چند قدم مانده به تو٬٬فائزه سعیدی٬٬
•|﷽|• 💫به نام خدای قصهها...✨ روزانه یک پارت🌊 دیگر آثار نویسنده: دلدار بیدل(فایل فروشی) مامحکومیم(فایل فروشی) "به قلم فائزه سعیدی"
Mostrar más23 081
Suscriptores
-13924 horas
-1647 días
+3 88230 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
Repost from N/a
_اون آدم خطرناکیه نفس،نباید نزدیکش بشی..بابا پسره میخواست پشت تلفن باهاش صحبت کنه ازش میترسید.ازت خواهش می کنم نرو!
حرف های لاله درون سرم چرخ میخورد اما برای پنهان کردن استرسم محکم سر تکان میدهم.
من مجبور بودم.چندین سال بود که پدر داروسازم مفقود شده بود و حالا که یک نفر را برای کمک پیدا کرده بودم نمیتوانستم عقب بکشم.
به ساختمان بزرگ و لوکس مقابلم چشم دوختم.گفته بود راس ساعت ۱۲ شب در آخرین واحد این ساختمان منتظرم است.اویی که هیچکس از هویتش خبر نداشت.
او یک هکر معروف بود.به قول لاله،در این چند سال حتی یک نفر نتوانسته بود چهره اش را ببیند و من خودم هم نمیدانستم چرا خواسته به اینجا بیایم.
گفته بود تنها بیایم و من از ترس آنکه دست رد به سینه ام بزند حتی به لاله هم نگفته بودم امشب با او قرار دارم.
آسانسور با صدای تیکی باز شد و درب نیمه باز واحد مقابلم یعنی آدرس را درست آمده ام.
پر تشویش دست بند انتهای شالم میکنم و با دم و بازدمی عمیق بلاخره وارد خانه میشوم.
تمام چراغ هایش خاموش بود و همین ترس در دلم میانداخت.نکند آمدنم اشتباه باشد!
_بِ..ببخشید..کسی..کسی اینجا نیست؟!
کتونی های آلاستارم روی زمین کشیده شدند و همانکه چند قدم جلوتر رفتم،درب با صدای مهیبی پشت سرم بسته شد.
شانه هایم محکم تکان خوردند و با ترس به عقب برگشتم اما خاموشی اجازه نمیداد هیچ چیز ببینم:
_آ..آقا..من..من با یک آقای هکر..قرار داش..داشتم..
صدایم لرز گرفته بود و همان وقت،دستی از پشت دو طرف صورتم حلقه شده و چشم بندی را روی چشمانم بست.
نفس در سینه ام حبس شد و صدای بم و مردانه ای نزدیک گوشم لب زد:
_از عکسات هم کوچولو تری که!
فاصله که گرفت فورا دست تا چشم بند بالا آوردم که گفت:
_دختر خوبی باش و به اون چشم بند دست نزن
فهمیدم.فهمیدم که اجازه نداشتم صورتش را ببینم اما من ترسیده بودم.یک دختر ۱۹ ساله،نیمهشب در خانهی شخصیِ یک هکر خطرناک..و او چه گفته بود؟عکس های مرا از کجا دیده بود؟
_من و...من و از کجا میشناسی؟
به دنبال صدا سر میچرخانم که از پشت دستی روی شانهام نشست و روی صندلی نشاندم.بدنم نامحسوس لرزید و صدای تک خندهی جذاب او سکوت را شکست:
_میشناسمت؟من تو رو بزرگت کردم دختر!
گیج بودم.صدایش که جوان بنظر میرسید پس،میخواست من را بترساند؟
_آقا..من..من نمیفهمم از چی حرف میزنید لطفا کمکم کنید من..باید پدرم و پیداکنم..نیاز به کمک دارم..
ترسم آنقدر زیاد شده بود که دوباره دست تا چشم بند بالا آوردم و لرزان پچ زدم:
_میشه..میشه اینو در بیارم قول میدم از قیافتون به کسی نگم.اینطوری همه چی خیلی ترسناکه!
نفس تنگی ام داشت به سراغم میآمد و عجیب بود که او میدانست وقتی دستم را گرفت:
_آروم.نیاز نیست بترسی کاری باهات ندارم،فکر نکنم اِسپریت همراهت باشه پس سعی کن نفس عمیق بکشی
مسخ شده از لحن عجیبش آهسته نفس گرفتم و او گویی با یک دختربچه طرف است که لب زد:
_آفرین دختر خوب!
در این لحظات او دیگر ترسناک و خطرناک بنظر نمیرسد.دلم میخواست ببینمش.
_واسه شناختنم تلاش نکن کوچولو.یکم باهوش باشی کم کم من و میشناسی.وقتی برگشتی فلشی که بهت میدم بزن به لپ تاپ کاریِ بابات.اونقدر عاقل هستی که از ملاقات امشب با کسی حرف نزنی.پایین یه پاترول مشکی منتظرته باهاش برگرد خونه.بهتره این ساعت تنها نری
آن شب من برگشتم.بدون ترس از اویی که نگران تنها رفتن من به خانه بود با همان پاترولی که راننده اش حتی آدرس خانه ی من را هم میدانست.
دوماه بعد...
دامنهی بلند لباس آبی رنگم را در دست گرفتم.امشب عروسیِ داییام با دوست صمیمی ام مریم بود.نگاهم به آنها و ذهنم پیش ایمیلی بود که از آن هکر به دستم رسید.
او واقعا داشت کمکم میکرد و من نمیدانم چرا انقدر به حضورش و وجودش علاقه مند شده بودم.
_وای اون پسر خفنه رو که پیش داماد ایستاده بود میشناسی؟
بی حوصله از جمع فاصله گرفتم اما لحظهی آخر صدای هیجان زدهاشان را شنیدم:
_بابا داداشه مریمه دیگه نیویورک بوده بخاطر عروسی مریم تازه برگشته!
من هم شنیده بودم برادر مریم قرار است برگردد اما آنقدر درگیرِ نبود بابا بودم که هیچ چیز برایم مهم نبود.
با همان فکر پا روی پلهی مقابلم میگذارم که همان لحظه پاشنهی کفشم سر میخورد و درست پیش از افتادنم دستی دورم کمرم پیچیده میشه
شکه سر بالا میآورم و همان وقت صدایی آشنا نزدیک گوشم پچ میزند:
_یواش کوچولو.حواست کجاس؟
به عقب بر میگردم و با یک جفت چشم و ابروی جذاب مشکی رو به رو میشوم.خدایا چرا انگار میشناسمش؟صدایش،کوچولو گفتنش!
_تو..تو..هَم..همونی؟!
_پس علاوه بر کوچولو بودن،باهوشم هستی!
_داداش کجایی؟اعع نفسس چی شدی؟
مات میمانم.چه شد؟یعنی..این مردی که من خیال میکردم همان هکر است..برادر مریم بود؟همان برادر از خارج برگشته اش؟
https://t.me/+_n1PQKJvzKg4OGVk
https://t.me/+_n1PQKJvzKg4OGVk
"او بَرایِ مَنْ اَست🖇🌱"
به نام آنکه رهایت نمیکند🕊 به قلم مها کپی ممنوع نظراتتون رو در باره ی رمان میخونم💚👇 http://t.me/HidenChat_Bot?start=6215469699
100
Repost from N/a
اگه داستانهای قدیمی دوستداری بنر رو بخون
- نامرد عالمم اگه داغتو روی دل اون مرتیکه نذارم!!
از درد توی خودم مچاله شدم، زمین پوشیده از برف سرد و یخ بود.
طفل بیگناه توی شکمم باید تقاص ندونم کاری من و بابای بیشرفش رو پس میداد.
- غیرت منو نشونه رفتی روژان؟ غیرت یه مرد کوردو؟
نگاهش نکردم، از خیره شدن توی چشمهای به خون نشستهاش وحشت داشتم.
همه میدونستن، عشق دیاکو به من ورد زبون تمام ایل شده بود. اما دل من جای دیگهای گیر بود، پیش پدر همین بچهی نامشروعی که دیر یا زود رسوام میکرد. دیاکو مقابلم زانو زد، وادارم کرد نگاهش کنم.
زبونم به گفتن هیچ حرفی نمیچرخید و اون با بیرحمی تمام سرم فریاد کشید:
- دالگم( مادرم) میگه بچه به شکم داری؟ راسته روژان؟
لبم رو به دندون گرفتم، خجالت کشیدم از گفتن حقیقت.
- منو ببین...دردت له گیانم( دردت به جونم) راسته؟
نفسم توی سینه حبس شد، سکوتم شکش رو به یقین تبدیل کرد.
از جا بلند شد و نگاه من همراه قامتش بالا اومد. انگار شوکه شده بود، نمیدونست چیکار کنه.
میخواستم از این غفلت لحظهای به نفع خودم استفاده کنم، باید تا میتونستم از اون و ایلمون فاصله میگرفتم.
اما قبل از اینکه قدرت انتخاب داشته باشم، یکهو درد شدیدی توی پهلو و کمرم پیچید.
خشم دیاکو دامنم رو گرفت، مشت و لگدش روی تنم مینشست و من نگران جنین بیگناهم بودم.
دستم روی شکمم مشت شد و نفسم برید، سرخی خون روی سفیدی برف نقش انداخت و صدای فریاد دیاکو رو شنیدم که میگفت:
- داغ این رسوایی رو تا ابد میذارم روی پیشونیت. بذار همه بدونن، سزای خیانت به دیاکو مرگه، مرگ!!!
https://t.me/+PCOQ9YQGiK84OTI8
https://t.me/+PCOQ9YQGiK84OTI8
https://t.me/+PCOQ9YQGiK84OTI8
برگرفته از یک سرگذشت واقعی‼️‼️‼️
طلوع خورشید "زهرالاچینانی"
نویسنده انتشارات علی. آثار ماهرخ زندگی در سایه هزارتو سورنا تلاطم ماهیها کبک تاراز پست گذاری شنبه تا پنجشنبه آیدی نظر سنجی :
https://t.me/lachinaniz😮
100
Repost from N/a
- میگن مافیا شیشه است!
- نه بابا من شنیدم آقا زادست...حالا هر چی هست کیس خوبیه...وگرنه این قدر براش گل و شیرینی نمیفرستادن...کل بخشو میشه باهاش خیرات داد!
سمت دو پرستار بخش رفتم و کنجکاو گفتم:
- کیو میگین بچه ها؟
نگاهشون روم نشست:
- مریض جدید دکتر سلیمانی...مگه برای معاینه اش نرفتی؟
خسته نه آرومی زمزمه کردم که ادامه دادن:
- خاک بر سرت اسرا...کل بخش دارن راجبش حرف میزنن...من اگه جای تو بودم تا حالا صدبار مخشو زده بودم!
خسته سمت اتاق بیماری که درموردش حرف میزدن راه کج کردم و گفتم:
- اول ببینید زنده میمونه...دکتر راجب راضی نشدنش برا عمل حرف میزد...باید دید وضعیتش چطوریه که انگار زیادم خوب نیست!
از کنارشون رد شدم و منتظر جوابشون نموندم...آدمی که انقدر ساز ناامیدی بزنه به درد نمیخورد...همون بهتر که کسی نتونه مخشو بزنه!
در اتاق بیمار و باز کردم و با دیدن مردی که روی تخت دراز کشیده بود مات موندم!
موهای لخت و نامرتب قهوه ای سوختش روی صورتش افتاده بود و فک استخونی و ته ریشی که روی صورتش خودنمایی میکرد...چقدر جذاب بود!
لعنت بهش...تصور نمیکردم انقدر خوب باشه! صدای بمش منو به خودم آورد:
- تموم شد؟ وقت استراحتمو گرفتی واسه دید زدنت؟
اخمام توهم پیچید...شونه ای بالا انداختم و به سمت تختش رفتم و گفتم:
- اصلا هم دید زدن نبود...فقط برای معاینه کسی اومدم که گفته نمیخواد عمل کنه!
نیشخندی زد و بدون نگاه کردن بهم گفت: روانشناسی؟
- من خودم به ده تا روانشناس نیاز دارم...گفتم که برای معاینه اتون اومدم جناب!
اخم روی صورتش نشون از درد کشیدنش میداد و دستی که روی قلبش مچاله شده بود باعث شد آروم تر از قبل بگم:
- طبق چیزایی که تو پرونده اتون نوشته وضعیت خوبی ندارید...دریچه قلبتون کم کم داره مسدود میشه و...
حرفمو قطع کرد.
- جسمی که روحی نداشته باشه وضعیتشم اهمیتی نداره!
نگاهم روی دست گلهای بزرگ و کادوهای میلیونی کنار تختش افتاد. چقدر خل بود که با وجود این همه پول میخواست خودکشی کنه...
- دیوونه ای؟
اخمی بهم کرد...اما من خنده ام گرفته بود...لبامو بهم فشار دادم و گفتم: منظورم اینه که کمتر کسی با این همه طرفدار و مال و منال ادعای تنهایی میکنه!
نگاه عمیق و سردش رو به چشمام انداخت و خشک گفت:
- انگار کلا برای معاینه کردن من نیومدی...شاگرد دکتری؟
لبخند محوی زدم و گفتم: تا آخر این ماه آره...میخوام استعفا بدم!
لبخند کجی زد و گفت:
- حیف نیس دکتر به این خوبی بخواد استعفا بده؟
از حرفش تعجب کردم اما خودمو نباختم و گفتم:
- روح منم مثل تو خسته اس...توان ادامه دادنو نداره...دیگه واقعا نمیتونم!
لبخندش محوتر شد...خودش و با درد بالا کشید و گفت: روح خسته امو برات میزارم اگه...اگه تا تهش کنارم بمونی!
بیش از 480 پارت آماده❌👇🏻
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
2000
Repost from N/a
#پولدارترین مرد دبی عاشق شده
پارت واقعی
با دو رفتم توی اتاقش و رفتم سمت قفسه کتابهاش و برشون داشتم و با خشونت یکییکی پرتشون کردم روی زمین… انقدر عصبانی بودم دست خودم نبود و نمیدونستم دارم چیکار میکنم… فقط میخواستم یه جوری این عصبانیتم و خالی کنم و کارش و تلافی کنم… نمیدونم چند دقیقه تو حال خودم نبودم و فقط مشغول بهم ریختن اتاقش بودم با صدای زنونهای به خودم اومدم و چرخیدم سمت صدا
- اینجا چه خبره؟
یه زن میانسال با کت و دامن که کلی هم طلا و جواهر بهش آویزون بود کنار در ایستاده بود و نگاهش با اخم به من بود
اومدم لب باز کنم مسیر نگاهش رو عوض کرد... کنجکاو نگاهش و دنبال کردم… چشمم به حسیب افتاد... تکیه داده بود به میز و نگاهش رو به من دوخته بود… دوباره عصبانیتم شعلهور شد و پا تند کردم سمتش به کتابهای روی زمین اشاره کردم
- این ماله پاره کردن لباسهام تو تنم! ترسوندنم هم باشه طلبت!
خونسرد دستش و فرو کرد توی جیب شلوارش و تکه پارچه پیراهنم و درآورد و گرفت جلوی بینیش و بو کشید
متحیر بهش چشم دوختم
کی برش داشته بود؟ اصلاً چرا برش داشته گذاشته تو جیبش؟
- میگم اینجا چه خبره؟
با صدای دوباره زنه روم و برگردوندم سمتش
اومد سمتمون و کنارمان ایستاد و با جدیت نگاهی به سرتا پام انداخت و ادامه داد: تو کی هستی مقابل شیخ قد علم میکنی؟
گیج نگاهش کردم
شیخ؟
سرش و چرخوند سمت حسیب و ادامه داد: این زن کیه وهاب؟ چطور اجازه دادی این رفتار ازش سر بزنه؟
وهاب؟ وهاب کیه؟
- مهمان نور جهان!
با شنیدن صدای حسیب اونم وقتی داشت خیلی واضح و روان فارسی صحبت میکرد متحیر برگشتم طرفش
این بلده فارسی صحبت کنه؟ یعنی تمام این مدت دستم انداخته بود و سرکارم گذاشته بود؟
اومدم یه حرف درشت بارش کنم از کنارم گذشت و از اتاق رفت بیرون… اومدم برم دنبالش؛ ولی زنه اومد جلوم ایستاد و دوباره نگاهی گذرا به سرتا پام انداخت
- پس مهمان نور جهان تویی؟ نوشی نه؟
- بله! نوه نورجهان هستم و شما؟
- فرح بانو هستم! مادر وهاب جرجانی! شیخ طایفه جرجانی!
گیج و گنگ پرسیدم: وهاب؟ شیخ طایفه جرجانی؟ متوجه نمیشم؟ چرا این پسره رو وهاب صدا زدین؟
اخمهاش در هم شد
- این پسره؟ درست صحبت کن! میخوای سرت و به باد بدی؟ شیخ وهاب جرجانی مقابلت ایستاده نه یه پادو!
از حرفش مات موندم
شیخ؟ شیخ وهاب اونه؟ پس چرا حنیفه خانم گفت رانندهی شیخه و اسمش حسیبه؟ یعنی تمام این مدت...
https://t.me/+AiCzYEWcyGBhNWY0
https://t.me/+AiCzYEWcyGBhNWY0
https://t.me/+AiCzYEWcyGBhNWY0
https://t.me/+AiCzYEWcyGBhNWY0
https://t.me/+AiCzYEWcyGBhNWY0
https://t.me/+AiCzYEWcyGBhNWY0
100
Repost from N/a
بیبی نگران سر از سجاده برداشت و رو به نبات که پشت پنجره نشسته و در گوشیاش چیزی تایپ میکرد پرسید:
-امیررضام نیومد؟
چشمان درشت نبات به طرفش چرخید:
-نه.
آشوب در دل بیبی افتاد اما به روی خودش نیاورد و از جا بلند شد:
-انشالله که خیره.
نبات دلواپس به پیام محدثه خیره بود
(امتحان فردا رو خوندی؟ وای این استاده چقدر گیره)
که همان وقت پیامی از سمت سهیل دوست امیررضا روی صفحهی گوشی نقش بست:
(سلام ببخشید این وقت شب مزاحم شدم، شما از امیررضا خبر دارین؟)
نفس در سینهی نبات گره خورد. یعنی چه؟ کجا بود که عالم و آدم دنبالش بودند؟
دستپاچه بلند شد و در حالی که تند به طرف حیاط میرفت، شمارهی پسرعموی بدعنقش را گرفت. اما امیرضا جواب نداد.
با استرس طول حیاط را پیمود و سه بار دیگر هم تماس گرفت.
در آخرین دقایق و در اوج ناامیدی صدای کشدار امیررضا قلبش را تکان داد:
-جاااااااانم؟
صدای کشدار و سکسکهها برای پی بردن به مستیاش کافی بود.
نبات شوکه و ترسیده گفت:
-خوبین؟
امیررضا میان خنده بریده، بریده گفت:
-چیشده یاد ما افتادی خانم دکتر؟ دلت تنگ شده؟ اونموقع که تو بغلِ اون پسر جوجه فوکلی میخندیدی یادم نبودی!
نبات گیج و ترسیده تکرار کرد:
-امیررضا چته؟ کدوم پسر؟
امیررضا انگار در عالم دیگری بود که هذیان گونه گفت:
-بعد عمری دلم برای یکی رفته که نگامم نمیکنه. حقم داره. قلبم که یکی در میون میزنه، ازش ده سالم که بزرگترم. عین خودشم دکتری نمیخونم که. از کل خاندانمم طرد شدم. حق داره دیگه!
دوباره خندید:
- کار خدا رو میبینی؟ یا زنگ نمیزنه یا وقتی زنگ میزنه که قراره بیشتر گوه بزنم به تصوراتش.
نبات مستاصل و لرزان نامش را صدا کرد:
-امیررضا؟! مستی؟
-چه خوبه صدام میکنی ها! انگار که اینجا کنارمی. تو بغلمی. پیشونیت چسبیده به پیشونیم. تنت چسبیده به سینهام و...
مستی هوشیاریاش را زایل کرده بود و نمیفهمید چه میگوید. نبات پلک فشرد و زیر لب زمزمه کرد: " مسته نمیفهمه. حساس نشو. حساس نشو خر خدا."
_کجایی؟ خونه خودتی؟
امیررضا کشدار جواب داد:
_جااااان! میخوای بیای خونهام؟! نمیترسی بخورمت؟
از حرص و استرس به جان پوست لبش افتاد.
سردرگم پلک بست:
-چقدر خوردی اینجوری شدی؟ حواست به قلبت هست اصلا؟ بچهای مگه؟ نمیدونی برای قلبت ضرر داره اون کوفتی؟
امیررضا سکوت کرد و آرامتر از دقایقی قبل لب زد:
_قولمو شکستم. قول داده بودم سیگار نکشم ولی نشد! قلب میخوام چیکار وقتی واس یکی دیگه میزنه و اون به چپش گرفته ما رو؟
درمانده وسط ایوان ایستاد و عصبانی نالید:
_زنگ میزنم سهیل بیاد پیشت. فقط لطفا دیگه نخور، خب؟ به فکر قلبت باش.
خندهی تلخش گوش نبات را پر کرد. پر از خشم غرید:
-دل لامصبم تورو میخواد هنوز نفهمیدی خانم دکتر؟!
نبات درمانده سکوت کرد که امیررضا پرسید:
_میای؟!
ثانیهها بینشان سکوت برقرار شد و سپس صدای خندهی تلخ امیررضا بلند شد:
_نمیای پس!
پسرک دوباره خندید و اینبار خفهتر نالید:
- البت کار درستی میکنی خانم دکتر! برو بگیر بخواب... گور بابای امیر رضا و دل...
نبات به میان حرفش پرید:
_میام.
https://t.me/+EoCElP7tGXM3MmVk
https://t.me/+EoCElP7tGXM3MmVk
https://t.me/+EoCElP7tGXM3MmVk
https://t.me/+EoCElP7tGXM3MmVk
46720
Repost from N/a
Photo unavailable
من شادلینم ...
یک دختر شاد و سرزنده ، زاده شده در یک خانواده ی ثروتمند ...
همه چیز خوب بود تا اینکه از نزدیک ترین دوستم خیانت دیدم ...!
اون و دوست پسرم باهم دست به یکی کردن و تمام ثروت ما رو بالا کشیدن و باعث مرگ عزیز ترین های من شدن و من و راهی زندان کردن...
حالا من مونده بودم با مجازاتی به گناه نکرده ، پر از درد و حسرت ...!
توی زندان با یک زن آشنا شدم و با کمک پسرش آزاد شدم ...
و حالا دیگر تنها نیستم ، اون مرد همونطور که بهم کمک کرد تا از زندان آزاد بشم ، برای انتقام هم بهم کمک میکنه ...
و توی این راه این منم که دلباخته ی حضور پررنگش توی زندگیم میشم ولی هدف اصلیم که انتقامه رو فراموش نمیکنم!
https://t.me/+NXHozjcmr8cwYTRk
https://t.me/+NXHozjcmr8cwYTRk
14300
Elige un Plan Diferente
Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.