Redrum 237
-1895 - Burzum/Porcile https://telegram.me/BChatBot?start=sc-650618-tTo6GZg
Mostrar más481
Suscriptores
-224 horas
+47 días
+2930 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
همان نقطهای که لینچ گفته بود،
- پوچی چیزی است که من بیش از هر چیز در زندگی دوست دارم و تقلای احمقانه چیزی خنده آور است. اگر مردی را ببینی که آنقدر خود را به دیوار بکوبد که به تکه خمیری خون آلود تبدیل شود پس از مدتی تو را می خنداند چون پوچ میشود.
Repost from N/a
☥ forward this message and i will give you a sticker pack of a movie character based on your vibe 🦴
Repost from N/a
هزینه غذایم را پرداختم و هنگامی که مشغول و شلوغ بودن آشپز را دیدم بدرود را فراموش کردم و تصمیم گرفتم که پس از اتمام نوشیدنیام آنجا را ترک کنم.
به طرف در رفتم؛
- غذایت را فراموش کردی کلاهدوز! خودت را گرسنه نگه میداری؟
+ گرسنگیِ شکم، سیرابیِ روحم را به ارمغان خواهد آورد. بلکه نه شیک و پیک باشم، و نه متقلبانی به نام عوام.. بگذارید فریادش، دنیا را بردار اصلا! ابا از "یکی بودنِ یک" است.. باید خوک بودن را حفظ کرد، اینطور نیست؟
- روح.. روح شما..
+ نوش جان!
Repost from N/a
عینکم را درآوردم و به فکر فرو رفتم، این کاریست که همیشه زمان های درگیر شدن ذهنم انجام میدهم.
- تو شیک و پیک هستی؟
- نه.
- سیر چطور؟
- شکم من نه با غذای تازه پر شده و نه با پاره سنگ.. این روح های فراموش و طرد شده برای سیر ساختن من کافی خواهند بود..
اما حالا دوست من، احساس گرسنگی و ضعف بسیاری در من پیچیده است..
Repost from N/a
گوجه ها را آماده چیدن کرد.
گوجه حالم را بهم میزد. میخواستم از آن هم امتناع ورزم.. طاقت آورد..
- آدم ایراد گیری نیستید کلاهدوز؟
+ هستم.
- چرا از چربیِ خفته در دهانتان کار نمیکشید پس؟
- او خستهست، به علاوه، باید برای امور مهم تری قلادهاش را رها ساخت، متوجه که هستید؟
چشمانش را جمع کرد و لبخندی زد.
- عجب آدمی هستید کلاهدوز.
شانهای بالا انداختم.
به حرکت دستانش حین چیدن اقلام غذا نگریستم.
- تو از "ما" نیستی کلاهدوز. منظورم افرادی هست که روح های وصله دار به تن کردهاند.. اما از شیک و پیک ها هم نیستی و اِلا اینجا تف هم نمی انداختید.. شما "چه" هستید کلاهدوز؟
لبه کلاهم را بالا دادم، چند دقیقه با چشمانم صحبت کردم، بعد :« من خوکام»
- تو خوکی؟ خوک؟
(شروع کرد با دماغش صدای خوک درآوردن)
- کدامش حالا؟ همان ها که حمام گِل میکنند، یا آنهایی که جورج اورول ازشان میگفت؟؟
اورول! درست میشنیدم به او اشاره کرده بود..چه زمانی.. آه شگفتا... چه زمان مناسبی..
- به من بگویید دوست من، فرق آن دو با یکدیگر چیست؟
دستانش را با لباسش پاک کرد.
- اینکه یکی از آنها این سر پیشخوان ایستاده و دیگری سوی دیگر!
(با حرکت سر به خودش، و سپس به من اشاره کرد)
او زیرک بود، پس من هم باید میبودم.
- شما هم عریانش را ترجیح میدهید دوست من؟
Repost from N/a
- چکاره هستید کلاهدوز؟
+ من؟ همه کاره و هیچ کاره. اکسیژن حرام کن. علاف، میگردم گوشه و کناره های این متروکه، اندر احوال و تجربیات مردم را میشنوم.
- پولش چه میشود پس؟
+ این بازیگرها دیدهاید که برای یک نقش به خصوص و به یادماندنی حاضرند از خیر پولش بگذرند؟ این نقشیست که من حاضرم بابتش هیچ مبلغی دریافت نکنم.
سری تکان داد و شعله را روشن کرد.
نگاهم به ساطورها و چاقوهای تیز شده و مرتب و صف کشیده افتاد.. میتوانستم احساس کنم که تنها چند ثانیه با روان شدن بزاق دهانم فاصله دارم..
- هوس هدیه کردهای کلاهدوز؟
+ فکر میکنم.. بله به گمانم!
- چیزها اینجا متفاوت هستند. مردم برای آمدن به این غذاخوری سر و دست میشکنند! اما فکر میکنی از برای چه؟ آخرین چیزی که آنها بدان اهمیت میدهند؛ کیفیت و مطبوع بودن غدایشان خواهد بود. فکر میکنید چند نفر قادر به تشخیص غذای خوب از بد، سالم و کثافت خواهند بود؟؟ آنها تنها به دنبال "سیر شدن" هستند و میخواهند با کمترین هزینهی ممکن کارشان را راه بیاندازند.. غذاخوری ها و کافه هایی هم که دقیقا به دنبال تنها "سیر ساختن" هستند برای همین مردمند.. مردمی که برای غذا خوردن نمیآیند، بلکه برای سیر شدن، باد انداختن به شکمشان اینجایند. هیچکس شکم آنان را پاره نخواهد کرد تا ببیند اگر که با پاره سنگ تغذیه شدهاند، یا با سوسیس های تماماً گوشت و فیله های مرغ تازه. و این حیلهایست که آنان برای یکی شدن با "شیک و پیک ها" بکار میبرند..
Repost from N/a
نگاهی به صندلی های سالن اصلی انداختم، تقریبا تمامیِ آنها پر بودند از مشتری.. باور نمیکنید اگر بگویم که چه غوغا و همهمهای در آن چند متر غذاخوری وجود داشت! صدا به صدا نمیرسید.. اگر شناختی وجود نداشت و از چند کیلومتریِ آنجا عبور میکردید، لابد چنین میپنداشتید که هتل یا که رستورانی پُر آوازه ای در مرکز شهر است و محل رفت و آمد "آدم های شیک و پیک"
آشپز متوجه تعجب من شده بود.
یک دستش را به کمرش گذاشت و بعد کلاه مرا قاپید، تا آن را بر سر خودش امتحان کند.
این هم موردی دیگری بود که به سختی خویشتن داری میکردم بابت امتناع نورزیدن.. باید میدیدم.. اما از فرط انزجاری که پس از قاپیدن کلاه بر من غالب شد، چشمانم را روی هم فشردم.
- آیینه هم دارید؟
با بی میلی کیف را باز کردم، ناگاه به سرم زد تا بجای دادن آیینه، شیای چنین مقدس آن هم در دستان چرب و لجن گرفته آشپز، یک تکه شیشه که روز گذشته از روی زمین، در کوچه ونیز یافته بودم را به وی دادم.
تکه شیشه را گرفت. دقایقی عجیب به من و شیشه نگاه کرد اما پس از چندی، یک ابرویش را بالا داد.
مادامی که خودش و کلاه عزیز مرا در شیشه رویت میکرد میگفت :« من علت این رفتارهای تو را نمیفهمم کلاهدوز! یک تکه شیشه همان همان کاری را میکند که یک آیینه پرنقش و نگار.. مگر آنکه شیک و پیک ها بخواهند تمایزی میان این دو قائل شوند.. اما من شیک و پیک نیستم، نه به هیچ وجه خداوندگار را شکر! من به ناچیز بودن و روح ژندهام میبالم، حداقل چیزیست که خودم آن را ساخته و دوختهام، حالا هم هیچ از به تن کردنش شرم ندارم.. شاید هم برای درک چرندیات این روشن فکران ادا اطواری، زیادی احمق تشریف داشته باشم!»
تکه شیشه را پس داد و کلاه را نیز بر سرم بازگرداند. حالا تسلط بیشتری بر خودم یافته بودم.
افزود :« شما چطور فکر میکنید کلاهدوز؟ شما هم روحی بر تن دارید؟»
پوزخندی زدم.
- نه. گمان نکنم. چربیِ درون جمجمهام زیادی برای پذیرش اینها مقاومت میورزد! با این حال، به سایه ام همان اندازه عشق خواهم ورزید که پس از رویت کردنش هراس تمامیِ صد و چند تکه استخوان پوسیده و گندیده ام را فرا میگیرد.
خندهای سر داد، خندهای به نسبت طولانی.
- پس زبان هم دارید کلاهدوز! به این فکر میکردم که شاید میبایست چوبی در دهانت بگذارم تا از وجود آن مطلع شوم.
من هم خندیدم، از شوخیاش خوشم آمد.
- تنها شخصی که در این غذاخوری کلاهی بر سر دارد شما هستید. بگویید ببینم، حالا در حقیقت بر سر دیگران هم "کلاه" میگذارید؟
در دل تحسینش کردم. خوب بلد بود واژگان را طوری روانه سازد تا مرا گمراه کند.
- بعضیها عریانش را دوست دارند.. سَرهای بی کلاه را میگویم..
Repost from N/a
در رستوران های ارزان قیمتِ محله های پایین شهر، در کنار جدول ها، بر روی صندلی های باران زدهی پارک ها، شطرنج بازانِ لب گورِ بازارها، فلاسفهای پیدا میشوند که یونان باستان هرگز به خود ندیده.
در یکی از همین رستوران ها بودم در انتظار وعده غذایی ارزان قیمت که مسلما به کثافت ترین حالت ممکن در دست سرو قرار داشت، اما اهمیت در آنجا بود که آشپز، غذایم را با فلسفهای که در ذهن میپروراند و همانند چرک پشت گوشش بود میپخت.. مردک چاق و طاسی بود، با این همه چابک و سریع عمل کردنش در سرو غذاها و چیدن میزها خبر از آن میدادند که سالیان سال است که در این دخمه به کار میپردازد.
پیشخوان از خرده نان، تکه های مانده گوجه، فلفل سبز، رد سس هایی که دیگر خشک شده بودند، بطری های خالیِ نوشیدنی و خاکسترهای سیگار پر شده بود.
با دستان کپل و کلفتش خمیر را محکم بر روی پیشخوان انداخت، وردنهای که گوشهی آشپزخانه کثیف و چسبناک افتاده بود را برداشت و آنگاه شروع کرد به صاف کردن خمیر.
آنجا رو به رویش ایستاده بودم و به خوبی حرکاتش را از نظر میگذراندم، نور چراغ نئونیِ رستوران همانند خراشی بر روی چشم راستم افتاده بود. ساکت مانده بودم، در آن لحظه ترجیح میدادم که تنها سرپا گوش باشم و قلمِ ذهنیام را برای یادداشت برداری حاضر کنم.
- بله عزیزجان، خدمتت عرض میکردم.
سنجاقکی روی پیشخوان، نزدیک خمیر و وردنه نشست، بالافاصله وردنه را برداشت و با همان طرفی که خمیر غذای مرا بدان صاف میکرد محکم و به سختی بر سر موجود نگون بخت کوبید.. قصد داشتم جلویش را بگیرم، اما کنجکاوی مرا متوقف مینمود... باید صبر کرد، نمیخواستم تجربهام را از چنین وعدهای دستکاری کنم.
با دستمالی که بنا بود کنار بشقاب من بگذارد به آرامی و با نهایت دقت، گوشه بال ظریف و زیبای سنجاقک را گرفت تا از شرش خلاص شود. فورا به طرفش چرخیدم، به خاطر ندارم اگر هیچ زمان دیگری چنین با سرعت جهیده باشم!
- اه لطفاً! اجازه دهید، من انجامش خواهد داد، حواسش را دارم. تشکری کرد، لبخندی ساختگی به سبب به جای آوردن احترام و البته نوعی سپاس گذاریای متقابل زدم و حینی که به طرف پنجره آشپزخانه رفتم تا سنجاقک را به بیرون پرت دهم، شیشهی کوچکی که همیشه و همه جا در جیب پالتویم نگه میدارم و حمل میکنم را بیرون آوردم و حشره را در آن قرار دادم و سپس شیشه را سر جایش بازگرداندم و مطمئن شدم که از جیبم نخواهد افتاد و آنگاه، تظاهر به خلاص شدن از حشره کردم.
دوباره به طرف آشپز بازگشتم.
- این حشرات نفرت انگیز! (فقط خدا میدانست که از عجیب الخلقه هایی نگه داری نمیکردم)
+ دشمنان ابدیِ زنان!
هر دوی ما خندیدیم. او از سر رضایت گفتهاش، و من از تظاهر.
- اگر رهایشان کنی، تو را هم یک لقمه خواهند کرد و با "چرخش زبانی" خواهند بلعید اما مرا ببینید!
(اغراق میکنم که در آن لحظه قدری برایم دشوار شده بود.. اگر که آشپز از زنان میگفت، یا که از حشرات..)
(وردنه را با احوالی غرور آفرین و سرخوشیای بالا آورد)
- این شمشیر مهلک من است که بر سر حرام زاده های خونخوار فرود خواهد آمد!
دوباره مشغول خمیر شد.