cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

هـــ♡ـــاوژیـــ♡ـــن

کپی حتی با نام نویسنده حرام است. پایان خوش😌♥️

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
31 641
Suscriptores
-5024 horas
-487 días
+1 48330 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

من مانلی‌ام، دختری که به اجبار با مرد بی‌رحمی نامزد میکنه اما دلم لرزید و عاشق بزرگترین رئیس باند مافیا شدم، مردی که برادر ناتنی شوهرم بود و هر شب مخفیانه در نبودش تو اتاقم میومد و...🔞 https://t.me/+4ssypHvyZ4VmYTlk
Mostrar todo...
Repost from N/a
فرزام دیوانه‌وار عاشق مانداناست، اما رسم خانواده‌ی ماندانا وصلت با فامیل است. درست زمانی که فرزام از وصال یار ناامید است، با ماندانا تصادف می‌کند. ماندانا قادر به مادر شدن نیست و همه از این مشکل مادرزادی بی‌خبرند. فرزام از فرصت استفاده می‌کند و با تهدید دکتر وانمود می‌کند که تصادف این مشکل را برای ماندانا ایجاد کرده است. همین هم برای تغییر رسم خانواده‌ی ماندانا کافی‌ست! ماندانا به عقد فرزام درمی‌آید، اما فرزام برایش تبدیل شده به یک روباه مکار که به عمد این بلا را بر سرش آورده است! https://t.me/+UJDesjGccWZmOWVk
Mostrar todo...
Repost from N/a
-حتما باید بدم بخوری تا بفهمی پروتز نیستن؟! زبانم را گاز گرفتم اما حرفی که نباید را زده بودم. با خنده ی عریضی دستش که روی کمرم بود را پایین تر برد، درست روی باسنم گذاشت و گفت : - هوم، بدم نمیاد! آخه کی فکرش رو می کنه اون خانم آرمان ساده که نگاه هیچ کس جلبش نمی شه تو محل کار زیر اون مانتوی اداری گشاد همچین چیزایی رو قایم کرده! حرصی پایش را لگد کردم و گفتم : - البته کی فکرش رو می کرد اون امیر فروزنده ای که تو محیط کار نمی شه از کنارش رد شد از بس که جدی و خشکه الان وسط عروسی داداشش داره انقدر هیز بازی درمیاره برای خواهر زن برادرش! ابروهایش در هم شد و پایش را عقب کشید. - حالا کی تست کنیم؟! چرخی زدم و مجددا به سینه اش چسبیدم. - چی رو؟! دستش روی کمرم لرزید و باز پایین تر رفت‌. - اینکه پروتز شده ان یا نه؟! کلافه به ساقدوش های دیگر که هرکدام جفت جفت دور عروس و داماد مشغول تانگو رقصیدن بودن نگاه کردم و گفتم : - بین این همه ساقدوش چرا من باید با تو برقصم ، چرا تو باید برادرشوهر خواهرم از آب دربیای؟! ابرو بالا انداخت. - کار خدا بوده که چشمم به جلال و جبروتت بی افته! انقدر گدا نباش خدا داده لذت ببری منم یه وسيله ام ازم استفاده کن! خندیدم، دست خودم نبود . زیادی پررو ک بی پروا بود. مردی که در آغوشش تانگو می رقصیدم رئیس اخمو و بداخلاق سرکارم بود که بارها و بارها نیش کلامش را دیده بودم و حال با نگاهی فریبنده و پر شیطنت مدام به خط سینه ام زل می زد! به محض تمام شدن آهنگ از او فاصله گرفتم و برای رهایی از آن همه حس ایجاد شده بر اثر نوازش های کمرم به سرویس بهداشتی پناه بردم. در را خواستم ببندم که دستی مانعم شد و امیر فروزنده جلوی نگاه متحیر من داخل آمد و در را پشت سرش قفل کرد. - چی کار داری می کنی؟! مریضی؟! جلو آمد. - آره مریضم. یه مرض بد دارم، وقتی یه چیزی رو بخوام باید مال من بشه و من الان تورو خواستم، خودت گفتی میدی بخورم. زودباش الان وقتشه! عقب رفتم. - برو بیرون امیر، این کارا چیه! جلوتر آمد. دوطرف کمرم را گرفت و مرا روی سکوی بلند آنجا نشاند. وسط پاهایم قرار گرفت و در چشم هایم خیره شد. - می دونم که خیلی وقته تو کف منی، چرا حالا که اومدم پیشت داری ناز می کنی؟! پاهایم را کمی بستم. قلبم به تالاپ و تلوپ افتاده بود. - من؟! خندید. - بله تو، تویی که نمی دونی تمام اتاق های شرکت دوربین و شنود دارن و من تمام پوزیشن هایی که برای احمدی تعریف می کردی و می گفتی دوست داری باهام تجربه کنی رو شنیدم. منتهی چون فکر نمی کردم چنین لعبتی باشی سمتت نیومدم ک همیشه جوری باهات رفتار کردم که نزدیکم نشی! با یاد حرف هایی که در محیط کار با خنده و شوخی به رها می گفتم لبم را گاز گرفتم و ضربان قلبم هزار برابر شد. دستش بالا آمد. وسط سینه ام خطی فرضی کشید و گفت : - یکی از پوزیشن ها توی دسشویی شرکت بود، حالا می خوام تو دسشویی تالار انجامش بدم! زیپ لباسم را که در دست گرفت نالیدم. - نکن، اونا فقط شوخی بود! دستش روی رون پایم سر خورد و از چاک لباسم کمی بالاتر رفت : - مور مور شدن الانت، تپش قلب بالات، نگاه پر حرارت، ایناهم همه شوخیه؟! قبل از اینکه چیزی بگم در یک حرکت پایین آوردم، از پشت به بدنم چسبید و وادارم کرد در آینه نگاهش کنم. صورتش درست نزدیک گردنم بود و حالم را خراب کرده بود! نزدیک به گوشم با لحنی بسیار ارام...فریبنده و وسوسه انگیز زمزمه کرد : اینجا هیچ کس صدامونو نمی شنوه. آماده ی یه سکس پرخاطره با رئیس شرکتت هستی خانم آرمان؟! لب هایش که روی پوست گردنم نشست آهی زیرلب از دهانم خارج شد . سرم را چرخاند و مشغول بوسیدن لبم شد... اینکه همراهی اش می کردم دست خودم نبود، ماه ها بود که خواب سکس با او را می دیدم و حالا در دسشویی تالاری که عروسی خواهرم بود توسط او به بازی گرفته شده بودم . خیسی لباس زیرم چیزی نبود که بتوانم کنترل کنم ! https://t.me/+ENQNS55tuwIxNzg0 https://t.me/+ENQNS55tuwIxNzg0 https://t.me/+ENQNS55tuwIxNzg0 https://t.me/+ENQNS55tuwIxNzg0 https://t.me/+ENQNS55tuwIxNzg0 https://t.me/+ENQNS55tuwIxNzg0 https://t.me/+ENQNS55tuwIxNzg0 https://t.me/+ENQNS55tuwIxNzg0
Mostrar todo...
Repost from N/a
- زعفرون دم کرده میخوری دو روزه... خبریه؟ دست دخترک روی قوری عتیقه لرزید. صدای هخامنش که در عین خونسردی این سوال را پرسیده بود، تن و بدنش را می‌لرزاند. می‌دانست یک دستی زده برای همین سعی کرد بدون آنکه صدایش بلرزد بگوید: - زعفرون نیست... سر...‌سردیم کرده دو روزه... دایه گفت... گفت چایی نبات بخورم طبعم گرم شه. این ساعت از روز هیچ خدمتکاری این قسمت از عمارت نمی‌آمد. همین امر باعث می‌شد هخامنش کمی از پوسته‌ی سرد و خشکش فاصله بگیرد. پشت میز آشپزخانه نشست و با نگاه موشکافانه، در سکوت، آیسا را نظاره کرد. با همان پرستیژ ارباب مابانه‌اش با سر اشاره‌ای به قوری چینی کرد و دستور داد: - بریز واسه منم ببینیم چیه این نسخه‌ی پیچیده‌ی دایه واسه سردی! نفس آیسا از ترس قطع شد. هخامنش مرد به شدت تیزی بود. اگر می‌فهمید درون قوری زعفران دم کرده است‌، بلافاصله به باردار بودنش مشکوک می‌شد. و نباید این اتفاق می‌افتاد... به هزار و یک دلیل! مثلا یکی از دلایلش آن دستگاه آی یو دی ضد بارداری بود که سرخورد بیرونش آورده بود. - شما طبعت گرمه... می‌ترسم بخوری تب خال بزنی. فردا مگه توی ابوظبی کنفرانس نیست؟ به عنوان سرمایه‌گذار پروژه بهتره با ظاهر آراسته بری امارات. هخامنش‌ چشم ریز کرد. اگر دست این دخترک پانزده سال کوچکتر از خودش را نمی‌توانست بخواند که باید فاتحه‌ی خودش را می‌خواند... - گفتم بریز بچه! با من یکه به دو نکن. آیسا چشمش را وحشت‌زده بهم فشرد. تنها کاری که به ذهنش رسید را انجام داد. کمی سینی را نامحسوس کج کرد تا قوری روی زمین بیفتد. از صدای شکستن قوری و زعفران دم کرده‌ی داغ که روی پایش ریخت، جیغ بلندی کشید و عقب پرید. هخامنش به سرعت از جا برخواست. از بازی به راه انداخته‌ی آیسا داشت عصبانی می‌شد. - قوری رو واسه چی شکستی؟ - از... از دستم افتاد! هخاننش تهدید آمیز نگاهش کرد و با طمانینه سر تکان داد. - که از دستت افتاد... هان؟ آیسا بی حرف سر تکان داد. هخامنش نفس عمیقی کشید و سمتش قدم برداشت. دوباره در قالب جدی و مرموزش فرو رفته بود. - خیلی خب! فنجون خودتو بده بهم... باید چایی نبات توش باشه هنوز نه؟ - دهنیه... شما وسواس داری! هخامنش پوزخند تمسخر آمیزی زد. - وسواس رو واسه کسی دارم که نشناسمش نه تویی که بیست و چهاری لبم کل بدنتو فتح می‌کنه! بده من فنجونتو... آیسا تا خواست سر فنجان هم همان بلای قوری عتیقه را بیاورد، هخامنش با زرنگی فنجان را از دستش کشید. قلپی از مایع درونش خورد. چشمانش به رنگ خون شد. برزخی به آیسا نگاه کرد‌ - که چایی نباته هان؟ ده مثقال زعفرون دم کردی بخوری که خودتو بکشی یا بچه منو سقط کنی؟ رنگ از رخ آیسا پرید. با وحشت لب زد: - نه...به خدا... هنوز... هنوز مطمئن نیستم حامله باشم یا نه... هخامنش با عصبانیت فنجان را روی میز کوبید و تلفنش را برداشت. در همان حال تهدید آمیز رو به آیسا گفت: - الان زنگ میزنم دکتر خانوادگیمون بیاد ازت آزمایش خون بگیره. وای به حالت آیسا اگه دور از چشم من اون دستگاه آی یو دی کوفتی رو درآورده باشی و توی این شرایط حامله شده باشی.... روزگارت رو سیاه می‌کنم! https://t.me/+QQWwZ8hYP7Q5MTk0 https://t.me/+QQWwZ8hYP7Q5MTk0 https://t.me/+QQWwZ8hYP7Q5MTk0 بنر پارت رمان هست عاجزانه خواهش میکنم کپی‌ نکنید❌❌❌❌
Mostrar todo...
•○ کلاویه‌های زنگ‌زده Vip ○•

نویسنده هیچ رضایتی مبنی بر کپی و انتشار این رمان ندارد ؛انجام این کار خلاف انسانیت است.

Repost from N/a
- آقای داماد آیا بنده وکیلم؟ لبخندم عمیق است. منتظرم محمد علی بگوید بله و خلاصمان کند از این دوری. اما صدایی جز صدای سکوت به گوش نمی رسد. عاقد باز میپرسد: - آقای داماد؟ وکیلم؟ باز هم سکوت. با رنج کنار گوشش آرام میگویم: - من بله رو دادم محمدم. منو منتظر نذار! جوابم را نمیدهد. دارم لبخندم را خوشبینانه حفظ میکنم. اما صدای پچ پچ ها آزارم می دهد. خواهرم که دارد قند میسابد با دستپاچگی میگوید: - داماد رفته گل بچینه! خنده ها از روی تمسخر است. دلم میشکند. عاقد با خنده میکند: - پسرم نازتم خریدار داره. برای بار سومه ها! وکیل هستم آیا؟ بلند و محکم میگوید: - نه! قلبم از کار میافتد و چشمم میسوزد. لبخندم درجا خشک میشود و این یک شوخی بزرگ است. مگر نه؟ صدای پچ پچ دیگر نمی آید. من خشک شده ام و عاقد با لبخندی جمع شده دفتر را محکم میبندد و بلند میشود. دایی یکباره فریاد میکشد: - محمد علی! بی آبرو این شوخیای مسخره چیه؟ خجالت بکش بی حیا. جرأت سر بلند کردن ندارم. محمد علی بدون اینکه به پدرش جواب بدهد، آرام به من میگوید: - منو ببخش نیلو نمی خواستم اینطوری بشه!  بغضم زور دارد. زمینم میزند. مهمان کم کم می روند و پدرم در حال سکته است. بی آبرویی از این بالاتر؟ با غصه میپرسم: - چرا؟ فقط بهم بگو چرا؟ رک و صریح میگوید: - چون دوستت ندارم. دلیل از این واضح تر؟ قلبم هزار تکه میشود. همهمه ها شروع میشود. دایی سیلی به گوش پسرش میکوبد. زن دایی جیغ میزند. مامان نفرین میکند. خواهرم اشک میریزد و بابا انگار مرگ را به چشم دیده. اما کسی حواسش نیست که اینجا نیلوفری در حال پرپر شدن https://t.me/+Q1Uo0EUN4640MzE0 https://t.me/+Q1Uo0EUN4640MzE0 https://t.me/+Q1Uo0EUN4640MzE0 https://t.me/+Q1Uo0EUN4640MzE0 (پنج سال بعد) - زن محمد علی بهش خیانت کرده. تست دی ان ای هم معلوم کرده دخترشونم از محمد علی نیست.  دستم روی در خشک میشود. خاله شهلا در جواب مامان بزرگ هین میکشد و میگوید: - اینا همه اش آهِ نیلوفره. یادته پنج سال پیش سر عقد دختر بیچاره رو سکه یه پول کرد؟ نوچ نوچی میکند و ادامه میدهد: - قربون حکمت خدا برم. خوبش شد. حقش بود نامرد. دلم خنک شد. صدای مادرم می آید: - هیس الان نیلو میاد میشنوه! نمیخوام چیزی از این ماجرا بدونه شهلا. ته دلم برای محمد علی میسوزد که یکهو صدایی از پشت سرم میگوید: - آره نیلو؟ پشت سرم آه کشیدی؟ با وحشت برمیگردم. خودش است. خود نامردش... و این دیدار تازه اول ماجرای عاشقی از نواست https://t.me/+Q1Uo0EUN4640MzE0 https://t.me/+Q1Uo0EUN4640MzE0 https://t.me/+Q1Uo0EUN4640MzE0 https://t.me/+Q1Uo0EUN4640MzE0 محمد علی و نیلوفر دختر عمه و پسر دایی ان اینا نامزد میکنن ولی چند هفته قبل از عروسیشون محمدعلی نیلوفرو ول میکنه با اون یکی دختر عموش عروسی میکنه حالا بعد از ۵ سال نیلوفر که شوهرش مرده و حامله اس مجبور میشه دوباره با محمد علی که زنشو به خاطره خیانت طلاق داده و یه دختر بچه داره صیغه کنن
Mostrar todo...
« دلدار »

دلدارِ منِ بی‌دل

Repost from N/a
#part_235 -چرا سنگ این دختره‌ی کلفتو به سینه میزنی؟ پسرک عصبی جلوی مادرش ایستاد و غرید : -بس کن مامان از قصد دنبال دوست دختر من گشتی تا بیاریش تو مهمونی بهتون سرویس بده؟ خجالت بکشید زشته این کارا! طناز خانوم از لفظ "دوست دختر" گفتن پسرش چشم گرد کرد و گفت : -دوست دخترت؟ چشمم روشن! کی تا حالا با گدا گشنه ها میپری؟ پارتنر یه دکتر که از قضا مامان باباشم جراحن یه کلفته؟ امشب اوردمش جلوی چشمت تا بفهمی برای پول هر کاری میکنه! -بسه مامان به شما چه ربطی داره من با کیم؟ میون یه مشت آسمون جل بیشرف بی ذات برداشتی دختر هجده ساله‌ی مردم رو اوردی اینجا که چی بشه؟ انگشت یکی از اون مردای هوسباز لاشی البته به اصطلاح همکارتون بهش بخوره من از چشم شما میبینم! او سعی کرده بود پسرش را از راه دیگری آدم کند اما گویا خود را درون آتش انداخته بود، تنش گر گرفته بود. -تا یک ساعت دیگه رسما تو رو نامزد و شیرینی خورده‌ی بیتا میکنم! غلط می‌کنی زر بزنی! تو این قشرو نمیشناسی پسر. -اینا خودشونو برای هر مرد پولداری عرضه میکنن! خاک بر سر من با تربیت پسرم یه پزشک اندازه فندق عقل نداره! تا کی می‌خوای احمق باشی؟ -چی میگی مامان باید برم دنبالش میبرمش از اینجا اون زن منه! صیغه‌ی منه بچه‌ی منو تو شکمش داره! همون بچه مدرسه ای18 ساله‌ی املی که شما میگی زنمه! جز اون هیچ خر دیگه ای رو نمیخوام. .......... دخترک از شنیدن حرف بیتا شوکه شده بود. -امشب یه مناسبت دیگه ام داره اینکه قراره من و پسر خالم رسما نامزد بشیم! یکی از دوستان بیتا دست زیر چانه زده لب زد. -اون که میگفتن یه دختره‌ی گدا افتاده دنبالش! میخواد خودشو بند کنه به نامزدت چی شد. بیتا پوزخندی زد و نگاهش سمت دخترک خشک شده افتاد... -وا برای چی اینجا وایسادی؟گمشو برو دیگه زیر لفظی می‌خوای برا رفتنت؟ -این دختره‌ی اسکلو ولش کن مشخصه گداس لباساشو نگاه! دخترک چانه اش لرزید از این همه بی انصافی او تنها بی پول بود حقش این بود که این همه تحقیر شود؟ سینی حاوی جام های شراب از دستش سر خورد و کمی فقط کمی از لباس بیتا لکه شد. -کوری مگه بیشعور عوضی؟ کی توی گدا‌ی چرکو راه داده؟ بیتا آنچنان عصبی بود که بی توجه به اطرافش سیلی محکمی نثار صورت دخترک مظلوم کرد. بغص دخترک رها شد و دست روی گونه اش گذاشت او همیشه همان بود بی زبان! -وای بیتا ترسوندیش فک کنم از ترسش پریود شده! شلوار سفیدش خونی شده نگا! -گمشو برو بابا دختره‌ی هرزه تا اینجا رو نجس نکردی! پول کار کردت چقدره بدمت گورتو گم کنی بری! دوستان بیتا سعی در آروم کردن آن داشتن اما آتیش بیتا تند بود. -بیخیالش شو دختر یه چس بچه اس پریود شده ولش کن. او پریود نبود! تنها خودش بود که می‌دانست. بچه‌ی او بود... بچه‌ی خودش و نامزد بیتا! با دیدن نگاه های دور و برش که تماما روی دخترک بود عقب گرد کرد و خواست از انجا برود اما چشم هایش سیاهی رفتند و روی زمین افتاد و سرش به پله ها کوبیده شد.... تنها فقط در لحظات اخر صدای معشوق خود را شنید -یا خداااااااا https://t.me/+wJN5E1ew8G4yMzM0 https://t.me/+wJN5E1ew8G4yMzM0 https://t.me/+wJN5E1ew8G4yMzM0 https://t.me/+wJN5E1ew8G4yMzM0 پخش کردن لینک ممنوع هست بخاطر بعضی صحنه هاش! کسایی که بیماری قلبی دارن این رمان رو به هیچ عنوان نخونن❌ عضویتش هم محدوده❌ https://t.me/+wJN5E1ew8G4yMzM0 https://t.me/+wJN5E1ew8G4yMzM0 https://t.me/+wJN5E1ew8G4yMzM0 https://t.me/+wJN5E1ew8G4yMzM0
Mostrar todo...
غـریـب وطـن

رمان دارای محدودیت سنی تمامی بنر ها واقعیه

Repost from N/a
فرزام دیوانه‌وار عاشق مانداناست، اما رسم خانواده‌ی ماندانا وصلت با فامیل است. درست زمانی که فرزام از وصال یار ناامید است، با ماندانا تصادف می‌کند. ماندانا قادر به مادر شدن نیست و همه از این مشکل مادرزادی بی‌خبرند. فرزام از فرصت استفاده می‌کند و با تهدید دکتر وانمود می‌کند که تصادف این مشکل را برای ماندانا ایجاد کرده است. همین هم برای تغییر رسم خانواده‌ی ماندانا کافی‌ست! ماندانا به عقد فرزام درمی‌آید، اما فرزام برایش تبدیل شده به یک روباه مکار که به عمد این بلا را بر سرش آورده است! https://t.me/+UJDesjGccWZmOWVk
Mostrar todo...
Repost from N/a
فرزام دیوانه‌وار عاشق مانداناست، اما رسم خانواده‌ی ماندانا وصلت با فامیل است. درست زمانی که فرزام از وصال یار ناامید است، با ماندانا تصادف می‌کند. ماندانا قادر به مادر شدن نیست و همه از این مشکل مادرزادی بی‌خبرند. فرزام از فرصت استفاده می‌کند و با تهدید دکتر وانمود می‌کند که تصادف این مشکل را برای ماندانا ایجاد کرده است. همین هم برای تغییر رسم خانواده‌ی ماندانا کافی‌ست! ماندانا به عقد فرزام درمی‌آید، اما فرزام برایش تبدیل شده به یک روباه مکار که به عمد این بلا را بر سرش آورده است! https://t.me/+UJDesjGccWZmOWVk
Mostrar todo...
Repost from N/a
فرزام دیوانه‌وار عاشق مانداناست، اما رسم خانواده‌ی ماندانا وصلت با فامیل است. درست زمانی که فرزام از وصال یار ناامید است، با ماندانا تصادف می‌کند. ماندانا قادر به مادر شدن نیست و همه از این مشکل مادرزادی بی‌خبرند. فرزام از فرصت استفاده می‌کند و با تهدید دکتر وانمود می‌کند که تصادف این مشکل را برای ماندانا ایجاد کرده است. همین هم برای تغییر رسم خانواده‌ی ماندانا کافی‌ست! ماندانا به عقد فرزام درمی‌آید، اما فرزام برایش تبدیل شده به یک روباه مکار که به عمد این بلا را بر سرش آورده است! https://t.me/+UJDesjGccWZmOWVk
Mostrar todo...
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.