مـیـرا 🦋
الهی به باورِ تو 🤍 آمینِ رویاهایِ تو؛منم 🌱🦋
Mostrar más25 845
Suscriptores
-5524 horas
+1027 días
+44830 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
میخواید بدونید میرا چیه یا کیه؟ و آمین زن کی میشه؟😍دلتون میخواد پارتایی بخونید که از قشنگی زیادش گریه کنید و بخواید جای اونا باشید؟🥹😍
پس پاشید بیاید وی آی پی میرا که قابل توصیف نیست قشنگی پارتا❤️💋
اشک و لبخندهای زیادی در انتظارتونه که تقریبا چهارماه دیگه اینجا آپ میشه.🥲 تابستونتونو با پارتای خنک و رنگی رنگی میرا شاد کنید❤️🦋🍀🌳🍉🍒
پارتا هم درس عاشقی داره هم درس زندگی و امید🪻🪻🪻و از پارت 600 هم رد شدیم. برای عضویت مبلغ 45 تومن رو
6037 9919 2675 1599💳
به حساب:ابراهیمی
شات واریز رو به ایدی زیر ارسال کنید🤍
@Sawm_tr
1 73120
Repost from N/a
کل حیاط رو آبو جارو کرده بود و حوض وسط خونه پر از میوه های رنگی بود!
بعد ده سال نور چشمی کل فامیل، پسرعمویش هامین داشت بالاخره از خارج میآمد.
و لبخند بزرگی روی لب های بلوط نوه ی ته تغاری خاندان افروز بود و با جون و دل حیاط را جارو میزد و زیر لب شعر میخواند:
- دلم تنگه پرتقال من گلپر سبز قلبزار من...
و این حرکات از چشم خانبابا پدربزرگشان پنهان نموند و بلند گفت:
-محنا بابا؟ چیکار میکنی خسته کردی خودتو بسه کف حیاط سیقل افتاد.
محنا سر بلند کرد و بدو رفت سمت خانبابا:
-خانبابا به نظرت منو یادشه؟
خانبابا خندید:
-بچه اون موقع که هامین رفت خارج بیست سالش بود تو ده سالت اگه کسی فراموشی گرفته باشه باید تو باشی نه اون...
دست محنا دور گردنبند سبز زمردش پیچید:
-من که یادمه همه چیزو، آقا جون یادت قبل این که بره گردنبند مامان خدا بیامرزشو داد به من؟ نگاه هنوز دور گردنمه.
-آره از اولم تورو دوست داشت بابا...
محنا لبخندش بزرگ تر شد و همون موقع عمه اش بلند گفت:
-اومد خانبابا شازده پسرمون اومد خوش اومدی عمه دورت سرت بگردم وای چه آقا شدی ماشالا.
صدای همهمه بلند شد و همه سمت در رفتند و محنا حالا با استرس خیره شد به خانبابا و گفت:
-برم من یعنی اجازه میدید...
لبخند بزرگی زد:
-برو بابا برو.
و همین حرف کافی بود که محنا با دو بال سمت در بدود... چه شب هایی فقط عکس های اینستا هامین رو میدید اما جرعت پیام دادن نداشت و حالا هامین آمده بود!
و خانبابا ذوق و شوق نوه ی ته تغاریش رو فهمیده بود با لبخندی خیره به محنا گفت:
-برو... برو دلبری کن براش ته تغاری که انگاری قراره داستان عشق تو این خونه باز بپیچه...
با پایان حرفش به آسمون خیره شد و ادامه داد:
-هی حاج خانوم محنا چقدر شبیهته و هامین چقدر شبیه من برسن بهم نه؟!
و آن طرف تر هامین بود که با خنده با همه دست میداد، مرد سی ساله ای که دیگر شباهتی به بیست سالگیش نداشت و هیکل و قد بلندش به ابهتش اضافه کرده بود و در حال خوش و بش بود که صدای جیغ دخترکی باعث شد سر بالا بگیرد:
- هامین...؟
هنوز نفهمیده بود چه کسی این قدر با شوق او را صدا زده بود که به یک باره دخترکی در بغلش فرود آمد و چشم هایش گرد شد!
سکوت همه جارو فرا گرفت و هامین بهت زده به دختری که با موهای فر بور در آغوشش خیره شد و لب زد:
-ببعی؟! تویی؟! ببینمت...
محنا سر بالا گرفت و با چشم های اشکی لب زد: -
سلام!
و هامین مات دو چشم زمردی بلوط شد:
-چقدر بزرگ شدی، خانوم شدی...
محنا تا خواست چیزی بگوید مادرش بود که نشگونی از بازیگوش یواشکی گرفت و محنا را از بغل هامین بیرون کشید:
-وای خدا مرگم بده دختر من هنوز فکر میکنه ده سالش نه بیست...
و با پایان حرفش الکی خندید و به محنا چشم غره ای رفت و هامین گفت:
-زن عمو ولش کن این ببعی همیشه آبجی کوچیکه ما میمونه...
و همین حرف باعث شد خنده از لب های محنا پر بکشد و هامین ادامه داد:
-من یکی با خودم آوردم باهاتون آشناش کنم... ژینوس عزیزم؟
و با پایان حرفش دختری با موهای بلوند وارد حیاط خانه شد و صدای پاشنه بلندش در گوش محنا پیچید...
-سلام من افرام نامزد هامینم...
و بغض و شکست و غم به یک باره در دل محنا نشست، قلبش قلبش زار شد، شکست
و نگاه پر از غمش را به هامین داد...
هامینی که غم های چشم دخترک رو ندید و آیا این پایان داستان اون ها بود؟!
https://t.me/+NUm-463JlpswNWY0
https://t.me/+NUm-463JlpswNWY0
https://t.me/+NUm-463JlpswNWY0
1 71690
Repost from N/a
با استرس چند ضربه به درب چوبی و بزرگ اتاق کار مرد وار کرد.و این مرد است که لبخند میزند.دخترک را از بَر بود و میدانست که با تمام آن لجبازی ها به سراغش خواهد آمد:
-بیا تو!
لبخندش را میخورد و آن اَخم همیشگی روی صورت جا افتاده و جدی اش مینشیند.
نفس درب را باز میکند و مانند کودکی هایش پیش از واردن شدن سر از میان در داخل برده و سرکی درون اتاق میکشد.
این دختر میدانست او چطور خواستار لمس کردن وجب به وجب آن جثهی کوچکش است که با یک سارافون سرمه ای رنگ و شانه های عریان به دیدارش میآمد؟!
_دید زدنت تموم شد؟
دست نفس روی دستگیره خشک می شود و شانه های کوچکش محکم بالا میپرد.لعنت،پشت سرش بود؟
-مَن...سلام!
بلاخره مردمک های مشک رنگش را نشان مردی داد که دستانش برای جلوگیری از نوازش آن حلقه موی فر و بازیگوش،درون جیب مشت شده بود:-بهت یاد ندادن وقتی وارد اتاقِ شخصیِ کسی میشی چشم چرونی نکنی؟
نمیشد با این مرد آرام حرف زد.نمیتوانست مقابل او از غرور و آن خوی درنده و سرتقانه اش بکاهد:
-نه.متاسفانه کسی بالا سرم نبوده که بهم یاد بده..به همین خاطر هم مجبور شدم برای پیداکردن خانوادم و یادگیری مجدد اصول تربیتی توسط اونا..از شما درخواست کمک کنم!
اخم های امیر بیشتر در هم رفت و حالا دست مشت شده اش بیش از پیش درون شلوار خوش دوخت و اتو کشیده فشرده شد وقتی تلاش میکرد تا اثری از لبخند درون چهره اش پدیدار نشود:
-زبونت دوباره دراز شده..
دقیقا همین حالا،در همین لحظه،دلش بوسیدن آن لب های جمع شده از سر حرص را میخواست:-جای اشتباهی اومدی..
گفت و همانکه به عقب چرخید دخترک تمام لجبازی هایش را یادش رفته با شتاب خود را به او رسانده و انگشت دور بازوی حجم گرفتهی مرد حلقه کرد:
-لطفا..!
آن نگاه سرد و یخی،آن چشم و ابروی مشکی و جدی که از روی شانه به سمتش دوخته شد،ضربان قلب کوچک عروسک زیبا را به بازی گرفت.چرا اینگونه نگاهش میکرد؟!
-کمکم کن..خواهش میکنم..من..من میخوام..بابامو پیدا کنم..هر..هرکاری بخوای..انجام میدم باشه؟اصلا..اصلا دیگه هرچی بگه باهات کل کل نمیکنم..یعنی یعنی منظورم اینه..
محکم پلک بر هم فشرد و نگاه مرد به آن انگشتان ظریفی بود که دور بازویش حلقه شده بود.لعنت.چقدر تفاوت اندازه دست هایشان نفس گیر بود..
-به حرفت گوش میکنم باشه؟!لطفاا..
لبخند نزد.هیچ حالتی در چهرهی خونسردش نمایان نشد و وقتی به عقب برگشت،وقتی سینه به سینه ی دخترک ایستاد و آن چشمان خانه خراب کن برای دیدن صورتش بالا آمد پرسید:
-هر کاری؟!
نفس محکم پلک برهم فشرده و سر پایین و بالا کرد،بیخبر از چیزی که در ذهن مرد میگذشت نگاه امیر روی تمام نقاط عروسک مقابلش چرخ خورد و دخترک چقدر نامرد بود که او را یادش نمیآمد
یادش نمیآمد زمانی شاید دور با آن عروسک قهوه ای رنگش با دو خود را به او میرساند و ذوق زده در گوشش پچ پچ میکرد:
-مندوتاا نگاشی کشیدمم..
اوی پانزده ساله حین ضربه زدن به نوک بینی کوچک فنچ مقابلش می پرسید:
-چی کشیدی حالا جوجه؟
-یکی شیل کاکاهوو یکی هم..
گویی در حال یک راز مگو بود که سر کنار گوش او میبرد و آرام لب میزد:
-یکی هم توت فلنگیی..یه توت فلنگی قلمز..
پلک های دخترک از هم باز شد و سیب گلوی او تکان خورد.بزرگ شده بود و چقدر نفس گیر بود تمام حالت هایش.او را میخواست.تا کی باید صبر میکرد تا دخترکِ لجباز او را به یاد بیاورد؟!
-مطمئنی هر کاری بگم و انجام میدی؟
-آ...آره
-به عنوان همسرم کنارم باش
چند ثانیه مکث و نفسی که در سینهی دخترک حبس شد
-اگه واقعا مشتاقی پدرت و پیدا کنی..
چشمان درشت عروسک مات شد و امیر دید آن مشت های کوچک و ظریفی که دامنهی سارافون را مچاله کردند:
-هَم..همسَر؟..منظو..منظورت چیه؟
جان کند تا همین چند کلمه را بگوید
-به عنوان یک زن..وظایف یک زن در قبال شوهرش رو که میدونی؟مثل یک زن واقعی کنارم زندگی کن!
برای اولین بار میدید لبخند یک وری اما همچنان جدی مرد را: -البته اگر ندونی هم مهم نیست..این قسمت از تربیتت رو شخصا میتونم به عهده بگیرم!
-تو..تو..
-بزرگ شو و پای حرفی که میزنی بایست.اگر هنوزم میخوای پدرت پیدا کنی تا شب جوابت رو بهم بده..حالا هم زودتر برو بیرون باید به جلسه برسم
به دخترک برخورد که به حرف آمد
-تو..تو واقعا چنین چیزی و میخوای؟..یه ازدواج بدون عشق؟
-کی گفته بدون عشق؟
جا میخورد اما آن اون خوی سرکشش است که با وجود آنکه پیدا شدن پدرش به رضایت این مرد بستگی دارد میگوید:
-قبول..شرطت قبوله اما..من..قسم میخورم هیچوقت..هیچ وقت هیچ عشقی از طرف من دریافت نمیکنی..من..هیچوقت عاشق تو نمیشم!
و نمیدانست،روزی مکالمهی این مرد با دختر خاله هایش قرار است چگونه حسادتش را شعله ور کند خبر نداشت از عشقی که قرار بود جگرش را بسوزاند
https://t.me/+fIfggfJGYB8xZTc8
https://t.me/+fIfggfJGYB8xZTc8
https://t.me/+fIfggfJGYB8xZTc8
1 27520
Repost from N/a
00:16
Video unavailable
-تو اولین دختری هستی که موهاشو اتو می زنم!
از آینه به اویی که پشت سرم بود و موهایم را اتو میزد چشم دوختم و با خنده گفتم:
-یه ایران از تو خاطره دارن آقا. بعد من اولین دختری ام که موهاشو اتو کردی؟
اصلا باورم نمی شد...او رویای هر دختری بود.
به قدر مرگ جذاب بود و ثروتش هم زبانزد بود.
خودم دختران رنگارنگی که برایش پرپر می زدند را دیده بودم.
-من دختر باز بودنمو انکار نکردم،اما اونا مهمون تخت من بودن. و من واسه دختری که مهمون یک شبه تختمه مو اتو نزدم. حتی حوصله نداشتم لباساشونو در بیارم!
-پس چرا موهای منو اتو می زنی؟چون من بچم؟
من شبیه هیچکدام از آن دخترهای رنگارنگ پلنگ نبودم.
اتو را محکم فشرد و بعد با حرص گفت:
-تو واقعا نمی فهمی،آره بچه ای. ولی فقط بچه منی و من واسه دخترِ خودم که یه تار موشو با دنیا عوض نمی کنم نه تنها موهاشو اتو میکشم بلکهواسش آدمم می کشم
https://t.me/+T5f8miwjML41MTk0
https://t.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk
یه قصه عاشقانه و رنگی رنگی بین کاپیتان بداخلاق تیم ملی که فقط با دختر خودش آروم میشه🥹❤️
از این قصه رنگی رنگیا که پسره زودتر عاشق میشه و جونش واسه دختره در میره میخوای و دختره اصلا خبر نداره🥹❤️
4.39 MB
37630
Repost from N/a
_تو اون اتاق چه غلطی کردی که بهم میگی هوشیاری زنم اومده پایین؟
پرستار با ملاحضه توضیح داد:
_بعد از تزریق دارو بیمار باید تو اتاق ایزوله بمونه. بدنش در ضعیفترین حالت خودشه.
آن لحظه فقط در این حد توان داشتم که صدا را بشنوم و تنم انقدر درد میکرد که حتی نمیتوانستم چشم باز کنم.
با این حال وقتی او با آن لحن خشن و نگران با بقیه کلنجار میرفت تا کنارم بیاید تمام حواسم جمعش میشد.
من توان ترک کردن این مرد را نداشتم.
اگر میرفتم دنیا را آتش میزد...
از ترس اینکه در نبودم به هیولایی که تا یک سال پیش بود تبدیل شود هیچوقت جرئت ترک کردنش را نداشتم.
درد در سینهام بیداد میکرد.
بیمهابا میلرزیدم.
_ضربان قلب بیمار داره میره بالا.
صدای بوق مداوم دستگاه نمیگذاشت لحظهای آرام باشم.
باید برمیگشتم...
نمیتوانستم ترکش کنم...
سوزش سوزن را برای بار هزارم روی دستم احساس کردم و همزمان سرمای وحشتناک...
شبیه مرگ بود!
صدای داد او از دور به گوشم رسید:
_ چه غلطی باهاش کردی که ضربان قلبش رفته بالا؟
https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0
https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0
و بعد بلندتر از قبل فریاد زد:
_ولم کن بذار برم داخل! آواز!
چیزی قلبم را مچاله کرد. مثل یک خنجر بود گه محکم شریانهایم را پاره میکرد.
ای کاش میتوانستم برای آخرین بار ببینمش.
_کنعان نرو داخل. حتما براش خوب نیست که انقدر اصرار دارن.
_حرف اضافی میزنن. برو کنار.
بعد از فریاد مردی که شک نداشتم سر من و زندگیام بیمنطقترین شده است، در اتاق محکم بهم خورد.
_آواز!
دستم را که در حصار سوزن بود گرفت و چندبار بوسید.
_چشماتو باز کن ببینمت.
با درد وحشتناکی که دوباره تنم را مورد هجوم قرار داد ناله کردم. روی موهایم را نوازش کرد و صدایش پر از عجزی بود که هیچوقت از او نشنیده بودم:
_جانم عزیزدلم؟ جانم؟
چشمهایم از قبل سنگینتر شده بود.
حتی لمس دستش را هم دیگر احساس نمیکردم.
سرم پر بود از حسرت خاطراتی که آرزو داشتم با بسازم و دیگر فرصت نبود.
حالم بدم را فهمیده بود که نزدیکتر از قبل آمد.
_نه آواز! نه! چشماتو باز کن!
https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0
کنعان مردی بشدت قدرتمند و جذاب ...
اون یکی از بزرگترین مافیای ايتالياست
پسر دو رگه ای ایرانی ایتالیایی اما انقدر توکارش خشن و دقیقه که هیچ کس جرعت نزدیک شدن بهش رو نداره تا اینکه یه دختر بی پناه ایرانی رو پیدا میکنه و اون دختر میشه خط قرمز کنعان نصیری .... طوری اگه کسی چپ نگاهش کنه ...
https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0
https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0
https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0
آواز رویا و خاکستر🕯دیانا حسنجانی
به نام خالق نور🕯 کانال رمانهای دیانا حسنجانی روزهای زوج: سه پارت 🌬❄ آواز رویا و خاکستر[ آنلاین] دریای خون و بوسه[ بزودی] ناجی هور[ تمام شده] اینستاگرام نویسنده:@dianaa_book
81340
Repost from N/a
Photo unavailable
من آترام!🩸
از موقعی که استخون ترکوندم و بالغ شدم، فهمیدم که هدف هم ترک کردن این خاکه!
درس خوندم، جون کندم ولی وقتی اماده ی رفتن شدم فهمیدم رزومه ی خوبی ندارم...
پس برای کاراموزی به تیمارستان مخوف شهرمون درخواست دادم، جایی که هیچ دکتری حاضر نبود توش پا بذاره...
تیمارستانی که اگه توش موفق میشدم شاخ غول رو میشکستم ولی چطوری!؟
با دستیار یه دکتر شدن💥
دکتر بدجنسی که میگفتن خودش هم مریضه ولی اگه اون مرد من رو مریض خودش کنه چی؟
اون قدری که قید ارزوهامو بزنم؟
غیرممکن بود ولی وقتی دیدمش...
https://t.me/+BaGl18rKHFU0ODg0
https://t.me/+BaGl18rKHFU0ODg0
اون یه روانشناس روانی بود!
قرار بود کارآموزش باشم تا بتونم رویامو پر و بال بدم.
زیبا و جذاب بود. اون قدر که هر دختری رو شیفتهی خودش میکرد.
اما بخش سیاه زندگیش من و شیفتهی خودش کرد.
پا گذاشتنم به اون بیمارستان اعصاب و روان دلیل ورودم به زندگی اون مرد شد.
زندگیای که مثل یک اتاق فرار بود.
اتاق فراری که شاید کشف کردن راز هاش می تونست من و به آرزوم برسونه❌️🔥
https://t.me/+BaGl18rKHFU0ODg0
https://t.me/+BaGl18rKHFU0ODg0
عاشقانهای دلچسب🫀💥
#فاختهها_در_آسمان_میگریند. 🕊🩵
53000
Repost from N/a
_تو هم دیشب صدای گریه و التماس از اتاق تازه عروس شنیدی؟
کوکب تندی جواب داد:
_خوشم اومد نرگس انقدر التماس کرد زن آقا بشه اون وقت آقا نگاشم نکرده.
_اوف آره به خدا اما فکر کنم بعدش آقا دلش براش سوخته.
قلبم فرو ریخت. نمی توانستم تحمل کنم . دست روی قلب دردناکم فشردم.
_چطور مگه؟
_آخه صبحی دیدم نرگس با لبی خندون رفت اتاق عمهاش...فکر کنم حال یه آدم پیروز رو داشت. بیچاره آیپارا که فکر می کنه شوهرش دیشب با این عفریته خانم نبوده. حق این دختر خون بس این نبود.
اشکم سرازیر شد. درد تمام سینه ام را پر کرد .
نزدیکای صبح بود که آسید مرتضی به اتاق برگشته بود. آن قدر اخم داشت که نتوانستم چیزی بپرسم و خودم را به خواب زدم.
با شنیدن حرف های خدمه تاب و تحمل از دست دادم و به اتاق برگشتم.
با دیدن آسید مرتضی که لباس تازهای به تن کرده بود غم عالم به دلمنشست.
کجا می رفت؟ لابد شب عروسیش زیادی خوش گذشته بود که حال و هوایش این طور خوب به نظر می رسید.با دیدنم گفت:
_آی پارا کجا بودی؟
بغض بدی توی گلویم نشسته بود .
اخم کرد:
_رنگت چرا انقدر پریده؟ می گم کجا بودی؟
اشکم سرازیر شد و به طاقچهی جلوی پنجره پناه بردم:
_دیشب باهاش... دیشب ... وای خدا اصلا نمی تونم حرفشو بزنم.
اخم کرده جلوی پاهایم نشست:
_مگه خواستهی خودت نبود؟
نفس در سینه ام حبس شد. نگفت نه... انکار نکرد. کاش لااقل می گفت نه ...
این قلب دیگر قلب نمی شد.
فریاد زدم:
_چرا نمی گی نه آسیدمرتضی؟
_دیوونه شدی ؟ این چند وقته شب و روز برام نذاشتی که باید زن بگیرم و بچه دار بشم...
پس تمام شده بود ... پس دیشب کار تمام شده بود. قلبم تپشی فراتر از تصورم داشت ...حسادت مثل یک خنجر تیز قلبم را پاره می کرد. انگار این قلب دیگر مال من نبود . انگار می خواست از سینه بیرون بزند.
دهان باز کردم اما کلمات درست خارج نمی شدند.
_ تو.... تو... با ... ها ... شش... آ.... آ...
دستان قوی سید مرتضی دور بازوانم حلقه شد:
_غلط کردم قربونت برم... تو خواستی ... تو مجبورم کردی...
چرا نمی گفت نه؟!
چشمانم سیاهی می رفت که فریادش در گوشم نشست...
_آی پارا...
https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0
https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0
#چندماهبعد😭
صدای ناله های پر درد نرگس کل عمارت را پر کرده بود.
قابله فریاد زد:
_بچه داره میاد.
لبخند تلخی زدم. صدای سید مرتضی را می شنیدم که داشت دلداری اش می داد.
_نرگس جان طاقت بیار.
بغض همزمان به گلویم نشست.
درد داشت و سید مرتضی نازش را می کشید.
قابله خواسته بود در این لحظهی حساس کنار او باشد.
داشتم خفه می شدم.
کسی تنه زنان از کنارم گذشت:
_باز که سر راه وایستادی... برو آب گرم آماده کن. بچه داره دنیا میاد.
چشمان خیسم را به در اتاق نرگس دوختم.
منه حسرت به دل قدمی به سمت آشپزخانه برداشتم. باید آب گرم آماده می کردم. هر چه بود بچهی شوهرم داشت به دنیا می آمد. بچهی عشقم... همانی که باید مال من می بود اما آن ها حسرتش را به دلم گذاشتند.
پا توی آشپزخانه گذاشتم. این مرد دیگر مال من نمی شد. نرگس کار خودش را کرده بود.
همان بچه ای که سید مرتضی می خواست را به او داده بود کاری که من نتوانسته بودم.
کنار آتش نشستم.
ته دلم داشت می سوخت.
من که گفته بودم می توانم تحمل کنم . من که خود رضایت داده بودم . پس این چه حال بدی بود؟
با صدای نورخانم به عقب برگشتم.
صورتش مثل همیشه جهنمی بود. من این زن را هیچ وقت باور نکردم حتی آن وقتی که به التماس خواست رضایت دهم تا سید مرتضی نرگس را بگیرد.
چشمان خیسم را که دید جلو آمد و مقابلم ایستاد:
_من که بهت گفته بودم حق به حق دار می رسه... دیدی ... سید مرتضی از اولشم مال نرگس بود... تو فقط یه خون بسی آی پارا... تا آخرشم خون بس می مونی... بذار برو از این جا... بذار آسید مرتضی کنار زن و بچه اش آسوده زندگی کنه...
لب هایم لرزید:
_من که کاری به زندگی شون ندارم... بذارید بمونم....
_ آسید مرتضی عاشقت نیست فقط بهت تعهد داره... اما اگه تو واقعا عاشقشی ...اگه تو بری اونا خوشبخت می شن. برو از این خونه...خودتو گم و گور کن... نذار پیدات کنه...
قلبم فرو ریخت. حکم مرگم را صادر کرده بود.
اشکم فرو ریخت.
سرم را به طرفین تکان دادم. می مردم اما نمی رفتم.
صدای سید مرتضی از بیرون به گوش رسید:
_آی پارا کجایی ؟ بچه به دنیا اومد.
من که میمردم برای بابا شدنش... برای این صدای خوشحالش...
نگاه تیز نور خانم به من بود هنوز...
_ باید بری آی پارا... همین حالا ....
توی این رمان دوتا قصه داریم قصه گلبرگ و قصهی مادربزرگش آی پارا. عاشقانه های خاص این رمان به قلم عاشقانه نویس معروف تلگرام خانم شهلا خودیزاده نوشته شده و دلتونو آب می کنه جا نمونید که به زودی لینک کانال برای ورود باطل خواهد شد. تم خونبسی😍💥
63330
Repost from N/a
پسره حافظهشو از دست داده. هر از گاهی یک چیزایی یادش میآد اما زنی که کنارش میبینه با زنی که الان کنارشه یکی نیست
پارت۶۳۹
محمد به تخت خیر شد.
حسی تلخ بیخ گلویش را چسبیده بود.
روی تخت خودش را میدید با دختری که موهای بلند سیاه داشت.
دستانش میان موهای دختر بازی میکرد اما صورتش را نمیدید.
چشم از تخت گرفت و روی مبل نشست.
زن دست زیر شکمش گرفت و خم شد و سینی را مقابلش گذاشت.:
-خسته نباشی
نگاهش چسبید به موهای طلایی رنگ و کوتاه همسرش، موهای زن روی تخت سیاه و بلند بودند.
پرسید:
- موهاتو رنگ کردی؟
زن صاف ایستاده، روزهای آخر بارداری را میگذراند به موهایش دست کشید:
- نه رنگ خودشه.
ابرو بالا انداخت و آرزو کرد جواب سوال بعدیاش مثبت باشد:
- قبلا رنگ تیره نزدی به موهات مثلا مشکی یا قهوهای؟
زن خندید:
- نه هیچوقت موهامو رنگ نکردم چطوره؟
محمد به جای جواب سوالش پرسید:
- قبلا موهات بلنده بوده؟
زن سردرگم خندید:
- نه سالهاست کوتاهش میکنم چی شده گیر دادی به موهای من؟
محمداز جا برخاست.
محسن در حیاط پای منقل ایستاده و زغالها را باد میزد. کنارش ایستاد و پرسید:
- محسن یک سوال؟ من قبل از اون حادثه و کما چطور ادمی بودم؟ به زنم وفادار بودم یا نه.
محسن مردد نگاهش کرد:
- تو همیشه آدم خوبی بودی دادش.
محمد به آسمان خیره شد:
- نمیدونم ماجرا چیه ولی توی اتاق، روی تخت، هر جا رو نگاه میکنم یک دختر دیگه رو کنارم میبینم. یک دحتری که موهاش بلند و سیاهه، ریز جثهس. صورتش ولی مشخص نیست. اما مطمئنم این زنی که الان کنارمه نیست. نگرانم محسن نکنه وقتی این نبوده من کس دیگهای رو میآوردم خونه.
https://t.me/+5RfEGCskytFlYjlk
https://t.me/+5RfEGCskytFlYjlk
https://t.me/+5RfEGCskytFlYjlk
رمانی با ۴۵۰ پارت آماده
44740
Elige un Plan Diferente
Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.