cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

گناهِ لیـــلی

پارت گذاری منظم 🍄 لیست رمان های نویسنده @hadisehvarmazz

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
47 136
Suscriptores
-14924 horas
-7997 días
-52430 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 یک خبر داغ : ایلان ماسک مدیر عامل اینستاگرام و توییتر پروکسیهایی رو طراحی کرده که به طور خودکار به اینترنت استارلینک وصل میشن. فعلا تعدادی از این پروکسی ها در اختیار کاربران ایرانی قرار داده شده، و ما براتون اینجا گذاشتیم: . @ProxyStarlink
Mostrar todo...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 یک خبر داغ : ایلان ماسک مدیر عامل اینستاگرام و توییتر پروکسیهایی رو طراحی کرده که به طور خودکار به اینترنت استارلینک وصل میشن. فعلا تعدادی از این پروکسی ها در اختیار کاربران ایرانی قرار داده شده، و ما براتون اینجا گذاشتیم: . @ProxyStarlink
Mostrar todo...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 یک خبر داغ : ایلان ماسک مدیر عامل اینستاگرام و توییتر پروکسیهایی رو طراحی کرده که به طور خودکار به اینترنت استارلینک وصل میشن. فعلا تعدادی از این پروکسی ها در اختیار کاربران ایرانی قرار داده شده، و ما براتون اینجا گذاشتیم: . @ProxyStarlink
Mostrar todo...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 یک خبر داغ : ایلان ماسک مدیر عامل اینستاگرام و توییتر پروکسیهایی رو طراحی کرده که به طور خودکار به اینترنت استارلینک وصل میشن. فعلا تعدادی از این پروکسی ها در اختیار کاربران ایرانی قرار داده شده، و ما براتون اینجا گذاشتیم: . @ProxyStarlink
Mostrar todo...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 یک خبر داغ : ایلان ماسک مدیر عامل اینستاگرام و توییتر پروکسیهایی رو طراحی کرده که به طور خودکار به اینترنت استارلینک وصل میشن. فعلا تعدادی از این پروکسی ها در اختیار کاربران ایرانی قرار داده شده، و ما براتون اینجا گذاشتیم: . @ProxyStarlink
Mostrar todo...
💜
Mostrar todo...
Repost from N/a
_ کی میخوای به آرمین بگی بابای این بچه خودشه؟ با شنیدن صدای داداشم مهیار شوکه سر بلند کردم با اخم ادامه داد _ اون حق داره بدونه مهام پسر خودشه نه من! تا کی میخوای وانمود کنی عمه ی مهامی؟ تو مادرشی و آرمین پدرش! بغض کرده نالیدم _ آرمین بچمو ازم میگیره داداش.. اگه بفهمه بچمون نمرده و مهام پسر خودشه قیامت میکنه همون لحظه سر و صدایی از توی حیاط بلند شد مهام که توی بغلم به خواب رفته بود رو توی رخت خوابش گذاشتم و وحشت زده همراه با مهیار از خونه بیرون زدیم با دیدن قامت آرمین توی حیاط پاهام سست شد هنوز با دیدنش دلم می‌لرزید توی این دوسال اونقدر قیافه ش جا افتاده و مردونه تر شده بود که درست مثل نوجوونی هام محو دیدنش می‌شدم! مهام هم کاملا شبیه خودش بود، عجیب بود تا الآن نفهمیده بود که اون پسر خودشه کام عمیقی از سیگارش گرفت و با نیشخند گفت _ زودتر وسایلتون رو جمع کنید پاشید از تو خونه ی من این خونه رو قبلا آرمین به من هدیه داده بود حالا میخواست بیرونمون کنه مهیار جلو رفت _ چی میگی آرمین؟ تو این زمستون آواره بشیم؟ سیگارش رو گوشه ای انداخت و بدون جواب به مهیار اشاره به آدم هاش کرد تا داخل خونه بشن و وسایل رو بیرون بریزن مهیار درمونده به طرف من چرخید صدای گریه ی مهام که با سر و صداها از خواب پریده بود از توی خونه می‌اومد آب دهنم رو فرو دادم و با قدم های لرزون جلو رفتم آرمین با دیدنم ابرویی بالا انداخت _ بچه داداشت و تر و خشک کردی؟ فکر میکرد مهام پسر مهیاره و چون من دائم مراقبش بودم هربار یه جوری بهم طعنه میزد که بچه ی خودمون رو کشتم و حالا پرستاری بچه مهیار رو میکنم لبم رو با زبونم خیس کردم و به سختی نالیدم _ آدمات رو بفرست برن با تک خنده ای مردونه قدمی جلو اومد _ اون داداش الدنگت خوب نقطه ضعف من و فهمیده که تو رو فرستاد جلو! اما کور خونده، تو همون دوسال پیش که بچمون رو کشتی و غیابی طلاق گرفتی برای من مُردی مدیا با این حرفش اشک از چشمام جاری شد و آرمین با فکی منقبض شده ادامه داد _ میدونستی چقدر حسرت بابا شدن رو داشتم و بچمو کشتی اشک با شدت بیشتری از چشمام جاری شد اگه می‌فهمید بچه ای که در حسرتشه زنده ست ..... همون لحظه مهام که از حضور آدم های غریبه توی خونه ترسیده بود با چشمای گریون به طرفم دوید مهیار که سعی داشت بغلش کنه رو کنار زد و به سرعت خودش رو به من رسوند آرمین با دیدنش اخم در هم کشید و غرید _ توله سگ انگار خودش مامان نداره که بیست و چهاری آويزون توئه باورم نمیشد، آرمین اصلا عوض نشده بود و هنوز نسبت به من همونقدر حسود و حساس بود! مهیار جلو اومد و همین که دهان باز کرد دنیا روی سرم آوار شد _ این توله سگ که به قول خودت دائم آويزون مدیاست بچه من نیست! بچه ی خودته! نیشخندی زد و بدون اینکه منی که از ترس و وحشت رو به سکته بودم رو ببینه ادامه داد _ مهام پسر توئه! نگاه ناباور و به خون نشسته ی آرمین به طرف من کشیده شد و مهام بود که مهر تأییدی به حرفای مهیار زد و با بی قراری یقه لباسم رو کشید ، سرش رو به سینه م چسبوند و جیغ زد _ مامان می می ... https://t.me/+YdUb1YIbmkNhN2Rk https://t.me/+YdUb1YIbmkNhN2Rk https://t.me/+YdUb1YIbmkNhN2Rk پارت بعدیش تو کانال آپ شد🥲👆🏻💔
Mostrar todo...
Repost from N/a
_مادر جون من پاهام درد میکنه بیا این ظرف صبحونه رو براشون ببر......ماشالله نوه ام بنی اش قویه حتما تا الان عروسش......وااای خاک به سرم منم جلوی تو چی میگم.....ببر قربونت برم اون ریز میخندید و من قلبم از حرفش داشت تیکه تیکه میشد ولی باید باور کنم دیگه محمد طاهایی نیست به زور سه طبقه را بالا رفتم و رسیدم به بام از پشت دیوار شیشه ای اتاق محمد طاها به شیدایی که با یه لباس خواب بی سروته رو تخت خوابیده بود نگاه کردم با فکر دیشبشون تموم تنم یخ کرد به شیشه کوبیدم که چشماشو باز کرد و بهم گفت برم داخل رفتم صدای آب میومد حموم بود _سلام....صبح بخیر _سلام عزیزم ببخشید من دراز کشیدم دیشب محمد خیلی اذیتم کرد هنوز خسته ام چرا فکر کردم داره برای من نمایش بازی میکنه یه نمایش دردناک که تا عمقمو میسوزوند _خو....خواهش میکنم سینی رو گذاشتم رو میز جلوی مبل و خواستم برم که.... _شیدا یه حوله برام بیار صداش از توی حموم اومد و من انگار تو خلسه رفتم....اون نامرد بود یا من اصلا نباید عاشقش میشدم اصلا مگه میشه همه ی اون حرفا و کاراش دروغ بوده باشه _نیا عزیزم صبر کن منم میام پیشت چقدر یه آدم میتونه بیشعور و عقده ای باشه که این حرفا رو جلوی بقیه بزنه _ریحانه جان برو از اتاق حوله بیار برامون به حرفش گوش دادم تا فقط ازشون دور باشم دستمو سمت قفسه ی حوله ها دراز کردم داشت میلرزید محکم پلکامو بستم سعی کردم نفسام منظم بشه ولی مگه میشد برای کسی که عاشقی و زنش...... _آروم....آروم باش....چیزی نیست _آروم باش با شنیدن صداش ترسیده برگشتم تمام تنش خیس بود و فقط یه شلوار پاش بود نمیخوام بیشتر از این چشمش بهش بیوفته.خواستم برم بیرون که راهمو سد کرد _تو این عمارت به این بزرگی تو باید برام صبحونه بیاری؟ اینکه دیشب تن یه زن دیگه رو لمس کرده بود ازش بدم میومد و اصلا نگاهش نمیکردم _به خاطره عروسیه دیشب همه تو خواب نازشونن مادر جونم به من گفتن بیارم _نباید قبول میکردی..‌‌.من که دیروز بهت گفته بودم تا چند ماه حق نداری بیای بام..... حتما به خاطره ندیدن این وضعشونه با حرص بالاخره رومو برگردوندم و به چهره ی خونسردش زل زدم تار میدیدمش و این یعنی بازم اشکام بدون اجازه میخواد بریزه _گفتم که کسی نبود الانم برو کنار میخوام برم عین یه دوئل به همدیگه زل زده بودیم که یه دفعه صدای شیدا بلند شد _بیا دیگه محمد طاها تنهایی کیف نمیده من با صداش نگاهم کشیده شد سمت در حموم ولی اون انگار نه انگار نه خودش تکون خورد نه چشماش ذره ای از صورتم کنار رفت دستشو آورد بالا تا اشک گوشه ی چشممو پاک کنه که صورتمو عقب کشیدم و با طعنه گفتم _زنت صدات میکنه نمیخوای بری با هم کیف کنید لبخند زد از اون لبخندای معروف خودش که حالا حالا مهمون لباش نمیشد انگشتشو دوباره بالا آورد و کشید کنار چشمم و مست اون لمس کوچیک انگشتاش که همیشه برای آروم کردنم پیش قدم میشدن _اینو فقط به تو میگم نه هیچ کس دیگه.....هیچ چیز اونطوری که تو فکر میکنی نیست _من چیزی که میبینمو باور میکنم اینکه زنت همین الان صدات کردبرای...... نتونستم ادامه بدم و یه نفس عمیق کشیدم تا خودمو جمع و جور کنم _اون صیغه ام که برای راحتیه من خونده بودی رو باطل کن نمیخوام فردا بگن من خراب شدم رو زندگیه یه نفر دیگه..... لحن خونسردش جدی شد _تو باید اون چیزی که من بهت میگمو باور کنی چون هیچ وقت بهت دروغ نمیگم.....اون صیغه هم میمونه بینمون..... کنار رفت _الانم میتونی بری.....یادت نره تا یه مدت این بالا نیا دوست ندارم اذیت بشی اذیت بشم؟میرم ولی شهر خودمون پیش مادرم نمیتونم بمونم و عشق بازیا این دوتا رو ببینم..... https://t.me/+9hfCjm8ScmM4ZjA0 https://t.me/+9hfCjm8ScmM4ZjA0 پارت واقعی رمان❤️
Mostrar todo...
Repost from N/a
. _فکر نمیکردم با دو تا دوست دارم تو بغلم ولو شی… دخترک باشنیدن حرفش خنده روی لبش می ماسد… کیاشا همچنان ادامه می‌دهد: _یه‌جوری ولو شی که پرده‌تم بزنم…حالا چه جوابی واسه حاج بابا و اون داداش دوران حرومزاده‌ت داری؟ از نگاه خصمانه ی مرد چشم می دزدد…از او می ترسد…کیاشا هیچوقت اینطور با او صحبت نکرده بود ولی حالا که دخترانگی‌ش را به او داده…. _چی میگی کیا؟!چرا اینجوری حرف میزنی؟ لب دخترک را به کام میکشد و رویش خیمه میزند: _داداشم….اینجوری زنشو زیر داداشت دیده بود که خون جلو چشماشو گرفته بوده؟ آ.لت تناسلی‌ش را درون دخترک میکند و ضربه های پر حرصی میزند: _یا اینجوری وقتی که داشته میکرده رسیده بالاسرشون؟!… روژان با گریه دست روی پاهایش می گذارد که کیاشا صورتش را چنگ میزند: _فقط یه چیز روژان….اگه داداش تو بی ناموسی کرده و زن داداش من هرزگی…حقش این بود که کیانوش‌و بُکُشن بندازن گوشه ی قبرستون…بعد خودشون راست راست بگردن؟… سیلی به صورت دخترک میزند: _من نمیذارم….نمیذارم کمر اون دوران حرومزاده‌تون صاف شه…انقد از امروزمون فیلم دارم که واسه بی آبرویتون تو کل دنیا بس باشه…. از روی بدنش کنار می‌رود: _گورتو گم کن دیگه نمیخوام ببینمت….طعمه ی خوبی بودی…یه غزال دست نیافتنی…ولی شکار شدی روژان خانوم… چندین ماه بود که منتظر امروز بود….بارها این جملات را در ذهنش حلاجی کرده بود و در تصورش با نیشخند و حرص به روژان گفته بود…ولی امروز جز با ناراحتی حرفی نزده بود… دخترک با چشمان خیس از اشک لباس پوشید و بیرون زد… کیاشا اما سیگار می کشید و میان حلقه های دودش،رفتن روژان را تماشا میکند… دروغ نبود اگر که میگفت با هر قدمش…قلبش تیری میکشید …دلبسته ی دخترک شده بود اما نباید میشد… او …خواهر دوران بود…خواهر قاتل برادرش… پارت یک تا پنج رمانه باور نمیکنی؟!ببین اگه نبود لفت بده… https://t.me/+t4xIT524-iNlZGNk https://t.me/+t4xIT524-iNlZGNk https://t.me/+t4xIT524-iNlZGNk https://t.me/+t4xIT524-iNlZGNk https://t.me/+t4xIT524-iNlZGNk https://t.me/+t4xIT524-iNlZGNk https://t.me/+t4xIT524-iNlZGNk https://t.me/+t4xIT524-iNlZGNk https://t.me/+t4xIT524-iNlZGNk https://t.me/+t4xIT524-iNlZGNk
Mostrar todo...

Repost from N/a
#پارت‌واقعی #پارت‌آینده -‌وای مبارک باشه شکمت اومده بالا بارداری؟! صدای همهمه تو خونه ی مادر شوهرم که مهمونی فامیلی گرفته بود بلند شد! کسی نمی‌دونست تو فامیل من باردار شدم و حالا با دیدن شکم بالا اومده‌ام همه شوکه شده بودن: -آفاق جون حالا دختره یا پسر؟ به عمه ی شوهرم با لبخند گفتم: -معلوم نیست هنوز سه ماهمه ولی نمیدونم چرا شکمم این قدر بزرگ شده. خندید و دونه دونه همه بهم تبریک گفتن تا نگاهم به چشمای دختر عموی نامور شوهرم افتاد ، دوست دختر قبلیش! لبخندم به خاطر نگاه پر تمسخرش جمع شد که سمتم اومد و با نیشخندی آروم گفت: -مبارک باشه عروس خانم ولی خیلی جالب شوهرت معشوقه داره با اینو اون میپره تو شکمت و آوردی جلو؟! های آفاق جون... چی؟ چی می‌گفت؟ اخم کردم که ادامه داد: -چطوری خیانتو واقعا تحمل می‌کنی؟ زیر شکمم تیری کشید و آروم توپیدم: -عزیزم چون به زندگی منو نامور حسودی می‌کنی دلیل نمیشه هر چرتیو به زبونت بیاری دفعه بعدی ازین حرفا بهم بزنی مراعات نمیکنم فامیلی. خواستم از کنارش برم که گفت: -من هفته پیش مهمونی بودم شوهر شمام با یه دختر دیدم اینم عکسش. پاهام قفل شد و همون موقع اون گوشیش رو بالا آورد و بهم عکسی نشون داد. مات موندم رو دختری که روی پاهای نامور نشسته بود و داشت می‌خندید که ادامه داد: -من نمی‌خوام زندگیتو خراب کنم آفاق جون ولی از نظر من تا چهار ماهت نشده سقط کنی و بری دنبال زندگی خودت با این شوهری که داری بهتر. زیر دلم بدتر تیر کشید و گوشی رو ازش گرفتم که همون موقع در خونه باز شد و صدای سلام نامور تو خونه پیچید: -جا پارک پیدا نمیشه دهنم صاف شد. قبل این که همه سمتش برای سلام و احوال پرسی برن سمتش رفتم و دختر عموش خواست جلومو بگیره اما نتونست نامور با دیدنم گفت: -عه عشقم تو هنوز لباستو در نیاوردی که چیزی شده؟ گوشی رو تو صورتش گرفتم و با دیدن عکس به وضوح رنگش پرید و من بلند گفتم: -این چی میگه؟ این کیه روی پات نشسته نامور؟! کل فامیل ساکت شدن؛ همه نگاهشون روم اومد که نامور جواب داد: - چی میگی عشقم؟ -این چیه نامور؟ دختر عموت چی میگه؟ نگاهش تازه نشست روی دختر عموش و داد زد: -می‌خوای زندگی منو خراب کنی سلیطه؟ دختر عموش بلند جواب داد: -اون حقشه بدونه تو چه کثافتی هستی! -خفه‌شو جن... داد زدم: -نامور؟!! نگاهش و به چشمام داد که گوشیو بردم تو صورتش: - این کیه؟ - من چمدونم این یه شعر و‌ وری گفته تو باید باور کنی میخواد مارو مضحکه ی فامیل کنه. مادر خواست دخالت کنه اما با گریه لب زدم: -هفته پیش گفتی کنفرانس داری! این کنفرانست بود؟ برای همین دوی شب اومدی خونه؟ -آفاق به خدا... صدای گریه‌ام بلند شد: -‌وای همین بوی عطر زنونه می‌دادی واسه‌ی همین نمیزاری کسی به گوشیت دست بزنه؟! -اون طوری که فکر می‌کنی نیست آقای تمومش کن این مسخره بازیو... نیشخندی زدم:-گوشیتو بده -آفا... -گوشیتو بده بهم و به همه ی این جمع ثابت کن دختر عموت دروغ میگه تو خیانت نمی‌کنی! فقط تو صورتم نگاه کرد که هق هقم شکست: -می‌دونستم! تموم شد، گفته بودم خیانت خط قرمز منه تموم شد اشکام روی صورتم جاری شد و همین باعث شد لال شه و سمت در رفتم که مادرش جلوم اومد: -آفاق مادر وایسا به خاطر حرف یکی میخوای زندگیتو خراب کنی؟ -حرف نیست پسرت خیانت کرده منم شک کرده بودم حرف نیست! نامور با حرص دستمو گرفت و کشید: -نمیری وایسا میگم بهت. جیغ زدم:- ولم کن. خودمو ازش جدا کردم و سمت راه‌پله رفتم که دنبالم افتاد: -به خاطر یه عجوزه می‌خوای زندگیتو خراب کنی؟! آفاق وایسا با توام! -برو نامور برووو برووو‌ دروغ نمی‌گفت اگه دروغ می‌گفت گوشیتو بهم میدادی! -وایسا برات توضیح میدم. گوشامو گرفتم و فقط میخواستم از کنارش رد شم اما هی حرف میزد و حرف! کنارش زدم خواستم رد شم اما دستمو باز گرفت و من در تقلا بودم خودم رو خلاص کنم و این وسط صدای همهمه از خونه مادر شوهرمم میومد و من جیغ فرا بنفش زدم: -ولممممم کن... خودم رو محکم به عقب کشیدم که به یک باره دستم از دستش سر خورد و من از پله اول به یک باره افتادم... صدای جیغم تو راه‌پله پیچید و بعد درد... درد شدید و حس گرمای خون و صدای یا علی یا امام حسین گفتنِ همه و بعد سیاهی... ادامه در چنل🥲👇🏽👇🏽 https://t.me/+1WwKktDYkw0wMWZk https://t.me/+1WwKktDYkw0wMWZk https://t.me/+1WwKktDYkw0wMWZk https://t.me/+1WwKktDYkw0wMWZk
Mostrar todo...
آفـــْــاق | سودا ولی‌نسب

°| ﷽ |° نویسنده: سودا ولی نسب | ✨️𝐒𝐄𝐕𝐃𝐀 کـــــــژال ●آنلاین ● ~کژال‌ومیراث~ آفـــْــاق ●آنلاین ●~آفاق‌و‌نامور~ ژیــــــان ●~به‌زودی~ طــــوق ●حق عضویتی ● لینک رمانهای نویسنده:👇🏽 @valinasab_sevda

Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.