18 387
Suscriptores
+1324 horas
-2197 días
+4430 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
Repost from N/a
سینهام را درآوردم، جلوی او خجالت میکشیدم نوکش را در دهان بچه بگذارم...
- چه خوشگله! رو نکرده بودین هنگامهخانم!
گونههایم یک آن آتش گرفتند، دلیل در اتاق ماندن آقای بردبار را نمیدانستم! این چه اصراری بود که جلوی خودش دخترش را شیر دهم؟
- میش... میشه نگاه نکنید؟ من یهکم معذبم!
دست زیر چانهاش زد و بدون آنکه نگاه تبدارش را از سینهام بگیرد جواب داد:
- ای بابا! سخت میگیرید هنگامهخانم! محرم شدیم واسهی چی پس؟
عمرا یکنفر آن بیرون حدس میزد این مرد موجه و سربهزیر بیرون از خانه اینطور هیز به یک زن زل زده باشد! مطمئنا اگر محرمش نبودم یک نگاه هم به من نمیانداخت...
- نوکش صورتیه ها! تا حالا اینقد صورتی ندیده بودم! خوشمزهس بابایی؟
نمیدانستم چهطور از زیر نگاههای تیز و هوسآلودش فرار کنم، اگر دلم برای بچهی بیمادرش نمیسوخت عمرا پایم را در خانهاش میگذاشتم! خجالت فایدهای نداشت، اخم کردم و به او توپیدم:
- آقای بردبار! شما دیگه دارین از حد میگذرین! من اگه اومدم توی این خونه فقط بهخاطر...
میان حرفم پرید:
- محرمیم هنگامهخانم! هرچیم نگات کنم گناهی پام نمینویسن!
چشمهایم داشت از پرروییاش در میآمد! عز و التماسش یادش رفته بود که میگفت محرمش شوم حتی نگاهم نمیکند! زنش که با یک بچه تنهایش گذاشته بود حتما نیاز جنسیاش... ترسیدم از او و خانهی خلوتش!
- سروش آقا!
- جونم هنگامه خانم؟
- این آخرین باریه اومدم به دخترتون شیر میدم! دیگه پامو اینجا نمیذارم!
لبش را گزید و کمی جلو آمد، فاصلهاش با من و بچهای که از سینهام شیر میخورد فقط یک قدم بود. کافی بود دستش را دراز کند و لمسم کند!
- د نشد دیگه! شما زن منی! اون شرع و دینی که من و شما ازش دم میزنیم صیغه رو گذاشته واسهی همین! حروم خدا رو حلال خودم کردم...
راست میگفت، اگر بنا بر دین و شرع بود زنش بودم اما قرار میان خودمان چه؟
- میشه همهچیزو لغو کرد، لطفا بیاید پس بخونید این صیغه رو!
دختر کوچولویش پای سینهام به خواب رفته بود ولی سینهام را هنوز میک میزد، پدر جذاب لعنتیاش هم سرش را جلو آورد و خیره نگاه به لبهایم گفت:
- من و دخترم به هم قول دادیم تکخوری نداشته باشیم! نه بابا؟
داشتم وسوسه میشدم، نفس داغش دیوانهکننده بود... آن عطر مردانهی معرکه که جان میداد برای نفس کشیدن سروش بردبار!
- میشه منم یه ناخونک بزنم هنگامه؟ فقط یه بوسه از سینههات...
لبهایم را گزیدم، این چشمهای سیاه و وسوسهگر داشت از راه به درم میکرد!
- من... من باید برم...
آرام دخترش را از آغوشم گرفت و تند و فرز در گهوارهاش گذاشت من هم تندتند پیراهنم را پایین کشیدم که فرار کنم... آخر نمیشد که بیخودی خودم را تقدیم کنم آنهم بهخاطر یک هوس!
- کجا خانم؟ به بچه شیر دادی بابای بچه چی؟
لعنت به آن تن گرمش که داشت شلم میکرد! حتی از فاصلهی دو قدمی حس میکردم داغیاش را... شوهرم بود و حلالم چه اشکال داشت اگر...
- نه... برید کنار آقا سروش... بذارید برم بعدا...
خندید و دستش را آرام از روی لباس به سینهام کشید و بعد...
https://t.me/+Z4X5OmkWF2EzODdk
https://t.me/+Z4X5OmkWF2EzODdk
هنگامه و سروش همسایهن هنگامه که شوهر و بچهشو توی تصادف از دست داده صیغهی سروش میشه که زنش ولش کرده و رفته و میخواد بچهش از شیر مادر تغذیه کنه! سروش که یه مرد مذهبیه خودشو کنترل کرده اما وقتی به هنگامه محرم میشه دیگه نمیتونه صبر کنه و میخواد با کسی که محرمشه...😢😢😢
عطر هلـ🍑ـــو ♪
صحنه دار 👩❤️👨 #اروتیک🔞
21600
Repost from N/a
- دختره چند سالشه؟! پریود مریود میشه؟!
کریم سر پایین گرفته آرام لب زد:
- میگه ۲۳ آقا! بله پریودم میشه از اون کسی که اوردتش پرسیدم.
پکی به سیگارش زد و متفکر لب زد:
- کس و کاری چیزی نداره؟! دوروز دیگه از زیر گور در نیان!
- نه آقا خیالتون تخت! پرسیدم گفت هیچ کس و نداره دو سه باری دنبالش کردم واقعا کسی و نداشت.
اخمی میان دو ابروی پرپشتش نشست.
- به خدیجه گفتی چکش کنه؟!
- بله آقا همه کار هارو کرده تر و تمیز لباس نو کرده تنش
با دست اشاره ای به بیرون زد
- خیلِ خب! بفرستش داخل. خودتم تا صدات نزدم تو عمارت نچرخ
- رو چشم آقا.
کریم بیرون رفت و کمی بعد تقه ای به در خورد و بلافاصله در باز شد و دخترک داخل شد
زیر چشمی خیره اش شد
صورتِ کوچک و سرخ و قدِ کوتاهش به ۲۳ سال نمی خورد
- سرت و بگیر بالا ببینم.
آرام سر بالا گرفت
- اسمت چیه؟
- م...ملورین آقا!
پکی به ته سیگارش زد.
- چند سالته؟!
- بی..بیست و سه...
تک ابرویی بالا داد و از پشت میزش بلند شد و نزدیک دخترک رفت...
چرخشی دورش زد که دخترک از ترس در خودش جمع شد.
از پشت سر به او نزدیک شد و در گوشش آرام زمزمه کرد
- که بیست و سه سالته ؟!
دخترک از جا پرید و کمی جلو تر رفت
صداش لرزان شده بود.
ترسیده بود
- ب..بله آقا...
- که تنهایی ؟! هوم؟!
ته مانده سیگارش را جلو رفت و داخل زیر سیگاری خاموش کرد
سیگار جدیدی آتش زد و با آرامش خاصی لب زد
- تا وقتی که آتیش این سیگار خاموش میشه وقت داری راستش و بگی دختر جون! وگرنه من وقت خاله و خاله بازی ندارم....
دخترک از ترس لرزید..
- من...من که راستش و گفتم... چی و بهتون بگم؟
پوزخند زد و خیره اش شد
- این که چند سالته و برای چی اینجایی؟!
- ۲۳ سالمه! پول نیازم! اومدم...اومدم که...
شرمش شد از قصدش بگوید.
- سیگارم داره تموم میشه! یک....دو....
بازم سکوت کرده بود.
چرا حرف نمی زد؟!
- سه! وقتت تموم شد دختر جون! برو سر کس دیگه ای رو شیره بمال
سپس فریاد زد
- حلیمه! حلیمه بیا این دخترو ببر...
یک لحظه با ترس و دلهره نزدیکش شد
- چشم آقا غلط کردم...اشتباه کردم میگم ...میگم...
نیشخندی زد و آرام دوباره لب زد
- تا تموم شدن سیگار بعدیم حرفت و می زنی...
سیگار را روشن کرد .
- ا...اسمم ملورینه....
۱۷ سالمه... پدر ...پدر و مادرم و توی تصادف ازدست دارم..
یه...یه خواهر کوچیک دارم ۴ سالشه سرطان خون داره...
پول ...پول برای داروهاش ندارم..
به اینجا که رسید اشک هایش جاری شد
- اومدم پیش خاله نسرین... بهش میگن خاله
اونجا...اونجا میگفتن با همه مردا بخواب من...من بدم میومد...
پول میخواستم. تا این که یدونه از دخترای اونجا...گفت که یکی هست دنبال دختره...
با خجالت ادامه داد
- دنبال دختر باکرهست! آدرس گرفتم..
اومدم اینجا... پی...پیش شما...
ته مانده سیگار دوم را در زیر سیگاری خاموش کرد
- آفرین... حالا راستش و گفتی میتونم بهت فرصت بدم
روی صندلی نشست و به دخترم خیره شد
صورت کوچک و زیبایی داشت...
بدنِ سفید و...
با دیدنش گُر گرفته دستی به ته ریشش کشید...
- من کمک میکنم دارو های خواهرتو بخری
ملورین سرش را به ضرب بالا گرفت
- اما شرط داره....
از پشت میز بلند شد و نزدیک دخترک شد
- کاری میکنم تا آخر عمرت بی نیاز بشی....
- چی...چی آقا!؟ هر ... هرچی شما دستور بدید...
- زنِ من شو...
دخترک،پوکر فیس نگاهش کرد...
- زنِ صوری من شو! به مدت یک سال میشی زنِ پسر حاجی....
میشی زن من، اما جلوی خانوادم.
دخترک با خوشحالی و بغض لب می زند
- من خاک پاتونم هر چی شما امر کنید.
خوبه ای زیر لب گفت و دست چک را از کمدِ میزش بیرون کشید و با چشمانی خمار لب زد
- این چکِ دریافتیِ اوله! برای امشبه!
لخت شو ، برای کاری که اومدی آماده شو! تا چکِ اول دارو های خواهرت و برات بکشم
پارت رمانشه❌👇 نبود لف بده❌🙏
https://t.me/+lm5SA5Ww_o0xOWQ0
https://t.me/+lm5SA5Ww_o0xOWQ0
13100
Repost from N/a
-زن اول خان سر زا رفت میگن کسی رو نداره از بچش مراقبت کنه میخواد از بین رعیتا زن انتخاب کنه!
مامان چادرش را دور کمرش محکم کرد:
-خب ربطش به ما چیه؟
بابا لبخندی زد و جوراب بو گندویش را از پا در اورد:
-قراره دختر ما بشه عروس خان!
مامان روی دستش کوبید و من سرم را از کتاب بیرون اوردم:
-یا خدا چی می گی مرد؟
دختر ما ۱۷ سال بیشتر نداره، جای بچه ی خانه!
من بغض کرده کتاب به سینه ام چسباندم و بابا با غیض بلند شد:
-الکی گوششو پر نکن با این حرفا، تو خودت ۱۷ سالت بود پسرمونو زاییدی.
همین که گفتم این دختر میره اونجا و میشه تاج سر خان.
مامان توی سرش کوبید و من اشک ریختم.
بابا اما خوشحال خندید و دندان های زردش حالم را به هم زد:
-خان خودش از من خاستگاریش کرد منم قبول کردم، فردا صبح میان می برنش... به خاطر زن اولش گفت عروسی نمی گیره منم قبول کردم هنوز چهل اون بنده خدا هم نشده حق داره خب!
مامان ناله و نفرین می کرد و برای بخت سیاهم اشک می ریخت و من از ترس می لرزیدم!
بابا چه ساده مرا فروخته بود...
***
-خان خودم دیدم امروز بچه داشت از گشنگی می مرد بهش شیر نمی داد، به ما هم اجازه نداد بهش شیر بدیم.
در نیمه باز را با ترس و لرز بستم
خان با من مهربان بود اما سر بچه ی کوچکش با کسی شوخی نداشت
حالا من چطور می گفتم که دکتر گفته به خاطر دل دردش باید شیر بچه را عوض کنیم؟
اصلا حرفم را باور می کرد؟
صدای فریادش تنم را لرزاند:
-زمـــــرد!
در به دیوار کوبیده شد و او به سمتم حمله کرد
-تخم حروم انقدر بهت محبت کردم که اخرش تو به پاره ی تنم گشنگی بدی؟
-خان... خانَم به موت قسم دکتر گفت شیر بهش ندم واسه معدش ضرر داره
موهایم را دور دستش پیچاند و دستش را توی دهانم کوباند
-دکتر گفته به بچه ی من گشنگی بدی تا بمیره کثافت؟
به هق هق افتادم و با درد اخ گفتم که زانوشو کوبید تو پهلوم
-اخ تو رو خدا نزن خان من گناهی ندارم
مرا روی زمین پرت کرد و با کمربند به جانم افتاد، انقدر مرا زد که خودش به نفس نفس افتاد.
همان لحظه در اتاق باز شد
-خان معلوم شد توی شیر خشک پسرت یه دارو ریخته بودن که داشت سیستم ایمنیشو تو خطر مینداخت
خان با پشیمانی نگاهم کرد و.....
https://t.me/+vKArhF3o6zVjYjRk
https://t.me/+vKArhF3o6zVjYjRk
https://t.me/+vKArhF3o6zVjYjRk
https://t.me/+vKArhF3o6zVjYjRk
https://t.me/+vKArhF3o6zVjYjRk
https://t.me/+vKArhF3o6zVjYjRk
https://t.me/+vKArhF3o6zVjYjRk
https://t.me/+vKArhF3o6zVjYjRk
زمرد یک دختر روستایی و به شدت مذهبی و محجبه که نشون کردهی ارباب روستاست اما با اتفاق ناگواری که رخ میده نامزدش میمیره و اون عروس نشده، بیوه میشه....
حالا وقتی قراره از روستا بره، برادرشوهرش از راه میرسه و با دیدن دختر کم سن و سالی مثل اون تمام هورمون های مردونهاش فعال میشه و......🙈💦
https://t.me/+vKArhF3o6zVjYjRk
https://t.me/+vKArhF3o6zVjYjRk
https://t.me/+vKArhF3o6zVjYjRk
https://t.me/+vKArhF3o6zVjYjRk
اگه بیماری قلبی دارین به هیچ وجه سمت این رمان نیاین جیگرتون اتیش می گیره از مظلومیت دختره🥺💔👇
●یارِ ماندگارvip●
ورود افراد زیرهجده سال ممنوع🔞لطفا محدوده سنی رعایت شود. پارتگذاری منظم! رمان بدون سانسور میباشد❌️
12000
Repost from N/a
-تا دسته توش بودی بعد میگی نکردمش؟
بابا با حرص اینو میگه و من بیخیال سیگارم رو توی جا سیگاری خاموش میکنم.
-منم پسر تو ام بابا! تو تا بیضه توی ننهشی من چیزی گفتم؟
اخم کرد و لگد محکمی به پام کوبید.
-ببند دهنتو.شیدا خواهرته مردک. چطور میتونی شبا بکشونیش توی تخت؟
پوزخند بیخ لبهام جا گرفت:
-دخترِ زنته! مامان منو امون ندادی تا یه خواهر واسهم به دنیا بیاره! انداختیش دور.
حرص زده و پر خشم چنگال رو از کنار خیارها برداشت سمتم پرتاب کرد.
-کاش من عقیم میشدم تخم تو رو نمیکاشتم که بشی جلاد من و این مادر و دختر.
خندیدم و پاهامو از روی میز پایین آوردم.
-حرص و جوش نخور کمرت خشک میشه باباااا، نیت کردم همزمان با ننهش جفتمون حامله شون کنیم.
از جا پاشد و انگشت تهدیدش رو طرفم گرفت.
-همین فردا میبریش بکارتشو بدوزن شایان. دختره هنوز هجده سالش نشده بعد لای پای تو...
بین حرفش پریدم و از جا بلند شدم.
-پرده شو زدم که راحت باهاش حال کنم، حالا ببرم بدوزمش؟ کصخلم؟
-دختره جوونه شایان. بسه هرچی مثل مامانت هرز پریدی.
همین یه جمله اش خط قرمزم بود. اون با مادر هرزه ی شیدا به مادرم خیانت کرده بود.
-هرز پریدن ندیدی پس! شیدا رو از زیرم بیرون بکشی دودمانتو به باد میدم جناب پدر.
میدونست از من بر میاد!با چشمای ریز شده نگاهم کرد. از خونه بیرون رفتم و شماره گرفتم.
-اسپری تاخیری بفرست در خونهم.
و تماس رو روی پسرک قطع کردم. تا صبح به شیدای عزیز دردونه شون امون نمیدادم. باید حامله میشد و بچه ی منو به این دنیا میآورد!
https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0
https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0
https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0
بهم میگفتن خواهرته! اما من با هر بار دیدن عکساش، همهی تنم پر از هوس میشد. برگشتم ایران تا اونو مال خودم کنم. شبونه به اتاقش رفتم و بکارتش رو گرفتم.
حالا خواهر ناتنیم مال من شده بود! زن شایان!
از همه پنهون کردیم تا وقتی که منو توی اتاقش دیدن اونم وقتی که همه ی مردونگیم رو واردش کرده بودم!
https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0
https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0
https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0
این رمان چند بار به خاطر صحنه های بازش فیلتر شده! لطفا برای عضویت عجله کنید ❌🔞
🔞طعم هوس💋
صدای نفس نفس هات بوی عرق تنت لمس پوست داغت روی بدنم پیچ و تاب بدنهامون رو هم خوابیه که تعبیر شده💋💔 •°•طعم هوس•°• به قلم: بانو حوا ستوده پارتگذاری هرروز به جز روزهای تعطیل
25600