cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

گناهِ لیـــلی

پارت گذاری منظم 🍄 لیست رمان های نویسنده @hadisehvarmazz

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
46 224
Suscriptores
-8524 horas
+217 días
+1 50030 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

5️⃣ نفر آخر ❌❌❌
Mostrar todo...
🔹امروز‌به مناسبت ۲ ساله شدن رمانمون چنل vip درآمد که قیمتش 700 هست به 30 نفر اول رایگان میدیم و بعد از جوین 30 نفر به طور خودکار منقضی میشه جوین بدین✅ دریافت لینک رایگان
Mostrar todo...
🔹امروز‌به مناسبت ۲ ساله شدن رمانمون چنل vip درآمد که قیمتش 700 هست به 30 نفر اول رایگان میدیم و بعد از جوین 30 نفر به طور خودکار منقضی میشه جوین بدین✅ دریافت لینک رایگان
Mostrar todo...
Mostrar todo...
Repost from N/a
#خواهر‌سرگرد‌‌داودی‌جز‌‌دخترای‌بازداشت‌شده‌اس. سرهنگ اخمی کرد چی شده چه وضع وارد شدنه؟ _ ببخشید قربان ولی بین دخترایی که تن فروشی می‌کردن و گرفتیم خواهر سرگرد داوودی هم هست. سرهنگ ایستاد: _ چطور ممکنه امکان نداره! مطمئنی؟ بله قربان بدتر این هم هست ایشون همسر آرتا مقدمه. سرهنگ از پشت میز بلند شد: _ مقدم؟ دیگه نگو عروس مقدم بزرگه _ بله قربان مطمئنم قبلا که سرگرد و رسوندم منزل خواهرشون دیدیم.‌ ماهان پرونده به دست وارد اتاق شد و احترام نظامی داد. نگاه سرهنگ میخش شد: _ از سرگرد داودی چه خبر؟ خواهرشون تهرانن؟ ماهان اخمی کرد: قربان چند لحظه پیش صحبت کردید اتفاقی افتاده چرا از خواهرش می‌پرسین چیزی شده؟ _ بین دخترایی که گرفتیم کسی با نام و نشان خواهر سرگرد هست. برق از ماهان پرید وجودش فرو ریخت‌: _مطمئنید مهداس؟ خدایا مگه میشه؟ بیارید ببینم.‌ بدون توجه به مافوق پرونده را روی میز انداخت و دست روی سر گذاشت. در بهت بود مهدایی که از خونه بیرون نمیزد اکنون بین بازداشت شده ها بود.‌ سرهنگ اشاره ای کرد: برو بیارش. ماهان همچنان اتاق را دور میزد خشم و نگرانی گریبانش را گرفته بود چطور دختر داییش سر از خانه فساد در آورده بود؟ آرزو کرد کاش اشتباه باشد. با باز شدن در نفسش حبس شد خودش بود مهدای بی سر زبان خانواده.‌ سروان زن دستبند را باز کرد و ایستاد. ماهان با دیدنش به سمتش شتافت: _ اونجا چه غلطی میکردی؟ سیلی محکم به صورتش زد که تعادلش را از دست دادرسی صندلی افتاد مهدا گرایان جواب داد: _ به خدا نمیدونم اونجا چه خبر بود با دوستم رفتم. سرهنگ بازوی ماهان را گرفت اما او همچنان عصبی تشر رفت: _ تو بدون ما بیرون نمی رفتی الان زرنگ شدی مهمونی میری؟ بیچاره‌‌ات میکنم مهدا. الان جواب شوهرت و چی بدیم مهدا در خود مچاله شد و لرزید: _ اون برای من غیرتی نمیشه مگه من براش مهمم؟ غیرید: خفه شو فکر کردی سیب زمینی بی رگه؟ در این حین آرتا بدون در زدن در را به شدت باز کرد دهانش خشک شده بود. رگ گردن متورم و صورتش سرخ شده بود. به سمت مهدا رفت مهدایی که با دیدن حیبتش کپ کرده و می‌لرزید ایستاد چنان محکم بر صورتش کوبید که اینبار ماهان سپرش شد: _ رفتی اونجا چه گوهی بخوری؟ رفتی با آبروی من و حاجی بازی کنی؟ توف به روت بیاد بیحا‌‌. از دست سروان جهید و سیلی دیگر به مهدا زد لبش پاره شد و خون راه افتاد.‌ _ غلط کردم به خدا نمی دونستم. _ غلط اضافی هم کردی به کی گفتی رفتی مهمونی؟ خدا نابودت‌ کنه میدونی کجا رفتی؟ مهدا هق هق کنان سری جنباند. سرهنگ نعره‌ای کشید: بسه بشنید ببینم من باید بررسی کنم فعلا بشنید آقای محترم بشین. مهدا دست جلوی دهان گرفته و هق زد آرتا با خشم دست به کمر دور خودش چرخید لبش را جوید و مقابلش نشست. پاهایش را از شدت خشم تکان تکان میداد: _ صبر کن ببرمت خونه حالیت میکنم. سرهنگ به مهدا نگاه کرد: _میدونی اون مهمانی که رفتی به چه منظوری بود؟ مهدا لرزان سری جنباند: _ دخترای جوان و می‌فروختند به دبی و عمارت. می دونی اگر ما وارد عمل نمی‌شدیم الان معلوم نبود کدام لنج و کدام خونه مجبور به..‌.‌‌ لااله الااللهی گفت و سکوت کرد.‌ مهدا لرزان به آرتا و ماهان نگاه کرد: به خدا نمی دونستم دوستم گفت مهمونیه منم از لج آرتا رفتم. آرتا کمی خم شده بود نگاه پر خون و برانش‌ را به مهدا دوخت و برایش خط و نشان کشید.‌ همان نگاه کافی بود که مهدا قبض روح شود. _مگه نگفتم نرو؟ به چه حقی رفتی؟ با من لج میکنی؟ بلند شد و غیرد _ د لامصب باید سر از خونه فساد در بیاری مهدا لال شده بود و هق میزد مقابل ماهان ایستاد: اون اسلحه چیه کمرت چرا یه گلوله خالی نکردی تو اون سر پوکش‌؟ آبرو برام نمونده رو به سرهنگ کرد: تکلیف من چیه چکار کنم جناب؟ _ ببرش خونه ولی مراقب باش دیگه سر اینجور جاها در نیاره پنج دقیقه دیر تر رسیده بودیم معلوم نبود چی می شد. شرمسار سر به زیر شد: ببخشید ممنونم. مچ مهدا گرفت و از صندلی جدا کرد مهدا با ترس بازوی نیما رو گرفت: _تو رو خدا تنهام نذار منو میکشه. نیما با اخم و اشاره سر جواب داد: _ برو خونه کاری نمیکنه، فعلا خودم عصبیم از دستت.‌ آرتا باخشم او را بیرون برد: اتفاقا کارش دارم این دفعه کوتاه نمیام.‌ با ترس و صدای لرزان دستش را فشرد: نکن میترسم تورو خدا ولم کن. با همان چهره گر گرفته نگاهش کرد: _ اتفاقا باید بترسی گوه خوردی رفتی اینجور جایی. من بهت دست نزدم که بری خودتو وا بدی؟ توف تو روت بیاد خونه تکلیفت و روشن میکنم. https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk رمانی پر از کارکترهای #جذاب_غیرتی_و_کله‌خراب #مافیایی #پليسی ##عاشقانه_داغ_و_پرخطر #پارت_واقعی_از_رمان https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk مهدا وارد مهمانی ممنوع میشه و اونجا بی آبرو میشه در حالی که در خانواده پر نفوذ غیرتی زندگی میکنه
Mostrar todo...
زخم کاری🔥📚

#زخم‌کاری

Repost from N/a
_ زن داشتی ولی چشمت دنبال یکی دیگه بود! همه با بهت به او نگاه می‌کردند و او بی رحمانه حرفش را ادامه داد: _ تو! توی نامرد، زن داشتی، ولی چشمت دنبال یه دختر دیگه بود، کسی که ناموست بود! تو اصلا حالیته همراه خودت زندگی چند نفر‌و هم نابود کردی! خواست حرفی بزند و جواب زن را بدهد که زن دوباره فریاد کشید: _ خراب کردی! کل گذشته رو... خیانت کردی به زن و بچت‌‌.‌.. به خانواده‌ت! دستان مرد روی سینه‌اش نشست و محکم لباسش را چنگ زد: _ من... من... من کاری نکردم... _ اتفاقا دقیقا خود تو، هر کاری که می‌شد برای نابودی زندگی چند نفر کردی! چندین سال حق چند نفرو بالا کشیدی و خوردی، تو به بچه هاتم رحم نکردی و حالا پیدات شد و ادعا داری؟! دستانش مشت و اشک از چشمان زن فرو ریخت! _ نمیزارم‌ دوباره زندگی دونفر و نابود کنی... نمیزارم بدبختشون کنی! و مقابل چشمان بهت زده‌ی همه فریاد زد: _ بخوای نخوای، خون به پا کنی یا نه خطبه‌‌ی عقد جاری میشه! https://t.me/+jYZDUn4qaWpjYjM0 https://t.me/+jYZDUn4qaWpjYjM0 همه چیز از یک روز بارانی، کنار رود شروع شد... دستان خونی یک دختر و جسم نیمه جان یک پسر! هیچ کس نمی‌دانست، سرنوشت چه خوابی برایشان دیده! https://t.me/+jYZDUn4qaWpjYjM0 https://t.me/+jYZDUn4qaWpjYjM0 رمانی با شروعی جنجالی و پرماجرا! روایت عشق ممنوعه‌ی پسرشهری و دختری روستایی ❌ قصه‌ای عاشقانه که میان روستا ها و جنگل های سبز شمال جریان دارد! این رمان شما رو از پارت اول شما رو با خودش همراه می‌کنه! https://t.me/+jYZDUn4qaWpjYjM0
Mostrar todo...
Repost from N/a
_ دخترت چندسالش شده گلرخ؟ رنگ از رخ مامان پرید و به لکنت افتاد _ چ .. چرا میپرسی؟ توران خانم نیشخند زد _ آرمین خان پیغام فرستاده بهت بگم یادش هست مدیا امشب هجده ساله میشه .. نگو که نمیدونی امروز میاد دنبالش نمیدونستم از چی صحبت میکنن که اینقدر رنگ و روی مامان پریده _ اونهمه دختر توی این تهران و خارج آرزوی یه گوشه چشمی از آرمین خان دارن اما نمیدونم اون چی دیده توی دختر تو که دست گذاشته روش! برای اینکه بفهمم چه خبره رفتم جلو و سلام کردم توران خانم نگاه خریدارانه ای بهم انداخت _ راستی آرمین خان سفارش کرده سرخاب سفیدآب نزنی بهش! این لباس رو هم فرستاده برای امشب بکنی تنش! بهت زده پلک زدم منظورش آرمین راسخ دوست صمیمی برادرم مهیار بود؟ جذاب ترین و پولدار ترین پسر محله که پنج سال قبل به آمریکا رفته بود و تا الآن خبری ازش نداشتم حدسم درست بود! فقط آرمین راسخ بود که اینقدر خودش رو صاحب اختیار من می‌دونست که توی تولد چهارده سالگیم که برای اولین بار رژ لب قرمز زدم سیلی به صورتم کوبید و مجبورم کرد با آب سرد توی حوض صورتم رو بشورم و حالا هم تأکیدکرده بود آرایش نکنم! مامان دستم رو کشید و داخل خونه برد _ توران خانم چی میگه مامان؟ آرمین‌خان ... قبل از اینکه چیزی بگم روی زمین نشوندم و تند تند مشغول شونه کشیدن و گیس کردن موهام شد در همون حال گفت _ آرمین خان میاد دنبالت دخترم .. باید باهاش بری ‌. میشی سوگلی خونه ش ... از بچگیت خاطرت رو میخواست خاطرم رو میخواست که اگه میرفتم توی محله بازی کنم و اگه فقط یک پسر توی جمعمون بود میومد به زور میبردم و اون پسر رو چنان میزد که هیچوقت دیگه طرف من پیداش نمیشد؟ خاطرم رو میخواست که روزی که فقط ده سالم بود و وسط حلقه ای که بچه های محله درست کرده بودن رقصیدم و با کتک بردم خونه جوری که هیچ یک از پسرها از ترس آرمین دیگه هیچوقت توی بازی هاشون راهم ندادن؟ حیرت زده نالیدم _ چی میگی مامان؟ آرمین‌خان؟ درحالی که لباس سفیدی که توران خانم بهش داده بود رو از کاور بیرون می‌کشید تا بپوشم گفت _ باید بری مدیا ... اون کل هزینه های عملت رو داد چندسال پیش که داشتیم از دستت می‌دادیم سروکله ش پیدا شد گفت تمام هزینه های بیمارستان و میده ولی تولد هجده سالگیت بشه میاد با خودش میبرتت فکر میکردم بعد اونهمه سال یادش رفته که چیزی بهت نگفتم ... اما امروز پیغام فرستاده اشک روی صورتم چکید و ناباور لب زدم _ من .. من رو فروختید؟ یعنی .. آرمین راسخ من رو ازتون خریده؟ مامان اخم کرد _ اینجوری نگو! آرمین‌خان امشب شوهرت میشه به زور مامان لباس سفید و پر زرق و برقی که آرمین راسخ فرستاده بود رو پوشیدم وقتی مامان از اتاق بیرون رفت تا همه چیز رو برای رسیدن آرمین خان آماده کنه از سر لج رژ لب قرمز رنگ رو لب هام مالیدم ناگهانی خاطره روزی که سر پسر همسایه رو فقط بخاطر اینکه به من گفته بود رژ لب قرمز بهم میاد شکسته بود یادم اومد با فکری که به سرم زد دزدکی از اتاقم بیرون رفتم نه .. من هرگز نمی‌تونستم با مردی که آوازه ی خشونت هاش همه جا پیچیده بود باشم . فرار میکردم و وقتی آرمین‌خان میرفت برمی‌گشتم در حیاط رو باز کردم اما به محض اینکه قدم اول رو بیرون گذاشتم عطر مردونه تلخی به مشامم خورد ماشین آخرین مدل مشکی رنگی که کنار در پارک شده بود توجهم رو جلب کرد و صدای آرمین خان جایی کنار گوشم بهم فهموند فرار کردن از دست این آدم معنایی نداره _ بچرخ ببینمت سوگلی ... از من که فرار نمیکردی؟ هوم؟ تنم به رعشه افتاد اما آرمین بدون هیچ زحمتی به راحتی پهلوم رو گرفت و به طرف خودش چرخوند سیگارش رو از گوشه لبش برداشت و نگاه عمیقش رو توی صورتم چرخوند از ترس میلرزیدم و نگاهم روی صورت مردی که بینهایت جذاب تر و جا افتاده تر از قبل شده بود خیره موند نگاهش روی لب های قرمز شده م خیره موند و دندون به روی هم سابید _ وای خدا مرگم بده آرمین خان کی اومدین؟ با شنیدن صدای مامان که دوان دوان خودش رو تا کوچه رسونده بود از جا پریدم با دیدن من و رژ لب قرمز روی صورتم گویا فهمید چه هدفی داشتم که روی صورتش کوبید و نالید _ مدیا ... آرمین ته سیگارش رو زمین انداخت دستمالی از جیبش بیرون آورد و به خشونت روی لبهام کشید _ گفتم سوگلی من و آرایش ندی گلرخ! مامان با لکنت لب زد _ روم .. سیاهه .. حواسم نبود آرمین با ته کفشش ته سیگارش رو له کرد یکی از آدم هاش خواست در ماشینش رو باز کنه که آرمین تشر زد _ گمشو اونور! زنگ بزن صفدری بیاد دنبالت مجبورم کرد داخل بشینم و رو به مامان گفت _ الوعده وفا گلرخ! سوگلیم رو میبرم عمارت ... عاقد منتظره https://t.me/+yp-Bw99Yx_o5Y2Q0 https://t.me/+yp-Bw99Yx_o5Y2Q0 https://t.me/+yp-Bw99Yx_o5Y2Q0
Mostrar todo...
-زنِ شوهر دار انقدر پشم و پیل باید داشته باشه!؟ همینه شوهرت شبِ اول نگاتم نکرد! ساره آشفته از صدای مادرشوهرش یک قدم به عقب برداشت. بعد از دو روز طلسم را شکسته بود و از اتاقش خارج شده بود، آن هم برای ذره‌ای غذا و حالا توسط مدینه خانوم خفت شده بود. لکنت گرفته لب زد. -بِ...بخشید خانوم. -چی چیو ببخشم!؟ تلپی افتادی وسط زندگی پسرم! حداقل ننت قبل اینکه بفرستت خونه شوهر یه بند می‌نداخت صورتت. ساره بغض کرده بشقابِ غذا را روی میز گذاشت. اشتهایش کور شد کلاً. مگر دلِ خوشی از این خانه‌ی بخت داشت که اینها انتطار بزک دزک داشتند. -ببخشید خانوم...یهویی شد...من...من... مدینه حرصی از امدن این عروس یهویی در زندگی پرس چشم غره ای به ساره زفت. -ببین دختر جون. میدونم ننه بابای خوبی نداری ولی برگرد خونه‌ی پدرت. پسرِ من حتی دلش نکشیده دست بهت بزنه اونوقت تو انتطار چی داری؟ فردا میره سرت هوو میاره. -کی گفته من قراره سر زنم هووو بیارم مادر؟! با صدای محمد رضا و وارد شدن قامت رشید و بلندش از چارچوب در نگاهِ اشکی ساره رو به او نشست. یعنی مادرش راست میگفت؟! -اومدی پسرم؟ هیچی داشتم به این زنت می‌گفتم حداقل یه ارایشگاه بره این پیوند ابروهارو برداره. تورو خدا قیافه‌شو ببین‌‌...بمیرم برا دلت مادر از زنم شانس نیوردی. محمد رضا اخمی به مادرش کرد و به سمتِ دخترک که مظلوم تر از هر وقتی گوسه ی اشپزخانه کز کرده بود رفت. -حالا چون زنم پیوند ابرو داره من شدم بدبخت بیچاره؟ میدونی که ساره هیچ جارو بلد نیست. دلسوز منی مادری می‌کردی دست عروستم میگرفتی میبردی ارایشگاه. چطور خودتو و دخترا هر روز ارایشگاهید... -واه واه! این دخترو دنبال خودم بکشونم ابروی خودمو ببرم؟ بگن یه دهاتی شده عروس جلال مهرورز ها! محمد خشمگین دستِ دخترک را گرفت و دنبال خودش کشید. همانطور داد زد. -زن من باعث افتتونه پس براش دلسوزی هم نکنید. واسه چهارتا تار موهم من کسیو طلاق نمیدم. سرتون تو کار خودتون باشه و بی توجه به جلز و ولز های مادرش دست ساره گرفت و به اتاق مشترکشان برد. ساره روی تخت نشست و وقتی محمد در را بست دیگر توانست بغض خانه خرابش را نگه دارد و بلد زیر گریه. محمد رضا شوکه برگشت و مقابلِ  دخترک نشست. زیادی مظلوم بود این زن اجباری... -ساره! گریه میکنی!؟ واسه یه مشت حرف مفت. دخترک دلش از زمین و زمان پر بود. با هق هق لب زد. -آ...آقا....می خوایید طلاقم بدید؟! به...به خاطرِ ابروهام!؟ محمد متعجب دستانِ دخترک را گرفت. -این چه حرفیه اخه بچه؟! عقلم کمه؟ گوش میکنی به حرف اینا!؟ اما ساره بی توجه به حرفش همان طور که زار می‌زد لب زد. -آقا...میشه...میشه...یکم‌‌....پول ...بدید.. محمد کلافه شده بود از گریه هایش نچی کرد و موهای سیاهِ دخترک را پشتِ گوشش فرستاد. زیبا بود اما زیادی افتاب مهتاب ندیده. مهربان نگاهش کرد و گفت: -پول می خوای چیکار؟! -می خوام...میخوام برم ارایشگاه. محمد ناراحت پلک بست و نفسش را اه مانند بیرون داد. خانواده اش زیاد دخترک را اذیت می‌کردن. -تو همینجوریشم خوشگلی، ابروهاتو برداری خوشگل ترم میشی.... خودم میرسونمت تا دم ارایشگاه..پولم بهت میدم حالا گریه نکن. ساره متاثر از مهربانی هایی که از هیچکس ندیده بود سکسکه کرد. -آقا...هیچکی جز شما به من توجه نمیکنه... به خدا هر جور که شما بگید خودمو خوشگل می‌کنم...فقط دوستم داشته باشید...به...به خدا زن خوبی میشم...شبا انقدر ازم دور نخوابید. این را گفت و نفهمید چ بلایی سر محمد اورد. در واقع محمد رضا فقط مراعات سن و سال دخترک را کرده بود و که بود که بفهمد چه حالی دارد که کنار زنش بخوابد و اما انگشتش به او نخورد. هیچان زده لب زد. -واقعا ساره...تو ...تو دوست داری با من باشی؟ یعنی..... و این کوبیده شدن لب های ساره روی لب های محمد بود که حرفش را بردید و ....... https://t.me/+9H2Pfh_5wg4xNjNk https://t.me/+9H2Pfh_5wg4xNjNk https://t.me/+9H2Pfh_5wg4xNjNk
Mostrar todo...
5️⃣نفر دیگه بیاد میپاکمممم❌
Mostrar todo...
5️⃣نفر دیگه بیاد میپاکمممم❌
Mostrar todo...