cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

▪︎عرۅسِ ڪإغـــــذﮰ▪︎

﷽❁ ▪︎عرۅسِ ڪإغـــــذﮰ▪︎ 🌱 پارت‌گذاری منظم 🌱 ⚡پایان خوش⚡

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
9 386
Suscriptores
-1324 horas
-687 días
-33430 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

Repost from N/a
انا لله و انا الیه راجعون / ایران تسلیت🕊🖤 از امشب به علت چهلم آقای رئیسی اینترنت ملی میشه اگه تلگرامتون وصل نمیشه حتما این چنل رو داشته باشین پروکسی های ملیش قطعی ندارن : ‌    •° @Proxy     ‌     •° @Proxy
Mostrar todo...
Repost from N/a
-بی‌بی دست آذینو دیدی؟ رد قاشق داغ روشه. شوهرش داغِش کرده‌ چشمان دخترک از درد و خجالت پر شد. آستینش را پایین کشید. -ساکت مهری. دختره می‌شنوه خجالت میکشه‌ -بی‌بی یه خورده بهش غذای مقوی بده بخوره. پیمان همش بهش نون خشک میده...نگاه چقدر لاغر و ضعیفه. ریزش موهاشو دیدی؟ دخترک بغض کرده زیر اُپن آشپزخانه جمع شد. -پاشو یه بشقاب قرمه سبزی بده دستش بگو زود بخوره تا پیمان نیومده مهری وارد آشپزخانه شد و او از خجالت نگاهش را پایین انداخت. بشقاب قرمه سبزی را دستش داد: -بیا مادر...بخورش تا نیومده. دختر منم هفده سالشه ولی اینقدر کوچولو نمونده. دخترک آب دهانش را پر صدا قورت داد و تند تند قاشقش را پر کرد. صدای مرد آمد و غذا در گلویش پرید: -آذین کجاست؟ -داره آشپزخونه رو تمیز میکنه دکترجان...تا تو لباساتو عوض کنی میاد اتاق دخترک لیوانی آب نوشید و آستینش را روی لب‌هاش کشید. با گام‌هایی کوچک و لرزان به اتاق رفت. مرد لبه‌ی تخت نشسته بود. کراواتش را به چپ و راست کشید و شلش کرد. با لحن ترسناک و صدای خشنی پرسید: -خوشمزه بود؟ ترسیده پرسید: -چی؟ -اینقدر دستپاچه بودی که ریختی رو لباست! دخترک با چشم‌های اشکی قدمی عقب رفت. -ببخشید...بخدا مهری جون اصرار کرد. گفتش...گفتش که من خیلی کوچیک موندم از همسن و سالام پیمان تو گلو خندید و ضربه‌ای کنارش زد: -بیا اینجا -تو رو خدا...هنوز درد دارم مرد دلش به حال او نمی‌سوخت. این دخترِ بی‌کس و کار باعث تعلیق پرونده طبابتش شده بود و محال بود راحتش بگذارد! وقتی شونزده ساله‌اش بود با مبلغ بزرگی او را از پدر تریاکی‌اش خرید و اسیر خانه‌اش کرد. -غذای خوب خوردی عزیزِدلم! یه جون به جونِ سگ جونت اضافه شد. اَدا نیا کوچولوم....لباساتو درآر و بیا! دخترک هق زد: -زیر شکمم درد می‌کنه...میشه بهم سخت نگیرید؟ مرد در سکوت و سرد نگاهش کرد و او ناچارا مجبور شد لباس‌هاش را در آورد. پیمان موهای بلندش را نوازشی کرد. ابروهاش در هم رفت. دخترک ترسیده تنش را جمع کرد. ضرب دست سنگین مرد روی ران پایش نشست و غرید: -موهات چرا اینقدر چربه بی‌شعور؟ -آخ...نزن تو رو خدا...آب قطع بود -که آب قطع بود؟ دروغگو! تن سبک دخترک را روی تخت بالا کشید و رویش خیمه زد. دخترک از درد و ترس نفس نفس می‌زد. -بسه...درد دارم -غذا خوردی! -غلط کردم...غلط کردم پیمانی -یه سگ فقط باید نون خشک بخوره! مشت کوچکش را روی سینه‌ی مرد کوبید و با بغض داد زد: -اشتباه کردم...اشتباه کردم... بوسه‌ی خشن مرد روی چانه‌ی کوچکش نشست و رهاش کرد. زیر بغلش را گرفت و بلندش کرد. -م..می‌خوای..بندازیم زیر زمین؟ -باید بری حموم! -میشه بعد برم؟...یه کم دراز بکشم تو رو خدا بی‌توجه او را به داخل حمام هدایت کرد و در را بست. -قشنگ بشور خودتو آذین جون! احمقی که فکر کردی اگه حموم نری و بوی گوه بدی نمی‌برمت تو تخت. دیدی که! دخترک با گام‌هایی بی‌جان زیر دوش ایستاد. سرش داشت گیج می‌رفت. پیمان روی تخت دراز کشید و منتظر ماند تا آن موجود کوچک بیاید و در آغوشش بخوابد. یک ساعتی گذشت و دخترک نیامد. -کجا موندی مونارنجی؟ لفتش نده اینقدر، کاریت ندارم! صدایی از دخترک نیامد و او پوفی کشید و بلند شد با دیدن خونابه‌ی راه گرفته در حمام ماتش برد. دخترک بی‌جان زیر دوش نشسته بود. صدای بی‌حال و ترسیده دخترک در امد: -آذین داره می‌میره با گام‌هایی شتاب زده به سمتش رفت و تنش را بالا کشید. گونه‌ی سردش را بوسید و غرید: -می‌ریم دکتر خوب میشی. فکر کنم...فکر کنم باردار بودی https://t.me/+hB7xZl-ZTcFmZDQ0 https://t.me/+hB7xZl-ZTcFmZDQ0 https://t.me/+hB7xZl-ZTcFmZDQ0 https://t.me/+hB7xZl-ZTcFmZDQ0
Mostrar todo...
پـیـݼَـڪـ

✋بنرها تماما پارت رمان هستن ، کپی ممنوع ✨ پارت‌گذاری روزانه و تعداد بالا 🌪انتقامی ، عاشقانه ، بزرگسالان 🖊 به قلم چاوان مقدم 💫 پایان خوش 💫

Repost from N/a
وقتی بهوش امدم فهمیدم باردارم... در صورتی که من حتی اسمم رو هم یادم نبود... بغض کردم. من کی بودم و کجا باید می رفتم...؟! بی قرار و سرگردان بودم تا اینکه یک مرد... یک مرد خشن و ترسناک سر راهم قرار گرفت و من به عمارتش برد و اونجا مجبورم کرد کنیزش بشم ولی نگاهش وقتی بهم خیره می شد فرق داشت مخصوصا وقتی روی شکمم بود.... ❤️#پارت_1 - چطور نمی‌دونی بابای بچه ی تو شکمت کیه دخترم؟! چشم های حاج خانم از تعجب گشاد شده بود. حتما با خودش فکر می‌کرد دروغ می‌گم یا دختر خراب و هرزه‌ای هستم. دست و پام می‌لرزید، فکر می‌کردم بتونم اهالی این عمارت بزرگ رو یادم بیاد، اما اصلا حاج خانم باکمالاتی که رو به روم نشسته بود رو نمی شناختم. حتی اون ها هم منو نمی‌شناختن! حسابی گیج شده بودم. - اسمت چیه دخترم؟ آهی کشیدم. حتی اسمم رو هم یادم نبود و پرستار بهم گفت. انگار وقتی تصادف کردم، ساک کوچیکی بسته بودم و داشتم فرار می‌کردم اما چرا؟ کجا می‌خواستم برم؟ از کی فرار می‌کردم؟ - سایه. سایه حمیدی. سر تا پام رو برانداز می‌کرد، لباس درستی تنم نداشتم، شکمم با اینکه بهم گفته بودن سه ماهه حامله‌ام اما تقریبا بزرگ بود. هیچ وقت روزی که با این شکم برجسته بهوش اومدم رو یادم نمی‌رفت، نزدیک بود سکته بزنم. دوباره همه تن و بدنم لرزید و اشک توی چشم‌هام نشست. یعنی من همسر داشتم؟ یا بهم تجاوز شده بود؟ بغضم رو بلعیدم. قضیه بیمارستان و تصادفم و از دست دادن حافظه‌ام رو براش تعریف کردم که گفت: - اینجا عمارت بشیر خان هست. کی بهت آدرس این عمارت رو داده دخترم؟ پلیس چی بهت گفت؟ یک دفعه صدای عصبی‌ مردی بلند شد. - مگه اینجا طویله است مامان؟ که هرکس و ناکس رو توی خونه راه میدی! چطور حرف هاش رو باور میکنی؟ چطور می‌شه ندونه از کدوم گاوی حامله هست! ما تو این عمارت آبرو داریم! معلومه دختره خرابه، آوازه خَیّر بودن و مهربون تو رو شنیده اومده دله دزدی! هی بهت گفتم مادر من به هر غریبه ای کمک نکن! معلوم نیست به چند نفر داده که الان نمی‌دونه پدر بچه‌اش کیه! بغض سنگینی به گلوم چنگ زد. مردی چهار شونه با تی‌شرت سورمه ای رنگ چسبی وارد سالن شد، مثل اینکه حرف های ما رو شنیده بود. حتی این مرد هم برام غریبه بود. اما از حرف‌هاش دلم خون شد. چطور می‌شد من رو هیچکس نشناسه؟ خونه من کجا بود!؟ خانواده‌ام کی بودن؟ پلیس مشغول شناسایی هویت من بود اما تا الان جوابی نگرفته بودم. پس اون آقایی که زنگ زد و گفت بیام این عمارت کی بود؟ رمان بی‌نظیر و بزرگسال ماه و می👇✨ https://t.me/+H5ZziAPoNYE0MGI0 https://t.me/+H5ZziAPoNYE0MGI0 ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
Mostrar todo...
Repost from N/a
#پارت_200 -  هیچ وقت دوستم داشتی؟ می دانستم پرسیدن این سوال از همسرسابقم که مهرطلاقمان خشک نشده، تجدید فراش کرده مسخره است اما با تمام وجود دلم می خواست جواب آن را بدانم. -  نه! خندیدم. تلخ، به تلخی زهرمار. -  پس چرا باهام عروسی کردی؟ شانه ای از روی بی تفاوتی بالا انداخت. -  برای پول! چشمانم از  تعجب گرد شد. -  پول؟ مگه من پول داشتم؟ -  تو نداشتی، عزیز داشت. اون موقع که بابام مرد، بهاره و بنفشه پاشون کردن تو یه کفش که ارثشون می خوان، مامان ولی نمی خواست خونه رو بفروشه به اون خونه وابسته بود. منم کار درست و حسابی نداشتم و زندگیم رو هوا بود. همون موقع بود که عزیز اومد پیش مامان. گفت یه تیکه زمین داره که از مادرش بهش ارث رسیده. گفت هیچ کس از وجود این زمین خبر نداره. گفت این زمین رو از اول به نیت تو کنار گذاشته بوده که وقتی عروسی کردی به نامت بزنه که با پشتوانه بری خونه شوهرت ولی می ترسه قبل از این که کسی پیدا بشه که بخواد با تو عروسی کنه بمیره برای همین از مامان خواست  من و راضی کنه که باهات عروسی کنم. منم قبول کردم! با حیرت به آرش نگاه کردم باور چیزی که می شنیدم سخت بود. -  تو با پولی که مال من بود سهم الارث خواهرات و دادی، خونه خاله رو نگه داشتی و برای خودت شرکت زدی و بعد حتی حاضر نشدی یه عروسی کوچولو برام بگیری؟ دوباره شانه بالا انداخت. -  تو خودت هیچ وقت هیچی نخواستی. به اون زندگی راضی بودی. تازه این پول برای این نبود که خرج تو کنم، برای این بود که حاضر بشم با تو عروسی کنم که کردم! https://t.me/+zTBAr0aEfTViMTE0 https://t.me/+zTBAr0aEfTViMTE0 💔او دوستم نداشت! و این غم انگیزترین پایان یک زندگی عاشقانه است! .
Mostrar todo...
Repost from N/a
-بستنی بی بستنی هر چی جز اون می خوای بگو برات میگیرم. دخترک بغض کرده لب ورچید که حرصی سر تکون داد و لا اله الا الله زیر لب گفت. -خوشگلم خدا شاهده یکی می زنم بهت یکی از من بخوری دوتا از دیوارها! چه عادتیه پیدا کردی هر چی میشه بغض می کنی؟! -همینه که هست! اگه خیلی ناراحتی... اگه ناراحتی... دنیز به اینجای حرفش که رسید، دیگه نتونست دووم بیاره و بلند زیرگریه زد. کلافه بیشتر زنشو تو بغلش کشید و محکم شقیقه‌شو بوسید. -من دورش بگردم که هنوز خودش کوچولوئه و داره مامان میشه؟ لج نکن عمرم بخاطر خودت می گم تو حاملگی نباید انقدر قند مصرف کنی عزیزشهراد! -از وقتی حامله شدم ه..هر چی میگم میگی نه! کارت فقط شده مخالفت! کلافه از اینکه گربه وحشیش هر چی میشد اون جریانو پیش می کشید، برای هزارمین بار واسش توضیح داد: -بارها بهت گفتم الانم می گم، هر چی که بهت صدمه بزنه و باعث آسیب رسوندن بهت بشه رو حق نداری انجام بدی! چه حامله باشی چه نباشی! حالا هر چقدر می خوای اصرار کن نمی زارم به خودت آسیب بزنی بخاطر یه تیکه آشغال! -آشغال نیست اسمش پیرسینگه! -حالا هر آشغالی که هست! https://t.me/+6UXbiwA7zWYwNzc0 دنیز: حاملگی زیادی حساسم کرده بود اما از بعد ازدواجمون هر چی میخواستم بهم می داد و حالا اینکه کلی واسه این موضوع خواهش کرده بودم اما اجازه شو نمی‌داد، تو کَتم نمی‌رفت! دستمو به سینه اش کوبیدم و حرصی گفتم: -نه بستنی میخری نه برا پیرسینگ اجازه میدی پس منم با تو قهرم دیگه باهام حرف نزن! مشتم که رو سینه‌اش کوبیده میشد و گرفت و محکم بوسید. -باشه دورت بگردم ولی آدم تو بغل کسی که باهاش قهره نمی‌شینه ها؟ حالا دیگه خوددانی! تازه حواسم جمع شد که چطوری تو بغلش ولو شدم و میخواستم عقب بکشم اما خدا میدونست که من هیچ جارو اندازه بغل این مرد دوست نداشتم! -به تو چه؟ بغل شوهره خودمه می‌شینم! تو حواست باشه که حرف نزنی منم دیگه باهات حرف نمی‌زنم! با تخسی تموم گفتم که سر تکون داد و محکم به خودش فشارم داد و زمزمه وار پچ زد: -زیادی لوس کردم جونور کوچولورو مگه نه؟ اما خب بدم نشد اینجوری دیگه هی تو گوشم غر نمیزنه و جیرجیر نمیکنه جیرجیرک خانوم! صدای چی و جیغ حرصیم با صدای خنده ی بلندش همزمان شد و... https://t.me/+6UXbiwA7zWYwNzc0 تایم‌عضویت‌فقط‌تا‌ده‌شب✅ https://t.me/+6UXbiwA7zWYwNzc0 تایم‌عضویت‌فقط‌تا‌ده‌شب✅ https://t.me/+6UXbiwA7zWYwNzc0 تایم‌عضویت‌فقط‌تا‌ده‌شب✅ https://t.me/+6UXbiwA7zWYwNzc0
Mostrar todo...
Repost from N/a
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 یک خبر داغ : ایلان ماسک مدیر عامل اینستاگرام و توییتر پروکسیهایی رو طراحی کرده که به طور خودکار به اینترنت استارلینک وصل میشن. فعلا تعدادی از این پروکسی ها در اختیار کاربران ایرانی قرار داده شده، و ما براتون اینجا گذاشتیم: . @ProxyStarlink
Mostrar todo...
Repost from N/a
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 یک خبر داغ : ایلان ماسک مدیر عامل اینستاگرام و توییتر پروکسیهایی رو طراحی کرده که به طور خودکار به اینترنت استارلینک وصل میشن. فعلا تعدادی از این پروکسی ها در اختیار کاربران ایرانی قرار داده شده، و ما براتون اینجا گذاشتیم: . @ProxyStarlink
Mostrar todo...
پارت جدید امروز و پاک شد😐😭 من خسته شدم بخدا باز پیوی پر پیامه😢 این بار چندمه من پروکسی مخصوص می ذارم براتون؟ به این پروکسی که میذارم وصل بشید من نمی تونم هر بار پارت ها رو پاک و دوباره آپ کنم لطفا بهش وصل بشید و ممنون میشم پخشش نکنید 🙏🏻 پروکسی اختصاصی برای مخاطبین رمان
Mostrar todo...
پارت جدید امروز و پاک شد😐😭 من خسته شدم بخدا باز پیوی پر پیامه😢 این بار چندمه من پروکسی مخصوص می ذارم براتون؟ به این پروکسی که میذارم وصل بشید من نمی تونم هر بار پارت ها رو پاک و دوباره آپ کنم لطفا بهش وصل بشید و ممنون میشم پخشش نکنید 🙏🏻 پروکسی اختصاصی برای مخاطبین رمان
Mostrar todo...
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.