cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

جــــفت شیش🎲

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
19 046
Suscriptores
Sin datos24 horas
+2147 días
+62830 días
Distribuciones de tiempo de publicación

Carga de datos en curso...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Análisis de publicación
MensajesVistas
Acciones
Ver dinámicas
01
- بین پات و چرب کن.🔞💦🔥 - م.. میترسم آقا کیاشا! پوزخندی زد و چیز لیزی بین پام مالید:- ترس نداره کوچولو... درد داشتی چنگ بزن به کمرم. اما من از این میترسیدم که بفهمه ب.کارت ندارم! - باز کن. ناخودآگاه پاهام و باز کردم و با ضربه اولش ...🔥💧 https://t.me/+R7RNln8v-6ljNDNk
3491Loading...
02
- صورتیه بین پات؟💦💦 با شرم یه کیاشا نگاه کردم. - م... متوجه نشدم آقا! پوزخند زد و کنارم نشست. - داخل واژن..ت صورتیه؟ از وقاحتش لب گزیدم و اون دست داغش و بین پام کشید و...💦🔞 https://t.me/+R7RNln8v-6ljNDNk
10Loading...
03
- صورتیه بین پات؟💦💦 با شرم یه کیاشا نگاه کردم. - م... متوجه نشدم آقا! پوزخند زد و کنارم نشست. - داخل واژن..ت صورتیه؟ از وقاحتش لب گزیدم و اون دست داغش و بین پام کشید و...💦🔞 https://t.me/+R7RNln8v-6ljNDNk
590Loading...
04
- صورتیه بین پات؟💦💦 با شرم یه کیاشا نگاه کردم. - م... متوجه نشدم آقا! پوزخند زد و کنارم نشست. - داخل واژن..ت صورتیه؟ از وقاحتش لب گزیدم و اون دست داغش و بین پام کشید و...💦🔞 https://t.me/+R7RNln8v-6ljNDNk
1770Loading...
05
Media files
5090Loading...
06
دختره خدمتکاره یه هتله موقع تمیز کردن اتاق کاندوم پر اسپرم یک میلیارد و برمیدا تا باهاش حامله شه😱 #پارت_1 جاروی دسته بلند را به دیوار تکیه دادم و بی‌حوصله پشت گردنم را ماساژ دادم. نگاهی دور تا دور اتاق لوکس کردیم‌ و خسته آهی کشیدم. ملحفه‌ی چروکیده را مچاله کردم و با نیشخند در سبد رخت چرک‌ها انداختم. زرورق مکعبی پاره شده‌ی کاندوم که روی زمین افتاده بود را با چندش برداشتم و در سطل زباله‌ی همراهم انداختم. توت فرنگی؟! چرا میوه‌‌ای به آن دوست داشنتی را زیر سوال میبردند؟! اتاق دیشب برای یکی از خر پول‌های زمانه رزرو بود. از بچه‌های لاندری روم شنیده بودم که هرازگاهی وقتی به کیش می‌آید و می‌خواهد خلوت داشته باشد این اتاق را رزرو می‌کند. مرفه‌ی بی‌درد عالم بود که برای زن بازی‌هایش هم هتلِ به‌نام و پرستاره‌ی ما را در اختیار می‌گرفت. توی دلم حسرت تمام نداشته‌هایم را کشیدم و دختری که یک روزی زنِ این مرد تاجر می‌شد و مادر بچه‌هاش... بدون شک خوشبخت بودن. -باز که رفتی تو فکر... دست بجنبون کلی کار مونده. سطل زباله را برداشتم و تا برای منیژه سر تکان دادم موبایلم ویبره رفت. اسم و شماره‌ی موسی چهارستون تنم را لرزاند. معلوم نبود باز چی از جانم می‌خواست. -بله... سلام. صدای خمار از موادش گوشم را آزرد. -تنِ لَشتو جمع کن آخر هفته بیا خواستگاری و شیرینی خورونته. بغض تمام گلوم را پر کرد. می‌خواستند من را به آن پیرِ خرفت شوهر بدهند که جیره‌یِ کثافت کاری خودشان جور باشد و این وسط با قربانی کردن من به نوایی برسند. فریاد زد: -نشنیدم بگی چشم؟ لبم را گزیدم و برای ده سال هر روز کتک خوردن و تحقیر شدنم به زور گفتم: -چشم. بدون هیچ حرف دیگری قطع کردم و نگاهم بی‌اختیار به کاندوم پر و گره خورده‌ افتاد. -منیژه؟ با این که چندشم می‌شد ولی برداشتم و چند ثانیه زمان برد تا داخل سطل انداختمش. -بگو. از فکرِ توی سرم ترسیدم... ولی مرگ یک بار و شیون هم یک بار... یا می‌شد یا خودم را می‌کشتم تا اسیر آن مرد هفتاد ساله نشوم. این زندگی کوفتی که من داشتم فقط به درد ریسک کردن می‌خورد چون حتی اگر می‌بردی هم بازنده بودی. -چقدر طول میکشه تا بفهمی حامله شدی؟ با حسرت جوابم را داد. -سه هفته... یک ماه... چطور پرسیدی؟ کاندوم را لمس کردم... داخلش میلیون‌ها اسپرم از یک تاجر میلیاردر بود. چیزی شبیه یک برگ برنده‌ی بزرگ داخل این اتاق جا مانده بود. صدای توی سرم را بلند بلند برای خودم تکرار کردم: "باید حامله بشم" https://t.me/+mWfdwkLNq_MxMDk0 https://t.me/+mWfdwkLNq_MxMDk0 ➿️این رمان از یک ماجرای واقعی در آمریکا اقتباس شده است➿️
5071Loading...
07
_گاز بده دختر... زود باش... شوکه بود، مردی با عجله سوار ماشینش شده بود، خودش ماشین را روشن کرد، نصف فرمان را گرفته و پا روی گاز گذاشت... _هی زود باش... دارن میان...بر و بر نگاه نکن. میان خلوتی کوچه از کجا پیدایش شده بود نفهمید، پا روی گاز فشرد و ماشین قدیمی اش انگار از کمان رها شد... _آفرین... برو نترس... کمکت می کنم. مرد جوان بود، لبخند دندان نمایی داشت و نگاهی که معلوم بود هیجان دارد. _نترسم؟... عین اجل اومدی تو ماشینم... صدای آلما لرزید ولی مرد خونسرد فقط پایش را از روی گاز برداشت و فرمان را ول کرد. _خب گفتم که نترس، فقط تا میخوره گاز بده... دنبالمونن... تیز باش دختر... بپیچ چپ .. بپیچ... داد زد و فرمان را چرخاند، صدای لاستیک ها و جیغ آلما با هم بلند شد و مرد خندید. _روانی... پیاده شو... باز هم مرد پا دراز کرد برای پدال گاز... _نمی شم...فقط گاز بده، به مغزتم نیاد ترمز کنی که به فنا رفتیم... ببین اون موتوریارو... آینه را نشان داد، واقعا دو موتوری دنبالشان بودند. _دزدی آره؟... دنبالتن؟... ایییی من و بدبخت نکنی، کل زندگیم همین ماشینه... تو رو خدا پیاده شو. پا روی گاز فشرد، مرد دست روی دهانش برد. _چقدر جیغ میزنی، فقط برو... بپیچ... بپیچ راست...بگیرنمون تیکه بزرگه گوشمونه پس برو...اسمت چیه؟ کم مانده بود آلما گریه کند از ترس، مطمئن بود اسلحه ای روی کمر مرد دیده... _تو خلافکاری؟... اسلحه داری... تو رو خدا یه جا فرار کن برو... منو ول کن... مرد جوان گوشی از جیب در آورد و آرام روی شانه‌ی دختر ترسیده زد، با اینکه ترسیده بود اما خوب رانندگی می کرد. _خلافکار چیه؟... گاز بده، تا جایی که ماشینت جا داره، حواست باشه من زنگ بزنم جایی... از بین ماشینها لایی می کشید، موتورها انگار جا مانده بودند، اینبار مرد نگفت بپیچ اما آلما جلوی اتوبوس پیچید و از کوچه ای فرار کرد...مرد برایش سوت زد. _ایول... عجب دختری... اسمت و نگفتی؟ ... بردار گوشیو ... موتورها نبودند ولی آلما تا جا داشت گاز داد. _ایول و درد ماشینم جر خورد ... موتوریا رفتن پیاده شو... حرفش تمام نشده بود که انگار تکاس برقرار شد. _ سرهنگ نزدیکم... دارم میام، گیرش آوردم...نه گمم کردن. گوشی را داخل جیبش گذاشت. _دیدی؟ پلیسم... نترس...اسمت چی بود؟ دخترک بهت زده نگاهش کرد، واقعا خونسرد داشت لبخند می زد؟ _مردهپشور پلیس بودنت و ببرن، سکتم دادی... برو پایین ... خواست بزند رو ترمز که دست مرد جوان  رفت سمت کتش...دخترک ترسید اسلحه در بیاورد. _نه نمیخواد بری پایین، خشونت لازم نیست ...اسمم آلماست... خوبه؟ مرد کارتی روی داشبورد گذاشت. _من امیر حسینم، سروان پلیس... اون جلو وایسا... بعدا به این شماره بهم زنگ بزن منتظرم... و باز هم لبخند زده بود، آلما شوکه ترمز کرد و مرد دوان دوان رفته بود... صدای بوق ماشین ها وادارش کرد راه بیوفتد، کمی جلوتر او را دید که علامت داد تلفن بزن... https://t.me/+jJnKxWKeg20wYTg0 https://t.me/+jJnKxWKeg20wYTg0 https://t.me/+jJnKxWKeg20wYTg0
4140Loading...
08
" نترس زیاد اذیتش نمیکنن با مواد مخدر گیجش میکنن لخت ازش عکس میگیرن تا بتونی طلاقش بدی شرش از سرمون کنده میشه عشقم " کلافه اس‌ام‌اسی که از سمتِ مهشید رسیده بود رو بست و از اتاق بیرون زد ماهی مشغول سرخ کردن کتلت بود ابروهاشو در هم کشید تا اول از همه به خودش بفهمونه جایی واسه دلسوزی برای این دختر وجود نداره! _ دستات چرا قرمزه؟ ماهی ترسیده از جا پرید با دیدنِ طوفان آروم جواب داد _هیچی نگران نباش بخاطرِ گردگیریه طوفان پوزخند زد _ نگران نبودم به دستات نگفتی کلفتی؟ حساسیت به گردوخاک برای خانم خونه‌ست نه کسی که واسه کلفتی اومده ماهی سر پایین انداخت کاش زبون داشت تا فریاد بزنه منم خانم این خونه‌ام! هرچند اجباری و زوری طوفان سمتِ در رفت و صدا بالا برد _بلیطِ برگشتم برای پس‌فرداست حرفایی که زدم یادت نره که کلاهمون بد میره تو هم ماهی آروم سر تکان داد _چشم طوفان نگاهش کرد کاش اینقدر از خودِ نامردش حرف شنوی نداشت دخترک اما با مظلومیت تکرار کرد _ به خانوادتون نمیگم خونه تنهام تا شما رو سوال جواب نکنن تلفنارو هم جواب نمی‌دم طوفان سر تکون داد عذاب وجدانش هر لحظه بیشتر میشد از دخترک عصبی بود که با رضایت ندادن به طلاق مجبورش کرده بود چنین راه بی رحمانه ای رو امتحان کنه پیشنهاد مهشید بود! پول دادن به سه مردِ لاتی که تو محل مهشيد زندگی میکردن تا نصفه شب بیان خونه‌اش! بیان خونه‌ای که زنِ ۱۷ساله ی بی پناهش اونجا میمونه ، از ناموسش عکس بگیرن تا بتونه با عکس ها آبروریزی کنه و حاجی رضایت به طلاقشون بشه _طوفان خان؟ دستش روی دستیگره در موند با اخم نگاهش کرد موهاشو دو طرفش بافته و صورتش بچگانه تر شده بود _بگو _ممنونم عصبی پرسید _برای؟! _برای اینکه دیگه فکر طلاق نیستید محکم پرسید _ اون وقت از کجا میدونی دیگه فکر طلاق نیستم؟ دخترک مستأصل با انگشتاش بازی کرد و نگاهش رو دزدید _ حس می‌کنم... از اون شب که بابام اومد سراغم و تا پای مرگ کتکم زد انگار فهمیدید دروغ نميگم و نمیتونم طلاق بگیرم من ... من میدونم شما قبلِ من یه دختر دیگه رو می‌خواستید خواستم بگم بی چشم و رو نیستم که نفهمم من هرچقدرم باهام بد باشید ، دست روم بلند کنید و بدرفتاری کنید بازم تا آخر عمر ممنونتونم سعی میکنم براتون زنِ خوبی باشم طوفان وارفته دستاشو مشت کرد انگار خدا میخواست بهش تلنگر بزنه ناخواسته نرم شد _ این حرفای خاله زنکی بهت نمیاد بچه‌جون برو زود بخواب فردا مدرسه داری ماهی لبخند و روی پنجه هاش بلند شد _ مراقب خودتون باشید گفت و بَگ پارچه‌ای رو سمتش گرفت _ این کتلت و میوه‌ست برای تو راهتون طوفان نموند تا دلش بیشتر به درد بیاد بگ رو چنگ زد و از در خارج شد پاهاش جلو نمی‌رفت به خودش تشر زد "چه مرگته؟ بلایی سرش نمیارن... فقط چهارتا عکسه" کسی توی سرش فریاد کشید "زنته ، ناموسته همش ۱۷ سالشه هنوز بچه‌ست تو اون خونه‌ی درن‌دشت تنهاست از وحشت سکته میکنه وقتی دو سه تا نره خر برن بالا سرش" مهشید با دیدنش بوق زد ماشین رو خودِ طوفان براش خریده بود به محض اینکه سوار شد لباشو بوسید و ذوق زده با بدجنسی خندید _ زنگ زدم اسی اینا راه بیفتن ، وای خیلی خوشحالم طوفان بلخره گم میشه از زندگیمون بیرون طوفان با اخم سر تکون داد صداش گرفته بود _ راه بیفت مهشید به بگ دستش اشاره زد _ اون چیه؟ عجب بویی داره در ظرف کتلت رو باز کرد و گازی زد با تمسخر سر تکون داد _ دست‌پختش خوبه ، دختره‌ی دهاتی از زنیت فقط غذا پختن یاد گرفته بی‌حوصله غرید _ بسه ، بشین کنار خودم بشینم مهشید بی مخالفت اطاعت کرد و در ظرف دوم رو باز کرد _ هه ، احمق کوچولو مثل زنای دهه شصت خواسته با غذا و میوه دلبری کنه! اینجارو ببین... طوفان نگاهِ سرسری به ظرف انداخت اما خشک شد میوه های ریز شده که بینشون توت فرنگی هم به چشم می‌خورد میدونست ماهی به توت فرنگی حساسیت داره یادش از دستای قرمزش اومد گفته بود بخاطر گردگیری اینطور شده اما... مهشید کتلت دیگه ای خورد و سرخوش خندید _ به اِسی گفتم هر سه بریزن سرش این دختره مثل کنه بهت چسبیده با چهارتا عکس ول نمی‌کنه واستا شکمش از یکی ازینا بیاد بالا تا بترسه و طلاق بگیره قولِ یک شب پر و پیمون به هر سه تاشون دادم! طوفان عصبی و بهت زده پاشو روی ترمز کوبید مهشید جلو پرت شد و لب زد _ چی ش.... دست طوفان توی دهنش فرود اومد تا به حال بارها بخاطرِ دسیسه های این زن ماهی رو کتک زده بود مشتش رو روی فرمون کوبید و صدای عربده‌اش ماشین رو لرزوند _ تو گوه خوردی قولِ ناموسِ منو به اون حروم‌زاده ها دادی آکله مهشید مات نگاهش کرد و طوفان با اخرین سرعت فرمون رو سمت خونه چرخوند صدای دخترک توی سرش زنگ زد (من هرچقدرم باهام بدرفتاری کنید بازم تا آخر عمر ممنونتونم سعی میکنم براتون زنِ خوبی باشم) https://t.me/+h9uZL2fe5e9kYmE8 https://t.me/+h9uZL2fe5e9kYmE8
2532Loading...
09
- حامله شدم جرم که نکردم! حداقل یه پتو بهم بدید اینجا بخاری نداره دارم یخ میزنم از سرما. صدایی نیامد. معلوم بود که از انباری ته باغ صدایش به گوش هیچکس نمی‌رسد. 12 ساعت بود کسی سراغش را نگرفته بود. با حرص و ناراحتی جیغ کشید: - من از کجا باید می‌دونستم اون رئیس وحشیتون نمی‌خواد از تخم و ترکه شیطانیش نسلی ادامه پیدا کنه؟ از کجا می‌دونستم انقدر با خبر حاملگی من بهم میریزه! دندان هایش را با حرص به هم فشار داد. چشمش پر از اشک شده بود. انباری منفور، سرد و تاریک بود. با لگد به در کوبید: - به اون رئیس بی شرفتون بگید دعا می‌کنم بمیره! صدای پارس سگ بزرگ و سیاه باغ بلند شد. آیسا با ترس و لرز در خودش جمع شد. همان پشت در سر خورد و روی زمین فرود آمد. بی رمق نالید: - امیدوارم یه مرض لاعلاج بگیره جلوی چشمای خودم تنش کرم بزنه! از سردی سیمان کف انباری، رحمش منقبض شده بود. دل درد داشت امانش را می‌برید. بغضش با درد ترکید. کف زمین به حالت جنین وار دراز کشید و اشک ریخت. نگهبانی که هخامنش اجیر کرده بود تا در تمام این دوازده ساعت مراقب دخترک باشد، وقتی دید سر و صدایی از درون انباری نمی‌آید، وحشت زده شماره‌ی هخامنش را گرفت. اجازه نداشت در را باز کند. فقط تا تماس برقرار شد با ترس گفت: - آقا... صدای آیسا خانم قطع شده. چند دقیقه‌س هیچ صدایی نمیاد از داخل انباری... دستور چیه؟ با مکث کوتاهی، صدای بم هخامنش در گوشی پیچید: - کاری نکن الان خودمو می‌رسونم. - آقا ولی از کارخونه تا خونه باغ حداقل یک ساعت.... حرفش را قطع کرد و با لحن جدی گفت: - امروز نرفتم کارخونه. توی باغم! بمون الان میام. چند لحظه بعد، در حالی که قلاده‌ی سگ سیاهش را در دست گرفته بود و سیگاری کنج لبش بود با قدم های شمرده و با خونسردی به این سمت باغ آمد. با سر اشاره زد در را باز کنند. با تردید قلاده‌ی سگ را به دست نگهبان داد. می‌دانست آیسا چقدر از این حیوان دست آموزش وحشت دارد. به قدر کافی تنبیهش کرده بود. خودش وارد انباری شد و در را پشت سرش بست. از تاریکی انباری چشم ریز کرد‌. دخترک خنگ کلید لامپ را ندیده بود فکر کرده بود او را در ظلمات تنها رها کردند. چراغ را روشن کرد و با دیدن جسم نحیفش که روی زمین سرد درون خودش مچاله شده بود، اخمش در هم شد‌. مطمئن بود خیلی واضح دستور داده بود انباری را فرش کنند بعد دخترک را درونش حبس کنند. حسابشان را می‌رسید اگر بلایی سر دخترک می‌آمد. یک زانویش را خم کرد و نیمه نشسته، تکانی به شانه‌ی آیسا داد: - هی... پاشو خودتو لوس نکن. می‌ذارم بیای تو اتاقم بخوابی امشب ولی فردا می‌برمت بچه رو بندازی. آیسا بی رمق چشمش را از هم فاصله داد. با دیدن هخامنش بغضش بیشتر شد اما با تخسی صورتش را برگرداند و نالید: - برو به درک! - تقصیر خودت بود... بهت گفتم قرص بخور! بهت گفتم من بچه نمی‌خوام! فکر کردی مثلا حامله بشی تاج طلا می‌ذارم سرت؟ نمی‌دونستی... وسط حرف زدنش، متوجه بی رمق شدن تدریجی بدن منقبض آیسا شد. و وقتی‌ که سرش بی حال روی گردنش افتاد، حرف درون دهان هخامنش ماسید. شوکه نگاهش کرد. روی دو زانو نشست و شانه‌اش را تکان داد. - آیسا؟ بدنش را تکان داد و وقتی لختی و بی حسی‌اش را دید، با وحشت یک دستش را زیر زانویش و دست دیگرش را پشت گردنش گذاشت و از جا بلند شد‌. با حس خیسی شلوار آیسا، نگاهش به بین پایش کشیده شد. خون غلیظ و سیاهی شلوار سفیدش را رنگین کرده بود. با عجله سمت در دوید و زیر گوش دخترک با پشیمانی زمزمه کرد: - هیچیت نشده باشه... اگه چیزیت نشده باشه قول می‌دم بچه‌ت رو هم نگه دارم... ولی اگه یه مو از سرت هم کم بشه تک تک آدمای این عمارت رو آتیش می‌زنم... واسه نجات جون اونا هم که شده، طوریت نشه آیسا! https://t.me/+OtPNe9o3Hpk0N2I0 https://t.me/+OtPNe9o3Hpk0N2I0 https://t.me/+OtPNe9o3Hpk0N2I0
1790Loading...
10
الناز خنده اش گرفته بود ولی من نه. توی این وضعیت اصلا حوصله ی یه دردسر دیگه رو نداشتم. واسه همین قبل از اینکه این بحث مسخره کننده ادامه داشته باشه رو به ثریا گفتم: _ثریا خانم شما دنبال یه دختر خوب واسه پسر خواهرتون بودین؟! منتظر جوابش نموندم و دستشو گرفتم و بردمش کنار ساختمون. جایی که به باغ پشتی و میز آقا حامد اینا دید داشته باشه و حین اینکه با انگشت اشاره ام ترسا رو نشون میدادم گفتم: _والا از وقتی که اومدیم چشم همه رو این دختره اس از بس خانوم و خوشگله... همین پیش پای شما به الناز میگفتم این ترسا رو واسه داداشت نشون کنین حیف همچین دختر خوبی از دست بره... چشمای ثریا گرد شده بود و با دقت زیادی به ترسا نگاه میکرد. حدس میزدم که آدمی نباشه که اونو از یاد برده باشه. بالاخره وقتی بعد از اینهمه سال اتفاقات اون روز رو دقیق و با جزئیات یادش بود امکان نداشت خود ترسا رو فراموش کرده بود. با تعجب و شوکه خیره خیره به ترسا نگاه کرد و آخر سر با حیرت گفت: _اِی وای بر من... دختر زبونتو گاز بگیر...این دختره مگه همون نیس؟! ترسا آره؟! اسمش ترساست؟! خودمو زدم به اون راه و در حالی که از درون داشتم از خوشحالی بال در میاوردم با تعجب گفتم: _بله...ترسا بزرگمهر... میشناسینِش؟! بدون فوت وقت دوباره چشم دوخت به ترسا و با آب و تاب گفت: _معلومه که میشناسم دخترجون... این مگه همونی نیس که شب عروسیش فرار کرد؟! لبخنمو پنهون کردمو گفتم: _فرار کرده؟! مطمعنید همونه؟! افروز خانم که میگفت دختر خوبیه...حتما میخواست واسه ایلیا پا پیش بزاره... با ضرب سرشو برگردوند سمتم و فورا گفت: _نه اصلا...بهش بگو دست نگه داره...مگه نمیدونه این دختر کیه؟! شونه ای بالا انداختم و گفتم: _فک نکنم... شما مطمعنید همون دختره اس؟! اگه از نزدیک نگاه کنید شاید بهتر ببینید...بالاخره پای زندگی یه پسر جوون در میونه... به محض در اومدن این حرف از دهنم رفت سمت اونا. تا به قول خودش مطمعن بشه همونه. ولی با شناختی که من از ثریا داشتم مطمعن بودم یه معرکه ی بزرگ راه میندازه... واسه همین تا رفت توی دید ، دست الناز رو گرفتم و کشیدم عقب و گفتم: _رفت...بیا کنار...ثریا مارو ببینه میاد دستمونو میگیره میبره اونجا تا از نزدیک نشونمون بده همون عروس فراریه اس...! تا حد امکان عقب رفتیم و منتظر موندیم ببینیم چه اتفاقی میوفته. گرچه محال بود ثریا قبل از اینکه همه رو خبردار بکنه اون کیه ، دست برداره!
4382Loading...
11
#پارت_۴۹۸ ❤️♠️هَــــرجایـــــــے♠️❤️ *‌*‌*بِهنوش‌*‌*‌* با حرص بلند شدم و رفتم سمت النازی که دور از همه کنار ساختمون وایساده بود و با موبایلش حرف میزد. آخرش میفهمیدم چی توی اون گوشی لعنتیش هست که حاضر نیس حتی توی روز عروسی خواهرش هم بذارتش کنار. و البته که باید اعتراف میکردم با تماشای صحنه ی رو به روم کم مونده بود از شدت خشم منفجر بشم. تصویر یه خونواده ی خوشبخت بدون هیچ آدم اضافه ای کفر منو در آورده بود. هیچکدوم از رفتاراشون واقعی نبود و جلوی جمع نمایش بازی میکردن و همین یه قلم روی اعصاب من رژه میرفت. چون توی جمع دیده شدن خیلی مهم بود و اینکه اونا سعی داشتن ترسا رو به جای من به همه نشون بدن و بزرگ جلوه اش بدن کلافه ام میکرد. واسه همین ترجیح میدادم این تابلوی خانواده ی شاد رو بیشتر از این تماشا نکنم... خرامان و به آرومی و خانوم منشانه از کنار میزهای گردی که پر از آدم بودن گذشتم و خودمو رسوندم سمت الناز. بلافاصله با رسیدن من تماسشو قطع کرد که طعنه زنان گفتم: _چه عجلیه حالا مهمونی که تموم نشده چرا قطع کردی؟! متوجه نیش و کنایه ی توی لحنم شد و اخماش توی هم رفت. نزدیکم شد و من حتی اون لحظه هم نمیتونستم حرص و جوشی که واسه ی بودن ترسا کنار خانواده ی پرهام و خصوصا روی صندلی کناری پرهام ، میخوردم رو کم کنم. یجورایی انگار ترسا با بودن کنار خانواده ی پرهام بدجور میتونست منو بسوزونه... ولی نه...نشونش میدادم! همین امروز هم حقشو میذاشتم کف دستش... البته اگه این کودن انقدر منو حرص نمیداد و یکم همکاری میکرد! "پوفی" کشید و با لحن خسته و کلافه ای گفت: _شروع نکن باز بهنوش...هنوز که ثریا نیومده... وقتی اینجوری زار میزد دلم میخواست بکوبم توی دهنش. واسه همه چی جون داشت حرف یه کار درست حسابی که میشد جون میداد تا انجامش بده. کوتاه نیومدم و با کنایه گفتم: _از کجا معلوم؟! مگه تو حواست اینجا بود که ببینی اومده یا نه؟! نگاهی به ورودی حیاط و افرادی که میومدن انداخت و با اطمینانی که واسه من قابل باور نبود گفت: _نیومده... من از اول جشن اینجا بودم...دیگه کم کم پیداش میشه... بی اعتنا به رژلم که ممکن بود پاک بشه با اضطراب شروع به جویدن لبم کردم و گفتم: _اگه نیاد گند میخوره به همه چی... اصلا دلم نمیخواد تا آخر شب ناز و کرشمه های اون دختره ی غربتیِ قرتی رو تحمل کنم... باهام هم عقیده بود... یعنی در مورد بی کلاس و بی نزاکت بودن پریا و ترسا تا هر جا که میگفتم باهام پیش میرفت و جای شکرش باقی بود که لاقل تو این یه مورد بی حوصله و نعشه نیس. بدون اینکه جلب توجه کنه خم شد و با نگاهی که ندیده میدونستم میز آقا حامد رو نشونه گرفته بوده ، گفت: _ببینش تورو خدا...اصلا غرور نداره؟! مهناز میگفت فهمیده نمیخوام دعوتش کنم ولی میاد...منم میگفتم نمیاد...ولی نه...انگار آبجی ما جنس خراب این دخترو خیلی خوب فهمیده...بگو آخه تو اینجا چی کار میکنی؟! فامیل مایی ، دوست مایی کدومشی؟! نظری از گوشه ی چشم بهشون انداختم و در حالی که کنار هم نشستن ترسا و پرهام اعصابمو خورد میکرد سریعا رو ازشون گرفتم و گفتم: _حالم ازش بهم میخوره دختره ی نچسب... این ثریا بیاد و هر چه زودتر از شرش خلاص شیم...اونموقع مهمونی باصفا تر میشه... هنوز عرق جمله ام خشک نشده بود که الناز هول شده و با عجله گفت: _اومد اومد... سرمو چرخوندم و تا چشمم به ثریا افتاد دست الناز رو گرفتم و فورا از دید بقیه دور شدیم. نباید میفهمیدن ما ثریا رو میشناسیم... وقتی از معرض دید بقیه دور شدیم سقلمه ای به الناز زدم که خودش فهمید و فورا خطاب به ثریا گفت: _ثریا خانم... عین قرقی فرز و تیز بود و فورا سرشو چرخوند سمت ما وتا نگاهش بهمون افتاد لبخند پهنی زد و اومد سمتمون. تا رسید پیشِمون ، باهامون دست داد و گفت: _عروسی اینجاس؟! چه باغ بزرگیه...تا وقتی شماهارو ندیده بودم هی با خودم میگفتم نکنه اشتباه اومدم...میگم اینجا مال دومادتونه؟! بالااجبار منم باهاش دست دادم هر چند که اینکار کاملا خلاف میلم بود ولی کاریش نمیشد کرد. تا وقتی که به کارمون میومد باید باهاش کنار میومدم. الناز نیشخندی زد و رو به ثریایی که تا بوی پول به مشامش خورده بود چشماش مالامال برق میزد ، گفت: _نه...مال پدربزرگمه... چشمای ثریا در جا درخشید و بدون مکث پرسید: _این پدربزرگت زنش مرده نه؟! با حرص دندون قروچه ای کردم. زنیکه ی طمعکار... پس بگو اومده بود واسه خود ترشیده اش قلاب بندازه نه اینکه وراجی کنه. الناز از گوشه ی چشم به منی که با حرص و خشم ثریا رو نگاه میکردم نگاهی انداخت و سعی کرد قضیه رو جمع کنه: _ثریا خانم پدربزرگ من خانم بزرگ رو خیلی دوست داشت و سالهاست که تنها زندگی میکنه...چون نمیخواد جای ایشون کسی رو بیاره... _مادر چرا ناراحت میشی حالا؟! جای مامان بزرگت جدا جایگاه منم جدا...ما که نمیخوایم جای کس دیگه رو غصب کنیم...
4885Loading...
12
🔱Vip هَرجایی🔱 ✨️وی آی پی هَرجایی بیش از 10 ماه جلوتر از چنل اصلیه و رمان اونجا حسابی جلو افتاده و... ✨️اونجا مجموعا هفته ای 12 پارت داریم و پارتها بدون سانسور هستن...🙊 ✨️در پایان ، پی دی اف کامل رمان به اعضای وی آی پی به رایگان داده میشود. برای خوندن پارتهای ممنوعه و هات رمان هَرجایی مبلغ 29.000 تومان به شماره کارت: 5892101391480320 《زمانی فر》 واریز کرده و عکس فیش رو برای ادمین ارسال کنید😉 @Fingoool 🍃                                                                      🍃
4890Loading...
13
- صورتیه بین پات؟💦💦 با شرم یه کیاشا نگاه کردم. - م... متوجه نشدم آقا! پوزخند زد و کنارم نشست. - داخل واژن..ت صورتیه؟ از وقاحتش لب گزیدم و اون دست داغش و بین پام کشید و...💦🔞 https://t.me/+R7RNln8v-6ljNDNk
10Loading...
14
- صورتیه بین پات؟💦💦 با شرم یه کیاشا نگاه کردم. - م... متوجه نشدم آقا! پوزخند زد و کنارم نشست. - داخل واژن..ت صورتیه؟ از وقاحتش لب گزیدم و اون دست داغش و بین پام کشید و...💦🔞 https://t.me/+R7RNln8v-6ljNDNk
870Loading...
15
_طعم توت فرنگی میدی بیشرف🔞💦💦 _آقا شاهو توروخدا من میترسم شما یجوری شدین بی توجه خودشو از پشت به باس..نم مالید: _امشب زن من میشی صدف! زنِ پسر جابرخان‌! محکم پرتم کرد رو تخت:_التماستون‌ میکنم کاریم نداشته باشین من دخترم.. _دختر نبودی که گوشت تنتو‌ به سیخ می کشیدم🔥💦 https://t.me/+oFHEorpz6wY5NDVk‌
520Loading...
16
_طعم توت فرنگی میدی بیشرف🔞💦💦 _آقا شاهو توروخدا من میترسم شما یجوری شدین بی توجه خودشو از پشت به باس..نم مالید: _امشب زن من میشی صدف! زنِ پسر جابرخان‌! محکم پرتم کرد رو تخت:_التماستون‌ میکنم کاریم نداشته باشین من دخترم.. _دختر نبودی که گوشت تنتو‌ به سیخ می کشیدم🔥💦 https://t.me/+oFHEorpz6wY5NDVk‌
910Loading...
17
_طعم توت فرنگی میدی بیشرف🔞💦💦 _آقا شاهو توروخدا من میترسم شما یجوری شدین بی توجه خودشو از پشت به باس..نم مالید: _امشب زن من میشی صدف! زنِ پسر جابرخان‌! محکم پرتم کرد رو تخت:_التماستون‌ میکنم کاریم نداشته باشین من دخترم.. _دختر نبودی که گوشت تنتو‌ به سیخ می کشیدم🔥💦 https://t.me/+oFHEorpz6wY5NDVk‌
290Loading...
18
_طعم توت فرنگی میدی بیشرف🔞💦💦 _آقا شاهو توروخدا من میترسم شما یجوری شدین بی توجه خودشو از پشت به باس..نم مالید: _امشب زن من میشی صدف! زنِ پسر جابرخان‌! محکم پرتم کرد رو تخت:_التماستون‌ میکنم کاریم نداشته باشین من دخترم.. _دختر نبودی که گوشت تنتو‌ به سیخ می کشیدم🔥💦 https://t.me/+oFHEorpz6wY5NDVk‌
810Loading...
19
_ آخ خیلی بزرگه! توروخدا جلو عقب نکن.🔞💦 زود جلوی دهنمو گرفت. _کوروش ...من درد دارمممم. سرعتش رو برعکس خواسته من بیشتر کرد و با ناله مردونه ای متوقف شد. _ هیششش، تموم شد! با هق هق گردنش رو چسبیدم. _ خیلی نامردی...💧💧 https://t.me/+PzTTT9G3nuM1Nzhk
931Loading...
20
_ که کوروش خان مردونگی نداره آره؟😱💦💧 _ کوروش بزار برات توضیح هیححح پاهامو به زور باز کرد: _ امشب جوری بکنمت که صدای ناله هات تا صد فرسخی این خونه هم رد شه دختره ی چموش با بغض نکاش کردمو نالیدم: کوروش خان.. پوزخندی گوشه لبش جا خوش کرد. بی هوا عمیق و وحشیانه شروع کرد به ....🔥💦🔞 https://t.me/+PzTTT9G3nuM1Nzhk
720Loading...
21
Media files
2362Loading...
22
خاله میشه بند سوتین منو ببندی؟ پشت به در ایستاده بود و نمی‌دید چه کسی داخل آمده اما به جز خاله‌اش کسی داخل اتاق شخصی او نمی‌آمد. دست‌هایی داغی دور بندهای سوتینش گره خورد و با آرامش آن ها را به هم نزدیک کرد. گیلی همانطور که با دست سعی داشت سینه‌هایش را داخل سوتین اسفنجی جای دهد، غر زد: _ به زنه گفتم سایز هفتاد و پنج بده ها. اما ببین سینه هام به زور داخلش جا میشن. دست ها از روی بند سوتینش رها شدند و آرام به سمت سینه‌هایش امدند و دور نیپل‌هایش حلقه شدند. در تاریکی اتاق تشخیص اینکه چه کسی پشت سرش ایستاده است سخت بود اما... دست‌های خاله‌اش آنقدر بزرگ نبودند! با تعجب لب زد: _ خا... له... خاله؟ خاله سینه‌هامو میمالی چرا؟ صدای داغ و آرام ساعی تنش را یخ کرد. _ منم گیلی! ترسیده لب زد: _ آ... آقا... آقاساعی! ساعی با عطش لب‌هایش را به گلوی گیلی چسباند و پوست نرم گردنش را بین لب‌هایش کشید. لحظه شماری کرده بود برای این لحظه... _ جانِ ساعی... دخترقشنگ ساعی... عزیز ساعی... ترسیده خواست فاصله بگیرد که ساعی تن لخت او را بیشتر به خود چسباند. _ کجا گیلی؟ تو این خونه فقط منو توییم... کجا فرار می‌کنی؟ کجا میری دورت بگردم؟ فشاری به سینه‌های نرم گیلی وارد کرد و بوسه‌ای روی ترقوه‌اش نشاند. _ قربون بدن قشنگت برم... قربونت برم من زندگیم... دلش با لحن داغ ساعی لرزیده بود اما... گناه بود. ساعی گناه بود! عشق بازی با او گناه بود.... با صدای لرزانی زمزمه کرد: _ نکن... نکن ساعی... درست نیست. دستش را نوازش وار از روی سینه‌ ها پایین کشید و وارد شورت گیلی کرد. نقطه داغ و حساسش را با انگشت نوازش کرد و غرید: _ چی درست نیست گیلی؟ نمیبینی همه وجودم می‌خوادت؟ نمیفهمی داغم برات؟ لعنتی دلم لرزیده واست... عشق گناهه؟ بغض کرده بود. از شهوت... از ترس گناه... از آمدن خاله‌اش... از ساعی که به اجبار شده بود همسر خاله‌اش اما... او را دوست داشت! ساعی خیسی بین پای گیلی را حس کرد. لبخندی زد و همزمان با بوسیدن لاله گوشش لب زد: _ جونم...خیس کردی برام گیلی... تحریک شدی عشق ساعی... تحریک شده سعی کرد تمرکزش را از لذتی که انگشت ساعی به نقطه خصوصی بدنش وارد میکرد بردارد تا بتواند حرف بزند. _ نه... نکن ساعی... خاله... میاد... این عشق اشتباهه... ولم... ولم کن آه!!! لعنتی! نتوانست جلوی آه گفتن‌اش را بگیرد. ساعی دست دیگرش را به سینه گیلی رساند و نیپل‌هایش را با دو انگشت فشرد. _ قربون آه کشیدنت دختر بکر من... میخوامت گیلی! دلم میخوادت... جسمم میخوادت... روحم میخوادت...دل بده به دلم تا جلوی دنیا وایسیم. با درد پاسخ داد: _ اما... اما تو شوهره... بین حرفش پرید و با خشم غرید: _ زخم نزن دردت ب جونم... تو که میدونی مجبورم کردن گیلی... تو که میدونی دلم وصل دلته... تو خون به دلم نکن. میان آغوش گرم ساعی چرخید. اتاق تاریک بود اما برق نگاهش را میدید. به خودش جرعت داد و دست‌هایش را دو طرف صورت ساعی گذاشت. با لذت پلک بست. _ آخ که ساعی فدای داغی دستات.... آرام زمزمه کرد: _ گیلی هم قربون دلت... با شوق نگاهش کرد اولین بار بود که اعتراف کرده بود او هم دوستش دارد.... ساعی محکم بغلش کرد و با شوق زمزمه کرد: _ آخ دورت بگردم... نفس ساعی... قلب ساعی... . _ ساعی؟ گیلی؟ برق رفته؟ کجایین شما؟ با صدای شاکی خاله‌اش ترسیده از جا پرید. خواست فاصله بگیرد که در اتاق باز شد و نور چراغ قوه روی او، که لخت در آغوش ساعی بود نشست............ https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
3431Loading...
23
- بندازیدش توی آکواریوم ماهی های گوشت خوارم. جیغ کشیدم و وحشت زده التماس کردم: - نه نههه... چرا اینکارو با من میکنید؟ هخامنش روی صندلی غول پیکر چرم سیاهش نشست. همانطور که سیگارش را کنج لبش می‌گذاشت و آتش می‌زد، به محافظ هایش دستور داد من را جلوی آکواریوم بزرگ عمارتش نگه دارند تا به محض دستورش درون آب هولم بدهند. - ببین منو بچه جون... تصمیم با توئه که تا فردا خوراک این جونواری گرسنه‌ی من بشی یا آزادت کنم بری... پس حرف بزن! به هق هق افتادم. فقط نگاه کردن به دندان تیز ماهی های سیاهش هم مو به تنم راست میکرد چه برسد یک شب ماندن در این آکواریوم با آن ماهی هایی که میدانستم چند روزی است غذا نخوردند. - چی بگم آقا.... شما همش یه سوال از من میپرسی! با تحکم غرید: - از کی دستور گرفتی که پنج هکتار زمین زراعی منو با محصولاتش آتیش بزنی؟ - من از کسی دستور نگرفتم... منِ بدبخت میخواستم خودمو آتیش بزنم! ولی ببینید حتی یه مردن ساده هم از من دریغ شده تو این دنیا... هخامنش با تمسخر خندید و سر تکان داد. - فکر کردی منم عین این احمقا حرفتو باور میکنم؟ میخواستی خودکشی کنی و کل زمینای من آتیش گرفته ولی تو آخ هم نگفتی؟ ترسیده بودم. نگاهش مثل گرگ زخمی بود. فهمیده بودم زمین های زراعی‌ای که آتش گرفته محصولش خشخاش بوده و چیزی بالغ بر ده میلیون دلار به او خسارت زده بودم! با گریه گفتم: - گازوئیل ریختم روی خودم... کبریت کشیدم... ترسیدم لحظه آخر.... به خدا یه لحظه ترسیدم کبریت از دستم افتاد زمین ها آتیش گرفت. من فکر میکردم خار و خاشاکه‌... نمیدونستم زمین شماست... نمیدونستم محصولش چیه و اینقدر گرونه! با خونسردی سر تکان داد. کام عمیق دیگری از سیگارش گرفت و متفکر نگاهم کرد. - چرا میخواستی خودتو بکشی؟ با یادآوری بدبختی‌ای که به خاطرش قصد گرفتن جان خودم را داشتم، با درد چشم بستم. - فردا عقدمه... بابام خانِ ایل عشایری هست که چند وقتیه کوچ کرده اینجا. من دختر یاشار خان هستم. میخواد منو به زور شوهر بده و کسی رو حرفش نمیتونه حرف بیاره. پوزخند زد: - پس عروس فراری هم هستی! - مردی که میخواد عقدم کنه، بیست سال ازم بزرگتره... زن مرده‌س... هفت تا پسر داره! پسراش همسن من هستن! با همان نگاه مرموز، دستی به ته ریشش کشید. سری تکان داد و لب زد: - چطوری این خسارت هنگفتی که بهم زدی رو جبران میکنی؟ نگاهم با ترس روی ماهی هایی که داشتند به سطح آب نزدیک میشدند مانده بود. سریع گفتم: - هرطوری که شما اجازه بدید... هرطوری که شما بخواید! نیشخند مرموزی زد. - چند سالته؟ - پونزده! - میدونی من دقیق دو برابر تو سن دارم؟ پونزده سال ازت بزرگترم... کنجکاو نگاهش کردم. چرا این حرف را میزد. - در یک صورت میتونم ببخشمت، به جبران ده میلیون دلاری که بهم خسارت زدی، ده سال از عمرت رو با من باشی! از همین امشب... یکه خورده نگاهش کردم. هخامنش مردی به شدت کاریزماتیک و جذاب بود. چشمان خاکستری بی روح و دم دستگاه و عمارتی که داشت، در عین ترسناک بودن، جذابیت داشت برایم. برای منی که کل عمرم را در چادر های عشایری گذرانده بودم. هخامنش تای ابرویی بالا انداخت: - چی میگی؟ ده سال از عمرت رو همه جوره با من میمونی... یا میخوای بری توی آکواریوم ماهی ها؟ مردد لب زدم: - قب... قبول می‌کنم! https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0 https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0 آیسا، دختر هفده ساله‌ی عشایری هست که یه روز قبل از عقدش، می‌خواد خودشو چند صدمتر دورتر از چادر عشایریشون آتیش بزنه، اما از بخت بدش، لحظه‌ای که از خودسوزی پشیمون می‌شه، آتیش به مزرعه‌ی چند هکتاری خشخاش می‌رسه و این یعنی ضرر چند میلیون دلاری به هخامنش دیوان سالار! مردی که بخشش توی کارش نیست. حالا باید دید با دختر کوچولوی داستانمون قراره چی کار کنه و تقدیر چه خواب هایی برای جفتشون دیده.... https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0 https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0 لطفاااا محدودیت سنی رو رعایت کنید❗️ #اروتیک #عاشقانه #انتقامی بنر پارت یک رمان هست عاجزانه خواهش میکنم کپی‌ نکنید❌❌❌❌
3410Loading...
24
پارت واقعی چک کن #part_560 -سینه‌تو بذار دهنش،فکر میکنه پستونکه،آروم میشه. با چشمای گشاد شده به سمتش برگشتم و پسرک رو توی بغلم بالا کشیدم. -من که شیر ندارم حاج خانوم! از روی مبل بلند میشه و به سمتم میاد. پیراهنمو کنار می‌زنه و یکی از سینه هامو از سوتین بیرون میاره. -گولش بزن تا پرهان شیشه شیر بخره براش بیاره. میخوام از خجالت آب شم اما اون سینه م رو توی دهن نوه ش میذاره. پسر کوچولو اول با شک و بعد با ولع شروع به مکیدن میکنه. -طفل معصوم گشنه ست. هر وقت دیدی اذیت کرد،سینه تو بذار دهنش تا... در ویلا با شدت باز شد و پرهان همراه دختر ۵ ساله ش وارد شدن.سرشو بالا آورد که با دیدن ما توی اون حالت مات موند. -اومدی مادر؟ کم مونده بود تخم و ترکه ی تو شیره ی جون این دخترو بکشه! تا بناگوش سرخ شدم. حاج خانوم چرا اینجوری حرف می‌زد؟ هوس کرده بود منو بی آبرو کنه؟ -شیشه شیر... گرفتم... صداش میلرزید.چرخیدم و پیراهنمو روی سینه م مرتب کردم تا هیچ دیدی نداشته باشه. -شیرو درست کن بده دست سلدا مادر، بچه تم عین نوزادی خودت وحشیه، کبود کرد دختر بیچاره رو! دلم میخواست رمین دهن باز کنه و منو ببلعه. دستی رو به روم قرار گرفت.از زیر چشم نگاهش کردم. -اینو بده بهش، ببخشید که تو مجبوری جور مادر بی مسئولیتشونو بکشی! از دستش قاپیدم و سعی کردم بچه رو از خودم جدا کنم. محکم به سینه هام چسبیده بود و ول نمی‌کرد. پرهان قدمی جلو اومد و زمزمه کرد. -بذار کمکت کنم. سرش رو پایین تر آورد و حینی که سعی می‌کرد اون موجود کوچولوی شکمو رو از من دور کنه ادامه داد. -این نیم وجب بچه هم فهمیده ممه سهم هر کسی نمیشه. گرمای تنش با حرارت شرم بدنمو داغ میکنه.چشم میگیرم و اون بچه شو از بغلم بیرون میبره. -اونم از نوع سفید و بزرگش! پرهان چش شده بود؟ این حرفای تازه و عجیب چی بود! -شیشه رو نمیگیره حاج خانوم. بی خیال از بالای شونه نگاهش میکنه و و بعد به من اشاره میده: -مادر جون خودتم اگه مزه ی طبیعیشو. میچشیدی، دیگه دلت مصنوعی شو نمی‌خواست! این مادر و پسر چشون شده بود؟ پرهان با خنده به من نزدیک شد و بچه رو به تنم چسبوند. -کاش منم میتونستم باهاش شریک شم! نگاهش، داد میزد که این یک سال جدایی از زنش، به هورمون های مردونه ش فشار آورده. انگشتش رو از بالای سینه م تا نزدیکی های نوکش کشید و من چشم بستم. چرا بدنم کرخت شده بود؟ - از این همه قشنگی، یه میک نصیب من میشه پرستار سکسی؟! ادامشششش🔞🔞🔞👇👇👇👇👇 https://t.me/+iETxxMslQZpjNmNk https://t.me/+iETxxMslQZpjNmNk https://t.me/+iETxxMslQZpjNmNk https://t.me/+iETxxMslQZpjNmNk https://t.me/+iETxxMslQZpjNmNk https://t.me/+iETxxMslQZpjNmNk قرار بود فقط پرستار بچه هاش باشم. ولی اون بیشتر به یک پرستار نیاز داشت! کسی که به نیازهای مردونه ش برسه و هوای دلشو داشته باشه! توی خونه ش موندم و اجازه دادم رابطه ای شکل بگیره که تهش نامعلوم و ترسناک بود! من موندگار نبودم!! https://t.me/+iETxxMslQZpjNmNk https://t.me/+iETxxMslQZpjNmNk https://t.me/+iETxxMslQZpjNmNk https://t.me/+iETxxMslQZpjNmNk ❌این پارتمون بنر فیک خیلی از چنلاس😏💯 ❌این پارتمون بنر فیک خیلی از چنلاس😏💯 #باور_نداری_خودت_بسرچ
1500Loading...
25
⁠ ⁠ فردایِ عروسی‌، پسره جلوی مادرش ومادرزنش به زنش میگه توکه دیشب اذیت شدی چرا بهم نگفتی🙈🙈 محمد نفهمید چطور خودش را به خانه رساند. یاسمن با رنگ و رویی پریده روی تشک نشسته بود . محمد بی توجه به مادر و مادر زنش و حتی ریحانه کنار همسرش نشست و پرسید: -چی شده ؟حالت خوب نیست ؟ یاسمن خجالت زده سر پایین انداخت :خوبم -ریحانه میگه خون ریزی داری! دختر بیشتر خجالت کشید . این‌مرد تازه شب گذشته محرمش شده بود. . آهسته لب زد :مشکلی نیست خوب میشم . محمد که نگرانی باعث شده بود حواسش از اطراف پرت شود بدون توجه به حضور سه خانوم دیگر در اتاق گفت : -دیشب اذیت شدی ؟چراچیزی بهم نگفتی ؟  مگه من چند بار ازت نپرسیدم ؟ دخترک بیچاره آب شد و در زمین فرو رفت. ریحانه با لبخندی شیطان بر لب نگاهشان می کرد . یاسمن  آهسته نالید: محمد! چی داری میگی؟ و با چشم به زن‌ها اشاره کرد. محمد که تازه متوجه اطراف شده بود. با کلافگی نفسی کشید و رو به مادر و مادر زنش گفت :مشکلی نیست .یه خرده استراحت کنه اگه تا ظهر بهتر نشد می برمش متخصص. خانم ها که از اتاق بیرون رفتند کنار عروس جوانش نشست . دستش را دور او حلقه کرد و با ملایمت پرسید :درد داری ؟ یاسمن آهسته  و پرناز نالید: آره .... دل محمد برای نازش ضعف رفت: بخواب یک کم ماساژت بدم دستش روی شکم  و دخترک لغزید. آهسته ماساژ میداد . یاسمن خجالت زده گفت : -صبح که بیدار شدم نبودی چرا ؟ محمد نگاهش را به چشمان گله مند دخترک دوخت و گفت : -خبر دادن یکی از دستگاه‌ها کارگاه خراب شد مجبور شدم برم.......دیشب اذیت شدی؟ دخترک آهسته لب زد :نه . محمد چشمکی زد و گفت :پس خوش گذشته. یاسمن لبش را به دندان گرفت. محمد باز شکمش را ماساژ داد .   و همه تلاشش را کرد که حواسش پرت پوست سفید ولباس زیر سرخش نشود، اما .... https://t.me/+5m70_lXzGls3MTNk https://t.me/+5m70_lXzGls3MTNk https://t.me/+5m70_lXzGls3MTNk #محمد_ازاون_مردهاست_که_بایدواسه_همه_مردهای_ایرانی_یک_دوره_آموزش_عاشقی_کردن_بذاره😍😍😍 #توصیه_ویژه_برای_آقایون_تازه_کار رمانی با ۴۳۰پارت آماده😱♥️
1681Loading...
26
_ که کوروش خان مردونگی نداره آره؟😱💦💧 _ کوروش بزار برات توضیح هیححح پاهامو به زور باز کرد: _ امشب جوری بکنمت که صدای ناله هات تا صد فرسخی این خونه هم رد شه دختره ی چموش با بغض نکاش کردمو نالیدم: کوروش خان.. پوزخندی گوشه لبش جا خوش کرد. بی هوا عمیق و وحشیانه شروع کرد به ....🔥💦🔞 https://t.me/+PzTTT9G3nuM1Nzhk
1090Loading...
27
_ که کوروش خان مردونگی نداره آره؟😱💦💧 _ کوروش بزار برات توضیح هیححح پاهامو به زور باز کرد: _ امشب جوری بکنمت که صدای ناله هات تا صد فرسخی این خونه هم رد شه دختره ی چموش با بغض نکاش کردمو نالیدم: کوروش خان.. پوزخندی گوشه لبش جا خوش کرد. بی هوا عمیق و وحشیانه شروع کرد به ....🔥💦🔞 https://t.me/+PzTTT9G3nuM1Nzhk
1190Loading...
28
_ آخ خیلی بزرگه! توروخدا جلو عقب نکن.🔞💦 زود جلوی دهنمو گرفت. _کوروش ...من درد دارمممم. سرعتش رو برعکس خواسته من بیشتر کرد و با ناله مردونه ای متوقف شد. _ هیششش، تموم شد! با هق هق گردنش رو چسبیدم. _ خیلی نامردی...💧💧 https://t.me/+PzTTT9G3nuM1Nzhk
1200Loading...
29
_ آخ خیلی بزرگه! توروخدا جلو عقب نکن.🔞💦 زود جلوی دهنمو گرفت. _کوروش ...من درد دارمممم. سرعتش رو برعکس خواسته من بیشتر کرد و با ناله مردونه ای متوقف شد. _ هیششش، تموم شد! با هق هق گردنش رو چسبیدم. _ خیلی نامردی...💧💧 https://t.me/+PzTTT9G3nuM1Nzhk
1220Loading...
30
Media files
2630Loading...
31
خاله میشه بند سوتین منو ببندی؟ پشت به در ایستاده بود و نمی‌دید چه کسی داخل آمده اما به جز خاله‌اش کسی داخل اتاق شخصی او نمی‌آمد. دست‌هایی داغی دور بندهای سوتینش گره خورد و با آرامش آن ها را به هم نزدیک کرد. گیلی همانطور که با دست سعی داشت سینه‌هایش را داخل سوتین اسفنجی جای دهد، غر زد: _ به زنه گفتم سایز هفتاد و پنج بده ها. اما ببین سینه هام به زور داخلش جا میشن. دست ها از روی بند سوتینش رها شدند و آرام به سمت سینه‌هایش امدند و دور نیپل‌هایش حلقه شدند. در تاریکی اتاق تشخیص اینکه چه کسی پشت سرش ایستاده است سخت بود اما... دست‌های خاله‌اش آنقدر بزرگ نبودند! با تعجب لب زد: _ خا... له... خاله؟ خاله سینه‌هامو میمالی چرا؟ صدای داغ و آرام ساعی تنش را یخ کرد. _ منم گیلی! ترسیده لب زد: _ آ... آقا... آقاساعی! ساعی با عطش لب‌هایش را به گلوی گیلی چسباند و پوست نرم گردنش را بین لب‌هایش کشید. لحظه شماری کرده بود برای این لحظه... _ جانِ ساعی... دخترقشنگ ساعی... عزیز ساعی... ترسیده خواست فاصله بگیرد که ساعی تن لخت او را بیشتر به خود چسباند. _ کجا گیلی؟ تو این خونه فقط منو توییم... کجا فرار می‌کنی؟ کجا میری دورت بگردم؟ فشاری به سینه‌های نرم گیلی وارد کرد و بوسه‌ای روی ترقوه‌اش نشاند. _ قربون بدن قشنگت برم... قربونت برم من زندگیم... دلش با لحن داغ ساعی لرزیده بود اما... گناه بود. ساعی گناه بود! عشق بازی با او گناه بود.... با صدای لرزانی زمزمه کرد: _ نکن... نکن ساعی... درست نیست. دستش را نوازش وار از روی سینه‌ ها پایین کشید و وارد شورت گیلی کرد. نقطه داغ و حساسش را با انگشت نوازش کرد و غرید: _ چی درست نیست گیلی؟ نمیبینی همه وجودم می‌خوادت؟ نمیفهمی داغم برات؟ لعنتی دلم لرزیده واست... عشق گناهه؟ بغض کرده بود. از شهوت... از ترس گناه... از آمدن خاله‌اش... از ساعی که به اجبار شده بود همسر خاله‌اش اما... او را دوست داشت! ساعی خیسی بین پای گیلی را حس کرد. لبخندی زد و همزمان با بوسیدن لاله گوشش لب زد: _ جونم...خیس کردی برام گیلی... تحریک شدی عشق ساعی... تحریک شده سعی کرد تمرکزش را از لذتی که انگشت ساعی به نقطه خصوصی بدنش وارد میکرد بردارد تا بتواند حرف بزند. _ نه... نکن ساعی... خاله... میاد... این عشق اشتباهه... ولم... ولم کن آه!!! لعنتی! نتوانست جلوی آه گفتن‌اش را بگیرد. ساعی دست دیگرش را به سینه گیلی رساند و نیپل‌هایش را با دو انگشت فشرد. _ قربون آه کشیدنت دختر بکر من... میخوامت گیلی! دلم میخوادت... جسمم میخوادت... روحم میخوادت...دل بده به دلم تا جلوی دنیا وایسیم. با درد پاسخ داد: _ اما... اما تو شوهره... بین حرفش پرید و با خشم غرید: _ زخم نزن دردت ب جونم... تو که میدونی مجبورم کردن گیلی... تو که میدونی دلم وصل دلته... تو خون به دلم نکن. میان آغوش گرم ساعی چرخید. اتاق تاریک بود اما برق نگاهش را میدید. به خودش جرعت داد و دست‌هایش را دو طرف صورت ساعی گذاشت. با لذت پلک بست. _ آخ که ساعی فدای داغی دستات.... آرام زمزمه کرد: _ گیلی هم قربون دلت... با شوق نگاهش کرد اولین بار بود که اعتراف کرده بود او هم دوستش دارد.... ساعی محکم بغلش کرد و با شوق زمزمه کرد: _ آخ دورت بگردم... نفس ساعی... قلب ساعی... . _ ساعی؟ گیلی؟ برق رفته؟ کجایین شما؟ با صدای شاکی خاله‌اش ترسیده از جا پرید. خواست فاصله بگیرد که در اتاق باز شد و نور چراغ قوه روی او، که لخت در آغوش ساعی بود نشست............ https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
3760Loading...
32
پارت واقعی چک کن #part_560 -سینه‌تو بذار دهنش،فکر میکنه پستونکه،آروم میشه. با چشمای گشاد شده به سمتش برگشتم و پسرک رو توی بغلم بالا کشیدم. -من که شیر ندارم حاج خانوم! از روی مبل بلند میشه و به سمتم میاد. پیراهنمو کنار می‌زنه و یکی از سینه هامو از سوتین بیرون میاره. -گولش بزن تا پرهان شیشه شیر بخره براش بیاره. میخوام از خجالت آب شم اما اون سینه م رو توی دهن نوه ش میذاره. پسر کوچولو اول با شک و بعد با ولع شروع به مکیدن میکنه. -طفل معصوم گشنه ست. هر وقت دیدی اذیت کرد،سینه تو بذار دهنش تا... در ویلا با شدت باز شد و پرهان همراه دختر ۵ ساله ش وارد شدن.سرشو بالا آورد که با دیدن ما توی اون حالت مات موند. -اومدی مادر؟ کم مونده بود تخم و ترکه ی تو شیره ی جون این دخترو بکشه! تا بناگوش سرخ شدم. حاج خانوم چرا اینجوری حرف می‌زد؟ هوس کرده بود منو بی آبرو کنه؟ -شیشه شیر... گرفتم... صداش میلرزید.چرخیدم و پیراهنمو روی سینه م مرتب کردم تا هیچ دیدی نداشته باشه. -شیرو درست کن بده دست سلدا مادر، بچه تم عین نوزادی خودت وحشیه، کبود کرد دختر بیچاره رو! دلم میخواست رمین دهن باز کنه و منو ببلعه. دستی رو به روم قرار گرفت.از زیر چشم نگاهش کردم. -اینو بده بهش، ببخشید که تو مجبوری جور مادر بی مسئولیتشونو بکشی! از دستش قاپیدم و سعی کردم بچه رو از خودم جدا کنم. محکم به سینه هام چسبیده بود و ول نمی‌کرد. پرهان قدمی جلو اومد و زمزمه کرد. -بذار کمکت کنم. سرش رو پایین تر آورد و حینی که سعی می‌کرد اون موجود کوچولوی شکمو رو از من دور کنه ادامه داد. -این نیم وجب بچه هم فهمیده ممه سهم هر کسی نمیشه. گرمای تنش با حرارت شرم بدنمو داغ میکنه.چشم میگیرم و اون بچه شو از بغلم بیرون میبره. -اونم از نوع سفید و بزرگش! پرهان چش شده بود؟ این حرفای تازه و عجیب چی بود! -شیشه رو نمیگیره حاج خانوم. بی خیال از بالای شونه نگاهش میکنه و و بعد به من اشاره میده: -مادر جون خودتم اگه مزه ی طبیعیشو. میچشیدی، دیگه دلت مصنوعی شو نمی‌خواست! این مادر و پسر چشون شده بود؟ پرهان با خنده به من نزدیک شد و بچه رو به تنم چسبوند. -کاش منم میتونستم باهاش شریک شم! نگاهش، داد میزد که این یک سال جدایی از زنش، به هورمون های مردونه ش فشار آورده. انگشتش رو از بالای سینه م تا نزدیکی های نوکش کشید و من چشم بستم. چرا بدنم کرخت شده بود؟ - از این همه قشنگی، یه میک نصیب من میشه پرستار سکسی؟! ادامشششش🔞🔞🔞👇👇👇👇👇 https://t.me/+iETxxMslQZpjNmNk https://t.me/+iETxxMslQZpjNmNk https://t.me/+iETxxMslQZpjNmNk https://t.me/+iETxxMslQZpjNmNk https://t.me/+iETxxMslQZpjNmNk https://t.me/+iETxxMslQZpjNmNk قرار بود فقط پرستار بچه هاش باشم. ولی اون بیشتر به یک پرستار نیاز داشت! کسی که به نیازهای مردونه ش برسه و هوای دلشو داشته باشه! توی خونه ش موندم و اجازه دادم رابطه ای شکل بگیره که تهش نامعلوم و ترسناک بود! من موندگار نبودم!! https://t.me/+iETxxMslQZpjNmNk https://t.me/+iETxxMslQZpjNmNk https://t.me/+iETxxMslQZpjNmNk https://t.me/+iETxxMslQZpjNmNk ❌این پارتمون بنر فیک خیلی از چنلاس😏💯 ❌این پارتمون بنر فیک خیلی از چنلاس😏💯 #باور_نداری_خودت_بسرچ
1821Loading...
33
- دکتر زنان رو بفرست بره خوشم نمیاد بقیه دستمالیش کنن... خودم چکش می‌کنم. ایرج معذب کمی این پا و آن پا کرد. با من و من گفت: - آقام... جسارته ولی این بچه حال ندار بود صبح... فکر کنم درد و مرضی چیزی گرفته. هخامنش در سکوت نگاهش کرد. - می‌گم... یعنی... اگه می‌شه بذارید دکتر زنان.... اخم‌های هخامنش در هم شد. با دست به در اشاره زد و محکم گفت: - بیرون... هم تو، هم اون زنیکه دکتر فرنگی! ایرج با ترس و لرز از اتاق خارج شد. هخامنش، سمت اتاق آیسا قدم برداشت. بدون در زدن، در را باز کرد. آیسا را دید که مظلومانه روی تخت، درون خودش مچاله شده. با دیدن هخامنش معذب کمی خودش را جمع و جور کرد. خواست بنشیند که زیر دلش تیری کشید و بی اختیار ناله‌ای از دهانش بیرون آمد. هخامنش روی صندلی راک مقابل تختش نشست و متفکر نگاهش کرد. - چی میگن بچه ها؟ حالت بده؟ آیسا با دلخوری لب زد: - مهمه؟ هخامنش پوزخندی به ناز زنانه‌اش زد. دخترک داشت بزرگ می‌شد. بچه‌ی کوچکی که از سیزده سالگی به جای طلبش در عمارتش بزرگ کرده بود، حالا داشت خانم می‌شد. به جای جواب داد به سوالش، منظور دار پرسید: - فردا تولدته؟ نگاه آیسا رنگ باخت. روی چه حسابی فکر کرده بود هخامنش تولد هجده سالگی‌اش را فراموش می‌کند؟ مردانگی کرده بود، در طول این پنج سال به برده‌ی زرخریدش دست نزده بود تا بزرگ شود. قرارشان، قرار اولین رابطه‌شان، شب هجده سالگی آیسا بود. همان پنج سال پیش، هخامنش گفته بود من آدم گذشتن از حقم نیستم و تو حق منی به جای طلب پدرت... اما گفته بود با بچه ها کاری ندارد. صبرش زیاد است و منتظر می‌ماند تا هجده سالگی‌اش.... هخامنش که سکوتش را دید، با پوزخند گفت: - این نمایش رو راه انداختی چون داره هجده سالت می‌شه و ما یه قول و قراری با هم داشتیم نه؟ آیسا سکوت کرد و بی حرف نگاهش کرد. هخامنش از جا بلند شد و آرام سمتش حرکت کرد. آیسا با چشم قدم هایش را دنبال کرد. هخامنش روی تخت آمد و یک زانوش را کنار دخترک روی تخت گذاشت و روی تنش چنبره زد. - دروغ گفتی؟ آیسا نالید: - درد دارم... واقعنی درد دارم. قرار بود دکتر بیاد معاینه‌م کنه. نگاه هخامنش روی ساعت پاتختی ماند. با لبخند مرموزی سرش را چرخاند و خیره به چشم‌های آیسا، لب زد: - ساعت از دوازده رد شد! تولدت مبارک! آیسا گونه‌هایش از شرم رنگ گرفت. هخامنش مرد به شدت جذابی بود. منکر جذابیتش نمی‌شد. آن هیکل ورزیده و عضله‌ای، آن چشمان مرموزِ خاکستری و شخصیت کاریزماتیکش هر زنی را به خودش جذب می‌کرد. فقط صرفا برای اینکه حرفی زده باشد، با خجالت چشم دزدید و گفت: - نمی‌ذاری دکتر بیاد؟ هخامنش روی تن آیسا خودش را پایین کشید و دستش را زیر کش شلوار دخترک سر داد. لبخند کجی به رویش زد. - من خودم دکترم بچه.... شل کن خودتو تا چکت کنم! https://t.me/+XBUilbwq2fI3Mjk0 https://t.me/+XBUilbwq2fI3Mjk0 https://t.me/+XBUilbwq2fI3Mjk0
3642Loading...
34
من فقط به این امید رفتم دانشگاه که شاهزاده سوار بر اسبم رو پیدا کنم تو فامیل ما رسم بود دختر توی سن شونزده، هفده سالگی شوهر کنه ولی من مونده بودم روی دست پدر و مادرم. از خواستگار هیچ‌خبری نبود که نبود هر جا رو نگاه می‌کردی برهوت. اگرم کسی می‌اومد خواستگار تا می‌فهمید مادرم چیکاره‌اس دوتا پا قرض می‌گرفت د برو که رفتی. اخه شما بگید مردشور ترس داره؟ نه واقعا ترس داره. ببخشید‌مادرم کنارم نشسته زد پس‌کله‌م و گفت:مردشور نه، تطهیر کننده‌ حالا از بحث خارج نشیم. آقا مردشور کجاش ترس داره؟ ادم از مرده می‌ترسه می‌گه یک وقت دستش‌و دراز می‌کنه مچ ادم رو می‌گیره با خودش می‌کشه توی قبر ترس به جا و منطقی هم هست. که البته مادر ما یک عمر مرد‌ها رو شسته و هیچ وقت ندیده که هیچ مرده‌ای بتونه دستش رو دراز کنه کسی رو با خودش ببره. ولی مرده‌شور، آخخ ببخشید تطهیر کننده ترسش کجاست؟ تازه اونم خودش نه‌ها، دخترش!!!! خلاصه  جونم براتون بگه من وقتی دیدم از در و همسایه و فامیل آبی گرم نمیشه  رفتم دانشگاه تا شاهزاده سوار بر اسبم رو‌ پیدا کنم  این ورو گشتم نیست اونور گشتم هستتت‌. آقا هستت: اوف عجب دافیه..نه‌نه بخشید عجب پلنگیه...نه خدایا چی می‌گن. بابا یکی بیاد بگه به پسرا چی می‌گن.   مهم نیست چی می‌گن، آقا بریم آماده شیم واسه عروسی. نه‌نه نریم  ای وای  مثل اینکه صاحب داره اومد بردش. بالاخره پس از انتظاری بس طولانی شاهزاده‌ی من از سرکوچه‌مون پیداش شد، نه که از اونجا بیاد داخل. کلا خونه‌شون اونجا بود. البته متاسفانه اسب نداشت. با خودم گفتم:اشکال نداره حتما موتور داره مثل گوگوش و بهروز وثوقی می‌شینم روی موتور می‌زنیم به دل جاده چالوس. ولی با عرض تاسف موتور هم نداشت. یک ماشینی ایرانی اونم از نوع اقساطی داشت. خلاصه تا خواستم بگم نه مامانم زد پس کله‌م که: - همین‌و دو دستی بچسب که شوهر‌موهر دیگه خبری نیست. منم دو دستی چسبیده بودمش ولی نمی‌دونم یکهو این دختره‌ی ایکپیری، منظورم نامزد سابق شوهرمه از کجا پیداش شد. که الهی خودم سرتخته بشورمش، وای البته نه من‌که می‌ترسم می‌دم مامان بشورتش دهنم کف کرد دیگه باقیش رو نمی‌گم خواستی بخونی بیا اینجا https://t.me/+gZNOFPcOUOIyYjVk https://t.me/+gZNOFPcOUOIyYjVk https://t.me/+gZNOFPcOUOIyYjVk رمانی با ۴۵۰ پارت آماده😍😍
1890Loading...
35
_ آخ خیلی بزرگه! توروخدا جلو عقب نکن.🔞💦 زود جلوی دهنمو گرفت. _کوروش ...من درد دارمممم. سرعتش رو برعکس خواسته من بیشتر کرد و با ناله مردونه ای متوقف شد. _ هیششش، تموم شد! با هق هق گردنش رو چسبیدم. _ خیلی نامردی...💧💧 https://t.me/+PzTTT9G3nuM1Nzhk
810Loading...
36
_ آخ خیلی بزرگه! توروخدا جلو عقب نکن.🔞💦 زود جلوی دهنمو گرفت. _کوروش ...من درد دارمممم. سرعتش رو برعکس خواسته من بیشتر کرد و با ناله مردونه ای متوقف شد. _ هیششش، تموم شد! با هق هق گردنش رو چسبیدم. _ خیلی نامردی...💧💧 https://t.me/+PzTTT9G3nuM1Nzhk
1470Loading...
37
_ آخ خیلی بزرگه! توروخدا جلو عقب نکن.🔞💦 زود جلوی دهنمو گرفت. _کوروش ...من درد دارمممم. سرعتش رو برعکس خواسته من بیشتر کرد و با ناله مردونه ای متوقف شد. _ هیششش، تموم شد! با هق هق گردنش رو چسبیدم. _ خیلی نامردی...💧💧 https://t.me/+PzTTT9G3nuM1Nzhk
1930Loading...
38
_ آخ خیلی بزرگه! توروخدا جلو عقب نکن.🔞💦 زود جلوی دهنمو گرفت. _کوروش ...من درد دارمممم. سرعتش رو برعکس خواسته من بیشتر کرد و با ناله مردونه ای متوقف شد. _ هیششش، تموم شد! با هق هق گردنش رو چسبیدم. _ خیلی نامردی...💧💧 https://t.me/+PzTTT9G3nuM1Nzhk
2630Loading...
39
Media files
5161Loading...
40
Media files
10Loading...
- بین پات و چرب کن.🔞💦🔥 - م.. میترسم آقا کیاشا! پوزخندی زد و چیز لیزی بین پام مالید:- ترس نداره کوچولو... درد داشتی چنگ بزن به کمرم. اما من از این میترسیدم که بفهمه ب.کارت ندارم! - باز کن. ناخودآگاه پاهام و باز کردم و با ضربه اولش ...🔥💧 https://t.me/+R7RNln8v-6ljNDNk
Mostrar todo...
- صورتیه بین پات؟💦💦 با شرم یه کیاشا نگاه کردم. - م... متوجه نشدم آقا! پوزخند زد و کنارم نشست. - داخل واژن..ت صورتیه؟ از وقاحتش لب گزیدم و اون دست داغش و بین پام کشید و...💦🔞 https://t.me/+R7RNln8v-6ljNDNk
Mostrar todo...
- صورتیه بین پات؟💦💦 با شرم یه کیاشا نگاه کردم. - م... متوجه نشدم آقا! پوزخند زد و کنارم نشست. - داخل واژن..ت صورتیه؟ از وقاحتش لب گزیدم و اون دست داغش و بین پام کشید و...💦🔞 https://t.me/+R7RNln8v-6ljNDNk
Mostrar todo...
- صورتیه بین پات؟💦💦 با شرم یه کیاشا نگاه کردم. - م... متوجه نشدم آقا! پوزخند زد و کنارم نشست. - داخل واژن..ت صورتیه؟ از وقاحتش لب گزیدم و اون دست داغش و بین پام کشید و...💦🔞 https://t.me/+R7RNln8v-6ljNDNk
Mostrar todo...
sticker.webp0.10 KB
دختره خدمتکاره یه هتله موقع تمیز کردن اتاق کاندوم پر اسپرم یک میلیارد و برمیدا تا باهاش حامله شه😱 #پارت_1 جاروی دسته بلند را به دیوار تکیه دادم و بی‌حوصله پشت گردنم را ماساژ دادم. نگاهی دور تا دور اتاق لوکس کردیم‌ و خسته آهی کشیدم. ملحفه‌ی چروکیده را مچاله کردم و با نیشخند در سبد رخت چرک‌ها انداختم. زرورق مکعبی پاره شده‌ی کاندوم که روی زمین افتاده بود را با چندش برداشتم و در سطل زباله‌ی همراهم انداختم. توت فرنگی؟! چرا میوه‌‌ای به آن دوست داشنتی را زیر سوال میبردند؟! اتاق دیشب برای یکی از خر پول‌های زمانه رزرو بود. از بچه‌های لاندری روم شنیده بودم که هرازگاهی وقتی به کیش می‌آید و می‌خواهد خلوت داشته باشد این اتاق را رزرو می‌کند. مرفه‌ی بی‌درد عالم بود که برای زن بازی‌هایش هم هتلِ به‌نام و پرستاره‌ی ما را در اختیار می‌گرفت. توی دلم حسرت تمام نداشته‌هایم را کشیدم و دختری که یک روزی زنِ این مرد تاجر می‌شد و مادر بچه‌هاش... بدون شک خوشبخت بودن. -باز که رفتی تو فکر... دست بجنبون کلی کار مونده. سطل زباله را برداشتم و تا برای منیژه سر تکان دادم موبایلم ویبره رفت. اسم و شماره‌ی موسی چهارستون تنم را لرزاند. معلوم نبود باز چی از جانم می‌خواست. -بله... سلام. صدای خمار از موادش گوشم را آزرد. -تنِ لَشتو جمع کن آخر هفته بیا خواستگاری و شیرینی خورونته. بغض تمام گلوم را پر کرد. می‌خواستند من را به آن پیرِ خرفت شوهر بدهند که جیره‌یِ کثافت کاری خودشان جور باشد و این وسط با قربانی کردن من به نوایی برسند. فریاد زد: -نشنیدم بگی چشم؟ لبم را گزیدم و برای ده سال هر روز کتک خوردن و تحقیر شدنم به زور گفتم: -چشم. بدون هیچ حرف دیگری قطع کردم و نگاهم بی‌اختیار به کاندوم پر و گره خورده‌ افتاد. -منیژه؟ با این که چندشم می‌شد ولی برداشتم و چند ثانیه زمان برد تا داخل سطل انداختمش. -بگو. از فکرِ توی سرم ترسیدم... ولی مرگ یک بار و شیون هم یک بار... یا می‌شد یا خودم را می‌کشتم تا اسیر آن مرد هفتاد ساله نشوم. این زندگی کوفتی که من داشتم فقط به درد ریسک کردن می‌خورد چون حتی اگر می‌بردی هم بازنده بودی. -چقدر طول میکشه تا بفهمی حامله شدی؟ با حسرت جوابم را داد. -سه هفته... یک ماه... چطور پرسیدی؟ کاندوم را لمس کردم... داخلش میلیون‌ها اسپرم از یک تاجر میلیاردر بود. چیزی شبیه یک برگ برنده‌ی بزرگ داخل این اتاق جا مانده بود. صدای توی سرم را بلند بلند برای خودم تکرار کردم: "باید حامله بشم" https://t.me/+mWfdwkLNq_MxMDk0 https://t.me/+mWfdwkLNq_MxMDk0 ➿️این رمان از یک ماجرای واقعی در آمریکا اقتباس شده است➿️
Mostrar todo...
_گاز بده دختر... زود باش... شوکه بود، مردی با عجله سوار ماشینش شده بود، خودش ماشین را روشن کرد، نصف فرمان را گرفته و پا روی گاز گذاشت... _هی زود باش... دارن میان...بر و بر نگاه نکن. میان خلوتی کوچه از کجا پیدایش شده بود نفهمید، پا روی گاز فشرد و ماشین قدیمی اش انگار از کمان رها شد... _آفرین... برو نترس... کمکت می کنم. مرد جوان بود، لبخند دندان نمایی داشت و نگاهی که معلوم بود هیجان دارد. _نترسم؟... عین اجل اومدی تو ماشینم... صدای آلما لرزید ولی مرد خونسرد فقط پایش را از روی گاز برداشت و فرمان را ول کرد. _خب گفتم که نترس، فقط تا میخوره گاز بده... دنبالمونن... تیز باش دختر... بپیچ چپ .. بپیچ... داد زد و فرمان را چرخاند، صدای لاستیک ها و جیغ آلما با هم بلند شد و مرد خندید. _روانی... پیاده شو... باز هم مرد پا دراز کرد برای پدال گاز... _نمی شم...فقط گاز بده، به مغزتم نیاد ترمز کنی که به فنا رفتیم... ببین اون موتوریارو... آینه را نشان داد، واقعا دو موتوری دنبالشان بودند. _دزدی آره؟... دنبالتن؟... ایییی من و بدبخت نکنی، کل زندگیم همین ماشینه... تو رو خدا پیاده شو. پا روی گاز فشرد، مرد دست روی دهانش برد. _چقدر جیغ میزنی، فقط برو... بپیچ... بپیچ راست...بگیرنمون تیکه بزرگه گوشمونه پس برو...اسمت چیه؟ کم مانده بود آلما گریه کند از ترس، مطمئن بود اسلحه ای روی کمر مرد دیده... _تو خلافکاری؟... اسلحه داری... تو رو خدا یه جا فرار کن برو... منو ول کن... مرد جوان گوشی از جیب در آورد و آرام روی شانه‌ی دختر ترسیده زد، با اینکه ترسیده بود اما خوب رانندگی می کرد. _خلافکار چیه؟... گاز بده، تا جایی که ماشینت جا داره، حواست باشه من زنگ بزنم جایی... از بین ماشینها لایی می کشید، موتورها انگار جا مانده بودند، اینبار مرد نگفت بپیچ اما آلما جلوی اتوبوس پیچید و از کوچه ای فرار کرد...مرد برایش سوت زد. _ایول... عجب دختری... اسمت و نگفتی؟ ... بردار گوشیو ... موتورها نبودند ولی آلما تا جا داشت گاز داد. _ایول و درد ماشینم جر خورد ... موتوریا رفتن پیاده شو... حرفش تمام نشده بود که انگار تکاس برقرار شد. _ سرهنگ نزدیکم... دارم میام، گیرش آوردم...نه گمم کردن. گوشی را داخل جیبش گذاشت. _دیدی؟ پلیسم... نترس...اسمت چی بود؟ دخترک بهت زده نگاهش کرد، واقعا خونسرد داشت لبخند می زد؟ _مردهپشور پلیس بودنت و ببرن، سکتم دادی... برو پایین ... خواست بزند رو ترمز که دست مرد جوان  رفت سمت کتش...دخترک ترسید اسلحه در بیاورد. _نه نمیخواد بری پایین، خشونت لازم نیست ...اسمم آلماست... خوبه؟ مرد کارتی روی داشبورد گذاشت. _من امیر حسینم، سروان پلیس... اون جلو وایسا... بعدا به این شماره بهم زنگ بزن منتظرم... و باز هم لبخند زده بود، آلما شوکه ترمز کرد و مرد دوان دوان رفته بود... صدای بوق ماشین ها وادارش کرد راه بیوفتد، کمی جلوتر او را دید که علامت داد تلفن بزن... https://t.me/+jJnKxWKeg20wYTg0 https://t.me/+jJnKxWKeg20wYTg0 https://t.me/+jJnKxWKeg20wYTg0
Mostrar todo...
" نترس زیاد اذیتش نمیکنن با مواد مخدر گیجش میکنن لخت ازش عکس میگیرن تا بتونی طلاقش بدی شرش از سرمون کنده میشه عشقم " کلافه اس‌ام‌اسی که از سمتِ مهشید رسیده بود رو بست و از اتاق بیرون زد ماهی مشغول سرخ کردن کتلت بود ابروهاشو در هم کشید تا اول از همه به خودش بفهمونه جایی واسه دلسوزی برای این دختر وجود نداره! _ دستات چرا قرمزه؟ ماهی ترسیده از جا پرید با دیدنِ طوفان آروم جواب داد _هیچی نگران نباش بخاطرِ گردگیریه طوفان پوزخند زد _ نگران نبودم به دستات نگفتی کلفتی؟ حساسیت به گردوخاک برای خانم خونه‌ست نه کسی که واسه کلفتی اومده ماهی سر پایین انداخت کاش زبون داشت تا فریاد بزنه منم خانم این خونه‌ام! هرچند اجباری و زوری طوفان سمتِ در رفت و صدا بالا برد _بلیطِ برگشتم برای پس‌فرداست حرفایی که زدم یادت نره که کلاهمون بد میره تو هم ماهی آروم سر تکان داد _چشم طوفان نگاهش کرد کاش اینقدر از خودِ نامردش حرف شنوی نداشت دخترک اما با مظلومیت تکرار کرد _ به خانوادتون نمیگم خونه تنهام تا شما رو سوال جواب نکنن تلفنارو هم جواب نمی‌دم طوفان سر تکون داد عذاب وجدانش هر لحظه بیشتر میشد از دخترک عصبی بود که با رضایت ندادن به طلاق مجبورش کرده بود چنین راه بی رحمانه ای رو امتحان کنه پیشنهاد مهشید بود! پول دادن به سه مردِ لاتی که تو محل مهشيد زندگی میکردن تا نصفه شب بیان خونه‌اش! بیان خونه‌ای که زنِ ۱۷ساله ی بی پناهش اونجا میمونه ، از ناموسش عکس بگیرن تا بتونه با عکس ها آبروریزی کنه و حاجی رضایت به طلاقشون بشه _طوفان خان؟ دستش روی دستیگره در موند با اخم نگاهش کرد موهاشو دو طرفش بافته و صورتش بچگانه تر شده بود _بگو _ممنونم عصبی پرسید _برای؟! _برای اینکه دیگه فکر طلاق نیستید محکم پرسید _ اون وقت از کجا میدونی دیگه فکر طلاق نیستم؟ دخترک مستأصل با انگشتاش بازی کرد و نگاهش رو دزدید _ حس می‌کنم... از اون شب که بابام اومد سراغم و تا پای مرگ کتکم زد انگار فهمیدید دروغ نميگم و نمیتونم طلاق بگیرم من ... من میدونم شما قبلِ من یه دختر دیگه رو می‌خواستید خواستم بگم بی چشم و رو نیستم که نفهمم من هرچقدرم باهام بد باشید ، دست روم بلند کنید و بدرفتاری کنید بازم تا آخر عمر ممنونتونم سعی میکنم براتون زنِ خوبی باشم طوفان وارفته دستاشو مشت کرد انگار خدا میخواست بهش تلنگر بزنه ناخواسته نرم شد _ این حرفای خاله زنکی بهت نمیاد بچه‌جون برو زود بخواب فردا مدرسه داری ماهی لبخند و روی پنجه هاش بلند شد _ مراقب خودتون باشید گفت و بَگ پارچه‌ای رو سمتش گرفت _ این کتلت و میوه‌ست برای تو راهتون طوفان نموند تا دلش بیشتر به درد بیاد بگ رو چنگ زد و از در خارج شد پاهاش جلو نمی‌رفت به خودش تشر زد "چه مرگته؟ بلایی سرش نمیارن... فقط چهارتا عکسه" کسی توی سرش فریاد کشید "زنته ، ناموسته همش ۱۷ سالشه هنوز بچه‌ست تو اون خونه‌ی درن‌دشت تنهاست از وحشت سکته میکنه وقتی دو سه تا نره خر برن بالا سرش" مهشید با دیدنش بوق زد ماشین رو خودِ طوفان براش خریده بود به محض اینکه سوار شد لباشو بوسید و ذوق زده با بدجنسی خندید _ زنگ زدم اسی اینا راه بیفتن ، وای خیلی خوشحالم طوفان بلخره گم میشه از زندگیمون بیرون طوفان با اخم سر تکون داد صداش گرفته بود _ راه بیفت مهشید به بگ دستش اشاره زد _ اون چیه؟ عجب بویی داره در ظرف کتلت رو باز کرد و گازی زد با تمسخر سر تکون داد _ دست‌پختش خوبه ، دختره‌ی دهاتی از زنیت فقط غذا پختن یاد گرفته بی‌حوصله غرید _ بسه ، بشین کنار خودم بشینم مهشید بی مخالفت اطاعت کرد و در ظرف دوم رو باز کرد _ هه ، احمق کوچولو مثل زنای دهه شصت خواسته با غذا و میوه دلبری کنه! اینجارو ببین... طوفان نگاهِ سرسری به ظرف انداخت اما خشک شد میوه های ریز شده که بینشون توت فرنگی هم به چشم می‌خورد میدونست ماهی به توت فرنگی حساسیت داره یادش از دستای قرمزش اومد گفته بود بخاطر گردگیری اینطور شده اما... مهشید کتلت دیگه ای خورد و سرخوش خندید _ به اِسی گفتم هر سه بریزن سرش این دختره مثل کنه بهت چسبیده با چهارتا عکس ول نمی‌کنه واستا شکمش از یکی ازینا بیاد بالا تا بترسه و طلاق بگیره قولِ یک شب پر و پیمون به هر سه تاشون دادم! طوفان عصبی و بهت زده پاشو روی ترمز کوبید مهشید جلو پرت شد و لب زد _ چی ش.... دست طوفان توی دهنش فرود اومد تا به حال بارها بخاطرِ دسیسه های این زن ماهی رو کتک زده بود مشتش رو روی فرمون کوبید و صدای عربده‌اش ماشین رو لرزوند _ تو گوه خوردی قولِ ناموسِ منو به اون حروم‌زاده ها دادی آکله مهشید مات نگاهش کرد و طوفان با اخرین سرعت فرمون رو سمت خونه چرخوند صدای دخترک توی سرش زنگ زد (من هرچقدرم باهام بدرفتاری کنید بازم تا آخر عمر ممنونتونم سعی میکنم براتون زنِ خوبی باشم) https://t.me/+h9uZL2fe5e9kYmE8 https://t.me/+h9uZL2fe5e9kYmE8
Mostrar todo...
مرگ ماهی

حنانه فیضی نویسنده رمان های دلارای ، ماتیک ، مرگ ماهی کپی حرام است نویسنده کوچک ترین رضایتی در پخش این رمان ندارد و هرگونه کپی برداری توسط انتشارات پیگیری خواهد شد

- حامله شدم جرم که نکردم! حداقل یه پتو بهم بدید اینجا بخاری نداره دارم یخ میزنم از سرما. صدایی نیامد. معلوم بود که از انباری ته باغ صدایش به گوش هیچکس نمی‌رسد. 12 ساعت بود کسی سراغش را نگرفته بود. با حرص و ناراحتی جیغ کشید: - من از کجا باید می‌دونستم اون رئیس وحشیتون نمی‌خواد از تخم و ترکه شیطانیش نسلی ادامه پیدا کنه؟ از کجا می‌دونستم انقدر با خبر حاملگی من بهم میریزه! دندان هایش را با حرص به هم فشار داد. چشمش پر از اشک شده بود. انباری منفور، سرد و تاریک بود. با لگد به در کوبید: - به اون رئیس بی شرفتون بگید دعا می‌کنم بمیره! صدای پارس سگ بزرگ و سیاه باغ بلند شد. آیسا با ترس و لرز در خودش جمع شد. همان پشت در سر خورد و روی زمین فرود آمد. بی رمق نالید: - امیدوارم یه مرض لاعلاج بگیره جلوی چشمای خودم تنش کرم بزنه! از سردی سیمان کف انباری، رحمش منقبض شده بود. دل درد داشت امانش را می‌برید. بغضش با درد ترکید. کف زمین به حالت جنین وار دراز کشید و اشک ریخت. نگهبانی که هخامنش اجیر کرده بود تا در تمام این دوازده ساعت مراقب دخترک باشد، وقتی دید سر و صدایی از درون انباری نمی‌آید، وحشت زده شماره‌ی هخامنش را گرفت. اجازه نداشت در را باز کند. فقط تا تماس برقرار شد با ترس گفت: - آقا... صدای آیسا خانم قطع شده. چند دقیقه‌س هیچ صدایی نمیاد از داخل انباری... دستور چیه؟ با مکث کوتاهی، صدای بم هخامنش در گوشی پیچید: - کاری نکن الان خودمو می‌رسونم. - آقا ولی از کارخونه تا خونه باغ حداقل یک ساعت.... حرفش را قطع کرد و با لحن جدی گفت: - امروز نرفتم کارخونه. توی باغم! بمون الان میام. چند لحظه بعد، در حالی که قلاده‌ی سگ سیاهش را در دست گرفته بود و سیگاری کنج لبش بود با قدم های شمرده و با خونسردی به این سمت باغ آمد. با سر اشاره زد در را باز کنند. با تردید قلاده‌ی سگ را به دست نگهبان داد. می‌دانست آیسا چقدر از این حیوان دست آموزش وحشت دارد. به قدر کافی تنبیهش کرده بود. خودش وارد انباری شد و در را پشت سرش بست. از تاریکی انباری چشم ریز کرد‌. دخترک خنگ کلید لامپ را ندیده بود فکر کرده بود او را در ظلمات تنها رها کردند. چراغ را روشن کرد و با دیدن جسم نحیفش که روی زمین سرد درون خودش مچاله شده بود، اخمش در هم شد‌. مطمئن بود خیلی واضح دستور داده بود انباری را فرش کنند بعد دخترک را درونش حبس کنند. حسابشان را می‌رسید اگر بلایی سر دخترک می‌آمد. یک زانویش را خم کرد و نیمه نشسته، تکانی به شانه‌ی آیسا داد: - هی... پاشو خودتو لوس نکن. می‌ذارم بیای تو اتاقم بخوابی امشب ولی فردا می‌برمت بچه رو بندازی. آیسا بی رمق چشمش را از هم فاصله داد. با دیدن هخامنش بغضش بیشتر شد اما با تخسی صورتش را برگرداند و نالید: - برو به درک! - تقصیر خودت بود... بهت گفتم قرص بخور! بهت گفتم من بچه نمی‌خوام! فکر کردی مثلا حامله بشی تاج طلا می‌ذارم سرت؟ نمی‌دونستی... وسط حرف زدنش، متوجه بی رمق شدن تدریجی بدن منقبض آیسا شد. و وقتی‌ که سرش بی حال روی گردنش افتاد، حرف درون دهان هخامنش ماسید. شوکه نگاهش کرد. روی دو زانو نشست و شانه‌اش را تکان داد. - آیسا؟ بدنش را تکان داد و وقتی لختی و بی حسی‌اش را دید، با وحشت یک دستش را زیر زانویش و دست دیگرش را پشت گردنش گذاشت و از جا بلند شد‌. با حس خیسی شلوار آیسا، نگاهش به بین پایش کشیده شد. خون غلیظ و سیاهی شلوار سفیدش را رنگین کرده بود. با عجله سمت در دوید و زیر گوش دخترک با پشیمانی زمزمه کرد: - هیچیت نشده باشه... اگه چیزیت نشده باشه قول می‌دم بچه‌ت رو هم نگه دارم... ولی اگه یه مو از سرت هم کم بشه تک تک آدمای این عمارت رو آتیش می‌زنم... واسه نجات جون اونا هم که شده، طوریت نشه آیسا! https://t.me/+OtPNe9o3Hpk0N2I0 https://t.me/+OtPNe9o3Hpk0N2I0 https://t.me/+OtPNe9o3Hpk0N2I0
Mostrar todo...
•○ کلاویه‌های زنگ‌زده Vip ○•

نویسنده هیچ رضایتی مبنی بر کپی و انتشار این رمان ندارد ؛انجام این کار خلاف انسانیت است.

الناز خنده اش گرفته بود ولی من نه. توی این وضعیت اصلا حوصله ی یه دردسر دیگه رو نداشتم. واسه همین قبل از اینکه این بحث مسخره کننده ادامه داشته باشه رو به ثریا گفتم: _ثریا خانم شما دنبال یه دختر خوب واسه پسر خواهرتون بودین؟! منتظر جوابش نموندم و دستشو گرفتم و بردمش کنار ساختمون. جایی که به باغ پشتی و میز آقا حامد اینا دید داشته باشه و حین اینکه با انگشت اشاره ام ترسا رو نشون میدادم گفتم: _والا از وقتی که اومدیم چشم همه رو این دختره اس از بس خانوم و خوشگله... همین پیش پای شما به الناز میگفتم این ترسا رو واسه داداشت نشون کنین حیف همچین دختر خوبی از دست بره... چشمای ثریا گرد شده بود و با دقت زیادی به ترسا نگاه میکرد. حدس میزدم که آدمی نباشه که اونو از یاد برده باشه. بالاخره وقتی بعد از اینهمه سال اتفاقات اون روز رو دقیق و با جزئیات یادش بود امکان نداشت خود ترسا رو فراموش کرده بود. با تعجب و شوکه خیره خیره به ترسا نگاه کرد و آخر سر با حیرت گفت: _اِی وای بر من... دختر زبونتو گاز بگیر...این دختره مگه همون نیس؟! ترسا آره؟! اسمش ترساست؟! خودمو زدم به اون راه و در حالی که از درون داشتم از خوشحالی بال در میاوردم با تعجب گفتم: _بله...ترسا بزرگمهر... میشناسینِش؟! بدون فوت وقت دوباره چشم دوخت به ترسا و با آب و تاب گفت: _معلومه که میشناسم دخترجون... این مگه همونی نیس که شب عروسیش فرار کرد؟! لبخنمو پنهون کردمو گفتم: _فرار کرده؟! مطمعنید همونه؟! افروز خانم که میگفت دختر خوبیه...حتما میخواست واسه ایلیا پا پیش بزاره... با ضرب سرشو برگردوند سمتم و فورا گفت: _نه اصلا...بهش بگو دست نگه داره...مگه نمیدونه این دختر کیه؟! شونه ای بالا انداختم و گفتم: _فک نکنم... شما مطمعنید همون دختره اس؟! اگه از نزدیک نگاه کنید شاید بهتر ببینید...بالاخره پای زندگی یه پسر جوون در میونه... به محض در اومدن این حرف از دهنم رفت سمت اونا. تا به قول خودش مطمعن بشه همونه. ولی با شناختی که من از ثریا داشتم مطمعن بودم یه معرکه ی بزرگ راه میندازه... واسه همین تا رفت توی دید ، دست الناز رو گرفتم و کشیدم عقب و گفتم: _رفت...بیا کنار...ثریا مارو ببینه میاد دستمونو میگیره میبره اونجا تا از نزدیک نشونمون بده همون عروس فراریه اس...! تا حد امکان عقب رفتیم و منتظر موندیم ببینیم چه اتفاقی میوفته. گرچه محال بود ثریا قبل از اینکه همه رو خبردار بکنه اون کیه ، دست برداره!
Mostrar todo...
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.