cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

🌚 » داستان ترسناک

شاید برای توام اتفاق بیفته . . . !! خاطرات ترسناک خود شما » 👁 ارسال خاطره » @BlackCell_bot

Mostrar más
Advertising posts
169 497Suscriptores
-9624 hours
+1 1427 days
-28230 days

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

#ارسالی سلام اسم من نیکو ۱۹ سالمه و بعد فوت مامان بابام مستقل زندگی میکنم جریان برمیگرده به دوسال پیش که مامان بابام تازه فوت کرده بودن من با برادر بزرگترم که الان ۲۸ سالشه زندگی میکردم ولی الان بعد ازدواج برادرم تنها زندگی میکنم صبح ساعت حدودا ۴ بود گوشیم انقد زنگ خورد که دیگه خاموش شدش بازور از خواب پاشدم هوا هنوز تاریک بود رفتم حموم یه دوش بگیرم درحال دوش گرفتن بودم که حس کردم در اتاقم باز شد اهمیت ندادم گفتم شاید داداشمه چیزی میخاسته ازم منم که حموم بودم بعد چند دیقه حس میکردم یکی تو اتاقم با صدای وحشتناک می‌خنده  آب حموم بستم دیدم خبری نیست اهمیت ندادم گفتم شاید چون تازه از خواب پاشدم و مستقیم اومدم حموم توهم زده باشم از حموم در اومدم دیدم در اتاق بستس خبریم نیس ی زره اولش ترسیدم شاید دزد باشه ولی بعد دیدم خبری نیست مطمعن شدم توهم زدم ساعت ۶ صبح شده بود که حاضر شدم و راه افتادم برم سرکار خلاصه رفتم سرکارو ساعت  نزدیکای ۸ شب بود برگشتم خونه هوا تاریک شده بود اومدم خونه دیدم داداشم رو مبل دراز کشیده یه سلام بهش کردم جوابی نداد یکم انگار حالش خوب نبود چشماش خون افتاده بود رفتم اتاقم لباسامو عوض کردم تا درو باز کردم دیدم مث جن پشت در وایساده یه جیغ خفیف کشیدم لبخند ترسناکی زد گفت من میرم اتاقم بخوابم صداش انگار گرفته بود با خودم گفتم شاید مریض شده باشه درکل چیزی نگفتم بهش گفتم باشه و چندتا فوش برای اینکه ترسوندتم نثارش کردم برگشت با اخم عجیبی نگام کرد که سردم شد ترسیدم یه لحظه بازم با خودم گفتم حتما حال خوب نیستو خودمو گول زدم روی کاناپه لش کردمو یه لیوان شیر و بيسکوئيت واسه خودم آوردم تی وی رو روشن کردم و شیر و بيسکوئيتمو خوردم از خستگی زیاد پلکام  داشت میوفتاد رو هم تقریبا تو خوابو بیداری بودم که با صدای زنگ گوشیم از اتاق دورمتر  پریدم هوا رفتم برداشتم دیدم داداشمه تعجب کردم جواب دادم گفت آجی چیزی نمیخای از مغازه برات بخرم با خودم گفتم شاید خوابم برده بود رفته بیرون ازش پرسیدم کی رفتی بیرون با تعجب گفت چی میگی من اصلن خونه نیومدم از صب سرکار بودم بهش گفتم پس اونی که از سرکار اومدم خونه رو کاناپه دراز کشیده بود کی بود داداشم گفت من خونه نیومدم حتما خواب دیدی باز ازم پرسید چیزی نمیخای با ترس گفتم نه و زود بیا خونه اونم قط کرد با ترس رفتم سمت در اتاقشو هزارتا فکر تو سرم بود که اون کی بودش یه چاقو برداشتم رفتم سمت اتاقشو درو یهو باز کردم ولی تنها چیزی که دیدم یه اتاق خالیو تاریک بود حتا ملافه تختم از صب که داداشم مرتبش کرده بود بهم نخورده بود ولی من مطمئنم یکیو دیدم تو خونه حتا از سرکار برگشتنی در اتاق داداشم باز بود ولی بعد اینکه اون موجود رفت تو اتاق درو بست در بسته مونده بود بعد اون روز هردفعه تو خونه تنهام حس میکنم یکی نگام میکنه الانم که داداشم ازدواج کرده و من مستقل زندگی میکنم اتفاقای عجیبی میوفته ولی من خودمو میزنم به کوچه علی چپ که هیچی نفهمیدم اخیرا هم یه سگ واسه خودم خریدم که تنها نباشم ببخشید طولانی شدو ممنون از کسی که این کانالو ایجاد کرده تو از خاطره های ترسناک هم لذت ببریم 🌚»داستان ترسناک
Mostrar todo...
🤯 17👍 11😱 4 3
#ارسالی سلام من ۲۵ سالمه و این اتفاقی که میخوام تعریف کنم برای حدود ۴ سال پیش هست... من یک مدت  داروهای افسردگی که میخوردم و  حال روحیم خوب نبود... شب ها صداهای عجیب می‌شنیدم و مدام به خودم میگفتم این ها توهم هستند یک شب که تنها بودم احساس کردم چند نفر  دورم میچرخن و قدم هاشون تند تر میشه نفس کم اووردم و خدا خدا میکردم زود یکی برسه نمیدونم چی شد از ترس یا خستگی خوابم برد نیمه های شب سنگینی یک شخص رو روی شکمم حس میکردم گریه‌م گرفته بود انگار که یکی میخواست بهم تجاوز کنه ظهر رفتم حمام و دیدم تمام بدنم رد ناخن هست و کبودی تمام بدنم درد میکرد شب های بعدی هم همینطور گذشت تا اینکه به خانوادم گفتم و اون ها هم ادعا کردند اتفاقاتی همینقدر عجیب براشون افتاده😅 دیگه به این نوع زندگی عادت کردم و گه گاهی باهاشون صحبت میکنم😅😅😅 🌚»داستان ترسناک
Mostrar todo...
😱 35🌚 9👍 7🤯 3
💩آزمایش خواب روسی در اویل دهه 1940 انجام شد این آزمایش شامل 5 نفر بود که پانزده روز کامل نخوابیده بودند و غذایی هم نداشتند این 5 نفر سر انجام دیوانه و دچار توهم شدند و یکدیگر را خوردند و هیچ یک از آنان زنده نماند ، تصویر بالا از یکی از افراد حاضر در این آزمایش گرفته شده. 🌚»داستان ترسناک
Mostrar todo...
🤯 33👍 6😱 4🌚 2
#ارسالی سلام جریان برمیگرده به دوسال پیش ، توی پادگان پاس سه بودم و جایی که پست میدادم نزدیک به خوابگاه بود و پشتش جاده منتهی به کوه بود ساعت 10 شب با هیئت نگهبانی رفتیم و پاس رو تحویل گرفتم . چند باری اونجا وایستاده بودم برجک نبود از یه ساختمون باید نگهبانی میدادیم خیلی تاریک و ناجورم نبود شرایط عادی مثل همیشه خاموشی که زدن تقریبا یه ده دقیقه گذشت حوصله ام سر رفت آهنگ میخوندم و قدم میزدم که یهو یکی از دوستام که هم پایم میشد اومد پیشم سلام احوال پرسی کردیم بهش گفتم اینجا ببیننت دردسر میشه برو بخواب بیدار باش اذیت نشی که گفت نه بابا بیخیال ؛ خلاصه کلی حرف و تعریف خنده و بحث کردیم کم کم پاس داشت تموم میشد هیئت تعویض پست که داشت نزدیک میشد این گفت دیگه برم خستم منم کلی تشکر کردم گفتم داش دمت گرم اومدی زودتر گذشت و این حرفا و رفت . اون شب گذشت صبح رفتم رفیقم رو دیدم بهش گفتم بابت دیشب ممنون واست جبران میکنم اما واکنشش یجوری بود با تعجب گفت منظورت چیه ؟! هرچی گفتم دیشب اومدی فلان چیزو گفتیم قبول نکرد و قسم میخورد اون نبوده و در جریان نیست هم تختی شم گفت تا خاموشی زدن خوابید ندیده جایی بره . آدمیم نبود که بخواد دروغ بگه یا شوخی کنه دیگه منم به روم نیاوردم ولی بدجور چسبوندم -_- 🌚»داستان ترسناک
Mostrar todo...
👍 28🤯 12😱 5
🤯نظریه بسیار عجیب و غیر قابل باور فانتوم زمان... جهان هستی پر از رمز و راز و اسرار کشف نشده و عجیب است ، یکی از این دسته حقایق عجیب نظریه فانتوم زمان است که توسط مورخ آلمانی Heribert illig مطرح شد این نظریه بیان میکند که در سالیان 614 تا 911 میلادی در هیچ گونه تقویم نه وقایع انسانی و نه طبیعی و نه غیر طبیعی ثبت نشده است این نظریه بدان معناست که یعنی به مدت بیش از سه قرن هیچ اتفاقی در تاریخ بشریت نیفتاده است. 🌚»داستان ترسناک
Mostrar todo...
🤯 38👍 7🌚 4😱 2
🚨تا حالا برایتان پیش آمده در حال دیدن خواب دیدن باشید و ناگهان از خواب پریده و وحشت زده باشید ؟؟ یك نظریه گفته شده ممکن است اتفاقی در جهان موازی برایتان پیش آمده باشد و شما از راه خواب از آن نیز آگاه شده باشید. 🌚»داستان ترسناک
Mostrar todo...
🤯 36👍 13😱 5🌚 2
#ارسالی سلام خوبین النام و ۱۶ سالمه داستان از اون جایی شروع شد که مامانم رفتن با بابام تهران و من و داداشم رفتیم خونه ی مامانبزرگم خونه ی مامانبزرگم حدودا مال چهل سال پیشه دو روز خوب خوش خرم گذشت ولی روز سوم که اونجا بودیم من حوصلم سر رفت و اونا یه زیر زمین دارن و من رفتم توی زیر زمین که زیر زمینشون خیلی بزرگه و چند تا اتاقه و خب چون اونجا وسایلای خیلی قدیمی و باحال داشت من همیشه جذبشون میشدم ولی این این دفعه با همه ی دفعه ها فرق داشت و من همینطور که داشتم برای خودم وسایلت رو نگاه میکردم توی اینه یه مرد قد بلند رو دیدم که خیلی مرتب و تمیز لباس پوشیده بود فکر کردن بابا بزرگمه ولی وقتی برگشتم نبود پس از اونجایی که خیلی تمیز بود و اصلا شبیه به جنا نبود من نترسیدم و رفتم بالا ولی دقیقا همکن روز بعد از ظهر که تکی حیاط بودم دوباره دیدمش با هموت تیپ ولی قیافش خیلی فرق داشت صورتش خیلی زشت شده بود و انگار اب شده بود سریع جیق کشیدم و فرار کردم و به مامان بزرگم گفتم و خب چون مامان بزرگم و مامانم روح احضار میکردن گفتن بیاین روح احضار کنیم و ازش بخوایم بره و بعد انجام دادیم اما اون نرفت و هر دفعه بد تر میشد که مامان بزرگ بهم یه ورقه داد که توش یه، عالمه دعا بود گفت برو بسوزونش و من کردم و خب خوشبختانه رفت ولی هیچ وقت این خاطره از ذهن من نرفت. و ببخشید طولا نی شد. 🌚»داستان ترسناک
Mostrar todo...
👍 63🌚 19🤯 12😱 9 8
#ارسالی این داستانی که میخام بگم برمیگرده به تقریبا ۳۰ سال پیش من مادر بزرگ مادریم داخل روستا زندگی میکنن و من همراهش وقتی بچه بودم خیلی مسجد و روضه و حسینیه میرفتم و همیشه ام خانومی به نام  ا.م رو میدیدم که همیشه همه رو فوش میداد ناسزا میگفت بهش لقب دیوانه داده بودن و منم خیلی ازش میترسیدم گذشت تا اینکه گذشت و من بزرگ شدم و داستان اون خانوم ا.م رو گفتن بهم میگفتن ایشون زمانی که حامله‌بوده داعم بی دلیل غش میکرده روی بدنش همیشه کبودی بوده به حدی بی حال بوده که حتی توان دستشویی رفتن هم نداشته و هنگام زایمانش هم خیلی اذیت میشه تا بچش به دنیا میاد و انقدر حالش خوب میشه که دو‌روز بعد زایمان بلند میشه و همه تعجب میکنن وقتی میره طویله تا شیر بدوشه شوهرش میاد و محکم با سنگ میزنه به سرش اینم میگه من تازه زایمان کردم حالم تاره خوب شده تو چرا منو میزنی شوهرش بهش اخم میکنه و برمیگرده میره وقتی میاد سطل شیر و بزاره داخل خونه میبینه شوهرش تو خونست میگه چرا زدی تو سرم شوهرش میگه من همین الان اومدم خونه زن چی میگی تو و همون لحظه ابن بنده خدا غش میکنه و. وقتی بیدار میشه دیگه اون آدم سابق نمیشه:::) 🌚»داستان ترسناک
Mostrar todo...
🤯 71👍 17 5😱 5🌚 3
سه راه برای پولدار شدن 1 .گوشی ساده 2 اتصال به اینترنت 3 عضو شدن در این کانال اینجا بهت یاد میده ادمین حرفه ای بشی و کسب درامد کنی @daramd
Mostrar todo...
🌚 19👍 7 3
🚨در 26 ژانویه 1972 یک مهماندار بنام وسنا ولویک در پرواز کپنهاگ به بلگراد حضور داشت که ناگهان هواپیما منفجر شد و وسنا 22 ساله از ارتفاع 10 کیلومتر از زمین سقوط کرد ، سه روز با جمجمه و سه مهره شکسته و سایر صدمات در کما بود اما با وجود این آسیب‌ ها در نهایت زنده ماند. 🌚»داستان ترسناک
Mostrar todo...
🤯 81😱 10👍 7 1🌚 1