گُـــلـــِ گــازانـــ🍃ـــیـــا
37 553
Suscriptores
-10724 horas
-5337 días
-1 67430 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
اون یه مرد سکسی و متعصبه!🔥
پسر عمه سرگردم و میگم، امیریل آشتیانی... یه مرد جذاب که کل دخترای طایفه میخوان عروس ننهش بشن، اما اون فقط نگاهش روی منه! منی که میترسم ازش...
یه شب توی مستی یکی اذیتم میکرد، که امیریل سر رسید و من و به خونهی خودش برد!
اما در ازای این کمک خواست تا صیغهی اون بشم و من هرشب زیر هیکل گندهی اون مردِ خشن جر میخوردم و...💦🥲🔞
https://t.me/+mtPAlN2xeJM1OTc0
#دارای_صحنههای_باز🙊🥵
1 04200
Repost from N/a
خون بالا میآورد
از بس با پا تو شکمش زده بودن و صدای جیغ من یک لحظه ام قطع نمیشد و این سری با تمام توانم داد زدم:
- نزنش داره میمیره ترو خدا هر کاری بکنید میکنم نزنش داره میمیره
و مردی که رئیس شهاب بود یا پایان صدای من سوتی زد که کنار رفتن و من نگران به نامزدم شهاب که تنها کس زندگیم بود خیره شدم و صدای رئیس شهاب بلند شد:
- نامزدت یه احمق دستپا چلفتی!
یه ساک پر از جنس و گم کرده
نالیدم: -ازش زدن، به خدا ازش زدن گم نکرد
شما بزرگی کن من خسارت شمارو میدم ولش کنید فقط
ابرویی انداخت بالا و نزدیکم اومد، قدش بلند و مجبور بودم سرمو بالا بگیرم:
- تو؟! خسارت منو بدی؟ میدونی تو اون ساک چی بود؟!
سری به چپ و راست تکون دادم که پوزخندی زد: - ده کیلو کوکائین میدونی چقدر میشه؟
اشکام باز رو صورتم ریخت، شهاب با زندگیمون چیکار کرده بود؟ خلاف میکرد؟! زمزمه کردم:
- نمدونم
نیشخندی زد و به موهای چتریم که آبیشون کرده بودم تا رنک چشمام شه نگاهی انداخت و مثل من زمزمه کرد:
- این قدری میشه که به خاطر ضرری که بهم زده حاضرم همین الان یه تیر تو کلش خالی کنم آبم از آب برام تکون نخوره مو آبی
هیچی نگفتم، این مرد با این عمارت و این همه آدمی که دور و برش بودن و جلوش خم میشدن توان همچین کارید داشت!
- ترو خدا، من فقط تو زندگیم اونو دارم
این وسط صدای بیجون شهاب به گوش رسید: - آیدا... آی...دا حر..حرف نزن باش
و همون لحظه مردی باز تو شکمش کوبید خفه شویی گفت که از درد نالید و مرد روبه روی منم خیره به صورتم جوابشو داد:
- همون طور که گفتم یه دست پا چلفتی احمقی، احمقی چون برداشتی یه دختر زیبا رو وسط گله گرگا کشیدی!
تو خودم جمع شدم و شهاب تا خواست چیزی بگه باز کسی ضربه ای به او زد و من نالیدم:
- خودم اومدم، خودم دنبالش کردم حالش خوب نبود یه جوری بود تعقیبش کردم
احساس کردم لبخند محوی زد:
- پس تو شجاعی!
هیچی نگفتم که کمی نزدیک تر بهم شد:
- خانم شجاع حاضری برای این که اون مرتیکهی احمق نمیره چیکار کنی؟
- هر کاری
سری به تأیید تکون داد و عقب رفت و گفت:
- هفت تیر بزار وسط پیشونیش هر وقت گفتم بزن
چشمام گرد شد چون بعد حرفش یکی از آدم خاش اسلحه ای از کتش درآورد و درست روی پیشونی شهاب گذاشت که جیغم رفت هوا اما صدای پر جذبش باعث شد ساکت شم:
- گوش بده تا نمیره
نگاهم و بهش دادم که ریلکس ادامه داد:
- تا ده ثانیه فرصت داری راجب پیشنهادی که میگم فکر کنی! جوابت مثبت باشه که هیچی شهاب زنده میمونه منفی باشه بازم هیچی شهاب میمیره
بدنم یخ بسته بود و وحشت زده بودم که ادامه داد: - همین الان با من میای تو اتاق خوابم شب و بام صبح میکنی تا وقتی بخوامم همین جا میمونی البته اکه مزه بدی بهم میگم بمونی
صدای داد شهاب با اون همه دردش مانع حرفش شد:
- عمااااد میکشمت میکشمت
و همون موقع صدای شلیک اسلحه باعث جیغ و شکسته شدن هق هقم شد!
یه تیر درست خورده بود تو رون پاشو این آدما شوخی نداشتن...
مردی که حالا فهمیده بودم اسمش عماد بی توجه به شهاب روبه من شمرد:
- یک، دو....
چشمامو بستم بدنم لرز گرفته بود و صدای شماره های عماد تو سرم میپیچید!
- هفت، هشت نه...
چشم باز کردم و جیغ زدم:- قبوله...
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
وارد اتاقش شدم که پشت سرم درو بست و خیره شد به بدنم لرزونم و گفت:
- میخوای دوباره بگم آب قند بیارن برات؟ یا چیزی میخوری؟
سرمو به چپ و راست تکون دادم که دست برد سمت دکمه های پیراهنش و بازشون کرد:
- خب پس بهتره...
ناخودآگاه دستشو چنگ زدم که حرفش نصفه موند و نچی کرد و گفت: - ببین من از معامله هام هیچ جوره کوتاه نمیام پس برای خودت سختش نکن
جدی بود، با لبهای لرزون به زور زمزمه کردم:
- ترو خدا، یکم فرصت من. من من میترسم
باز تو چشمام خیره شد: - زیاد اذیتت نمیکنم
دکمه هاشو دوباره باز کرد و اینبار برهنه شد و هیکل مردونش و به رخم کشید و آروم هولم داد سمت تخت: - زیادم بد نی، این طوری هم شهاب نمیمیره، هم مخ من آروم میگیره هم تو یه تجربه جدید پیدا میکنی
رو تختش به اجبار دراز کشیدم که روم خیمه زد:- باور کن من از شهاب بهترم
قلبم مثل گنجشک میزد یه مرد تا حالا اینقدر به من نزدیک نبود:
- م... من مم من دخترم!!
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
82520
Repost from N/a
_اگر ضعف کردی پاشو آب قند بخور
حوصله غش و تب ندارم دلی
ارسلان این را گفت و نفس زنان از روی تن برهنه اش فاصله گرفت
دلارای تن برهنه اش را کنار کشید
زیر شکمش وحشتناک تیر میکشید
حرف دکتر در سرش تکرار شد
(توموری که توی سرتونه خیلی خطرناکه خانم ، باید هر چه زودتر اورژانسی عمل بشید)
ارسلان از روی تخت بلند شد
عضلات در هم پیچیده ران و شکمش دلبری میکرد
_ چته باز خیره موندی؟
حوله اش را از روی در چنگ زد و صدایش را بالا برد
_هفته ای دوشب میام خونه اونم مریضی و در حال مرگ
دلارای با درد زانوهای برهنه اش را در آغوش کشید
آرام لب زد
_من که هر وقت خواستی...
ارسلان عصبی سمتش خم شد
_تو سکسم ریدی تو حالم دلی
دلارای چشم بست
صدای خودش و دکتر در سرش تکرار شد
(_اگر عمل نکنم چی؟
_به این مورد فکرم نکنید
_میخوام بدونم
_این تومور در صورت برداشته نشدن جون بیمار رو میگیره
_چه قدر وقت دارم؟ اگر عمل نکنم
_نهایتا دوماه!)
دستش را روی سینه آلپارسلان گذاشت و لب زد
_ببخشید
ارسلان پوف کشید
دخترک را دوست داشت
ازدواجشان اجباری بود اما دلش میسوخت به حال بی کس و کار بودنش
عذاب وجدان گلویش را فشرد
خم شد و برای جبران لب هایش را بوسید
دلارای سینه اش را نوازش کرد و او برای راند بعد آماده میشد!
با خشونت دخترک را عقب هل داد
دلارای با ضربه ی سرش به بالشت التماس کرد
_آروم
ارسلان بی توجه به کارش ادامه داد
مثل همیشه او رابطه شان را مدیریت میکرد و دلی نمیتوانست اعتراضی کند
قسمت به قسمت بدنش را لمس کرد و بوسید
میان پاهایش که جا گرفت دخترک نفس زنان چشمانش را بست
درد کم کم بیشتر شد
دردی شبیه به رابطه اولشان که دخترانگیاش را از دست داده بود!
چشمانش را روی هم فشرد و سعی کرد طاقت بیاورد
ناخن هایش را در گوشت بازوی ارسلان فرو برد
صدای پرستار در سرش پیچید
(این تومور روی عصب های درد اثر میذاره
باعث میشه تحریکشون چندبرابر بشه
یک ضربه یا درد کوچیک رو تبدیل میکنه به دردی غیرقابل تحمل
داروهارو مصرف کن
عوارض دارن اما باعث میشه درد نداشته باشی)
و او پولی برای خرید دارو نداشت..
ارسلان کارت های اعتباری اش را پر میکرد اما با حرف های منصوره قصد نداشت به آن ها دست بزند
ارسلان ران هایش را چنگ زد و او نالید
_آی
میدانست از نظر ارسلان تمام این حرکات نمایشی ست اما از تومور که خبر نداشت
ناخواسته صدای ناله اش بالا رفت
_بسه توروخدا درد دارم
ارسلان توجهی نکرد
اصلا انگار صدایش را نمیشنود!
احساس میکرد پیشانی اش نبض میزند
دردش بیشتر شد
دیگر تحمل نداشت...
هق هق کنان سرزنش های ارسلان را به جان خرید و عقب هلش داد
_نکن ارسلان بسه بسه درد دارم
خودش را کنار کشید و با درد نالید
_بسه
ارسلان نفس زنان با خشونت چانه اش را گرفت و سرش را روی بالشت کوبید
صدای فریادش دیوار هارا لرزاند
_چه مرگته؟
بزنم تو دهنت که دیگه لجبازی کردن یادت بره؟
دلارای بغض کرده نالید
_بخدا درد دارم
_زر نزن
دفعه اولته که درد داری؟
دلارای عصبی هق زد
چرا نمیفهمید؟
او داشت میمرد
او تا ۳۰ روز دیگر میمرد و ارسلان لعنتی یک خاطره ی خوش از خودش به جا نمیگذاشت
او عصبی وارد حمام شد و دلی از شدت گریه به سرفه افتاد
صدای پرستار تکرار شد
(خشم ، هیجان و استرس ممنوع
تومور نادره و در ایران زیاد شناخت نداریم
ممکنه هر واکنشی نشون بدی
تا زمان عمل شرایط روحیتو کاملا ثابت نگه دار وگرنه عواقب خوبی نداره )
سرفه کرد
بیشتر و بیشتر
نمیتوانست نفس بکشد
دستش را به گلویش گرفت و با چشمان گشاد شده عق زد
یک بار ، دو بار ، سه بار
و بالاخره حلقش آتش گرفت
خون با شدت از دهانش بیرون زد و رو تختی سفید را سرخ کرد
چشمانش از وحشت گشاد شد
صدای بسته شدن آب و او دوباره عق زد
آلپارسلان با بدن خیس از حمام بیرون زد
صحنهی پیش رویش غیرقابل باور بود
بهت زده لب زد
_دلی
دلارای سرفه کرد و خون بیشتر شد
نمیتوانست نفس بکشد
ارسلان روی دست هایش بلندش کرد و او بی جان لبخند زد
_تو ... تو پروشگاه که بودم ... همیشه منتظر بودم یک خانواده قبولم کنن ... اما هیچ وقت هیچکس منو نخواست
ارسلان وحشت زده لباس هایش را پوشید و دخترک را روی دستانش بلند کرد
صدای مردانه اش میلرزید
_هیش ..قربونت برم
تقصیر من بود
دلاراب به خرخر افتاد
_وقتی ۱۸ سالم شد بابات اومد پروشگاه
میخواستن...بندازنم بیرون
ارسلان عصبی او را روی صندلی ماشین نشاند
پدرش نذر کرده بود
که دختری پرورشگاهی برای پسرش عقد کند
طفلی ۱۸ ساله و یتیم!
دلارای جان میکند تا کلمه ای میگفت
_ ندیده عاشقت شدم چون.. تو تنها کسم بودی
ارسلان پایش را روی گاز فشرد
جنون آمیز پچ زد
_یه حمله عصبی معمولیه
خوب میشی
دلی بی جان زمزمه کرد
_ببخشید ، که زندگیتو خراب کردم
https://t.me/+aq4QvRFiTPJiMTI0
https://t.me/+aq4QvRFiTPJiMTI0
دلم واسه دختره کبابه😭💔
41120
Repost from N/a
داداشه میگه تو راست کن من قول میدم دختره چپ نشه
_اونجای من از مال خر هم دراز تر و کلفتره
من یه بدنسازم نه یه آدم معمولی چطور برا من یک دختر ریزه میزه فرستادنن اونم یه بچه 15 ساله ی باکره رو؟
این بچه زیر من میمیره داداش
_والا اون دست بیل تو اگر خودی نشون داد من قول میدم این دختره هیچ کاریش نشده
_آیهان
_چیه خب تو اصلا راست میکنی که نگران چپ شدن این دخترهی
_اومد و من راست کردم این و میخوایی چیکار کنی؟
_تو راست کن من قول میدم این چپ نشه بابا این دختره خاله اش فاحشه خونه داره گول باکره بودنش و نخور یه عمر لنگ های هوای بقیه رو دیده اصلا از کجا معلوم ترمیمی نباشه
از پشت شیشه نگاهی به دخترک انداخت
سینه های درشت و اندام زنانه اش نشان از تازه کار بودن نمیداد اما چشمهای درشت آبی رنگش با آن استرس و نگرانی آیکان را به شک می انداخت
_گول چهره اشو نخور داداش من صدتا زن و زیر و رو کردم این و یافتم
آزمایشم گرفتم ازش تر و تمیزه
برو یه ناخونک بهش بزنن ببین چیزت وامیسته اگه اوکی بود بکش زیرت اگرم نه ردش میکنم بره دیگه چته تو
جوری بور گرفته انگار تحریکم میشه آقا 35 ساله یک خاندان درگیر چیز تو ان
بعد تو نگران حال این دخترهی برو برو تو اگه راست شد دل یه طایفه رو شاد میکنی
با اخم به لودگی های برادرش چشم غره رفت حق داشتند تحریک نشدنش شده بود قوز بالا قوز
او آیکان ورناکا بود وارث ثروت بزرگ ورناکا ها ثروتی که دردش را دوا نکرده و هیچ مرد و زنی نتوانسته بودن تحریکش کند
و حالا با درز کردن این خبر در اینترنت در مرز فرو پاشی آبرو و مقامش بود.
_اگه تحریکم نکرد بهش دست نزنید بفرستش یه جای امن دور از خاله اش چهرهاش یه جوریه که دلم نمیخواد برگرده به اون جهنمی که توش بوده......
https://t.me/+hz7fzY7yhyE5NzQ0
https://t.me/+hz7fzY7yhyE5NzQ0
به محض اینکه وارد اتاق شد مجذوب چشمهاز دخترک شد
_لخت شو
_چی؟
_گفتم لخت شو
_من...خب....
_لخت میشی یا برمیگردی پیش خاله ات
دخترک ترسیده سر بالا آورد و چشمهای خیس لب زد
_نه لخت لخت میشم
_بدو تا شب وقت نداریم خانم....
رایا با استرس تند تند لباس خوابی که به زور تنش کرده بودند رو در آورد و با گونه های سرخ شده دست روی ممنوعه هاش گذاشت
آیکان با حس تیر کشیدن کشاله رانش به طرف رفت و دست هاشو کنار زد بدن کوچولو صورتیش باعث شد بدنش منقبض بشه سرش و لای موهای دختر برد و گفت:
_چه بوی خوبی میدی تو تا حالا با کسی بودی کسی بهت دست زده دستمالیت کرده
لحن مالکانه مرد باعث شد رایا تند و با خجالت سرشون تکون بده بگه
_نه
_چطور ممکنه تو توی فاحشه خونه بزرگ شدی
_از دست خاله ام فرار میکردم اما این سری گفت اگه نیام پیشتون من و میفرسته پیش اون مرداها تا همه باهم منو.....
صدای وحشت زده رایا باعث شد آیکان مالکانه دست دور شونه هاش بپیچه
_هیس گریه نکن کوچولو تو پیش منی نمیزارم کسی بهت آسیب بزنه
_یعنی خودتونم چیز نمیکنید باهام
_چیز؟
_آره دیگه از اون کارا
آیکان بدن تحریک شده اش رو به پهلوی رایا فشرد
_به نظرت میشه باهات چیز نکرد وقتی بعد یه عمر عطرت من و مست کرده
_نه ......
https://t.me/+hz7fzY7yhyE5NzQ0
https://t.me/+hz7fzY7yhyE5NzQ0
توی پارت بعدی دختره و پسره باهم بعلهههههه
#پارت_۱۳۶ رو جستجو کنید تا پارت بعدی و بخونید
ادامه پارت👇
https://t.me/c/1562208165/4840
عطــرآغشـــته به خـــون
خوش اومدید💝 شما با بنر واقعی رمان وارد شدید پایان خوش وَ إِنْ یکادُ الَّذِینَ کفَروا لَیزْلِقُونَک بِأَبْصارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکرَ وَ یقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ_وَ ما هُوَ إِلَّا ذِکرٌ لِلْعالَمِین تبلیغات رمان عطرآغشتهبهخون @aryanmanesh98
35210
Repost from N/a
.
مرد عصبی و منتظر به حورا نگاه میکرد:
-بچه رو بده من حورا!..نمیبینی واسه مادرش گریه میکنه؟
حورا سر بالا انداخت و با چشمانی پر شده و ملتمس نگاهش کرد
لرزان گفت:
-ما قرار گذاشتیم قباد..گفتی بچه دنیا بیاد ازش میگیری میدیش منو طلاقش میدی.
قباد عصبی دستی میان موهای لخت و سیاهش کشید و آنها را به عقب راند:
-عزیزِ من!..چطور دلت میاد یه بچهی شیرخواره رو از مادرش جدا کنی؟
حورا با گریه و ناراحتی داد کشید:
-مادرِ این بچه منم!...عاشقش شدی آره؟...دلت براش رفته که طلاقش نمیدی؟
قباد با غضب نگاهش کرد و حورا چند قدم عقب رفت.
قباد کاشفی!
مهندس سرشناس و جوانی که همه میدانستند جانش به جان حورای نوزده ساله بند است چطور میتوانست عاشق زن دیگری شود؟
-مزخرف نگو حورا!..خودِ بی شرفت زیر گوشِ من نشستی که زن بگیر برامون بچه بیاره!..چقدر گفتم بچه نمیخوام؟!...بده من بچه رو تا اون روی سگم بالا نیومده!
حورا با بغض و چانه ای لرزان نگاهش را از قباد گرفت و به صورت زیبای کودک یک ماهه دوخت.لبهای لرزانش روی پیشانی لطیفش نشست و قطرهی اشکش روی صورتش چکید.
-حورا!..د نکن بیشرف!..یه کم طاقت بیاری مالِ خودت میشه.
حورا بچه را به سینهاش فشرد و قباد به سختی او را از آغوشش در آورد.
قباد که از در بیرون رفت حورا هق زد و مقابل گهوارهی صورتی نشست.
-منو...دیگه...دوست نداره...الان دیگه...خونوادش کامله...حورای نازا رو...میخواد چیکار...
سرش را به گهواره تکیه داده بود و آن را تکان میداد و لالایی میخواند برای کودک خیالی اش.
قباد کراواتش را شل کرد و با گامهایی محکم و عصبی سمتش رفت. بازویش را گرفت و او را بالا کشید.
-میخوای منو دیوونه کنی؟!..این همه اشک و حسرت واسه چیه پرنسسِ قباد؟..مگه با لج و لجبازی برام زن دوم نگرفتی که برات بچه پس بندازه؟!...حالا که به خواستت رسیدی دو روز نمیتونی طاقت بیاری؟
حورا محکم بازویش را از دست او کشید و قباد مجالش نداد و کمرش را گرفت و به خود چسباند.
دخترک عصبی و افسار گسیخته بود داد کشید:
-کِی طلاقش میدی قباد کاشفی؟!..کِی؟!
-نمیتونم زن بیچاره و غربت زدهای که تنها دلخوشیش بچه یه ماهشه الان طلاق بدم حورا!
حورا ابروهایش را بالا انداخت و با ناباوری نگاهش کرد.
اشک ها از چشمانش افتادند و قباد خواست پاکشان کند که حورا تخت سینه اش زد.
وسط اتاق ایستاد و یکی یکی لباسهاش را در آورد.
-اون غربتی میخواد شوهرمو ازم بگیره...نمیذارم...
قباد سوالی و ساکت به حرکاتش مینگریست.
حورا موهای بلندش را رها کرد و مچ دست مردانهاش را گرفت.
آب بینی اش را بالا کشید و قباد انگشت شستش را زیر چشمان درشت و خیسش کشید.
-قباد...
-جانِ قباد؟...حالِ پرنسسِ من خوب نیست...میخوای یه کم بخوابی عزیزم؟...بعدش من و تو دوتایی میریم خرید...شهربازی...رس
حورا کف دستش را روی لبهای او گذاشت و قطره اشکش چکید.
قباد دستش را بوسید و او دستش را عقب کشید.
با بی منطقی تمام و لجبازی گفت:
-من بچه میخوام!...همین امشب باید بهم بدی!..اگه حامله شم اجازه میدم که اون زنیکه قابل ترحم رو طلاق ندی بمونه زیر سایهت.
قباد با درماندگی به دخترک نگریست.هر دو میدانستند که حورا نازاست.
-قباد؟..بهم بچه میدی نه؟
برای آنکه او را آرام کند و بخواباند سر تکان داد.
-میدم عزیزم.میدم.بیا بغلم.
او را به سمت تخت برد و کمربندش را باز کرد.
و این آغاز دیگری بود!
چرا که پرنسسِ قباد دستِ برقضا چندی بعد مژدهی بارداریاش میآمد.
گفته بود اجازه میدهد آن زن را طلاق ندهد.
بیگدار به آب زده بود و باید حسابی در پیِ قباد کاشفی و توجهش میدوید!🔥💔
https://t.me/+F_JkuuqvRzBiNjA0
https://t.me/+F_JkuuqvRzBiNjA0
https://t.me/+F_JkuuqvRzBiNjA0
https://t.me/+F_JkuuqvRzBiNjA0
.
1 00420
اون یه مرد سکسی و متعصبه!🔥
پسر عمه سرگردم و میگم، امیریل آشتیانی... یه مرد جذاب که کل دخترای طایفه میخوان عروس ننهش بشن، اما اون فقط نگاهش روی منه! منی که میترسم ازش...
یه شب توی مستی یکی اذیتم میکرد، که امیریل سر رسید و من و به خونهی خودش برد!
اما در ازای این کمک خواست تا صیغهی اون بشم و من هرشب زیر هیکل گندهی اون مردِ خشن جر میخوردم و...💦🥲🔞
https://t.me/+mtPAlN2xeJM1OTc0
#دارای_صحنههای_باز🙊🥵
1 58420
اون یه مرد سکسی و متعصبه!🔥
پسر عمه سرگردم و میگم، امیریل آشتیانی... یه مرد جذاب که کل دخترای طایفه میخوان عروس ننهش بشن، اما اون فقط نگاهش روی منه! منی که میترسم ازش...
یه شب توی مستی یکی اذیتم میکرد، که امیریل سر رسید و من و به خونهی خودش برد!
اما در ازای این کمک خواست تا صیغهی اون بشم و من هرشب زیر هیکل گندهی اون مردِ خشن جر میخوردم و...💦🥲🔞
https://t.me/+mtPAlN2xeJM1OTc0
#دارای_صحنههای_باز🙊🥵
19400