مهـᵐᵃpɥ ǫᴀʟᴀᴍـدقلـ✍م
«نویسندگی چیزی بیشتر از رویایی هدایت شده نیست »📚✒️ (داستان کوتاه،رمان ،نکات نویسندگی، دلنوشته،اشعار)📝 $کتاب خوابیست که پایان نمی یابد📘• ارتباط با من👇👇👇 @Elsa_bOokm_bot
Mostrar más202
Suscriptores
Sin datos24 horas
-47 días
-1030 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
عید به تمام عزیزان کانال مبارک باشد😍❤️
تمام طاعات و عبادت تان قبول درگاه حق😊🥰
فرشتهای بی مثال
مادر!
هر زمانی که من قلم به دست میگیرم تا غزلی،شعری در موردت بنویسم یک سوال در زهنم پدید می آید که آخر تو کیستی؟
چی نیروی در جانت نهفته که درد را احساس نمی کنی؟ آخر چی موجود سختی جانی هستی؟ هرقدر بنویسم جستجو کنم، بپرسم ،اما هرگز جوابی به این سوال ها پیدا نکردم. آیا کسی است که جواب بدهد هست کسی؟
مادر قلم را گرفتم و نیشستم تا غزلی ،شعری، یا طرحی برایت بنویسم اما قلم به زبان آمد گفت: قسم به خالق من که نخستین آفرینش او هستم توان وصف اش را ندارم ،چون مادر سایه ذوالجلال است زبانمن در بیان صفات او گنگ و لال است. تمام ذرههای در و دیوار خانه به زبان آمد و از زمین و آسمان صدا برخاست عاشقانه زمزمه می کردند که مادر فرشته بی مثال است.
ای آنکه ز نور رخسارت مهتاب شرمنده و از گرمی قلب تو خورشید در خود خجل گشته ،اگر طبیعت به این دو نازد اما دنیا با تو می نازد. مادر! هر زمانی که حرف به تو برمیگردد هر موجود هستی به ستایش تو شروع میکند.
مادر! در نوای هر بلبلی ،به دل هر کهکشانی ،به زمزمهء هر چشمه ساری،به غرور هر کوهساری، به درخشش هر ستارهء ،به روشنی هر روزی، به تاریکی هرشبی و به پایانی هر الفاظ فقط تو هستی.
مادر! بی حضورت مانند پرندهء که بالش شکسته، مانند ساحلی هستم که از دریا به دور افتاده،مانند کشتی هستم بدون کاپیتان، مانند گلی هستم که از ساقه خود به زمین افتاده،مانند شبی هستم بی ماه، مانند روزی هستم که خورشیدی در آن طلوع نمیکند، مانند شمع هستم که ترس خاموش شدن از دست باد دارد، مانند برگ خزانی هستم که به دست باد فتاده و به آن و این سوی می چرخند و مانند حرفی هستم که هیچ معنایی ندارد چون معنای همه زندگی تو هستی.
مادر! اگر زنده گی با معناست با نگاه تو، اگر زیباست با چشم های تو، اگر آرام است با آغوش تو، اگر خوشست با عطر تن تو، اگر کامل است با وجود پُر غرور توست.
مادر سپاس گذارم!
بخاطر همه مشتقات که از برای من متحمل شدی، بخاطر که با هزاران درد حیاتم دادی و نُه ماه، نُه هفته ،نُه روز، نُه ساعت، نُه دقیقه، نُه ثانیه که مرا در وجودت پروراندی اما یک آه هم نکشیدی و نگفتی بس است دیگر خسته شدم، هزاران درد به سرت آمد اما دوای به دهن نزدی تا ضرری برایم نرسد به راحتی نخوابیدی تا آسیب نبینم.
ای آنکه هستی از هستید به وجود آمده!
با حیات خود بازی کردی تا حیاتم بدهی، جسم لطیفی بیش نبودم استوارم کردی، از قدم زدن ترسیدم دستم را گرفتی ، از زمین خوردن لرزیدم گفتی همراهت هستم، از ترس وحشت زده شدم آغوشت را باز کردی و گفتی در امن هستی، اگر خورشیدی به سرم تابید سایه بانم شدی و بخاطر اینکه به آغوش بکشیم جنت را زیر پاهایت گذاشتی.
ای آنکه هر آنچه بودم یا هستم یا هم میباشم همه و همه اش از وجود توست ،بس همین نه چیز دیگر
"نکهت " پاییز
روز مادر را به تک تک مادران عزیز سر زمینم تبریک میگویم.
الهی هیچگاهی سایه تان از سر ما کم نشود ❤️😍❤️😘🥰🥰
_در موجودیت آریس چیزی هم هست که از آن بی خبر باشی؟؟
_چرا خودت نگفتی ؟
_طوری سخن میگویی پندار که شب و روز کنار من هستی ، چه آنِ باید میگفتم ؟؟
ایلام که خلع سلاح گشته بود موقر گفت
_بلی اشتباه از من هست
شیرین مضحک خندید و با گرفتن بازو مانع پیشروی ایلام شد
_همیشه اشتباه از تو هست این من هستم که بار ها گذشتم و میگذرم ... این بازی تمامی دارد یا خیر؟؟
_خود بهتر میدانی بازی جدیداً آغاز گردیده و تمامی ان در دست من نیست!
نه مجال التماس مانده بود و نه تضرع ، شیرین در مقابل ایلام بریده بود نه حرف داشت و نه گلایه زیرا آیلام حق به جانب بود هیچ حکمِ در دست او نبود مگر نفس کشیدن
شیرین بیحرف راهی خانه گردید و ایلام نیز به دنبالش راه افتاد ، راه رفتن و قهر زنانهی شیرین حلاوت بسیار به کام ایلام داشت دقیقاً عاشق همین دیوانگی و جنون او بود
مردم پراکنده شده بودند و شیرین قهرآلود واردِ خانه گردید قبل از اینکه ایلام بخواهد قدم در محوطهی کاشانه بگذارد سامر از درب خارج گردیده و با گرفتن دست مانع حرکت وی گردید
_همین زمان خوب برای ملاقات پسر مجنون هست، برویم!
پی سخن اش قاه قاه خندیده و ایلام خندیدن اش را با غیظ بسی شدید استقبال نمود
هردو به مقصد زیار راه افتادند منتها ایلام باک از دیدار او نداشت ، شاید میدانست هیچکس رقیب او شده نمیتواند لذا آسودهخاطر بود
به مدت بیست دقیقه جاده ها را طی نمودند و در نزدیکی جنگل کنارِ خانهی کوچک توقف کردند
_همین است ایلام!!
_بکوب درب را ..
سامر درب را کوبید و ایلام لبخند بر لب حاکم نمود، خیلی نگذشته بود که درب گشوده و قامتِ زیار در ان نمایان گردید
با رویت آنها ابتدا حیرتزده و سپس با شناسایی سامر حال وهوایش به یکبارگی عوض و خشمِ بیمانند روی نفس وی مستولی گردید
_جوان نمیخواهی به داخل دعوت مان کنی؟
زیار در پاسخ سامر خشمآلود سرش را به حرکت آورد و خود از کنار درب فاصله گرفت
_چرا که نه ، داخل بیاید!
#عکسالعمل زیار در مقابل ایلام چه خواهد بود؟🌺💙
#پایان_قسمتِ__چهلوپنجم
هیچ انسان گناهکار و بدذات زاده نمیشود مگر اینکه خود انتخاب کنندهی راه مغلوط باشد و در صف شیاطین و ناسپاسان بیایستد
آویختن تقصیر در گردن سرنوشت و خالقِ حقیقی ، جُز نیرنگ بازی با خود نیست ، تو اگر معصیت خود را سرنوشت و تقدیر بدانی پس عقل و شعور انسانی را زایل گرداندی و خود را علناً با چارپایان همقطار نمودهی ...
پی سخن اش چون شیر به او تاخته و وی را به بیرون کشانید
_در ضمن میدانی شیرین کیست؟؟ دخترِ زرین ، در این مدت تو جز مهرهی بیارزش نبودی
قباد دانسته بود مهرالنسا از چه نسبتِ با شیرین سخن میگفت
_در جامِ مادرم زهر ریختی ...در همان جام خونت را میریزم
_نه ... نه ... تو امور شهر را بلند نیستی
_نیستم؟؟؟
بازم قهقهه و لرزیدن قباد ...
درب را گشوده و بلافاصله او را چون گوشت گندیده در مقابل چهره های های خشم آلود مردم پرت نمود ،
دیگر صدای بلند نشد، همه زنجیر های سکوت بر دهان زدند و به تماشا پرداختند
_این هم مجرم شما ، چه مجازات را در نظر دارید؟؟؟؟
_نه فریب این را نخورید این زردشت نیست همهی تان را نابود میسازد ...باورش نکنید!!!!
قباد فریاد میزد و رعیت قرین با خشم او را می میشکافت هیچ کسی سخنان قباد را باور نداشت و وارونه خواهان بریدن سر او بودند
_بیدار شوید من قباد هستم رهبر شما این پسر میخواهد انتقام مادرش را بگیرد من در دام گیر افتاده ام وای بر من ..وای!!!!
فریاد هایش به گریست و ناله هایش به فغان معاوضه شدند مگر معالاسف که راه گریز نداشت
در کسری از ثانیه ایلام شمشیر را کشیده و گردنش را چون گنجشک زد ...سرش پایین افتاد و داستانش به مانند مهرالنسا در کمال پوچی به پایان رسید
_من هیچ مظلوم را را بی گناه مجازات نمیکنم و شما بایست این را خوب دانسته باشید .... بدانید که هیچ زورمند و متمولِ هم از اجرای عدالت من در امان نخواهد ماند!!
خون از گردن قباد در حال فوران بود و سامر جام به دست نزد ایلام مبادرت ورزید ، همان جام که مهرالنسا در ان زهر نوشیده بود ...
_زردشت بزرگ جاویدان باد ..زردشت بزرگ جاویدان باد!!
آتش خشم مردم نشانده و ایلام آزاد شده جام را از خون قباد مملو و سپس آن را روی دستانش ریخت
_سفر به جهنم خوش!!
در مقابل مدح و ستایش بیکران مردم راه مقبرهی مهرالنسا را در پیش گرفت ، مرگ قباد دقیقاً همچو مهرالنسا بدور از باور و در خلال از ثانیه ها اتفاق افتاد ....و اینگونه سلطنت ایلام آغاز گردید!!!
با هر چه نزدیک شدن گام های ایلام در زمین فرو میرفتند و تاب پیشرویی نداشت ، بعد از مدت طولانی بغض دوباره مهمان گلویش شده بود
خود فرو ریخته و اسکلیت اش نیز دچار فروریزی شده بود، پردهی میان او و قبر مهرالنسا نمانده بود که خود به شدت در نزدیکی قبر مادرش به زمین افتاد و مهمان خاک گردید
_مورې!!!
بغض مجالش را بریده و دانه های اشک از چشمانش به سوی چانه اش روانه گردید ، دستان خونین اش را در خاکِ قبرش فرو برده و آنرا به مشام نزدیک نمود
_د هغې په مرگ خو ته ژوندی نشوې زه به ستا نه بغیر ژوند سنگه تیروم؟؟؟؟
سیب گلوی پسرک در حال رفت و برگشت بود و راه حنجره را تنگ نموده بود
سر روی خاک مادرش گذاشته و قبر ان را به آغوش کشید
_کاش زه یی هم له تاسره ښخ کړې واي ، اه مورې له تاسره يو ځاي یی زه هم ووژلم ..
همانگونه که سر روی قبر مهرالنسا نهاده بود صدای قدم های کسی در سمع اش پیچید مگر کجا بود مجال منسجم ساختن تکه های شکستهی خویش؟
_تا که دنیا هست دهانهی این زخم بسته نخواهد شد لذا خود آنرا با تکه بپوشان و از دید دیگران زایل اش گردان
با اصغای صدای شیرین ، ایلام سر از خاک برداشته و بیمجال سوی او نگرید
شیرین کنار او جلوس نمود و مهربان کلمات خویش را بر زبان جاری نمود
_تنها تو نیستی که غرق اندوه و موج مرگ شدی ، چرا گلیم سوگواری را جمع نمیکنی؟؟؟ بنگر سلطنت تو آغاز شد و قباد به سزای اعمالش رسید دیگر بیشتر از این چه میخواهی؟؟
_چیزی را که من میخواهم لاغیر از پروردگار ز کسی دیگر حصول نمیگردد
_چیزی را که امکان حصول اش نیست از پروردگار نخواه این عاقلانه است!
ایلام مکث کُنان از جا برخاست و لباسش را از خاک زدود ،دستانش با خون و خاک آلوده بودند و نیاز به آب پاکیزه بوده تا آنها را از بند نجاست آزاد سازند
شیرین هنوزم نشسته بود و برای مهرالنسا دستان مغفرت بلند نموده بود ، ایلام از موقع استفاده و دستانش را در چشمهی کناری زدود سپس کنار شیرین ایستاده و دست اش را سمت شیرین دراز نموده دخترک که تازه از دعا و مناجات فارغ شده بود ، متوجه دست ایلام میگردد و بی لحظهی تفکر برای بلند شدن از آن مدد گرفت
_خوب هستی؟
_بهتر از این نمیشوم!!
_فروهر و حیا چه میشوند؟
_چه باید شوند؟؟ بایست سپاسگذار باشند که از چنین جانوری نجات یافتند
_یقیناً!!
_موضوع هست که من نمیدانم؟؟؟
شیرین که مطلب ایلام را به خوبی درک کرده بود آرام گفت
#رُمان__خُدایانِزمینی
#قسمت___چهلوپنجمْ
#نویسنده__لامْ_Four(ناشناس)
مثلی اینکه خونِ مردم را توسط شمشیر خود در جام بریزی و بیاینکه بدانند انرا دوباره به خودشان بفروش برسانی و بگویی (این خون از جانب شخص خیرخواه به شما هدیه میگردد) انگاست که رعیت عوض نفرین و قیام به مدح و ستایش میپردازند و این است اکسیرِ زیرکی
_چگونه این مغز را در جمجمه جا دادهی ، تو فراتر از ثغر عاقل هستی!!
_این هنوز سر راه است تو فقط تماشا کن و بیبین چسان این شهر کافر را مسلمان میسازم البته با میل خودِ آنها جبر در کار نیست آنها حق انتخاب دارند
_چیشد که دو گزینه را در اختیار شأن گذاشتی عجب!!
_ظاهراً دو گزینه وجود دارد مگر باطناً فقط یک گزینه قابل دید است ان هم پذیرایی از اسلام میباشد جبری در کار است زیرا خودِ آنها از این آیین خونین خسته شدند بیگمان با آغوش باز اسلام را پذیرایی میکنند
_مطلب بدی های این آیین را جلوه نمایی میکنی؟
_دقیقاً من از حقه و کذب امداد نمیجویم بلکه حقایق را بیپرده میسازم ..
_حقا قابل پرستیدن هستی مگر سجده غیر خدا به کسی جایز نیست ورنه به تو سجده میکردم
_تو دست از مزخرفات نمیکشی نه؟؟؟
سامر در حالیکه دست روی شانهی ایلام مینداخت قهقهه زنان گفت
_دوستت دارم خوب ..
_لاحوله ولا ..
ایلام دمغ و سامر خندان جاده ها را عبور میکرد ، چیزی از شب نمانده بود و پسرک مشتاقانه انتظار فردا را می کشید*******
غوغای ترسناک در شهر زنگ بسته بود همه از یک واقعه سخن میگفتند و آن هم قتل دوازده مَرد قلعه بود ، بعضی ها اظهار تأسف میکردند و بعضی ها به قباد میتاختند
سامر هم وظیفه اش را به وجه احسن ادا نموده و اینک جمیع مردم در مقابلِ خانهی مقدس صف بسته بودند و تقاضای عدالت داشتند ان هم چه عدالتی!!
قباد از ترس با خود میلرزید و ایلام مضحک در او چشم دوخته بود چه سخت است است پذیرفتن مرگ ...
بعد از مرگ مهرالنسا ، فروهر و حیا از برگشت امتناع ورزیدند و اینک هم قباد در غیاب آنها مجازات میشد این نزد ایلام پسندیده و بهتر بود
_زردشت بزرگ من را یاری رسان به هیچ وجه نمیدانم چه شد سابقه ندارد مردم در مقابل خانهی مان صف ببندند
_زمان است و میچرخد اینکه زمان چه گاه به سر تو میایستد را نمیدانی ...
_حالا چه میشود؟؟
سامر و شیرین هم کنار یکدیگر ایستاده بودند و مثلی همیشه پچپچ میکردند
_بنگر چه به روزش آورد ، امان از دشمنی ایلام!!
شیرین در پاسخ سامر نه چندان خوش گفت
_خیلی خوب میدانم چه اعمال از جانب او ممکن هست!
_با او قهری؟؟
_متواتر در حال گریز است و مجال سخن نمیدهد نمیدانم مقصود اش چیست!
_ایلام نیازمند زمان است خیلی سخت نگیر
_همممم او را درک میکنم!
_با پدرت ملاقات داشتی؟؟
_همین دیروز به اینجا آمده بود اغلباً از شهر خوشش آمده
_خیلی عالی و زیار چه؟؟
_او هم آمده بود ، تو با او سخن نداشتی؟؟
_ نه مگر ایلام خواهد داشت
شیرین به محض اصغای عبارت سامر ، با صدای بلند آن را بدرقه نمود
_چه؟؟
بهت از چشمان شیرین فوران مینمود و این شگفتی سامر را به خندهی پنهانی وامی داشت
_بلی ایلام خبره شده
_مگر چگونه؟؟؟
_از یاد نبر او جن در قید دارد ، ضمناً امشب به ملاقات مجنون تو میرود
_چرا به من چیزی نگفت؟
_نمیدانم شاید باورت دارد ...
این هردو سخن میگفتند و آنجا قباد از ترس با خود میلرزید به این زودی پذیرای غروب خویش نبود
صدای مردم در حال صعود بود ، و نفیر دادخواهی لمحه به لمحه اوجگیری مینمود
_درندگان را به جان مردم رها نکنید ، امروز آنها فردا ما، ما خواهان عدالت از سوی زردشت هستیم ...
ایلام تبسم سرد و مخوف بر لب داشت بیگمان هر لحظه آماده یورش و دریدن قباد بود
_قباد میبینی که چارهای دیگر ندارم ، نمیشود ظن مردم را به جان بخرم نه؟؟
آشکارا روح از تن قباد به سوی جهنم پرواز نمود دقیقاً حالا به ژرفنای قضیه و نیرنگ پی برده بود
_نه ..... حکم از جانب تو بود در حق من چنین نمیتوانی!
پسرک خندید و قباد بیشتر در ترس غوطهور گردید
_شاهد داری؟؟ چگونه میخواهی به اثبات برسانی که حکم از جانب من بود ...نه نمیتوانی!!!
_چرا با سرنوشت خود گلاویز هستی و ان را نمیپذیری؟ سرنوشت ات را بپذیر چون راه گریز وجود ندارد ان برای تو مقدر شده و ناگزیر به پذیرش هستی ، تو زردشت هستی سعی در روحانیت نداشته باشد ، این اهتمام بیپایه هست
_من خود خالق سرنوشت و اعمال خویش هستم ، این را کتاب مضحک تو روشن نمیسازد که من کی باشم و چگونه زیست نمایم بلکه انتخابِ راه در دستان من هست و یقیناً که زندگی فلاکت بار و ابلیسگونه را نمیپذیرم
#انسان و گزینش طریقت زیستن!
از نگاه ساختار انسانی مبنی بر قوه تعقل و تفکر ، هر انسان خالق و عهدهدار اعمال و طریقت زندگی خویش میباشد ..
_نه اول بایست با تو موضوع را شریک میشدم
_تصمیم عاقلانه .... میخواهم بیبینم اش!
سامر از مسالمت و سکوت ایلام قدری متحیر گردیده بود. یعنی چرا این همه فارغالبال هست؟
_یقینی هستی؟؟
_سامر زمانی که سخن به زبان آوردم بدان که تردد در کار نیست ، در ضمن گلیم قباد را هم در همین ایام جمع میکنم
_چگونه؟؟؟
_قتل مردمان قلعه و اعتراضات رعیت ....
صدای سامر بلند و خود از رفتن بازایست ، باور نداشت سخنان ایلام را
_قتل عام؟؟؟ دیوانه شدهی ؟؟؟؟
ایلام هم ایست و بیخیال سامر را مخاطب قرار داد
_نه سر حال هستم این خون ریزی لازم است همین هم باعث زوال قباد میگردد ، طوری در دام میندازمش که خود هم نداند از کجا و از چه کسی خورد
_مگر ..
_سامر من میدانم چه میکنم لزوم به بروز احساسات نیست ، تو خود هم از سرکشی و زورگویی ان مردمان آگاه هستی، افراط آنها در آتش پرستی مسأله حل ناشدنی هست هرگز یک جنبهی تصمیم را مورد نظر نگیر اگر قتل آنها انصاف نیست ، این آیین و ظلم هم بر مردمان انصاف نیست بیش از حد پا از گلیم دراز نمودند و حالا میخواهند در مقابل من بیایستند همین زمانش است با یک نیزه دو نشان بزنم هم قباد و هم سرکوبی سرکشی زورگویان ..... من هیچ زورگو و ظالم را نمیپذیرم مگر خود!!!
سامر ناچار نفس عمیق را از سینه آزاد و عقبنشین گونه گفت
_میدانم مرتکب تصمیم مهمل و بیبنیاد نمیشوی به تو اعتماد کامل دارم ، رول من چیست ؟
_اغلباً فردا قباد به دادِ آنها میرسد کار تو شایعه افکنی مبنی بر( خواهان عدالت از سوی زردشت هستیم)هست انگاه ظاهراً مجبور بر مجازات قباد میشوم چون لشکر در دست او هست نه من ، لذا مقصر هم او هست نه من ... در کمال تالم و تاسف گردن اش را میزنم چه غمانگیز نه؟؟؟
از زیرکی و سنجش ایلام، سامر مات مانده بود چه راهِ را سنجیده بود بدور از تصور و تعقل ...هم در جامهی داد خواهی و سیلانِ تقاضای مردم زیرکانه انتقامش را میگیرد و هم بدون اینکه مردم بر ماهیت موضوع پی ببرند اعتماد آنها را میخرد ..... مثلی اینکه خونِ مردم را توسط شمشیر خود در جام بریزی و بیاینکه بدانند انرا دوباره به خودشان بفروش برسانی و بگویی (این خون از جانب شخص خیرخواه به شما هدیه میگردد) انگاست که رعیت عوض نفرین و قیام به مدح و ستایش میپردازند و این است اکسیرِ زیرکی .....
#علاقه ایلام نسبت به جبرییل منطقی هست؟😳😳
#برخوردی ایلام با زیار چگونه خواهد بود🌺💙
#پایان_قسمت_چهلوچهارم
ایلام در پاسخ یکی از حضار با قاطعیت تمام گفت
_چیزی به اسم (دشوار)و فراتر از آن (ناممکن) در قانون خویش ندارم ، من میگویم این مردم بیشتر از هر ملت دیگر تشنهی عدالت هستند و من این را برایشان هدیه میدهم هیچزور در کار نیست صرفاً طبق گفته های من پیش بروید
سخنان ایلام دو ساعت به درازا کشید ، افراد چشم بسته به وی دل بسته و سخنانش بر قلوبِ این جماعت حاکم گردید بود
_جایز نمیدانم بیشتر از این سخن گویم ، همینقدر برای دانستن کافی بود هیچ سرپیچی از حُکم من وجود ندارد آن اگر نهادن شمشیر بر زمین باشد و یا قتل عامِ این مردم ...
با بلند شدن از کرسی همه سر هایشان را محض تعظیم فرود آوردند بجُز سامر و جبرئیل!!!
ایلام مفتخر قدم بلند مینمود تا اینکه با رسیدن نزد سامر لحظهی ایست
_گستاخی خودت کافی نبود که این خوشرو را هم به جمع خود افزودی؟؟
سامر بی صدا خندید و راز گونه گفت
_میارزد ایلام در ضمن تو که میانهی خوبی با زنان نداری همین را ..
_مزخرفات نگو موجودِ فاقد عقل!!
سامر دست بهر جلوگیری قهقهه روی دهن گذاشت و ایلام به طی کردن اطاق پرداخت استوار گام برمیداشت و به هیچوجه قصد ایستادن نداشت منتها همیشه قصد به اتمام نمیرسد و چیزی با قدرت ماورایی مانع حرکت آدمیزاد میشود مثلی که خوشبویی تن کسی ایلام را میخکوب نمود
ایلام بیاینکه بخواهد کنار جبرئیل ایستاده بود ، خوشبویی که از تن جبرئیل به مشامش میرسید به طرز عجیب آرامش بخش و مملو از سکون و مسرت بود
قبل از اینکه سامر بیشتر متوجه اعمال ایلام گردد ، بی میل دل از رایحهی بهشتی کَند و به اطاق خویش پناه برد امشب قصد پرسه زنی داشت مگر حالش چنین متزلزل بود
_این چه جهنم بود هه؟؟؟ چرا باید پسری من را اینگونه جذب خود کند آه نکند ..... نه چرندیات را به ذهن راه نده!!!!
خود را ظاهراً قانع نمود و به غایت پرسه زنی خانه را ترک گفت ، راه سبزه زار را در پیش گرفته و سکوت شهر بیشتر به دلش مینشست
فاصله کوتاه تر از گذشته بنظر میرسید ، یا شاید هم فکر جبرئیل ایلام را نمیگذاشت متوجه اطراف گردد
چندی بعد خود را در چند قدمی سبزه زار یافت ، بیاینکه تعلل ورزد قدم در ان گذاشته و به قصد جلوس کمر خم نمود اما کمی جلوتر موجود کوچک که در خود جمع گردید بود نظرش را رباید
مِهر ...
_دست از اینجا نکشیدی؟؟؟
مِهر به محض شنیدن صدای ایلام سیخ در جا نشست و بیاختیار به او زُل زد طوری خیرهی او شده بود گویی شبح دیده باشد
_امدی ....
مهر لبخند زنان خود را به آغوش ایلام سپرد و دستان کوچک اش را به دور او حلقه نمود
_امشب با خود عهد بستم اگر نیامدی دیگر به اینجا نیایم ولی بنگر آمدی!!!
ایلام تندیسگونه نشسته بود و مهر سخاوتمندانه عشق ورزی مینمود
_مادرت کجا است؟؟؟
دخترک سر از سینهی ایلام برداشته و بیریا گفت
_مادرم خوب زن شده ، دیگر نمیرقصد و خبری از فربهگان نیست ..
_پس تو اینجا چه میکنی؟
_چندین شب است برای دیدار تو میایم ولی خبری از تو نیست ، مگر تورا خدا برای من نفرستاد؟؟
_خیلی دیر است برای نشستن باید بروی
_فردا میایی؟
_نه
_پس از کجا پیدات کنم شاید روزی بودن ات لازم باشد!
_از هر فرد شهر ، جایگاه زردشت را بپرسی تورا نزد من خواهد آورد
ایلام بلافاصله از جا برخاست و چند قدم به جلو رفت
_من را با خود نمیبری!
_تورا با خود نیاوردم که ببرم
پسرک با قدم های بلند سبزه زار را ترک گفت و بیمقصد به راه افتاد
در هیچ جا آرام و سکون نداشت الحال هم میل بر برگشت نداشت بلکه میخواست مثلی اشباح در تاریکی شهر طیران نماید بدون اینکه توسط دیدهگان مردم شکافته شود
هویدا است حیوان بسته شده به هرجا که برود به نقطهی اولی و مبدای میخِ زنجیر برمیگردد زیرا راه فرار وجود ندارد
ایلام هم به مانند همان حیوان ، بدون اینکه بداند به خانهی بیروح نزدیک میشد ...
چند جاده برای رسیدن کامل نمانده بود که قامت سامر از انتهای جادهی نمایان و خویشتن را بی درنگ نزد ایلام رسانید
_اگر میخواستی پرسه زنی کنی به من هم میگفتی مگر جایت را تنگ میکنم ؟
افکاری که ذهن ایلام را مغشوش کرده بود بایست به زبان آورده میشدند و چه موقع بهتر از این
_چه کسی در شهر آمده که من نمیدانم؟
_چه؟؟؟؟
_به زبان لاغیر دری سخن نمیگویم سوالم را جواب بده!
سامر لحظهی سکوت کرد ، و با گام برداشتن ایلام همقدم او شد
_یک جوان از قریهی شیرین ..
_چرا من خبر ندارم؟؟
_این همان سخن است که خود تو بنابر موجودیت تردد اذن بیان ندادی
_فلسفه نگو ، اصل موضوع را بیان دارد
_آنِ که خودت خبر داری چرا میخواهی از من بشنوی؟؟
_میخواهم مطمین شوم
_خیلی خوب ان پسر زیار نام دارد و از دلباختهگان شیرین است آنگاه خواستم یاداور شوم مگر اوضاع نادرستِ تو زبانم را اجازه چرخیدن نداد
هردو قدم زنان و در کمال آرامش سخن میسرایدند، خبری از خشم و احساسات نبود بلکه بلعکس لبخند مضحک بر لب داشت
_تو با ان سخن گفتی؟
#رُمان__خُدایانِزمینی
#قسمت___چهلوچهارمْ
#نویسنده__لامْ_Four(ناشناس)
_اگر حرمت انسانی من زیر پاه لگدمال نمیشود بیگمان با شما صادق خواهم ماند!
صدایش چنان بر قلب ایلام چنگ زد که بیاختیار صورتش شکوفا و لبخند بر صورتش گذرا رقصید
_سامر ، جبرئیل را با خود ببر و هر چه که لازم است انجام ده در ضمن نمیخواهم قباد از این موضوع ذرهی هم آگاه گردد!!
_و در مورد گردهمایی چه نظر داری ؟؟؟
_فردا شب در تالار!!!
_اهالی خانه و قباد چه؟؟
_یک پیمانه شراب بهر بیهوشی وی لازم هست و اهالی خانه را که میدانی برای مراسم آخر هفتهی به آتش کده میروند
سامر با حرکت آوردن سر تایید خود را اعلام و یکجا با جبرئیل از حضور ایلام مرخص شدند
چشمان ایلام شدیداً دچار گرنگی و خمار شده بودند میخواست تا فردا شب را بیدغدغه بخوابد اما اینکه دغدغه های زندگی پیوسته با او متولد شدند رهایی از آنها را ناممکن میدانست****
لحظات تا شب خیلی به کُندی میگذشتند بی گمان این گردهمایی سرنوشت آینده را خواهد ساخت
خیلی کم به زمانِ تعیین شده مانده بود ، خانه خالی و ایلام به مقصود گمراهی قباد از جا برخاست
طبق معمول در اطاق خویش مشغول مرموزات خویش بود ، لذا بی اخذ اجازه وارد حریم او گردیده و شروع به سخن نمود
_قباد نمیخواهی امشب را خلوت کنیم؟؟؟
قباد از حضور ناگهانی ایلام متحیر و به منظور احترام برخاست
_هر طوری که شما صلاح میبینید زردشت بزرگ!!
_خدمه ها نیست و وظیفهی سرو شراب را خودت به انجام برسان
قباد از سرور بسی زیاد در جامه نمیگنجید و بلافاصله جام و شراب را فراهم نمود
_چه اقبال بلند!!!
_بریز ...
قباد جام را مشحون و آن را سمت ایلام جهید
_نه اینبار تو شروع کن!!
_هر چه شما فرمایید
با لبخند پهن جام شراب را آهسته آهسته مزه مزه نمود
_میخواستم بپرسم پسرِ تو چگونه به قتل رسید ؟؟؟
این سوال نبود و دعوت قباد به چالش ویران کننده بود ، بی اینکه پاسخ را گویا باشد مجدداً جام را مشحون و ان را سر کشید
_گویند شکم اش پاره و روده هایش بیرون زده بود این حق او نبود قباد ..
کم کم مستی بر قباد مستولی و حاکمیت الفاظ خویش را باخت
_ا ..ا ...او خیلی جوان بود برای مرگ!!!!
نفرت ایلام تا گلو رسیده و راه نفس کشیدن وی را دشوار و دشوارتر میساخت ، دستانش به سختی مانع شکستاندن گردن این شغال طماع میشدند ولیکن کسی در اندرون وی داد میزد ( نباید به آسانی بمیرد ایلام ...نباید)
_چه مرگ آسان است ؟؟ زهر یا شمشیر ؟؟؟کدامش را میپسندی
_مرگ مرگ هست آسان و دشوار ندارد خداوندگارِ من ....
گویی قتل مهرالنسا را تماماً از یاد برده بود ، با هر بار همنشینی با این مرد ، کار ایلام تا سرحد جنون و سوختن کشیده میشد
_و اگر گردن کسی به مانند مرغ بریده شود چه؟؟؟ شاید تن اش از سنگینی خون کثیف اش قدری سبک گردد نه؟؟
تا این دم قباد چهار پنج جام را سر کشیده و مانند گوشت گندیده روی زمین افتاده بود ، بوی بد شراب مشام ایلام را اذیت مینمود و فرصت تفکر را از وی میکاهید
_خیلی کم مانده ...خیلی ......
آنِ که از بیخودی قباد آسوده خاطر گردید اطاق را ترک گفته و سمت تالار رفت ، نیاز به انتظار نبود و همگان جمع شده بودند
کرسی برای نشستن ایلام خالی گذاشته شده و دیگران ایستاده بودند
حالِ این مرد نو رسیده درهم و رو به انهدام بود که این کیفیت بعد از هر بار همنشینی با قباد روی وی مستولی میگردید
_چرا دیر کردی ؟؟؟؟
کنون حوصلهی سامر را هم در خویش نداشت لذا آشفته بر کرسی جلوس نموده و بی مقدمه آغاز به سخنرانی کرد
_میدانید برای چه مقصود اینجا جمع شدید ؟؟؟ در ابتدا روشن میسازم خون آدم خیانتکار لذیذ ترین نوشیدنی برای من است ، خیانت و دروغ را قبول ندارم از قدرت من آگاه هستید نه؟؟؟
ترس باطنی اکیداً گریبانگیر هرکدام از حضار که تعداد شأن به پنجاه تن میرسید شده بود
_من اعتمادم را به سختی نزد کسی امانت میگذارم و دقیقاً مانند شیشه میماند اگر این شیشه به صورت خیلی اتفاقی هم بشکند تقاص اش جُز مرگ نخواهد بود!!
ایلام به کرسی لم داده بود با لبخند مرموز یکایک را میپایید ترس در اجزای صورت و رنگِ زرد پریدهی رُخ اینها سرگرمی جالبی برای این مرد بود ..تا اینکه چشمانش در صورت متهور جبرئیل قفل ماند
در کجا این پسر را ملاقات کرده بود که اکنون نمیتواند وی را به خاطر بیاورد ؟؟ اصلاً دیدار با هم داشتند یا این وهم بیش نبود ؟؟ اگر وهم بود چرا این همه آشنا به نظر میرسید؟؟
ایلام هنوز جبرئیل را تحت نظر خیره کننده خویش داشت که سامر سخنان وی را ادامه داد
_در نخست شما تحت اسم سپاه زردشت روی کار میآیید ولی این را آشکار نمیسازید که به دین دیگری هستید .... یعنی مقصود مان آشکار ساختن نواقص این آیین و بینا سازی مردم هست ..از بین بردن اعتقادات بیاساس و رسم های خرافاتی ..
_ولی زایل سازی عقاید این مردم خیلی دشوار و تا حدی امکانپذیر نیست!!
چشمانش بیخواب و سستی عجیب مهمان وجودش شده بود از دیروز بدینسو چیزی میل نکرده و بدتر از همه شراب را نیز با معده خالی نوشیده بود حتماً باید چیزی را به گودال شکم میفرستاد ورنه هلاک میشد
لباس پاکیزه را بر تن نمود و قرین با درد جانکاه معده که گویی با تیزاب شکافته میگردد راهی بیرون گردید ...
درد و حزن چیزی از غرور و استقامت اش نکاست بلکه استوار قدم برداشته و وارد طعامخانه گردید
قباد نشسته بود و فنجان چای را در دست داشت ، با ورود ایلام ماتزده چشم در او دوخت حقیقتاً توقع بیداری و استواری را از سوی او نداشت مگر چگونه میتوانست با دو پیمانه شراب ان هم برای نخستین بار چنین سرحال باشد؟
بهر ادا احترام از جا برخاست و سر تعظیم فرود آورد
_بنشینید ، خدای من!!
ایلام نشست و یکی از خدمه ها سینی رنگین را در مقابلش گذاشت ، گرسنه بود و بدون ملاحظه شروع به میل کردن صبحانه نمود
_برای بازسازی دروازهی شهر و راضی سازی مردم نیاز به طلا داریم ، خیلی اهداف را زیر دست دارم یقیناً به نفع ما خواهد بود
ایلام لقمه را بلعیده و لاقید گفت
_هممممم در مکان همیشگی گذاشته شده اند ، میتوانی از آنجا بگیری
_جاویدان باد زردشت بزرگ!!!
_در ضمن تمام امور شهر را برایم توضیح ده، پیشبرد امور چگونه هست ...
قباد که در حلاوت طلا غرق بود بدون تفکر همه امور و راز های کلیدی شهر را به ایلام توضح داد یعنی آشکارا سند زوال خود را در دستان او گذاشت
_خیلی خوب ...خیلی خوب!!
صبحانه تمام شد به غایت رفتن از جا برخاست ، میاندیشید سامر آمده باشد لذا برای ملاقات او مجدداً به اطاق برگشت نمود منتها خبری از سامر نبود و ایلام به خلوت پناه برد
هر لحظه صحنهی کشتارِ قباد در برابر چشمانش جان میگرفت و او را به لبخند مخوف وا میداشت
چندی بعد درب کوبیده و بعد از اخذ اجازه سامر یکجا با جوان برومند داخل اطاق گردید که در کمال تعجب و وارونه با ذات ایلام، جوان خوشقیافه
نگاهِ وی را رباید
_ایلام این هم کسی که وعده اش را داده بودم ، خیلی به درد مان خواهد خورد این را شرط میبندم!
جوانِ با سیمایی گیرایی در مقابل ایلام ایستاده و مانند دیگران سر محض تعظیم فرود نیاورد ، چه چیزی در سیمایی این پسرک بود که ایلام نمیتوانست از آن چشم بردارد
_اسم اش جبرئیل است و در فنون رزمی و جنگی رقیب ندارد!!
_ چند سال ات هست ؟؟
با صدای ایلام سامر پوزخندی پهن را بر لب ها شانده و مسخره گفت
_یقیناً خرد سال تر از خودت است!!
هیچکس جسارت سامر را در مقابل ایلام نداشت ، هرگونه که نفس اش امر مینمود سخن میگفت و ایلام هم ناگزیر به تحمل وی بود
_خیلی خوب شرایط مان را برایش روشن ساختی ؟؟؟
به ادامه حرفش نگاهش را به جبرئیل دوخته و سخن اش را امتداد بخشید
_بنگر جوان من تورا با پول نه و زر در ترازو میگذارم تو فقط به من وفادار بمان من در عوض ان کیسهی از زر را در هر شصت روز پرداخت مینمایم!
بعد از مکث طولانی جبرئیل نام مؤکد لب به سخن گشود
_اگر حرمت انسانی من زیر پاه لگدمال نمیشود بیگمان با شما صادق خواهم ماند ....
#شما کدام یک را ترجیح میدهید ایلام و یا زیار؟💙🌺
#جبرئیل کیست و رول آنرا در زندگی ایلام چگونه ارزیابی میکنید؟✨✨
#پایان__قسمت__چهلوسوم