cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

-𝘔𝘪𝘳𝘢𝘤𝘭𝘦-

⌈من‌و‌مثل‌همون‌روزا‌،‌تو‌آغوشت‌بپوشونم🫧⌉ ارتباط‌با‌من:@mirasclee_bot چنل‌ناشناس: https://t.me/+3sGR3doY22kxMGZk

Mostrar más
Irán162 334Farsi151 509La categoría no está especificada
Publicaciones publicitarias
539
Suscriptores
Sin datos24 horas
-77 días
-2130 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

«هیچکس برای من جای رهامی رو نمیگرفت که تنها از حالت صورتم متوجه حال درونیم میشد» ارتباط با من: @mirasclee_bot چنل ناشناس
Mostrar todo...
رویی لباسم رو با گذاشتن آخرین قدمم سمت بچها دراوردم و روی هوا سمت سعید پرت کردم که گوشه‌یی ایستاده بود. دیر رسیده بودم و اواخر بازیشون بود. سریع خودم رو به یک طرف زمین رسوندم که با در رفتن توپ از دست آریا، سریع گرفتمش و با اسپک محکمی اون رو سمت زمین حریف هدایت کردم اما قبل از نشستنش به روی زمین؛ رهام بود که خودش رو با قدمی بلند جلو کشید و با قرار گرفتن کنار شاهد، کمی روی هوا پرید و کنترل توپ رو برعهده گرفت... دقایقی به همین منوال گذشت و بالاخره بعد از چند دفاع حمله، تونستم امتیاز‌هارو از دو به دو بودن دربیارم و در آخر بازی سه دو به نفع ما تموم بشه. با نفس نفس ناشی از بازی، کنار سعید نشستم و بطری آب کنارمون رو سر کشیدم. همین چند دقیقه به قدری خستم کرده بود که دلم میخواست فقط برم خونه و‌ بخوابم. از سرو صدای بچها لبخندی زدم، سر هم کری میخوندن و حرص همدیگه رو درمیاوردن... آروم خندیدم... خرسای گنده با این سن؛ هنوز بعد از بازی از سر و‌کول هم بالا میرفتن... *امیــر! میمردی میومدی تو تیم ما خب؟ اردلان بود که شاکی لب زد و خنده من رو پهن‌تر کرد: +بابا من چمیدونستم انقدر پخمه‌یین همتون! *توی جوجه کی وقت کردی از رهام بهتر بشی تو بازی؟ نگاهی به شاهد که این حرفو زد انداختم: +ی گل که این حرفارو نداره حالا، این فقط ی بازی بود. هممون بی‌توجه به کثیف شدن لباس‌ها، روی شن‌ها ولو شده بودیم و حالا بعد از کلکل بچها، سکوت و صدای امواج دریا بود که توی گوش میپیچید... با نشستن کسی کنارم، سرم رو کمی مایل کردم که نگاهم روی نیم رخ رهام نشست. بی تفاوت دوباره به دریا خیره شدم که صدای آرومش زیر گوشم بلند شد: -امیر و انقدر ساکت بودن؟ ندیده بودم تاحالا. جلوی نیشخندی که میخواستم بزنم رو گرفتم... قصدش چی بود از این حرفا؟ صمیمیت با من و درنهایت خنجر زدن؟ کاش یکم شرف توی وجودش باقی مونده بود... +چیه؟ مثلا میخوای گذشته رو به رو بیاری؟ -نه فقط... همون شدی که ی عمر تلاش کردم نشی. +شایدم فقط کنار تو متفاوت بودم. نگاه سنگینش که روم نشست، نفسم رو بند آورد: -آره! و الان نسخ همون روزایی‌م که الان برام شده حسرت. نگاهمو روی بچها چرخوندم و تکونی به کتف سمت چپم که دردی رو متحمل شده بود دادم، شاهد خیرمون بود و مطمعن بودم اگر اون میزان خونسردی رو نداشت؛ الان با هردوی ما دست به یقه شده بود که چرا باهم حرف میزنیم: +جبره روزگاره دیگه، سخت نگیر. -آره... جبر روزگار همش رو سر ما خراب میشه، ما آره و بقیه نه. به ناچار لبخندی روی لبم نشوندم: شاید بقیه تحمل این رو ندارن که خدا روی سر ما خرابش کرده! این حرف و زدم ولی... مردد بودم بابتش... مردد بودم چون شخصا تحمل اینهمه عذاب رو نداشتم، رهام هم همینطور!
Mostrar todo...
#part23 بهمون نزدیک شد و آروم دستم رو از دست آریا بیرون آورد اما ول نکرد: *هیچی دیگه زخمی شدنه شروع شد بچها. بی‌مزه بازی اردلان دوباره نیششون رو باز کرد و تنها پوکر نگاهشون کردم. با رسیدن به میز که خانوما قسمتیش رو اشغال کرده بودن، با همشون احوالپرسی کردیم و این بین چشمم به بهاری خورد که همراه شیطنت توی چشماش؛ خیره بود بهم و به محض اینکه دید نگاهم افتاده بهش با ابرو به دست رهام که روی دستم بود اشاره زد. تک خندی زدم و سری به چپ و راست تکون دادم، همه دیوونه شده بودن. روی یکی از صندلی ها نشستم و با نگاهی به اطراف متوجه نبود احمدآقا شدم، قبل از اینکه بلند بشم و دنبالش برم دست رهام روی شونم نشست و طوری که همه متوجه بشن گفت: -بشینین من میام الان. گنگ سری تکون دادم و گوش سپردم به بچها که درگیر انتخاب سفارششون بودن. منوی روی میز رو برداشتم و سریع گزینه‌هارو از نظر گذروندم ولی بازم انتخابم چیزی جز سالاد نبود. زیاد طول نکشید که صدای رهام قبل از خودش اعلام حضور کرد و پشت سرش احمدآقا هم وارد شد: -ببخشید دیر شد. سفارش دادین؟ هردو روی صندلی‌های کنارم نشستن و رهام همزمان که به حرفای آذین که داشت توضیح میداد کی چی میخوره بود، آروم دستش و از زیر میز سمتم آورد. با دیدن ی ذره ورق آلومینیوم که از دستش زده بود بیرون متوجه قرصی توی دستش شدم. بدون اینکه بچها چیزی بفهمن، از دستش گرفتم و گذاشتم تا همراه خوردن غذا بخورمش. ممنون آرومی گفتم و سعی کردم میمیک جدی صورتم رو حفظ کنم، این حرکاتش و این توجه کردناش بقدری دلم رو گرم میکرد که حتی ممکن بود بزنه به سرم و به صورت خودخواسته بهش بگم: آقا من خر، تو فقط به این رفتارت ادامه بده. ولی دور از شوخی...اینکه هنوز ی ذره از اون رهام و امیر قبل باقی مونده بود بابتش خوشحال بودم... هیچکس برای من جای رهامی رو نمیگرفت که تنها از حالت صورتم متوجه حال درونیم میشد و من چقدر خدارو شاکر بودم بابت این معجزه‌یی که از اول زندگیم بهم داد حتی با اختلافات الانمون. «کجایی امیر؟ چی میخوری؟» با تکونی که رهام بهم داد از فکر دراومدم: -برای من سزار بگیرین. چشم غره رهام رو ندید گرفتم و با سفارشی که برای من داد چشمام از تعجب گرد شد: +هم سزار هم قیمه بگین بیارن براش. قبل از اینکه لب به شکایت باز کنم، صدای کسی حرفم رو توی گلو خفه کرد و چشمام درشت‌تر از قبل شد، این اینجا چکار میکرد؟ *ســـلام! ببخشید دیر رسیدم.
Mostrar todo...
#part22 قبل از اینکه جوابمو بده صدای زنگ گوشی شاهد نگاهارو سمت خودش کشوند، جواب داد که بعد از چندثانیه قطع کرد و رو به اون همه چشمی که خیره‌ش بودن گفت: پاشید بریم، آذین گفت برای شام منتظرن. یکی یکی از جا پاشدن و شروع کردن به تکون دادن لباس‌هاشون. هنوز نشسته بودم و خیره دریا بودم که دستی مقابلم گرفته شد، همچنان رهام بود... رهامی که شاید یک روز کامل هم نمیشد رسیده بود ولی حتی به ظاهر، حواسش بهم بود و حضورشو به رخ میکشید... چشمام چندبار بین دست و چشماش چرخید که در آخر صبرش سر اومد و با ابرو اشاره‌یی به دستش زد و بهم فهموند که کمکش رو رد نکنم... دستش رو گرفتم که با قدم برداشتنش به عقب، من رو بلند کرد... شونه‌ به شونه هم توی سکوت پشت سر بچها قدم برمیداشتیم، کمی ازشون عقب تر بودیم و بابتش خداروشکر میکردم چون دوباره بحثشون راجب کار بالا گرفته بود حوصله دروغ شنیدن ازشون رو نداشتم. -هنوزم مثل قدیم سر و تهشونو بزنی باز میرسن به کار. صدای حرصی رهام که فکر مشترک توی سرمون رو بازگو کرد به خنده وا داشتتم: +آره! انگار از زندگی؛ اول کار و حرفه یادگرفتن و بعد، خود زندگی کردن رو. زمزمه‌هامون درحدی بود که فقط خودمون بشنویم: -شاید برای همین زندگی نکردنه که خیلی چیزارو یاد نگرفتن! حرف زدنم همزمان شد با رسیدنمون به ورودی هتل: +شاید نه؛ قطعا! من و توام اگر شبیهشون نشدیم بابت اینه که از زیر آموزشا در میرفتیم و شیطنت میکردیم. سری تکون داد که شاهد به سمتم برگشت *میای که؟ گوشه چشمم رو خاروندم و گفتم: +ترجیح میدم برم بالا، هم عرق کردم و هم حوصله ندارم.شما برید... هنوز فرصت نکرده بود جوابم رو بده که صدای معترض رهام از کنارم بلند شد: -تو که سر جمع ده دقیقه بازی نکردی حرف از عرق کردن میزنی، پس ما چی بگیم؟ بیا بریم سر شام ببینم. فرصت دفاع بهم ندادن که آریا هم بهشون اضافه شد: *باز تو سوسول بازی درآوردی امیر؟ جمع کن بیا بریم ببینم، هی الان نمیام بعدا نمیام. اینو گفت و با خم کردن خودش به سمتم، ساق دستم رو محکم بین مچش گرفت و به دنبال خودش کشیدتم. صدای خنده بچها به گوشم میرسید و همونطور که سعی میکردم نخندم لب زدم: ولم کن وحشی الان یکی میبینه! دستم رو محکم‌تر چسبید و تخس لب زد: بدرک که ببینن، بذار ببینن چقدر سوسولی اصلا. شانس باهام یار بود که لابی هتل خلوت بود و شرفم کامل به فنا نداد این بشر. «بسه دیگه ول کن دستشو آریا، درد میگیره.» رهام بود که خطاب به آریا زمزمه کرد و غیرمستقیم بهم فهموند که درد دستم رو فهمیده.
Mostrar todo...
#part21
Mostrar todo...
«رهام انقدر فراموش‌کار نبود... هیچوقت نذاشته بود به تنهایی توی قایق بدبختی پارو بزنم» ارتباط با من: @mirasclee_bot چنل ناشناس
Mostrar todo...
•اومدم‌ی‌باری‌از‌دوش‌تو‌بردارم•
Mostrar todo...
Sohrab-Pakzad-Male-Man-Bash-320.mp39.35 MB
#part16 دقایق پشت‌سر هم سپری میشد و در عجب بودم از سریع گذشتن زمان. این چندروز خودم رو با شرکت و اتفاقاتش مشغول کرده بودم تا حد امکان سعی کرده بودم برخوردی با شاهد و بقیه نداشته باشم. نگاهی به سیستم مقابلم انداختم و همزمان داده‌هاش رو با پرونده روی میز چک میکردم. در اتاق که باز شد سرم رو چرخوندم تا ببینم شخصی رو که وارد شده کیه که با احمدآقا مواجه شدم. وقتی دید نگاهش میکنم گفت: بهترید؟ لبخندی زدم و سری تکون دادم: آره، خوبم. ولی واقعیت این بود که اصلا خوب نبودم و با معنی این کلمه خیلی وقت بود که اصلا آشنا نبودم. جسمم اینجا بود و ذهنم؟ نمیدونم... هزارجا میچرخید. برنده اونی بود که ذهنش جایی بود که جسمش می‌بود و من این مورد رو بد باخت داده بودم... حالام مجبور بودم به تظاهر کردن که مبادا با خم به ابرو اومدنم، میدون داده باشم بهشون برای بردن و زمین زدنم. از نگاهش میشد فهمید که باور نکرده و البته دور از انتظار هم نبود، از بچگیم پابه‌پام اومده پس شناخت احوالم براش کار دشواری نبود. دوباره غرق افکارم شده بودم که صداش من و از اون منجلاب نجات داد: *غروب جلسه دارید، چی بگم بهشون؟ +احتمالا برم، این مدتی که نبودم به اندازه کافی گند زدن. متوجه شدمی گفت و با تلفنش مشغول شد. با زنگ خوردن گوشیم نگاهی به اسکرینش و اسم روی صفحه انداختم، قبل از اینکه قطع بشه اکسپت کردم و صدای آریا تو گوشم پیچید: +بله آریا؟ *امیرجان امشب میای ساحل؟ هممون جمعیم میخوایم ی دست والیبال بزنیم. +نمیدونم، باید ببینم کارا چطور پیش میره. *ای‌بابا دو ساعت ول کن کارو از وقتی اومدی فقط درگیر کار بودی، تنها نشینی خونه شب؛ بیای حتما. با حرفش چندثانیه‌یی مکث کردم، دوستی خاله خرسه بود؟ از طرفی با آدم میجنگیدن و از ی طرف دیگه میگفتن چرا تنها میمونی بیا توی جمع؟ +خبر میدم آریاجان، فعلا. بدون اینکه بذارم چیزی بگه تماس رو قطع کردم؛ این روزا حوصله هیچکدومشون رو نداشتم. همزمان که با کیبورد لپ‌تاپ تایپ میکردم به احمدآقا گفتم: به راشد پیام بده بگو امشب جلسه رو میرم، نیازه که الان درمورد نقشه جزیره باهاشون حرف بزنم یا نه. تازه حرفم تموم شده بود که تلفن مخصوص هتل که روی میز کنار احمدآقا بود به صدا در اومد، همزمان با جواب دادنش اخمی روی ابروهام نشست، سابقه نداشت از رسپشن با اتاق تماس بگیرن مگر اینکه مسافر اومده باشه. بعد از چندثانیه قطع کرد و منتظر نگاهش کردم، مردد بودن رو از نگاهش میخوندم، سری به معنی چیشد تکون دادم که بالاخره زبون باز کرد: *آقا رهام رسیدن و اطلاع دادن برین برای خوش‌آمدگویی.
Mostrar todo...
#part18 با خستگی وارد اتاق شدم و منتظر موندم تا چمدون‌هارو بذارن و برن. زیاد طول نکشید که صدای یکیشون بلند شد: *آقا امری نیست؟ لبخندی به روشون زدم: -عرضی نیست خسته نباشید. تشکری کردن و رفتن، با همون لباس‌های رسمی نشسته بودم و‌حوصله بلند شدن نداشتم. کنترل اسپیلت رو زدم تا حداقل گرما باعث رد دادن بیشترم نشه. از صبح که راهی فرودگاه مهراباد شدم تا به کیش بیام، سر از پا نمیشناختم و بعد از ۴ سال اولین بار بود که از ته دل امیدوار و خوشحال بودم. خوشحال بودم که تایم کوتاهی تا دیدنش دارم و بالاخره قرار بود ببینمش ولی درست وقتی جلوی در هتل، چشمام هرکسی رو دید به غیر از اون؛ امیدِ توی دلم جاش رو به ناامیدی مطلقی داد. جالب بود که هیشکی پا جلو نمیذاشت برای بهتر شدن روابط بین ما ولی درعوض، کلی راه میذاشتن جلوت تا گره بینتون کورتر و کورتر بشه... سختم بود موندن توی این هتل و اصلا رغبتی به دیدن و تحمل هر روزه شاهد نداشتم و حتی سپردم که برام خونه رنت کنن ولی با یاداوری امیری که فعلا اینجا روزاشون سپری میکرد از تصمیمم منصرف شدم و ترجیح دادم همینجا بمونم. با یاداوری شاهد که راجب جلسه غروب بهم گوشزد کرد ابرویی بالا انداختم، پس شانسی داشتم برای امروز دیدنش... امیدوار بودم که بیاد و همین امیدواری وادارم میکرد تا پا بذارم تو جو سنگین و حرفهای سنگین‌تری که هیچ ازشون خوشم نمیومد. باید زنگ میزدم تا بیان لباس‌هارو جابه‌جا کنن، تا تلفن هتل رو توی دستم گرفتم؛ گوشی خودم شروع به زنگ خوردن کرد. اسم شاهد روی اسکرین گوشی خودنمایی میکرد، نمیدونم چرا ول کن نبود! جواب دادم که صدای نحسش توی گوشم پیچید: *مستقر شدی؟ -آره البته اگر بذاری. *خوبه، ناهار بیا پایین. متعجب لب زدم: پایین؟ *آره ساعت ۲ توی سالن غذاخوری همه منتظرتیم. چیزی نگفتم که قطع کرد. حوصله مواجه شدن با هیچکدوم رو نداشتم و از طرفی مطمعن بودم که امیر قرار نیست برای ناهار بره پایین و بین اون افراد منتظر من باشه. به میل خودم بود نمیرفتم ولی دور از ادب میشد اگر روی اول برگشتم اینطور بی‌احترامی میکردم. ساعت گوشی رو نگاه کردم، چیزی به ۲ باقی نمونده بود. سمت حموم رفتم تا قبل از رفتن دوش بگیرم.
Mostrar todo...
«رهام انقدر فراموش‌کار نبود... هیچوقت نذاشته بود به تنهایی توی قایق بدبختی پارو بزنم» ارتباط با من: @mirasclee_bot چنل ناشناس
Mostrar todo...
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.