cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

-𝘔𝘪𝘳𝘢𝘤𝘭𝘦-

⌈من‌و‌مثل‌همون‌روزا‌،‌تو‌آغوشت‌بپوشونم🫧⌉ ارتباط‌با‌من:@mirasclee_bot چنل‌ناشناس: https://t.me/+3sGR3doY22kxMGZk

Mostrar más
Irán160 494Farsi150 077La categoría no está especificada
Publicaciones publicitarias
550
Suscriptores
-224 horas
-47 días
+330 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

#part14 تشکری کردم و هردو توی سکوت مشغول خوردن شدیم، البته به ظاهر سکوت کرده بودم اما مغزم... پر از افکار درهم برهم بود. تا چندروز دیگه میدیدمش و بالاخره این دوری ۴ ساله تموم میشد. میدیدمش اما در غالب یک آدم رهگذر نه کسی که جونش به جونش بستست. میترسیدم، از این میترسیدم که از چشمش کاملا بیوفتم. همین الانشم چیزی برای از دست دادن نداشتم ولی حداقل کور سوی امیدی تو وجودم بود... امید به دوباره شکل گرفتن این رابطه و بهتر شدن جو بینمون... اما با این کاری که میکردم چی میشد؟ کلا دورم دایره قرمزی میکشید که حتی حق فکر کردن بهشو نداره چه برسه مچ شدن باهاش... چطور میتونستم امیر رو قانع کنم؟ کی اصلا باور میکرد؟ شک نداشتم با تحویل این اراجیف بهش، با پشت دست یکی میزد توی دهنم تا دهنم روی برای بلغور کردن این همه چرت و پرت ببندم. اصلا با پا گذاشتنم به اونجا و اعمال نقشه، حتی همون کفتار صفت‌ها نمیگفتن چه بیشرفی شده که داره خنجر میزنه به رفیق قدیمی؟ کلافه از این افکاری که از پا درم میاوردن؛ مغموم زمزمه کردم: احساس میکنم مه مغزی گرفتم هنری! اصلا نمیتونم تشخیص بدم چی درسته چی غلط. انگار اون رهامی که همیشه توی سخت ترین شرایط هم مغزش تصمیم درست میگرفت رو از دست دادم. متوجه شدم که خودش رو خم کرد سمتم تا فاصله بینمون پر بشه و دستش که پیچید دور شونه‌هام: *چرت و پرت نگو رهام! تو همیشه بهترین تصمیم‌هارو‌ میگیری، چه به عنوان یک پزشک چه به عنوان شخصی عادی... نذار این افکار مسوم از پا درت بیارن که میدونی اگر اینطور بشه چیزی که میخوای رو میبازی! -نمیدونم، خسته شدم واقعا. اگر همه چیز بدتر از چیزی بشه که الان هست چی؟ اینهمه التماس خدارو نکردم که حالا خودم دستی دستی گند بزنم بهش. فشار آرومی به شونم آورد و گفت: *اتفاقا چون اینهمه سال از خدا خواستی این شرایط درست بشه خدا بهانه جور کرده که برگردی ایران، از کجا معلوم؟ شاید اون ورق زندگی که از نظر تو بده، خیلی بهتر و قشنگ‌تر باشه برات. حرفش نمیدونم به مزاجم خوش اومد یا چی که ته دلم رو قرص کرد، هنوز حرفی نزده بودم که با اعلام شماره پرواز، از جام بلند شدم. -بریم که دیگه وقت رفتنه... فاصله سالن انتظار تا گیت رو نذاشت به چمدون کابین سایز دست بزنم و خودش زحمتش رو متقبل شد. به محض رسیدنمون به دری که هنری دیگه نمیتونست همراهم بشه، به سمتش برگشتم که کیف رو روی زمین گذاشت و توی آغوشم کشید: *دلم تنگ میشه برات غرغرو. آروم خنده‌یی کردم و با زدن تو ضربه آروم به پشتش ازش جدا شدم: +منتظر باش زود برمیگردم بالا سرتون، نرم و برگردم ببینم بیمارستانو به فنا دادین و پرفسور‌هارو فراری! همراه با خنده روی لبش، نه‌یی زمزمه کرد که چمدون رو برداشتم و با نگاه و لبخندی بهش، سمت ورودی قدم برداشتم و روی پله برقی که ایستادم؛ دوباره به سمتش برگشتم و دستی براش تکون دادم. دیگه وقت رفتن رسیده بود و قرار بود آتیش بازی به پا بشه... قدم‌های سریعم رو سمت گیتی که شماره پروازمون روش درج شده بود برداشتم و منتظر موندم تا نوبتم بشه، ۱۳ ساعت پرواز داشتیم و از الان حس خستگی داشتم.
Mostrar todo...
#part13 با توقف ماشین مقابل فرودگاه، پیاده شدم و در عقب رو باز کردم برای بیرون آوردن چمدونا که هنری هم از صندلی راننده پیاده شد و به کمکم اومد. هر سه چمدون رو بیرون آوردیم و درحالی که داشتم چمدون کابین سازی که همیشه توی کابین هواپیما همراهم بود رو درمیاوردم صدای هنری به گوشم رسید: *صبرکن برم بگم چرخ حمل چمدون بیارن. اوکی‌یی گفتم و با صاف کردن تنم، درهای ماشین رو بستم. یک دقیقه هم نشده بود که صدای هنری که میگفت اومدم به گوشم خورد. چرخ رو نگه داشت و چمدون‌هارو یکی یکی روش قرار دادم: -بریم سریع که جا نمونم. همراه هم قدم برداشتیم و با وارد شدنمون به سالن به گیت بازرسی برخورد کردیم. با کمک هم چمدون‌هارو توی دستگاه گذاشتیم و بعد پشت سرهم، از ورودی افراد و بازرسیش رد شدیم. -چمدون‌هارو بگیر تا من برم برای گرفتن کارت پرواز! درحالی که سمت بادجه شرکت هواپیمایی بلیطم میرفتم خطاب به هنری زمزمه کردم. بالاخره بعد از چند دقیقه طولانی، کارها انجام شد. چشم چرخوندم توی سالن تا شاید هنری رو ببینم ولی با ندیدنش، سریع شماره‌ش رو گرفتم: -کجایی؟! *بیا سالن انتظار رهام! تماس رو قطع کردم و سمتش راه افتادم. با دیدنش، کنارش نشستم که گفت: *چیشد؟ گرفتی؟ -آره خوب شد زود اومدیم، خیلی شلوغ شد یهو! قبل از اینکه چیزی بگه صدای زنگ گوشیم بلند شد و توجهم به اسم شاهد روی اسکرین گوشی جلب شد. اخمی کردم و بی‌حوصله از این رفتاراش، ویدئوکالش رو اکسپت کردم: -چرا هی زنگ میزنی؟ مگه نمیفهمی کار دارم؟ *فرودگاهی؟ -تو که میدونی پرسیدنت چیه؟ رو به هنری که سعی میکرد توجهم رو به فروشگاه کنارمون جلب کنه و بگه میره اونجا سری تکون دادم و دوباره حواسم معطوف شاهد شد. *باید مطمعن میشدم! همراه با پوزخندی که روی لبم مینشست ابروم ناخوداگاه بالا پرید: -چکم میکنی؟ تو که دوست نداری همین راه اومده به فرودگاه و برگردم و بگم لق شاهد؟ سری تکون داد و بدون اینکه جوابمو بده گفت: فرداشب میبینمت پسرعمو. تک‌خندی روی لبم نشست: فرداشب؟ نه احتمالا ۴روز دیگه. ریلکسی توی چهره‌ش توی نیم‌ ثانیه از بین رفت و غرید: *یعنی چی؟ این مسخره بازیا چیه؟ -یعنی اینکه پروازم تهران میشینه و ی شب اونجام، پرواز به کیش کاملا پر بود. *میگفتی هماهنگ میکردم، تو چرا نمیفهمی که عجله دارم؟ چشمی توی حدقه چرخوندم و تار موم رو با انگشتم به بازی گرفتم: -هماهنگی‌هاتو‌ نگه دار برای خودت، علاقه‌یی هم به زودتر دیدنت ندارم. برای پرواز تهران کیش بهت اطلاع میدم؛ فعلا. نذاشتم حرفی بزنه و سریع تماس رو قطع کردم، باید میفهمید من آدمی نیستم که بشینم یکی بهم حرف بزنه و سریع گوش بدم. حین افکارم، هنری کنارم نشست و سینی کوچیکی که حاوی قهوه و کیک شکلاتی بود رو روی صندلی بینمون گذاشت.
Mostrar todo...
#part15 پرونده‌یی که توسط دست دراز شده آتوسا به سمتم گرفته شده بود رو گرفتم و همونطور که به صحبت‌های راشد گوش میدادم قسمت‌های مشخص شده پرونده رو چک کردم: *احتمالا تو سیستم رازی بتونی چیزی پیدا کنی امیر! اینهمه جابه‌جایی بدون فهمیدن رازی امکان نداره. «نظر منم همینه، کار ی نفر دونفر هم نیست اینهمه لاپوشونی!» آتوسا بود که میگفت و دقیق پرونده‌های زیر دستش رو چک میکرد. +میخوام بدونم این مدتی که نبودم کسی متوجه این ماجرا نشده یعنی؟ اصلا چطور تونستن کل شرکت و تمام این بیزنس رو هندل کنن با نبود این حجم از پول! احمدآقا وسایل پذیرایی رو جلومون گذاشت و دیدم به شاهد رو برای ثانیه‌یی گرفت: *کی جز شاهد میخواسته بفهمه؟ در نبود تو همه کاره اون بوده؛ بقیشونم انقدر شوت و دهن بینن که بعید بدونم اصلا سری به پرونده‌ها زده باشن و پیگیر شده باشن. همزمان با نشستن احمدآقا کنارمون، صدای آتوسا توی گوشمون پیچید: *بهتر نیست ی گزارش تهیه بشه؟ ابروهام بالا پرید، چی میگفت این دختر؟ +گزارش؟ فهمید متوجه منظورش نشدیم که ادامه داد: *منظورم توسط خبرنگاراس، شاید با بولد کردن قضیه بشه فهمید کار کیه! پرونده توی دستم رو روی میز مقابلم انداختم و به صندلی تکیه دادم: +اصلا حرفشم نزن، تو که بهتر از همه خبرداری رسانه‌یی شدن این مسائل باعث چه افتی میشه! کار که مشخص میشه برا کیه ولی این دلیلشه که مهمه، انگار موریانه افتاده به جون این بیزنس و داره از ریشه میخوره. نگاهی به راشد که توی فکر رفته بود انداختم، روبه‌رو کردنش با آتوسا از سخت‌ترین تصمیماتم بود چرا که راشد مشاور و حسابدار پنهانی من بود برای کنترل اوضاع و البته میبینم تصمیمم بی‌راه هم نبود... کل بچها سمت شاهد بودن و در ظاهر به نفع ما کار میکردن. حالا هم به عنوان رفیق من معرفی شده بود و امیدوار بودم آتوسا توی این مورد کنجکاوی نکنه: +تو فکری؟ خطاب به راشد زمزمه کردم که گفت: *داشتم به این فکرمیکردم چطور باید اوضاع رو درست کنی و پیگیر بشی که کسی نهمه. +بیخیال این فکرا شو، فعلا چیزی که مهمه پیگیری کردن رد این پولاست. اگر شرکت اصلی متوجه بشه حتی ممکنه پای من گیر بیوفته و این یعنی منجلاب. «امیر درســـ...» ما بین حرف زدن آتوسا نوتیف گوشیم توجهم رو جلب کرد، پیام از سمت بهار بود. با انلاک کردن گوشی و باز کردن پیام و دیدنش، حس کردم کلا بدنم کرخت، و حرفا و لحظات قشنگمون توی چندثانیه توی سرم دژاوو شد. نفس‌هام تند شده بود و میترسیدم از بد شدن دوباره‌ی حالم، همه‌چیز دور سرم میچرخید و این بین حس کردم بلند شدن و دوییدن احمدآقا به سمتم رو... چهارسال پیش فقط قلبم شکسته بود و حالا... احساس میکردم کمرم شکسته و دیگه توانایی بلند شدن ندارم. «رهام برای امشب بلیط داره امیر.»
Mostrar todo...
«از کجا معلوم؟ شاید اون ورق زندگی که از نظر تو بده، خیلی بهتر و قشنگ‌تر باشه برات.» ارتباط با من:@mirasclee_bot چنل ناشناس
Mostrar todo...
•یه روزی تبدیل به نفرت میشه بهترین حس•
Mostrar todo...
@HipHopFree - Zendegi Hamine - Arta.mp39.85 MB
«شده بودم همون رهامِ ۷ساله که با همون بچگیش، میشد پناه اون ی ذره بچه‌یی که لهام صداش میزد» تا نظری نبینم، ادامه‌ پارت‌ها گذاشته نمیشه. ارتباط با من:@mirasclee_bot چنل ناشناس
Mostrar todo...
•دلم‌تنگ‌میشه‌دلم‌تنگ‌میشه‌هی‌، من‌میخام‌برگردم‌به‌قدیم‌آره...•
Mostrar todo...
Sepehr Khalse - Delam Tang Mishe.mp38.53 MB
#part10
Mostrar todo...
#part11 بعد از خداحافظی با اساتیدی که یکی یکی از در بیرون میرفتن، سمت بچهای بیمارستان خودمون رفتم و کنارشون ایستادم: -خسته نباشید بچها، پرونده اصلی دست خودتون باشه و اگر مرور مجدد خواستن؛ کپی پرونده بهشون بدید! یا برای پرونده اصلی یکی از خودتون کنارشون باشید. دیگه خودتون درجریانید که پرونده این بیمار چقدر مهمه و اگر حتی ی صفحه‌ش گم بشه به چه دردسری میوفتیم! با تایید حرفم از جانبشون، سری تکون دادم و همونطور که به هِنری نگاه میکردم با ابرو اشاره‌یی بهش زدم و گفتم: بیا ی لحظه. کمی از بچها دور شدم و گوشه‌یی خلوت ایستادم و زیاد طول نکشید که هنری مقابلم ایستاد: *جانم دکتر -احتمالا چند وقتی رو نباشم! ابروهاش از تعجب بالا پرید: *چیزی شده؟ سری به نشون مثبت تکون دادم: -کارم خیلی فوریه هنری، به حدی که توی این چندروز باید برگردم ایران و حتی نمیدونم اونو قراره چی پیش بیاد. فقط نگران اینجام! هم مطب هم بیمارستان و هم جلسات و روند درمان این بیماری. دستش و روی شونم گذاشت و با نگاه کلی به افراد توی سالن، دوباره بهم خیره شد: *نگرانم کردی رهام! یعنی انقدر حیاتیِ که داری این جلسات و ول میکنی میری؟ پلک‌هامو عاجزانه بهم فشردم و به تایید حرفش گفتم: -خیلی حیاتیِ. باور کن اگر پای ی عزیزی وسط نبود نمیرفتم ولی الان مجبورم، حتی جلسه امروز رو هم نمیتونستم بیام دیدی که حالمو. *برو پس، کارای بیمارستان با من. تو که توی بیمارستان مریض نداشتی و صرفا ریاست بود؛ ی بیمارای مطب میمونه که اون فوریا رو بفرست بیان پیش من. جلسات رو هم ی کاریش میکنیم، بالاخره سهامدار اصلی بودن بزرگترین بیمارستان آمریکا باید مزیتی داشته باشه یا نه؟ خودمو کمی کنار کشیدم و روی یکی از صندلی‌های سالن نشستم: -مزیت و ایناش بکنار، میدونی که چقدر سر این قضیه زحمت کشیدم و منتظر بودم تا بزرگای این حرفه دورهم جمع بشن و به تصمیم نهایی برسیم، دلم نمیخواست حالا که به اینجا رسیدیم ول کنم و برم ولی مجبورم. فاصله‌یی که بینمون افتاده بود رو پر کرد و وقتی بهم رسید روی دو زانوش خم شد و نگاهم کرد: *یکم آروم باش خب؟ فعلا پاشو برو خونه استراحت کن، خواستی زنگ بزن تا حرف بزنیم شاید تونستم کمکت کنم مردحسابی... دوست ندارم دکتر همیشه خوش‌اخلاق رو اینطوری ببینم! با بلند شدنش، دستش رو سمتم گرفت. لبخند محوی زدم و دستش و گرفتم و بلندشدم. الان حداقل کمی خیالم راحت شد که هنری حواسش به همه چی هست. دوباره سمت اساتید که همچنان مشغول حرف زدن بودن قدم برداشتم، وقتی بهشون رسیدم ساکت شدن که موقعیت رو مناسب دونستم و شروع کردم به توضیح شرایط براشون. همشون از دکترای حرفه‌یی و خیلی محترمی بودن که خیالم از بابتشون راحت بود و میدونستم تا وقتی هستن قرار نیست چیزی خراب بشه. بعد از تموم شدن حرفام با همشون خداحافظی کردم و شونه به شونه هنری سمت بیرون از سال قدم برداشتیم: *کی میری رهام؟ -نمیدونم! فعلا برم خونه و ببینم شرایط چطوریه بهت خبر میدم. *تونستی زنگ بزن تعریف کن شاید بتونم کمکت کنم، رسیدی اونور هم خبری بده از خودت. نگاهی به محیط اطراف بیمارستان انداختم، همه مثل همیشه مشغول بودن: -اوکیه فقط حواست به روز و تایم رزیدنتا باشه! نبینم بالا سر بیمار رزیدنت بفرستید. همون روز و ساعت مشخص شدشون بیان و نظاره‌گر باشن یا کارای خیلی جزئی بهشون سپرده بشه. به هیچ عنوان بیمار زیردستشون نره که میدونی چقدر حساسم. همزمان با پایان حرفم، به در ورودی رسیدیم. سمت هنری برگشتم که بغلم کرد و زمزمه‌وار دم گوشم گفت: *حواسم هست رهام، ناسلامتی خودم هم سهامدار و دکترم! برو به فکر اینچیزا نباش. ازش فاصله گرفتم و بعد از زدن لبخندی بهش، سمت ماشین رفتم تا حرکت کنم سمت خونه...
Mostrar todo...
نمیدونم چند دقیقه یا چندساعت میشد که نگاه بی‌روحم خیره قسمتی از میز بود و صدایی ازم درنیومده بود که با باز شدن در و انگلیسی حرف زدن منشی به خودم اومدم: *خوبید آقای دکتر؟ چرا هرچی زنگ میزنیم جواب نمیدید! جلسه هیات امنا تا یک ساعت دیگه شروع میشه و شما اینجایید هنوز. پریشون دستی به موهام کشیدم و از جام بلند شدم: -لغوش کن خانوم! چمیدونم اطلاع بده من نمیرم، من باید برم اصلا حال مناسبی برای جلسه ندارم. نمیتونستم وقتی تنها شش ساعت از زمانی که شاهد معین کرده، مونده بود و هنوز به نتیجه نرسیده بودم؛ توی جلسه حضور پیدا کنم و وانمود کنم به اوکی بودن.. حال نزارم از چهره‌م حتی مشخص بود و من مونده بودم که باید پشت پا بزنم به یکی از عزیزترینای زندگیم یا کاری نکنم و بذارم اون حیوون صفت‌ها هر بلایی سرش بیارن... این چندساعت مطب بودنم هم؛ بیمارهارو تک و توک دیده بودم و رمقی برام باقی نمونده بود که بخوام مثل همیشه باشم: *آقای دکتر شما چرا این حرف و میزنید؟ میخواید حضور پیدا نکنید که بعدا لابی بشه براتون؟ سه ماهه منتظر تشکیل این جلسه و حضور پرفسور‌های اروپا‌یی هستن تا به یک نتیجه برسن برای اون بیمار! اگر امروز از جانب شما کوتاهی باشه براتون میزنن. پلک بهم فشردم، حقیقت رو میگفت... هممون منتظر تشکیل این جلسه بودیم برای کشف و درمان اون بیماری لعنتی و حالا من باید دنبال درمان این عفونتی که پسرعموم به زندگیم زده بود میبودم. کلافه از جام بلند شدم و با برداشتن کتم، همزمان که میپوشیدمش گفتم: -زنگ زدن بگو آقای دکتر حرکت کرده. لبخندی زد و چشمی گفت که از اتاق بیرون زدم و سمت آسانسور روونه شدم. شانش باهام یار بود که آسانسور توی طبقه خودمون بود و لازم نبود معطل بشم. با ورودم به کابین، سرم رو به دیواره تکیه دادم... دلم میخواست زنگ بزنم به امیر و باهم بچینیم که ببینیم چکار باید کنیم ولی از طرفی نمیخواستم به هیچکدوم از اونها رو بزنم برای گرفتن شماره‌ش... حتی اگر شمارش رو داشتم هم زنگ میزدم چی میگفتم؟ میگفتم اون نکبت و برده‌های حلقه به گوشش زنگ زدن که خنجر بزنم بهت و چکار کنم؟ بزنم یا نزنم؟ اونم حتما میگفت توروخدا نزن عزیزم، این چکاریه آخه؟ از طرفی خوشحال بودم که برای زمین زدن امیر سمت من اومدن و حداقل اینطوری درجریان ماجرا قرار گرفتم تا حواسم پی امیر باشه و چه از دور و چه از نزدیک، بتونم مراقبش باشم. حتی توی این روابط خراب شدمون هم شده بودم همون رهامِ ۷ساله که با همون بچگیش، میشد پناه اون ی ذره بچه‌یی که لهام صداش میزد و پشتش پناه میگرفت تا دور بمونه از اذیت‌های بقیه و چه شیرین بود تکرار و یاداوری اون گذشته‌ها. نباید کم میاوردم و نباید هم بذارم که امیر کم بیاره! این درست چیزیه که اونا میخوان و چه بد که یادشون رفته سر لج و لجبازی، من یکی اصلا کوتاه نمیام و مینشونمشون سرجاشون. فعلا باید تمرکز نداشته‌م رو میذاشتم برای جلسه‌یی که ماه‌ها منتظرش بودم. خیلی میتونست کمک باشه این جلسه چه برای خودمون و چه بیماران. به محض باز شدن در کابین، از ورودی بیرون رفتم که ماشین جلوی پام ترمز زد و راننده ازش پیاده شد. با گرفتن سوییچ ازش، تشکری کردم و سوار شدم. کیفم رو روی صندلی شاگرد گذاشتم و بعد از بستن کمربند، برای سریع رسیدن پام رو روی گاز فشردم و سمت بیمارستان حرکت کردم.
Mostrar todo...
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.