cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

𝒎𝒚 𝒍𝒊𝒇𝒆💦🖤

Mostrar más
El país no está especificadoEl idioma no está especificadoLa categoría no está especificada
Publicaciones publicitarias
204
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

#لب گزیدم با چشمای #اشکی به چشماش زل زدم که #بوسه ای به دستام زد و کمی رو تنم خم شد.#بوسه ای به چونم زد و #انگشتاش روی کشاله ی #رونم کشید.با این حرکتش نفس تو سینم حبس شد و نگاهمو ازش دزدیم..سرشو تو گودی گردنم فرو برد و پچ زد. - خوشم نمیات نگاهتو میگیری،بریم تو #اتاق ؟! چنگی به پشت #گردنش زدم که ببری که طعمه اشو شکار کرده به جون #لبام افتاد.با مکی که به لب پایینم زد،چشمای رو هم بستم نیمه باز شدن و صدای از لبای نیمه بازم در اومد. - آه.. https://t.me/+ia8XOhBbGvwyNzQ0 https://t.me/+ia8XOhBbGvwyNzQ0 همین حرکت باعث شد به خودش جرعت بده و دستش زیر لباسم بره. با کندن لباسام رو کاناپه به کمر خابوندم و با چشمای #خمارش نگاه #هیزی به تن #لختم انداخت.لبای #داغش رو به ترقوه ام چسبوندم و #انگشتاشو نوازش وار جوری که منو بی قرارتر کنه به سمت زیر شکمم حرکت میکرد..
Mostrar todo...
Repost from N/a
دختره از سر ندونم کاریای خانواده‌ش و کنجکاوی خودش وارد داستانی هیجان انگیز و خطرناک میشه که حتی باجون خودش هم داره بازی می‌کنه... 🔞 https://t.me/+ia8XOhBbGvwyNzQ0 تا اینجای راه و اومده بودم و حالا فقط یچیز برام نامفهوم بود... اون مرد کیه که به خودش اجازه میده به همه دخترا دست درازی کنه؟ زیرلب زمزمه کردم: - مرتیکه کثافت! باحس دستی دور کمرم دوربینم از دستم ول شد و دست‌هام و بالا بردم: - چیزی داشتی می‌گفتی خانوم کوچولو؟ صدای همون مَرد هیز بود! دستش و بین پاهام برد و زمزمه کرد: - نکنه دوست داری بلایی که سر اونا آوردم و سر توهم بیارم؟ فشاری به بین پام وارد کرد: - اگه مثل یه دختر خوب همینجا لباسات و درآوردی و تونستی راضیم کنی ازت میگذرم وگرنه عاقبتت میشه عاقبت همونا... فهمیدی؟ و بعد زیپ شلوارم و بازکردو... https://t.me/+ia8XOhBbGvwyNzQ0 🔞توجه این رمان دارای صحنه‌های باز و ترسناک هست و برای گروه سنی زیر ۱۸ سال توصیه نمیشه🔞
Mostrar todo...
#لب گزیدم با چشمای #اشکی به چشماش زل زدم که #بوسه ای به دستام زد و کمی رو تنم خم شد.#بوسه ای به چونم زد و #انگشتاش روی کشاله ی #رونم کشید.با این حرکتش نفس تو سینم حبس شد و نگاهمو ازش دزدیم..سرشو تو گودی گردنم فرو برد و پچ زد. - خوشم نمیات نگاهتو میگیری،بریم تو #اتاق ؟! چنگی به پشت #گردنش زدم که ببری که طعمه اشو شکار کرده به جون #لبام افتاد.با مکی که به لب پایینم زد،چشمای رو هم بستم نیمه باز شدن و صدای از لبای نیمه بازم در اومد. - آه.. https://t.me/+ia8XOhBbGvwyNzQ0 https://t.me/+ia8XOhBbGvwyNzQ0 همین حرکت باعث شد به خودش جرعت بده و دستش زیر لباسم بره. با کندن لباسام رو کاناپه به کمر خابوندم و با چشمای #خمارش نگاه #هیزی به تن #لختم انداخت.لبای #داغش رو به ترقوه ام چسبوندم و #انگشتاشو نوازش وار جوری که منو بی قرارتر کنه به سمت زیر شکمم حرکت میکرد..
Mostrar todo...
Repost from N/a
پسر خلافکار عاشق یه دختر 19ساله میشه و..🔞♨️ انگشتاش وجب به وجب تنمو لمس می‌کرد و قربون صدقه ام می‌رفت. من بیزار بودم از این لمس دستا از این قربون صدقه‌ها، تکون شدیدی خوردم که چشمای قرمزش و به چشمام دوخت و روم خم شد، در گوشم پچ زد: - کجات می‌خاره؟! بانفرت نگاه به چشماش دوختم و غریدم: - باز کن دستامو خنده ای سر داد و بعد از تموم شدن خندش با لبخند مرموزی گفت: - لا پات می‌خاره چشم وحشی؟ https://t.me/+ia8XOhBbGvwyNzQ0 با خشم و نفرت بهش خیره شدم که انگشتاش و از نافم کشید که باعث شد پاهام و جفت کنم، بی‌اهمیت انگشتو بین پاهام کشید که لرزی کردم و چشمامو بستم. نمی‌خواستم، من نمی‌خواستم سست بشم. کمرم از تخت جدا شد و محکم کوبیده شد که لبخند رضایت مندی زد و رودتنم خیمه زد..😱🔞 رمان دارای صحنه‌های باز و داغ هست🔞⚠️
Mostrar todo...
Repost from N/a
پسر خلافکار عاشق یه دختر 19ساله میشه و..🔞♨️ انگشتاش وجب به وجب تنمو لمس می‌کرد و قربون صدقه ام می‌رفت. من بیزار بودم از این لمس دستا از این قربون صدقه‌ها، تکون شدیدی خوردم که چشمای قرمزش و به چشمام دوخت و روم خم شد، در گوشم پچ زد: - کجات می‌خاره؟! بانفرت نگاه به چشماش دوختم و غریدم: - باز کن دستامو خنده ای سر داد و بعد از تموم شدن خندش با لبخند مرموزی گفت: - لا پات می‌خاره چشم وحشی؟ https://t.me/+ia8XOhBbGvwyNzQ0 با خشم و نفرت بهش خیره شدم که انگشتاش و از نافم کشید که باعث شد پاهام و جفت کنم، بی‌اهمیت انگشتو بین پاهام کشید که لرزی کردم و چشمامو بستم. نمی‌خواستم، من نمی‌خواستم سست بشم. کمرم از تخت جدا شد و محکم کوبیده شد که لبخند رضایت مندی زد و رودتنم خیمه زد..😱🔞 رمان دارای صحنه‌های باز و داغ هست🔞⚠️
Mostrar todo...
Repost from N/a
دختره از سر ندونم کارای خانواده‌اش و کنجکاوی خودش وارد داستانی می‌شه که حتی با جون خودش هم بازی می‌کنه..🔞 - - - وحشت زده تقلایی کردم که مرد روبه روم با همون پوزخندش دست به جیب اومد جلو.. تکون به دستای بسته شده‌ام دادم و با التماس به چشمای بی‌تفاوتش نگاه کردم. - چیه کوچولو چرا ترسیدی؟! آب دهنمو قورت دادم که سر انگشتاشو رو بازوی برهنم کشید و گفت: - میدونی عواقب فوضولی تو کار ما چیه؟! چیزی نگفتم که با آرامش چسبی که رو دهنم بود و کشید و زیر لب گفت: - آماده‌ام هستی.. گیج بهش نگاه کردم و با مکث نالیدم: - ولم کن انگشتاشو از روی بازوی برهنم تاچونه‌ام بالا اورد و چونمو بین انگشتاش گرفت و گفت: - یه بار دیگه تکرار کن با نفرت به چشماش زل زدم و محکم گفتم: - میگم ولم کن پوزخندی زد و لب پایینمو با انگشت شصتش فشرد و با آرامشی که تو حرکاتش بود گفت: - می‌دونی اونایی که میان اینجا دیگه راه برگشت ندارن؟! صورت‌شو روی صورتم خم کرد و چشمای وحشتناک شو تو چشمام چرخوند و مماس لبام پچ زد: - خان داداشت می دونه تو کاراش داری فوضولی می کنی؟ بوس ریزی به لبم زد که تقلای کردم و داد زدم: - دست نجستو عقب بکش دستش رفت زیر لباسم که وحشت زده جیغی زدم و...🔞♨️ https://t.me/+K3lohV7Tn3Q0N2Rk 🔞توجه این رمان دارای صحنه‌های باز و ترسناک هست و برای گروه سنی زیر ۱۸ سال توصیه نمیشه🔞
Mostrar todo...
عضویت محدود🙊❗️ با #لذت به دختری که به تخت بسته شده نگاهی کرد و گفت: - عاقبت جاسوسی بدتر از اینام هست #خبرنگار کوچولو! تقلایی کرد و خواست حرفی بزنه که چسب روی دهنش مانع از حرفی می شد.. جلو رفت و با کندن چسب از دهنش لب به گوشش چسبوند و پچ زد: - پا تو جهنمی گذاشتی که خودت #التماس #مرگتُ می کنی! https://t.me/+ia8XOhBbGvwyNzQ0 https://t.me/+ia8XOhBbGvwyNzQ0 🔞توجه این رمان دارای صحنه‌های باز و ترسناک هست و برای گروه سنی زیر ۱۸ سال توصیه نمیشه🔞
Mostrar todo...
Repost from N/a
پلیس و با جون پدرش تهدید می‌کنن😰💢💯 #پارت‌آینده با #ترس و لرز نگاهم بین رادوینی که #اسلحه به دست کیوانُ هدف گرفته و به پدر رادوین که کیوان اسلحه‌رو گذاشته رو سرش.. کف دستمو محکم رو دهنم گذاشتم و خفه رادوینُ صدا زدم: - توروخدا الان #می‌کشتش.. پلک روی هم فشرد و رو به کیوان گفت: - تا سه می‌شمارم، نیوردی پایین #شلیک می‌کنم.. خنده‌ای سر داد و گفت: - اگه جون #بابات برات مهم نیس! - اگه جون خودت برات مهمه بذار ولش کن بره نگاه #ترسیده و دو دو زنم و به رها دوختم که با اسلحه اومد پایین و اسلحه‌رو رو سرش گذاشت.. https://t.me/+ia8XOhBbGvwyNzQ0 https://t.me/+ia8XOhBbGvwyNzQ0 🔞توجه این رمان دارای صحنه‌های باز و ترسناک هست و برای گروه سنی زیر ۱۸ سال توصیه نمیشه🔞
Mostrar todo...
اُتاق‌تاریک

ی‍ـه‌دردکنج‌اُتــاق.. محافظ. @fatw_novel

مردونگیش .. با صدای دورگه گفت : ج*نده کوچولو باید به داداشمم سرویس بدی .. با دیدن داداشش که با چشای ح*شری ا*لتشو به دست وایساده بود پریدم عقب .. داداشش اومد سمتم موهامو از پشت کشید و ا*لتشو تا اخر فرو کرد تو دهنم .. . دختری که زیره دوتا داداش ج*ر می‌خوره https://t.me/+ia8XOhBbGvwyNzQ0
Mostrar todo...
Repost from N/a
دستم رو روی بازوش گذاشتم و بهش نزدیکتر شدم. قلبم از شدت ضرباتی که به قفسه سینم میزد توی بدنم سنگینی میکرد. سرم رو آروم کنار گردنش خم کردم وچشمام رو روی هم گذاشتم و عمیق، عطر تنشو بو کردم. و من اون لحظه چقدر برای خودم لعنت میفرستادم که چطوری به فکر زندگی بدون عطر تنش میتونستم باشم! لرزش بدنشو حس میکردم؛ و میدونستم این لرزش از شدت هیجان نزدیکی به من بود، چون لرزش بدن من از اون بیشتر شده بود. خودم رو کنار کشیدم و سرم رو بلند کردم، به چشماش زل زدم و خیلی آروم گفتم: _یه امشب...یه امشب بیا همه چیو فراموش کنیم....میتونی؟ با اون چشمای سیاهش که تعجب باهاش آمیخته بود بهم نگاه کرد، چشمایی که روزگارم رو سیاه کرده بود ولی هنوز برای من عاشقانه ترین جای ممکن بود. https://t.me/+ia8XOhBbGvwyNzQ0 https://t.me/+ia8XOhBbGvwyNzQ0 با چکیدن قطره اشکی از چشمام تعجبش بیشتر شد و سرش رو به پیشونیم تکیه داد. _امشب...انتقام، خانواده، طلاق، یا هر کوفت دیگه‌ای که جلودار ما هست رو فراموش کنیم.. می‌تونی؟ https://t.me/+ia8XOhBbGvwyNzQ0 https://t.me/+ia8XOhBbGvwyNzQ0
Mostrar todo...
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.