نمی آمد و با مشقت زمزمه کردم: -باشه. و او آرام رویِ تنم خیمه زد و...
Mostrar todo...
#part_480 صدا کرده بود. یک گامِ دیگر برمی داشتم،تنم به تنش می چسبید اما او هیچ اقدامی مبنی بر این کار نمی کرد. فقط خیره به چشمانم بود و ولف رایه اش در آتشِ کم اما قدرتمندی می سوخت. دستانم رویِ بازوهای عضلانی و سفتش بود.  سخت بود اما گفتم: -هر جوری که می خوای تنبیهم کن،اما خودتو از من نگیر. چانه ام لرزید و نگاهِ او تیره شد: -دیشب پست نزدم،فقط اونقدر شکسته و شرمنده بودم که نمی تونستم بهت نگاه کنم و نمیرم. -من با همه شکستگی هات میمیرم فرشته. آخ خدایا...من می مردم برایش. -ببخش که انقدر بی رحم شدم. در سکوت نگاهم کرد و با بغض افزودم: -تو،دلیل زندگیمی. من هیچکسو اندازه تو نخواستم و نمی خوام. این همه سال،تو قهرمان زندگیم بودی و ازم مراقبت کردی. میشه اینبارم تو دوباره ازم مراقبت کنی؟ -چی می خوای؟ قطره اشکی از چشمِ راستم چکید و فاصله را تمام کردم. دستانم را نرم رویِ گردنش قرار دادم و به اویی که از این نزدیکی تیره شد چشمانش و منقبض شد تنش گفتم: -قهرمانِ روحم شدی،حالا قهرمان تنم شو. پر از کثیفی ام،پر از درد و زخمم. روحمو نجات دادی،حالا بیا تنمو نجات بده. بیا هرچی خاطره سمی و زخمِ ناسور هستو درمان کن. بیا و مالکیت این تنو بگیر. بیا... هر دو چشمم خیس شد و بغضم بزرگتر: -بیا منو از آن خودت کن،بیا و تو این شهر ویرون شده پادشاهی کن و همه وجودمو با خودت آشنا کن و منو از یه هیولا نجات بده و بیا... پیشانی به پیشانی اش چسباندم و تمنا کردم: -بیا و منو از نزدیکترین و خصوصی ترین لمسم کن. بیا منو از خودت پر کن و تو درونمو لمس کن. انگشتانش فشاری به کمرم آورد و با صدایِ بمی پرسید: -مطمئنی؟ با اطمینان سرتکان دادم: -آروم پیش بریم،باهام عشق بازی کن. من به تو داخلم نیاز دارم. فکش سفت شد و تنش منقبض شد اما هنوز نامطمئن بود. تردید داشت. لبخند زدم: -بهم گفتی کاری می کنی برای خوابیدن باهات التماس کنم،موفق شدی. من واقعا بهت نیاز دارم و می خوام تو رو بینِ پاهام،تو عمیق ترین قسمتم حس کنم. سخت شد تنش و من آخرین قفلِ این تن را باز کردم. لب رویِ لبش کشیدم و نالیدم: -آروم و یواش باهام عشق بازی،لِوییِ من. و بوسیده شدم...بوسیده شدم. لب هایم را به کام گرفت و آرام اما با خشونتی شیرین بوسید. لب باز کردم و زبانش،کام می گرفت از گوشه گوشه لبم. پیچیدم به دورِ تنش،زبان هایمان مثلِ دستانم که به دورِ گردنش پیچید،به یکدیگر پیچید و ما جانِ دیگری را از لبِ دیگری می نوشیدیم. مرا همگام با آب کرد و به عقب کشید و لحظه بعد،کمرم به دیوارِ شیشه ای کوبیده شد. خشونتش،آدرنالین و جرقه های نیاز را درونم به راه انداخت. مثل عشقه به دورِ تنش پیچیدم و سعی کردم با او یکی شوم. به سختی و وقتی دیگر نفسی نمانده بود از هم جدا شدیم و او با حرص کمرم را گرفت و مرا از آب بیرون کشید. خندیدم و با دستم لبه های شیشه استخر را گرفتم و او با یک جهشِ بلند خودش را بالا کشید و رویِ تنم خیمه زد. سنگینیِ وزنش باعث شد تعادل از دست بدهم و به عقب خم شوم و او محکم گردن و کمرم را گرفت و مرا رویِ کفِ سنگی و مرمرین خواباند و به بوسیدنم ادامه داد. آرام آرام،کمرم را بالا می کشید و چند لحظه بعد،او کاملا رویِ تنم بود. سختیِ تنش به تنم فشار می آورد و
Mostrar todo...
#part_479 اطراف و ساختمانی که در آن اقامت داشتیم نگاه کردم. سانتورینی به ساختمان های تماما سفیدش معروف بود و عمارتِ مجللِ ماهم از این قائده مستنثی نبود. چهار پنجره فرانسوی طبقه بالا با پرده پوشیده شده بود و در فکر بودم فردا حتما به اتاق ها سر بزنم. من حتی فرصت نکرده بودم کامل محل سکونتمان را بگردم! نخل هایِ جوان را رد کرده و متوجه چراغانیِ حیاطِ پشتی شدم. مطمئن بودم حیاطِ پشتی ای وجود دارد. از دالانِ باریکی که کنارِ ساختمان بود رد شدم و بعد،با بهشتِ سانتورینی رو به رو شدم. جزیره گویا زیرِ پاهایم بود. ماهِ کامل انگار جزیره را در آغوش گرفته بود. بزرگ و خیلی نزدیک بود. نورِ ماه،با غرور و قدرت جزیره را مهتابی کرده بود. نسیم اینجا انگار خنک و قوی تر بود. نسیم ملایمی وزید و نی هایی که داخلِ جامِ موهیتو بود تکانی خورد. صدایِ تق تق شیشه ها باعث شد نگاه از ماه بگیرم و به استخر تماما شیشه ای اما کوچکی که درست هم سطحِ دیوارِ خانه بود نگاه کنم. از سه صندلی حصیری و کاملا بزرگ و تخت گونه با ارتفاع بلندی که با ملافه های سفید و تمیز پوشیده شده و سمتِ راستِ استخر کوچک بود گذشتم و نزدیکِ آب شدم. مقابلم،جزیره غرقِ نور و رنگی رنگی ای بود که انگار زیرِ پایِ من قرار داشت. استخرِ تماما شیشه ای،همجوار با سطحِ زمین بود و سمتِ چپِ استخر،در موازاتِ شهر بود. ما در یک سوییت خصوصی در بالایِ جزیره بودیم. دلم می خواست دل به آب بزنم و تنِ بی قرارم را به شیشه سمتِ چپی که درست در موازات سطح زمین بود و شهر را زیرِ پا داشت،نزدیک کنم و دستانم را رویِ سطح شیشه قرار داده و با دقت جزیره ای که زیرپایم می درخشید را نگاه کنم. آنقدر غرقِ این صحنه و لوکیشن شدم که مانندِ بچه ها شتابزده خواستم به داخلِ استخر رویایی ام شیرجه بزنم اما وقتی چشمم به شخصی که کفِ استخر نشسته بود افتاد،در دم متوقف شدم. همسرم بود... لِوییِ من،با چشمانی بسته داخل استخر نشسته بود. از مهارتِ شنایش باخبر بودم و می دانستم می تواند مدت زیادی زیرِ آب بماند اما آنقدر بی قرارش بودم که می خواستم دل به آب بزنم و تمرکزش را برهم بزنم. خوشبختانه،قبل از اقدام من لِو دل از آب گرفت و با یک حرکت خودش را به سطحِ آب کشید و نفسِ بلندی کشید و لحظه ای که چشمش را باز کرد،با منی که شرمنده و بالبخند نگاهش می کردم چشم در چشم شد. آب تا وسطِ سینه برهنه اش را پوشانده بود و قطراتِ آب اغواگرانه از موهایِ عصیانگرش به صورتش می غلطید. به معنی واقعی ماتش برد. پلک نزد و میخِ من بود. احتمالا فکر می کرد توهم زده. چون دخترکی که دیشب بر سرش فریاد می زد و او را از خود می راند امکان نداشت حال با خواست خودش پا به اینجا بگذارد.. به سختی گفتم: -اجازه میدی همراهیت کنم؟ از پاسخش،می ترسیدم. اگر پسم می زد،چه کار باید می کردم؟ مضطرب بودم و سعی داشتم با لبخند حالِ آشوبم را پوشش دهم. نفسی که در گلو مانده بود را رها کرد. انگار هنوز مطمئن نبود. برایِ اطمینان با دستانش آبی که از ابروها و موهایش می چکید را گرفت و چشم بست و دوباره باز کرد. از خجالت آب شدم. آنقدر رفتارِ وحشتناک نشان داده بودم که حتئ حضورم را باور نمی کرد. لبم را گزیدم و نگاهِ شرمسار و منتظرم را به او دوختم. به جایِ حرف،آرام به سمتم شنا کرد و نزدیکم شد. دستش را که به سمتش دراز کرد،لبخندِ بزرگی زده و دستش را با اشتیاق گرفتم. توقع داشتم با یک فشار،مرا به داخل پرت کند اما او با آرامش،مرا به سمتِ خودش کشید. خم شدم و او کمرِ باریکم را بینِ دستش گرفته و به نرمی مرا به استخر دعوت کرد. آب نه گرم بود،نه سرد. ملایم بود. دستانش،با احتیاط دورِ کمرم پیچیده شد و مرا نزدیکِ سینه برهنه اش کرد. گرمایِ محسوسی که در آب بود،اندکی از طوفانِ درونم را کاست اما این نزدیکی و برهنگیِ تنش و اثرِ دستانش،سونامی قدرتمندی در تنم برپا کرده بود. سونامی‌ای که نفسگیر بود و نفس هایم را کشدار و با
Mostrar todo...
#part_478 لِو "فرشته ات،بیماره نیکولاس. آسیب دیده و اینکه فکر کردی قرار نیست دوباره اون حالات بهش دست بده کاملا اشتباه فکر کردی. ببین،اون تو یه نقطه سیاه گیر کرده و نمی تونه از این سیاهی خارج بشه" شیرجه به داخلِ استخر زدم و تنِ تب دار و خیسم را به آب سپردم و صدایِ جنی دوباره و دوباره در سرم اکو شد "درسته تو قبلا لمسش کردی اما هنوز واردِ فازِ سکسِ کامل نشده بودید. بهت هشدار بودم گولِ این آرامشش رو نخور،ممکنه وقتی تو موقعیتِ رابطه کامل قرار بگیره واکنش بدی نشون بده. من بهت هشدار داده بودم ممکنه خاطراتِ سیاهش تو شرایطِ مشابه برگرده" درست گفته بود...فرشتهِ من چنان واکنش بدی نشان داده بود که شکسته بود بال و پرم را. ﭼﺸﻢ ﺑﺴﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﻋﻤقِ آب رفتم و کفِ استخر را برایِ نشستن و تفکر انتخاب کردم. حرارتِ تنم نمی خوابید،این آبِ سرد هم نمی توانست آتشی که از دیشب به جانم نشسته را خاموش کند. "ﺳﺮﭘﺎ ﺑﻮﺩﻧِ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﺕ ﻓﻘﻂ ﺑﺨﺎﻃﺮِ ﻋﺸﻘﯿﻪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﻬﺶ ﺩﺍﺭﯼ ﻭ ﺍﻭﻥ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺩﺍﺭﻩ. ﺍﮔﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺭ ﺑﺎﺷﻪ،ﺑﺎﯾﺪ ﮐﻤﮑﺶ ﮐﻨﯽ ﻭ بهش عشق بدی نیکولاس. شهوت،احساس قوی و لازمیه. فرشته ات تمایل زیادی بهت داره و الان،بهش عشق بده. سیرابش کن و بهش احترام بذار تا بتونه با تو از این سیاهی خارج بشه" حالِ خوشی نداشتم و نمی دانستم باید برایِ کدامین دردم باید عذاداری کنم و صحبت های جنی هم ذره ای از دردم نکاسته بود. فرشته از من فراری شده بود و این بدتر از مرگ بود. نفس که کم آوردم،به سختی از آب و خفگی که در کمینم نشسته بود دل کندم و خودم را بالا کشیدم. با حرص هوا را به سینه کشیدم و چشمانم را باز کردم و باز شدن همانا و مات شدن همانا. لحظه ای فکر کردم،خواب می بینم. این امکان نداشت واقعی باشد. فرشته با یک روبدوشامبرِ شیریِ بلند مقابلم چه کار می کرد؟ مگر نه اینکه مرا پس زده و از من ترسیده بود؟ من زمانی که خودم او را به استخر دعوت کردم،امتناع کرد. حال که از من فراری بود امکان نداشت به اینجا بیاید. چهره ام گویایِ شوک شدنم بود و فرشته واقعی بود که با خجالت دستی بینِ خرمنِ موهایی که آزادانه اطرافش رها شده بود کشید و زمزمه کرد: -اجازه میدی همراهیت کنم؟ هانا وقتی گره محکمی به کمربندِ روبدوشامبرِ شیریِ حریرم که تا مچ پایم بود،زدم درِ اتاقمان را باز کرده و از خانه بیرون زدم. نسیم نسبتا گرمی وزید و موهایِ نیمه خیسم را نوازش کرد. دلیلِ عشقم به سانتورینی،شب هایش بود. شب های که این جزیره رنگی رنگی غرقِ نور می شد و گنبدهایِ آبی نارنجی زیرِ نورِ مهتاب می درخشید. عشقی که به این جزیره داشتم،الکی نبود. سانتورینی واقعا جزیره عروسی بود. نمی دانستم در کدام هتل و یا سوییت هستیم. اصلا شاید در یک منزلِ خصوصی بودیم اما هرکجا که بودیم،ویو فوق العاده ای به جزیره داشتیم. استخرِ فوق العاده بزرگ و عمیقی دقیقا در مقابلِ خانه بود. شش نخلِ جوان هم در دو طرفِ من و سمتِ راستِ استخر بود. چشم باریک کردم و در حیاط به دنبالِ لو گشتم،اما نبود. چنان سکوتی در حیاط برپا شده بود که صدایِ نرم حرکتِ آبِ استخر بخاطرِ نسیمِ نسبتا گرم هم شنیده می شد. خبری از جیرجیر هیچ پرنده ای نبود. سکوت بود و سکوت. نگاهِ باریک شده ام را به درِ سرمه ای رنگِ خانه بخشیدم. یعنی بیرون رفته بود؟ دست به سینه طولِ استخر را طی کردم و با دقت به
Mostrar todo...
#part_477 یک کودکِ قربانیِ تجاوز،چگونه باید به زندگی بازمی گشت؟ کارلوس مرده بود اما همراهش روحِ مرا هم برده بود. از همه بدتر این بود که بیشترین درد را لِویی کشیده بود و من به او هم صدمه زده بودم. حال،با عذاب وجدان و قلبی که هر آن ممکن بود از کار بیافتد رویِ تخت افتاده بودم و به غروبِ آفتاب نگاه می کردم. خراب کردم همه چیز را...همهِ همه چیز را. شرمنده بودم،به سرم زده بود حتئ خودم را خلاص کنم اما می دانستم بدترین ظلم را به لِویی می کنم و دیگر هیچوقت مرا نخواهد بخشید. زمانی که خواستم ترکش کنم،واضح گفته بود خواهانِ من است هرچقدر بد و نامرد باشم و بدونِ من آسیب می بیند. فکرهای زیادی در سرم بود. می توانستم تا ابد همینجا بشینم و ماه عسل را به کامِ جفتمان تلخ کنم و یا...یا اینکه یکبار برایِ همیشه به خودم می امدم و با عشقی که لِو به من داده بود،از دلش در بیاورم. شانزده سال...شانزده سالِ لعنتی او از دور عاشق و محافظم مانده بود و بس بود این همه دوری و صبر. او تمامِ خودش را برایم گذاشته بود و من چه بی رحمانه او را نابود کرده بودم. دستی به چشمانِ پف کرده و خیسم کشیدم و با صدایی که خش دار شده بود زمزمه کردم: -بسه هرچی افتادی و اون جمعت کرد. خدا لعنتت کنه هانا،لِویی ات بیشتر از تو درد کشیده. قطره اشکی از چشمم چکید و با خفگی ادامه دادم: -چطور دلت اومد باهاش اینطوری کنی؟ من مرده بودم و با دستانِ او بود که دوباره حیات پیدا کرده بودم و حالا مهم نبود که چقدر آسیب دیده ام باید او را نجات می دادم. او تمامم بود و من می توانستم به او تکیه کنم. من،در این لحظه حتئ خودم را هم باور نداشتم به لو و عشقش ایمان داشتم. با عشقی که به او داشتم،زنده مانده بودم و می دانستم او را با تمام وجود دوست دارم. می دانستم از ابتدا عاشقش بودم و هستم که بیشتر از خودم،نگران او بودم و بخاطرِ زخمی که به او زده بودم شکسته بودم. شاید زخمی بودم،اما به معنایِ واقعی عاشق شده بودم و همین عشق سبب شد به خودم بیایم و روزنهِ امیدی درونِ این سیاهی پیدا کنم. نمی خواستم اجازه دهم کارلوس بعد از مرگش هم زندگی ام را به ورطه نابودی بکشد . نمی خواستم. فینی کشیدم،به سختی بلند شدم و ابتدا خودم را به سینی غذاها رساندم و وقتی توانی دوباره از غذاها به تنم اضافه شد،عزمِ حمام کردم تا بشویم خودم را از آلودگی هایِ کارلوس و بسپارم دوباره خودم را به دستی کسی که می توانست،پناه و نجاتم شود. تتمه هایِ باقی مانده از این تن و روحِ طوفان زده را جمع کردم و به سویِ پرستشگر و مردی که مالک بی بدیل قلبم بود رفتم.
Mostrar todo...
#part_476 خودش او را هتک حرمت می کرد. یخ زدم،جهنمی که لِویی درونم به پا کرده بود چنان زمهریر شد که بوران کردم آتشِ عطش و عشقِ لِویی ام را. او را نمی دیدم،فقط چشم هایِ هیولا مقابلِ چشمم بود و گوش هایم کر شد به جملاتِ عاشقانه همسرم و جملاتِ رکیکِ قاتلِ کودکی هایمان در سرم پخش شد. مغزم،مغزِ بیچاره ام حق داشت که این قسمت را فراموش کند و من بخدا حق داشتم به یاد نیاورم. خیلی درد داشت،خیلی سخت بود پذیرشِ اینکه تو در کودکی به بدترین شکل ممکن آسیب دیده ای. زهر شدم،مسموم کردم مردی که جان به جانم بود. ندیدمش،به روحِ میلا که ندیدمش. مقابلِ چشمِ من فقط هیولا بود که به نوبت به من و لِویی که دست هایمان با سیم بسته شده بود تجاوز می کرد... هیولایی که به لِویی تجاوز می کرد و مرا مقابلش عریان می کرد و انگشتانش،زبانش خصوصی ترین بخش هایم را لمس می کرد و من زجه می زدم که "نه" دیوانگی وصفِ حالم نبود. کار از جنون هم گذشته بود. آن همه نیاز در لحظه از بین رفت و من در آغوشِ مردم با نفرت فریاد زدم "بهم دست نزن" و چشمانِ مملو از کین و دردم را به ولف رایه ای که بخدا...بخدا من انگار نمی دیدمش دوختم و فریاد زدم "حیوون،حرومزاده بهم دست نزن" او مرد اما وقتی با جیغ و گریه،او را...مردم را،همسرم را،لِویی ام را "کارلوس" خواندم تکه پاره شد. قرار نبود اینقدر بی رحم شوم اما شدم... در یک جنونِ آنی،به سینه اش کوبیدم. جیغ زدم فریاد زدم گریه کردم او را به اسمِ قاتلِ کودکی و روح هایمان صدا زدم و وقتی او سمتم آمد تا آرامم کند،پسش زدم. ترسیدم از او و این گران تمام شد برایش. آن لحظه به مسیح قسم من او را نمی دیدم. نمی دیدمش که مثلِ یک کودکِ بی پناه رویِ تخت چمباتمه زدم و با گریه صدا می زدم "لِویی،لِویی کجایی؟چرا کمکم نمی کنی؟" و وقتی او نزدیکم شد،من هیولا را دیدم و با گریه و التماس خودم را عقب کشیدم و لب زدم "درد می کنه،درد می کنه بهم دست نزن ازت بدم میاد کارلوس" چگونه باید یک نفر را کشت؟ من یکبار که نه...بیشتر از ده بار او را کشتم. التماسم برایِ عقب رفتنش،ضربه آخر بر پیکره احساساتش بود و با حالی خراب صدایم زد "فرشته" و چند لحظه بعد به خودم آمدم اما کاش میمیردم. تازه ولف رایهِ غرق ماتم را دیدم. تازه چشمم به خونی که از بازویش می چکید و تکه هایِ آینه شکسته روی زمین افتاد. چه کرده بودم با او؟ وقتی فهمید به خودم آمدم،نزدیکم شد اما من از شرم می خواستم بمیرم. خودم را عقب کشیدم و بعد با تمامِ توانم جیغ زدم و التماسش کردم برود. نمی رفت،مات و مبهوت مانده بود و منِ به جنون رسیده را نگاه می کرد اما من نمی خواستمش. من نمی خواستم بیشتر از خودم و او را بشکنم. وقتی امتناع کرد،به زمین افتادم و التماسش کردم برود و تنهایم بگذارد و آنجا بود که پر شد چشمش و ناباور اتاق را ترک کرد و من ماندم و کوهی از درد و قلبی که تاکسیدرمی شده بود از هجومِ این همه ظلم! او رفت و من ملافه را از رویِ تخت به چنگ گرفتم و گلبرگِ هایِ سرخ رز را به زمین پرت و زیرِ پایم له کردم و همراه با مرگِ آن ها،قلب و غرورم را هم کشتم. چیزی از من نمانده بود. تا خودِ صبح گریه کردم و نفهمیدم کی به خواب رفتم. ساعت در اتاق نبود و نمی دانستم چند ساعت خوابیده ام اما وقتی که بیدار شدم،هوا کاملا روشن بود و دو سینی غذا کنارِ در بود. لب به غذا نزدم و فقط گریه کردم و گریه کردم و گریه کردم.
Mostrar todo...
#part_475 فصل شصت و نه هانا آنقدر گریه کرده بودم که کاسه چشمم درد می کرد و مردمک چشمانم تیر می کشید اما چشمه اشک هایم خشک نمی شد. در دو حس کاملا متضاد دست و پا زدم. از خودم بیزار بودم و عمیقا دلم به حالِ خودم می سوخت. پر از خالی بودم و این پارادوکسِ زندگی ام شده بود. از خودم که دیشب را به کامِ مردی که تمامم بود زهر کرده متنفر بودم و دلم می شکست برایِ خودم...خودم که همه چیزم مردی شده بود که دیشب،اشک به کاسه چشمانش نیشتر زد و وقتی بر سرش فریاد زدم،شکسته دل رفت. دیشب،من به او ضربه زدم اما هر جفتمان می دانستیم ما در روحِ دیگری نفس می کشیم و حال هر جفتمان زخمی بودیم. زخمی که به او زدم،صاف به قلبِ خودم اصابت کرد. چه بیچاره بودم من...چه مرد بود؛لِو! نگاهِ سرخ و دردمندم را به گلبرگ های رزی که حال پژمرده و له شده اطراف تخت رها شده بودند،دوختم. قرار بود پوستِ کمرم را هنگامِ عشقِ بازی ام با لِوی ببوسند،نه اینکه بی رحمانه زیرِ کفِ پاهایم له شوند. قرار بود این ملافه ها خیس از عرق و شیره جانمان شود...قرار نبود اشک هایِ پر دردم را پذیرا شود. چه شد به راستی؟ من چه کردم؟ لباسم،لباسی که لِویی مشتاقش بود هنوز در تنم بود. خدایا،حتئ اجازه ندادم از تنم خارج کند. با یاداوریِ فریادهای بی رحمانه ام،ملافه را مشت کردم و گوله گوله اشک ریختم. درد می کرد این تن...درد می کرد تنی که دیشب،معبدِ دستانِ لِویی اش شد و من خدایِ خشمی شدم که راندم بنده ام را از درگاهم. معبدی که پرستشگر نداشته باشد،خرابه است. خرابه بودم...یک خرابه بی روح و ترک ترک شده. این خرابه،مرمت نمی شد مگر به دستانِ مردانه لوی ام. آخ لِوی ام...این خرابه نیازمندِ بوسه هایش بود تا رنگ به دیوارهایش بپاچد. اشک شدت گرفت و خفه کردم فریادی که بعد از تمامِ جیغ هایی که بر سرِ لِویی ام زده بودم،باز هم تمام نمی شد. فریادم را با گزیدنِ دندان هایی که به جانِ لبم افتاد،خفه کردم. لبِ بیچاره ام. قصه ما با بوسه شروع شد و این لب ها بود که تقدیر و ستایش شد... بوسیده بود مرا،بوسیده بودمش. من جوانه ای نحیف و ضعیف بودم که در میانِ دستانِ او به اوج کشیده می شد. افتان و خیزان به عقب گام برمی داشتم و لب هایم که در کامِ او شیرین می شد،کامِ روحم را شیرین می کرد. می خواستم زنانگی کنم،او خندیده بود و مابینِ بوسه هایمان گفته بود " فرشتهِ شیرینِ من" از ابتدایِ قصهِ ما،کسی که همیشه فداکاری کرد و عاشق ماند او بود و کسی که همیشه ظلم کرد و سنگ زد من بودم! قرار بود شیرین باشم،اما وقتی دستش از چاکِ لباسم به داخل رفت و بندِ لباس زیر را پایین کشید من تلخ شدم. نه که بخواهم،نه نه...نقلِ این حرف ها نبود. تمامِ وجودم خواهانِ او بود و من می خواستم با یکی شدن با او،پر شوم از او و مردانگی ها و عشقش. می خواستم،علاوه بر روحم تنم را هم از او سیراب کنم و قطعهِ عشق را کامل کنم اما وقتی دستش به درونی ترین قسمتم نزدیک شد و سعی کرد احساساتم را به غلیان بیاندازد،بازیِ بدی در مغزم شروع شد. به جانِ لِویی قسم که همه چیزم بود و هست،لحظه ای مغزم ایست کرد و لوکیشن تغییر کرد و من دیگر من نبودم. من یک کودکِ بی پناهِ پنج ساله بودم که مردی از خونِ
Mostrar todo...
بریم پارت
Mostrar todo...
#part_474 نیکولاس نگاهِ خیس و ناباورش را به من دوخت: -از کجا می دونستی؟ -وقتی بهت گفتم،هرچیزی به تو مربوط میشه رو می دونم باورم نکردی؟ فینی کشید و خندید: -باور کردم،اما فقط کِرا می دونست من عاشق جزیره سانتورینی ام. دستم رویِ کمرش نشست و او را به خودم نزدیکتر کردم: -و کِرا هم مجبور شد بگه. لحظه ای مکث کرد و با بهت و خنده گفت: -لطفا بهم بگو که خواهرم رو تهدید نکردی. شانه بالا انداختم: -بهتره واردِ جزییات نشیم. -تو دیوونه ای،می دونستی؟ سرتکان دادم و او به ناچار لبخند زد. چشمانِ زیبایش را به من بخشید و دست رویِ سینه ام قرار داد: -می دونی من دارم با تو یکی میشم؟ و چشمانش از غلیانِ احساسات سرخ شد. گامی به جلو برداشته و او را مابینِ پنجره و تنم حبس کردم. نسیمِ خنکی وزید و عطرِ تن فرشته در مشامم پیچید. -این اذیتت می کنه؟ به نشانه نفی سرتکان داد و لب زد: -داره منو می ترسونه. -از؟ قطره اشکی از چشمش چکید: -از اینکه یه روز ولم کنی،من هیچی از خودم ندارم. -کی گفته ولت می کنم وقتی من بخاطرِ تو زنده ام؟ قرار نبود کار به اینجا برسد...قرار بود شبِ داغی داشته باشیم و او حرف از "ول کردن" می زد. بی حوصله گفتم: -بریم شام بخوریم؟ خندید: -بریم. هیچ به یاد ندارم چطور غذا خوردم و اصلا چه خوردم. تماما میخِ او بودم و به پر کردن فاصله فکر می کردم. او هم بی تاب بود که به سختی چند برش از باربیکیو به دهان برد و لحظاتی بعد؛پا به اتاقی گذاشتیم که قرار بود شاهدِ یکی شدن تن و روحمان باشد
Mostrar todo...
#part_473 دست داخلِ جیب و با قدم هایی محکم،نزدیکم شد. نگاهِ من از آینه به او و نگاهِ او به چاکِ لباسم بود. با هر قدمی که نزدیکم می شد،دمای بدنم افزایش پیدا می کرد و وقتی پشتِ سرم قرار گرفت و دستش را رویِ بازویم گذاشت،به آتش کشیده شدم. نفسم کشدار شد و او گردن خم کرد و بینی اش را رویِ شانه برهنه ام قرار داد و گفت: -هوم،بویِ شیرینی هم میدی فرشته. سکوت کردم،چون نه می توانستم حرف بزنم و نه اصلا چیزی برای گفتن داشتم. از آینه به تصویرمان نگاه می کردم. سرشانه هایِ پهنش،اندام کشیده و قدِ بلندش تمامیت مرا به سلطه خودش گرفته بود. کامل با بدنش مرا به تصرف خودش کشیده بود. منتظرِ لمس بودم،منتظرِ یک نزدیکی اما او خودداری می کرد و شاید...قصد داشت مرا به عطشِ تنش بکشد. با انگشتِ اشاره و شستش،یک دسته از موهایِ سرکش و نیمه خیسی که سمتِ راستم آویزان بود را گرفت. آب دهانم را بلعیدم و او بیشتر خم شد و بینی اش را به موهایی که در دست داشت نزدیک کرد و با لحنی سرمست اضافه کرد: -موهاتم بویِ خوبی میده. و با شیرینیِ خاصی،موهایم را کنار زد و سرش را به گودی گردنم نزدیک کرد و تنم را بو کشید و خمار گفت: -نبضت تند می زنه،بویِ تنتم دیوانه کننده شده. از برخوردِ نفس های داغش به پوستِ گردنم،به جنون رسیدم و با اشتیاق سرم را به سمتِ نفس های خم کردم. به سختی گفتم: -بخاطرِ توئه. سرش را از گودی گردنم خارج و لبش را کنارِ شقیقه ام گذاشت. با لحنی مملو از مالکیت گفت: -بهتره،همیشه بخاطرِ من باشه. از موهایم دمِ عمیقی گرفت و بعد،با خشونتی عجیب کمرم را به سینه اش کوبید و اظهار کرد: -تو هم طعم خوبی داری هم عطرِ دیوانه کننده ای. اما دستش...دستش از چاکِ لباس رویِ بندِ لباس زیرم نشست و... - با عطر تحریک شدنت داری منو تبدیل به یه شیطان می کنی فرشته. نفسم حبس شد و کامل در تنش وا دادم. هر لحظه منتظرِ ... او امشب قصد کرده بود مرا رسوا و بیچاره کند که خیلی زود دستش را از تنی که می سوخت جدا و مرا از آغوشش جدا کرد. کنارِ گوشم پچ پچ کرد: -خیس بمون فرشته! و دستم را گرفت و منی که بهتم برده بود را از اتاق خارج کرد. آنقدر تحلیل رفته و ناتوان بودم که بدونِ اعتراض همراهش رفتم. گیج بودم و درکی از اطراف نداشتم اما وقتی او دری را باز کرد و با لبخند مرا جلو کشید،به خودم آمدم. نگاهِ گیجم را از او گرفته و به بیرون بخشیدم و بعد...بعد نفس نکشیدم. مات و مبهوت به تصویرِ رویایی مقابلم خیره بودم که از پشت مرا در آغوش گرفت و با خنده گفت: -چطوره؟دوسش داری؟ دوستش داشتم؟ لعنتی عاشقش بودم...ما کی به یونان آمدیم؟ او از کجا می دانست؟
Mostrar todo...
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.