cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

دیوانگی

این داستان روایت میکند گذشته ای بسیار دور یا آینده ای نه چندان نزدیک را. نویسنده: White Dragon

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
486
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

سلام و عرض ادب و احترام خدمت دوستان عزیز. ضمن عذر خواهی بابت وقفه ی طولانی که داشتم، به خاطر اینکه وضع چنل مناسب نبود و کسی قبول نمیکرد ادمینش باشه، تصمیم گرفتم یک چنل دیگه ایجاد کنم و فعالیت هام رو اونجا از سر بگیرم. روال داستان تا وقتی که به پارتی که در اینجا هست برسه تغییری نمیکنه اما عضو شدن شما در اون چنل باعث قوت قلب و دلگرمی من خواهد بود🙏🏻 https://t.me/divanegicolection
Mostrar todo...
مجموعه ی دیوانگی

این داستان روایت میکند گذشته ای بسیار دور یا آینده ای نه چندان نزدیک را..

#پارت65 #کتاب_اول #سانحه_ی_زمان آفتاب غروب کرده بود و ظلمت بی انتهای شب میزبانشان بود. آسمان در آن شب، تنها حامل یک ماه بود و این برای هیلانی که هر شب دو ماه را می‌دید عجیب می‌نمود. سرما، آرام آرام جای خویش را با گرمای سوزان عوض می‌کرد و به مغز استخوان می رسید. هیلن سرما و گرما را به گونه ی دیگری احساس می‌کرد و این احساس شامل حواس فیزیکی نمیشد. پس مثل هیلان از سوزش سرما اذیت نمی‌شد . ستارگان در جای جای آسمان پخش شده بودند و تعدادشان، بیشتر از زمانی بود که در شهر سکونت داشتند. هیلان با تعجب پرسید "چرا اینجا شکاف هایی که در بستر آسمانه بیشتر از جایی هست که زندگی می‌کنیم؟" هیلن ابتدا منظورش را متوجه نشد. پرسید"شکاف؟" هیلان سری تکان داد "بله. ستاره ها! فکر می کردم حالا که خودت رو من میدونی، متوجه بشی که درباره‌ی چه چیزی صحبت می‌کنم!" هیلن خنده ی سبک و دلنشینی کرد" انقدر با من بدجنس نباش! درسته همه چیز رو در موردت میدونم. اما یک لحظه فراموش کردم که انسان ها چقدر نادان هستن و چه راه دور و درازی برای دانستن همه چیز در پیش دارن. " هیلان اعتراض کرد" تو هم انسانی و بخشی از من هستی! " هیلن سری تکان داد "البته. من ادعایی نکردم اما تا این حد میدونم که ستاره ها شکاف های آسمانی نیستن. تو امروز از ابر ها فراتر رفتی و خیلی چیزها به چشم دیدی. اگر بعد از تجربه ی امروز، مثل گذشته فکر کنی باید از خودت خجالت بکشی! " هیلان کمی خجالت کشید اما اجازه نداد که این حس، درحالاتش معلوم شود" درسته. من چیز هایی رو فرا گرفتم. تا قبل از این فکر می کردم که زمین مسطح و صافه و حرکتی انجام نمیده و در جای خودش ثابت باقی می‌مونه اما امروز که دیدم گرد و در حال حرکته تعجب کردم. اما با اینکه دنیایی فراتر از ابر ها رو دیدم، هرگز به ستاره ها دست پیدا نکردم که دانشی درباره ی اونها بدست بیارم." هیلن توضیح داد" ستاره ها هم جسم هستن و اینطور نیست که یک قسمت از آسمان خالی شده باشه. درواقع اونها در آسمان جا دارن اما باعث ناقص شدن آسمان نمیشن. اونها میتونن نور تولید کنن درست مثل وقتی که تو در تاریکی نور درست می‌کنی. البته اونها در وسعت بزرگتری اینکار رو میکنن! "
Mostrar todo...
فعالیت کانال از سر گرفته بشه؟Anonymous voting
  • بله
  • خیر
0 votes
#شعر وَه چه سخت است که در خلوت شب باریدن از همان ابر که گفتند پیامش سفر است تلخی زهر چشیدن وَ لب خندانی که نمایانگر پایان مجال ظفر است خنجر دوست بدیدن شب پایان سفر از همان آینه که تحفه ی یار خطر است(جانا)
Mostrar todo...
#پارت64 #کتاب_اول #سانحه_ی_زمان شاید حق با هیلن بود و او زیادی واکنش داده بود. او نیز باید چیز های خیلی زیادی یاد می‌گرفت و این یاد گرفتن را باید زود شروع می‌کرد. به جسد پیاشا و الاکسیرو نگاه کرد. تاسف برانگیز بود که نمی‌توانست کاری برایشان کند و آنها را به خاک بسپارد چرا که در آن برهوتی که به گونه ای اعجاب انگیز، درست در کنار جنگل واقع شده بود، همه جا را شن و ماسه فرا گرفته بود. میدانست که غم از دست دادن الاکسیرو، تا ابد بر شانه هایش سنگینی خواهد کرد اما تصمیم نداشت که به غم ها اجازه دهد از را از پا در بیاورند. اطرافش را نگاه کرد. به نظر می‌رسید که نزدیک آبادی باشد چرا که زباله هایی که قطعا ساخته ی دست انسان بودند، در آن برهوت دیده میشد. به اجبار اجساد را همانجا رها کرد و به راه خود ادامه داد. بعد از ساعتی پیش رفتن، دریافت که خارج شدن از آن صحرا به آن آسانی که فکرش را می‌کرد هم نبوده است باید از آن صحرا خلاصی میافت و دریافت که برای این کار، به تمام قوایش نیاز دارد. سعی کردآموزه های استاد راهیابی اش، ساریمونا را به خاطر آورد. او همیشه این درس را بیهوده می‌دانست و خیلی به آن توجه نداشت اما حالا آرزو می‌کرد که ای کاش به گذشته برگردد و تمام حواسش را سر کلاس های ساریمونا جمع کند. انسان گاهی از چیزی ساده و آسان می‌گذرد و بعد ها مدام حسرت آنهارا می خورد. برعکس آن نیز صادق است. گاهی انسان زندگی خود را وقف رسیدن به چیزی می‌کند و وقتی به آن رسید در می یابد که برای هیچ و پوچ عمر گرانمایه را هدر داده است. هیلان بعد از کمی فکر کردن درباره ی گذر از آن صحرا، فهمید که به کمک احتیاج دارد پس به ناچار هیلن را صدا زد "هیلن؟ بیا بیرون بهت نیاز دارم!" بعد از ثانیه ای هیلن را روبرویش دید که نگاهش می‌کرد. هیلان پرسید "میدونی برای چی صدات زدم؟" هیلن مظلومانه سر تکان داد"می خوای بدونی که چطور میشه از این صحرا خارج شد!" هیلان تایید کرد "بله چطور میشه؟" هنوز با هم سر سنگین بودند. هیلن گفت" من میتونم تو را تا به خارج از این صحرا همراهی کنم. فقط اگر بتونی بهم اعتماد کنی!" هیلان با شک اخمی کرد و سری تکان داد. با تایید هیلان، هیلن به راه افتاد و هیلان نیز پشت سر او به راه افتاد . اگر یکی از وسایل پر سرعت برادرش را به همراه داشت کار آسان میشد اما گویی هامون به این که ممکن است خواهرش در صحرا گیر بیفتد و به آن وسایل پرسرعت احتیاج پیدا کند فکر نکرده بود. شاید هم از عمد این کار را کرده بود تا هیلان در یکی از همین صحراها گیر بیفتد و نابود شود. آن وقت تنها باید هووین را از سر راه بر می‌داشت تا سلطنت از آن او شود! هیلان سر تکان داد تا این افکار را از سرش دور بریزد. برادرش قسم خورده بود که قصد بدی راجب به هیلان ندارد و هیلان امیدوار بود که بتواند به او اعتماد کند. نگاهی به هیلن که پیش میرفت کرد. ای کاش می‌توانست به او هم اعتماد کند اما جایگاهش به عنوان ولیعهد و اتفاقاتی که از سر گذرانده بود ایجاب می‌کرد که در اعتماد کردن احتیاط کند. اطرافشان تا بی نهایت شن های کویر بود. گویا به مسافران می‌گفت که این آخرین چیزیست که آنها می‌بینند اما هیلان نگران نبود. زمزمه ای از ته قلب به او می‌گفت به زودی از آن برهوت نجات خواهند یافت. نوید میداد که هیلن به او خیانت نخواهد کرد و به راستی او را نجات خواهد داد. و چه سخت است انسان نتواند به خویش اعتماد کند.
Mostrar todo...
#پارت63 #کتاب_اول #سانحه_ی_زمان هیلان ناخودآگاه آرام شد. هیلن با احتیاط گفت "نمیتونی براش کاری کنی. اون مسیر خودش رو ادامه میده اما مسسیرش دیگه با مسیر تو مشترک نخواهد بود." هیلان بغض آلود گفت "می خوام ببینمش. باز هم میتونم؟" هیلن با تردید جواب داد "نمیدونم. با این که از حیوانات بالاتر بود اما یقینا در رده ی پایین تری انسان ها قرار داشت. اون به دنیایی در سطح خودش میره و مسیرش رو پیش میگیره. " هیلان خواست دوباره فریاد بکشد که هیلن او را سرزنش کرد" فکر می کردم داناتر از این باشی که با هر اتفاقی کنترل خودت رو از دست بدی و شروع به داد و فریاد کنی و تصور می‌کردم آگاه تر از این باشی که با مرگ کسی خودت رو گم کنی! اگر مرگ پایان راه بود بر هر موجودی که مرگ رو به چشم می‌بینه باید ساعت ها گریه کرد و بر پایان اندوهناکش زجه زد! اما تو با این که ماه ها زجر کشیدی و درد رو تحمل کردی تا بفهمی که بعد از مرگ عدمی نیست اینطور نابخردانه رفتار می کنی؟ مردمت چه خواهند گفت اگر تو رو در این وضع ببینن؟ " هیلان تحمل نکرد و با خشم فریاد زد" به تو و اونها هیچ ربطی نداره! تو من نیستی! اصلا تو از کجا پیدات شد لعنتی تویی که میگی منی و منو درک نمی‌کنی چه انتظاری باید از مردمی داشته باشم که بعضیاشون حتی میخوان سر به تنم نباشه! نظر تو یا اون لعنتیا برام هیچ اهمیتی نداره. وقتی یکی دیگه از کسایی که دوستشون داشتم مرده فقط باید دلداریم بدی نه این که نصیحتم کنی! " و بعد با شدت به گریه افتاد. هیلن شرمسار گفت" متاسفم. حق با تو هست. هنوز باید چیزای زیادی یاد بگیرم و درک کردن تو یکی از اونهاست. اگه نتونم خودم رو درک کنم فهمیدن بقیه ی چیزا به چه دردی میخوره؟ " هیلان اشک آلود نگاهش کرد و او ادامه داد" فکر کنم برای گفتن حقیقت باید وقت دیگه ای رو انتخاب میکردم متاسفم. قول میدم بعد از این تا تو نخوای بیرون نیام! " و سپس بی آنکه به هیلان فرصت جواب دادن بدهد، به درون هیلان برگشت و هیلان را از آنچه بود تنها تر کرد.
Mostrar todo...
Photo unavailable
#پارت62 #کتاب_اول #سانحه_ی_زمان به موجود زیبایی می‌نگریست که آرام آرام در هوا نمایان میشد. همان طور که گمان می‌کرد کمی بلند تر از او بود و حالا داشت با چشمان کهرباییش وجود هیلان را خراش میداد. بعد از مرگ مادرش، مرگ هیچ کسی نتوانسته بود چنین بر وجودش خنجری شود و دردی جانکاه به او مسلم دارد. حرف های خودش و کاریسوس در ذهنش روشن تر از هر وقت دیگری بود. ( هیلان <کی میتونم ببینمش؟ > کاریسوس<وقت مرگش>) الاکسیرو حالا کاملا نمایان بود و زیباییش، حتی با وجود خون زیادی که از قلبش میرفت غیر قابل انکار بود. با وجود رنگ تماما سفید و یال های براقش در عین درخشش زیر انوار پر قدرت خورشید، بی شباهت به اسب های تک شاخی که افسانه ها از آن سخن می‌راندند نبود. هیلان اشک میریخت و یال های نرم الاکسیرو را نوازش می‌کرد. ای کاش می‌توانست با کاریسوس ارتباط برقرار کند. ناگاه چیزی یادش آمد و گفت <کاریسوس پادشاه لوروزیت > و چاله ای در فضا نمایان شد و آن تکه از آسمان را که در خود داشت، به سمت هیلان فرستاد. هیلان خواست چیزی را در آن بیندازد و کسی را آگاه کند ولی وقتی نور خورشید به آن بر خورد، آن نسخه گویی که گمگشته ای را یافته باشد، به همراه چاله به آسمان حرکت کرد و زود ناپدید شد. هیلان سری تکان داد و فریاد کشید <نه>. نعره اش در بهت دشت پیچید و به سمت خود بازگشت. الاکسیرو آخرین نگاهش را به هیلان دوخت و چشم فرو بست. سقوطش، هیلان را به زمین انداخت و با بهت نگاهش کرد. بعد از چند ثانیه سکوت شروع به گریه و فریاد کرد. شاید چندی بیش از آشناییش با او نمی‌گذشت اما او را دوست داشت و نمی خواست او را از دست بدهد. بعد از طی مدت زمانی کوتاه، حس کرد کسی خیلی لطیف او را نوازش می‌کند. سرش را بالا برد و هیلن را دید.
Mostrar todo...
#پارت61 #کتاب_اول #سانحه_ی_زمان هیلان با ترس و هیجان گردن الاکسیرو را سفت گرفت و از این تجربه ی جدید لذت برد. آن روز هوا ابری بود و آنها توانستند حتی از ابر ها هم فراتر روند. برخورد با ابر ها چون برخورد با ابریشم به لطافت انجام می‌شد. برای یک انسان معمولی، سرمای ابر ها غیر قابل تحمل بود اما هیلان حتی ذره ای سرما را احساس نکرد. به آنجا رسیدند که به آن بالاتر از ابر ها میگفتند. الاکسیرو باز هم بالاتر رفت و هیلان فهمید هر چه بالاتر می‌روند، نفسش آرام آرام تنگ می‌شد. گویی هوایی که روی زمین تنفس میکرد، با آن هوا متفاوت بود. نمی‌دانست الاکسیرو متوجه حالش شده یا نه اما وقتی حلقه ی دستانش بر گردن او کمی شل شد، الاکسیرو با سرعت به سوی سطح زمین باز گشت. با آنکه نتوانست برای همیشه در آسمان باقی بماند اما در آخر او توانست آسمانی را ببیند که با آنچه تصور می‌کرد متفاوت بود. او آسمان تیره و با عظمتی را دید که هرگز شباهتی با آسمان آبی که هر روز میدید نداشت. جهان تا کجا می خواست او را به شگفتی آورد؟ رازهای خود را تا به کی می‌توانست پنهان کند و چه کسی توانایی دست یابی به آن راز ها را داشت؟ آیا همه چیز با آنچه می‌نمود تفاوت داشت یا تنها آسمان بود که در این بین وارونه جلوه نمایی می‌کرد؟ اصلا اگر میگفت که آسمانی دیدم که آبی نبود به او نمیخندیدند؟ وقتی نفس برگشت، حواسش جمع شد و فهمید که در سطح زمین قرار دارند. گویی از جنگل خارج شده بودند و در صحرایی که کمی از جنگل فاصله داشت قرار داشتند. با آنکه الاکسیرو را نمیدید، می‌توانست نگرانی را از جانب او احساس کند. هیلان لبخندی به الاکسیرو زد اما بعد از آن، همه چیز در لحظه ای اتفاق افتاد و باعث از بین رفتن لبخند هیلان شد. هجوم پیاشایی که هیلان نمی‌دانست ناگهان از کجا پیدایش شده؛ و بعد از آن بر خاستن هیلان از سر ترس و سپس پرتاب خنجری از جانب پیاشا به سمتش که قطعا به قصد کشت سینه اشرا نشانه گرفته بود. هیلان آنقدر غافلگیر شده بود که نتوانست خود را حرکت دهد. لحظه ای مرگ را پذیرفت چشمانش را بست و لحظه ی بعد که آنها را گشود، در فضای بین او و پیاشا در هوا خنجر از حرکت ایستاده بود و از همان جا خون جاری بود. هیلان بهت زده زمزمه کرد "نه!" پیاشا نیز با بهت به جوی خونی که به سمتش می آمد خیره شده بود. هیلان فرصت را مناسب دید و خنجر کمریش را با شتاب به سمت پیاشا پرتاب کرد و لحظه ای بعد پیاشا نیز زخم عمیقی بر سینه برداشته بود و برای نمردن تقلا می‌کرد. هیلان بی توجه به او به الاکسیرو نزدیک شد و خنجر را از جایی که هوا را شکافته بودبیرون کشید. باز هم به گریه افتاده بود "نه. لطفا نمیر!"
Mostrar todo...
#پارت60 #کتاب_اول #سانحه_ی_زمان کاریسوس هاله ای فرستاد و آن شئی را کم وزن کرد. چون مفتولی نازک بود و طولش اندازه ی کف دست بود. کاریسوس باز هم هاله ای فرستاد و هیلان کمی بعد دریافت که دیگر آن را در دست ندارد. پرسید "پس کجا رفت؟" کاریسوس با لبخند گفت"همیشه کنارت معلق خواهد بود. هر وقت که نیازش داشتی فقط کافیه زمزمه کنی" "کاریسوس پادشاه لوروزیت""و اون خودش رو برات نمایان میکنه وقتی هم که کارت باهاش تمام شد کافیه بگی "" درود بر تمام موجودات عالم"" و اون دوباره بسته بندی میشه. اوه البته یادت باشه که اون رو فقط در شب از اون جایی که هست بیرون بیاری! " هیلان سری تکان داد و  لبخند قدردانی به کاریسوس زد و گفت" خیلی خیلی ممنونم. نمیدونم چطور از شما تشکر کنم؟ " کاریسوس نیز با لبخند جوابش را داد" فقط به حقیقت دست پیدا کن و اجازه نده چیزی آرامش خیالت رو بر هم بزنه..." هیلان سری تکان داد. کاریسوس در آخر گفت " فکر میکردم شبیه پدرتی اما حالا که  با تو آشنا شدم که تنها وجه شباهتتون رو ظاهرتون می دونم " هیلان با تعجب پرسید " پدر من رو می‌شناسید؟" کاریسوس جواب داد" البته! جوان تر که بود گاهی برای اداره ی حکومت از من مشورت می خواست!" هیچ تواضعی در گفتارش نبود اما چهره اش عاری از هرگونه خودخواهی می نمود. هیلان دوباره پرسید" من فکرمیکردم که من و اون وجه های مشترک زیادی با هم داریم! " کاریسوس" همونطور که گفتم تنها وجهه ی مشترکتون ظاهرتونه" هیلان می خواست چیزی بگوید اما ترجیح داد خاموشی گزیند.  شاید بی ادبی می‌دانست که نظر کاریسوس را نپذیرد و گاهی انسان باید بی توجه به سن و موقعیت راه خویش را پیش گیرد و اعتقاد خود را داشته باشد و نظر دیگران را تنها برای مشورت استفاده کند. کاریسوس دستش را در هوا تکان داد و گفت "الاکسیرو!" هیلان اما نگاهش روی برق جواهری که روی انگشتر کاریسوس بود، خشک گشت. کمی بعد با حیرت گفت" انگشترتون شبیه انگشتر برادرمه!" کاریسوس ابرویی بالا انداخت و گفت "درسته! مدتی پیش یکی شبیه به این انگشتر رو به برادرت دادم! امیدوارم از اون به خوبی استفاده کنه! حرف زدن کافیه! هیلان رو تا شیمالوآ بدرقه کن رفیق! مطمئنم تجربه ی خوبی برات میشه." جمله ی آخر را زیر گوش الاکسیرو زمزمه کرد. وقتی هیلان برخورد الاکسیرو را با بدنش احساس کرد، دستش را نوازش وار بر او کشید. او را نمی‌دید اما به نظر می‌رسید که بلند تر از هیلان باشد. موهایی که یال به نظر می آمد، به نرمی و لطافت هوا بود و هیلان صبر نداشت او را ببیند. بر روی او سوار شد و کاریسوس پیش آنها راه افتاد "من پرده ی بین دنیاها رو باز میکنم. تا کسی وارد دنیامون نشده از اینجا برید." و بعد از گفتن این حرف، درختان سربلند جنگل نمایان  شدند. هیلان در جایی که گمان می‌کرد گوش الاکسیرو قرار دارد زمزمه کرد "وقت رفتنه رفیق!" و بعد از این جمله، آنقدر با شتاب به سمت آسمان رفتند که حتی گردی از آنها به چشم بینندگان بر جای نماند.
Mostrar todo...
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.