14 307
Suscriptores
-2624 horas
+3657 días
+53930 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
Repost from N/a
- زعفرون دم کرده میخوری دو روزه... خبریه؟
دست دخترک روی قوری عتیقه لرزید.
صدای هخامنش که در عین خونسردی این سوال را پرسیده بود، تن و بدنش را میلرزاند.
میدانست یک دستی زده برای همین سعی کرد بدون آنکه صدایش بلرزد بگوید:
- زعفرون نیست... سر...سردیم کرده دو روزه... دایه گفت... گفت چایی نبات بخورم طبعم گرم شه.
این ساعت از روز هیچ خدمتکاری این قسمت از عمارت نمیآمد.
همین امر باعث میشد هخامنش کمی از پوستهی سرد و خشکش فاصله بگیرد.
پشت میز آشپزخانه نشست و با نگاه موشکافانه، در سکوت، آیسا را نظاره کرد.
با همان پرستیژ ارباب مابانهاش با سر اشارهای به قوری چینی کرد و دستور داد:
- بریز واسه منم ببینیم چیه این نسخهی پیچیدهی دایه واسه سردی!
نفس آیسا از ترس قطع شد.
هخامنش مرد به شدت تیزی بود.
اگر میفهمید درون قوری زعفران دم کرده است، بلافاصله به باردار بودنش مشکوک میشد.
و نباید این اتفاق میافتاد... به هزار و یک دلیل!
مثلا یکی از دلایلش آن دستگاه آی یو دی ضد بارداری بود که سرخورد بیرونش آورده بود.
- شما طبعت گرمه... میترسم بخوری تب خال بزنی. فردا مگه توی ابوظبی کنفرانس نیست؟ به عنوان سرمایهگذار پروژه بهتره با ظاهر آراسته بری امارات.
هخامنش چشم ریز کرد.
اگر دست این دخترک پانزده سال کوچکتر از خودش را نمیتوانست بخواند که باید فاتحهی خودش را میخواند...
- گفتم بریز بچه! با من یکه به دو نکن.
آیسا چشمش را وحشتزده بهم فشرد.
تنها کاری که به ذهنش رسید را انجام داد.
کمی سینی را نامحسوس کج کرد تا قوری روی زمین بیفتد.
از صدای شکستن قوری و زعفران دم کردهی داغ که روی پایش ریخت، جیغ بلندی کشید و عقب پرید.
هخامنش به سرعت از جا برخواست.
از بازی به راه انداختهی آیسا داشت عصبانی میشد.
- قوری رو واسه چی شکستی؟
- از... از دستم افتاد!
هخاننش تهدید آمیز نگاهش کرد و با طمانینه سر تکان داد.
- که از دستت افتاد... هان؟
آیسا بی حرف سر تکان داد.
هخامنش نفس عمیقی کشید و سمتش قدم برداشت.
دوباره در قالب جدی و مرموزش فرو رفته بود.
- خیلی خب! فنجون خودتو بده بهم... باید چایی نبات توش باشه هنوز نه؟
- دهنیه... شما وسواس داری!
هخامنش پوزخند تمسخر آمیزی زد.
- وسواس رو واسه کسی دارم که نشناسمش نه تویی که بیست و چهاری لبم کل بدنتو فتح میکنه! بده من فنجونتو...
آیسا تا خواست سر فنجان هم همان بلای قوری عتیقه را بیاورد، هخامنش با زرنگی فنجان را از دستش کشید.
قلپی از مایع درونش خورد.
چشمانش به رنگ خون شد.
برزخی به آیسا نگاه کرد
- که چایی نباته هان؟ ده مثقال زعفرون دم کردی بخوری که خودتو بکشی یا بچه منو سقط کنی؟
رنگ از رخ آیسا پرید.
با وحشت لب زد:
- نه...به خدا... هنوز... هنوز مطمئن نیستم حامله باشم یا نه...
هخامنش با عصبانیت فنجان را روی میز کوبید و تلفنش را برداشت.
در همان حال تهدید آمیز رو به آیسا گفت:
- الان زنگ میزنم دکتر خانوادگیمون بیاد ازت آزمایش خون بگیره. وای به حالت آیسا اگه دور از چشم من اون دستگاه آی یو دی کوفتی رو درآورده باشی و توی این شرایط حامله شده باشی.... روزگارت رو سیاه میکنم!
https://t.me/+QQWwZ8hYP7Q5MTk0
https://t.me/+QQWwZ8hYP7Q5MTk0
https://t.me/+QQWwZ8hYP7Q5MTk0
بنر پارت رمان هست عاجزانه خواهش میکنم کپی نکنید❌❌❌❌
74330
Repost from N/a
#پارت_479
_آقا مسته، الان شبیه دیوونه هاست، زود برو بالا تا ندیدتت!
یاسمین اخم درهم کشید:
_یعنی چی؟ با من چیکار داره.
_گفتم که مسته، هوش و حواسش سرجاش نیست!
_ یعنی انقدر که بیاد تو و منم نشناسه؟
_بیا برو بالا تو اتاقت. درم قفل کن. امشب اصلا وقت خوبی برای این حرفا نیست!
یاسمین با بغض سر تکان داد و از آشپزخانه بیرون رفت. متین کلافه پشت سرش قدم برداشت اما... قبل از اینکه دخترک پا روی پله ی اول بگذارد در به طرز بدی باز شد. یاسمین سر جایش ایستاد و متین هم انگار مقابل در خشک شد.
چشم های ارسلان نیمه باز بود و بزور روی پا ایستاده بود! چشمش در همان حال به متین افتاد و بعد دخترک که از دیدنش چشم گرد کرد. مست بود اما باز هم همان ارسلان بود!
_اینجا چه غلطی میکنی متین؟
رنگ از رخ متین پرید:
_ آقا من اومدم که...
نگاهش یک ثانیه سمت یاسمین برگشت و وقتی به خودش آمد مشت محکم ارسلان توی صورتش خورد. متین روی زمین افتاد و ارسلان در همان حال وحشیانه یقه اش را چنگ زد. یاسمین جیغ خفیفی کشید و سمتشان دوید.
_با زن من تنها تو این خونه چه غلطی میکردی؟
صدای فریادش چهارستون خانه را لرزاند. متین بزور نفس میکشید...
_اقا من یه لحظه اومدم بهش سر بزنم. آقا تو رو خدا!
داشت زیر فشار پنجه های او خفه میشد. یاسمین به بازوی ارسلان چنگ انداخت و متین سریع صدایش را بالا برد.
_دیوونه تو برو بالا. برو...
یاسمین گریه میکرد:
_ ارسلان ولش کن. به خودت بیا...
متین محکم مچ دست های ارسلان را گرفت. واقعا داشت خفه میشد:
_آقا تو رو خدا!
یاسمین وحشت زده مشت محکمی به بازوی ارسلان کوبید:
_دیوونه ی روانی ولش کن. کشتیش... خفه اش کردی.
_یاسمین برو.
یاسمین بی هوا جیغ کشید " ارسلان" و یک آن متین حس کرد هوا با شدت وارد ریه هایش شد.
ارسلان ایستاد و وقتی چرخید، دخترک یک قدم رفت. تنش میلرزید. داشت سکته میکرد...
_ارسلا...
متین بزور روی پا ایستاد اما قبل از اینکه کاری از دستش بربیاید ارسلان مثل گرگی زخمی چنگ انداخت به گلوی دخترک...
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
برای نجات جونم به یه مرد خطرناک پناه بردم اما از غیرت بی اندازه اش عاصی شدم. مردی که قدرت و امنیتش زبان زد عام و خاص بود. فکر میکردم میتونم تو بغلش آروم بگیرم اما اون با تعصبش شب و روزمو یکی کرد. من ایران بزرگ نشده بودم که بتونم پیشش دووم بیارم پس پا گذاشتم رو تمام قوانینش و آزادی هامو از سر گرفتم. اما اون...
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
بیش از 800 پارت آماده برای خواندن⛔️
با خوندن پارت اول این رمان به اوج هیجان داستان پی میبرید😁👌
تمام بنرهای این رمان پارت واقعی ان که میتونید با سرچ به صحتش پی ببرید.❤️
41910
Repost from N/a
-سقطش کن!
ناباور از آن چه شنیده بودم یک گام به عقب برداشتم.
یه گامی رو که من به عقب برداشته بودم با دو گام بلند جبران کرد:
-اصلا از کجا معلوم که راست بگی و نخوای توله ی یکی دیگه رو به اسم خانوادگی ما ببندی هان؟
از اون بابای معتاد پفیوزت که آبی گرم نمیشه، گفتی چی بهتر از این که خودمو ببندم به ریش یه خانواده ی اسم و رسم دار...
هق زدم و یک گام دیگه به عقب برداشتم.
دستش رو دراز کرد و محکم بازوم رو گرفت و گفت:
-پای یه مرد توی خونه ی تو باز شده و یه جنازه روی دست من مونده... اون وقت توقع داری باور کنم که داری راست می گی و حامله گیت مشروعه؟!
دستش رو ناگهان رها کرد و فریاد زد:
-نمی تونی با یکی دیگه بخوابی و ادای زن های نجیب رو در بیاری و توقع داشته باشی سایه ی سر بشم برای اون نطفه ی حرومی که توی شکمته!
سرم گیج می رفت! گناه من فقط عاشقی بود و حالا داشتم تاوان عشقم رو به بدترین شکل ممکن می دادم.
سرش رو جلو اورد و پچ پچ کرد:
-همین امشب کار رو تموم میکنم دختره ی بی آبرو....
نفسم رفت و لرزیدم
https://t.me/+M1ALvQmqnTFiZGM8
زن با نگاهی تحقیر آمیز براندازش کرد و گفت:
-خیال کردی با یه توله میتونی پاگیرش کنی؟
سری با افسوس تکون داد و همون طور که به سمت وسایلش می رفت گفت:
-از تو زرنگ تراش نمیتونن این گرگای پولدار رو گول بزنن...
تو که مثل بره می مونی دختر جون!
هنوز همون جا گوشه ی مطبش تاریک و کثیفش می لرزیدم که صداش رعشه به جونم انداخت:
-تموم نشد پری؟
-الان تمومش می کنم آقا!
رو به من تشر زد:
-یالا بیا روی تخت! اون وقتی که باید می لرزیدی لابد جیک جیک مستونه ت بوده! بیا دیگه این قدر وقت من رو نگیر دختر جون!
به دست و پاش افتادم:
-تو رو به هر کی می پرستی بذار برم!
-بذارم بری؟ دیوونه شدی؟ مثل این که یادت رفته کی اون بیرونه و من برای چی پول گرفتم!
دستم رو توی جیب شلوارم کردم و سرویس طلا رو جلوش گرفتم. چشماش با دیدن برلیان ها برق زد اما گفت:
-جفتمون رو می کشه!
-میرم... قسم میخورم که یه جوری خودم رو گم و گور می کنم که هیچ وقت پیدام نکنه...
وسوسه شده بود! صداش دوباره اومد:
-داری چه غلطی می کنی پری!
سیلی محکمی به صورتم زد و من بی اختیار جیغ کشیدم. پری سرویس رو از دستم قاپید و با خونسردی گفت:
-تموم شد آقا!
https://t.me/+M1ALvQmqnTFiZGM8
رفتم اما نمی دونستم اون یه روزی وجب به وجب این خاک رو دنبالم می گرده...
35600
Repost from N/a
- حالیت نیست حاملهای؟ چرا جلوی تیشرتت خیسه؟ با این شکم ظرف میشستی؟ نمیگی سرما میخوره بچه؟ احمقی؟
از کلام پر از سرزنشش به گریه میافتم:
- بچهم از صبح #لگد نمیزنه آمین... منو ببر بیمارستان!
با رنگِ پریده و بی جان هق میزنم و او از پشت میز بلند میشود... نگاهش اول به شکم برآمدهام میافتد و بعد، به چشمانم:
- باز خودتو زدی به موشمردگی؟
دلم آتش میگیرد و همزمان تیر بدی از کمرم میگذرد:
- آمین... هر کاری بگم میکنم... لطفا... لطفا بچهمو نجات بده!
خودکار در دستش را روی ورقهها رها میکند:
- از صبح این حال رو داشتی و وایسادی به ظرف شستن؟
زانوهایم میلرزند:
- خودت گفتی... خودت گفتی که... که فقط به اسم زنتم! خودت گفتی که تو این خونه با یه خدمتکار فرقی ندارم... خودت گفتی نامرد!
با خشم داد میزند:
- #دهنتو ببند!
از درد و فریادش نفس میبرم و کم مانده زانو خم کنم که با یک قدم بلند خودش را به من میرساند و بازوهایم را میگیرد:
- برو دعا کن یه مو از سر بچهم کم نشده باشه وگرنه #خونت پای خودته!
"#بچهم"... حتی یک کلمه به من اشاره نمیکند! من حتی اگر بمیرم هم مهم نیست...
- تیشرتت و دربیار!
میان آن همه درد، با ترس نگاهش میکنم:
- چ... چرا؟
از لکنتی که ناشی از ترس است، خشمگینتر میشود:
- نمیخوام بهت تجاوز کنم که! با این تیشرت خیس میخوای بری بیمارستان؟
و امان نمیدهد... یکی از تیشرتهای خودش را از کشو بیرون میکشد و قبل از اینکه فرصت کاری را داشته باشم، دست پایین تیشرتم میگذارد و آن را بالا میکشد...
چشم میبندم و چنان لبم را گاز میگیرم که لبم خون میافتد.
- #لبت و گاز نگیر سوگل... خیلی درد داری؟
توجهاش هر چقدر هم کم، داغ قلب عاشقم را تازه میکند:
- خیلی...
نفسش را صدادار بیرون میفرستد و حین پوشاندن تیشرتش به تنم که بلندی آن تا بالای زانویم میرسد، میگوید:
- بهت گفتم هیچی مهمتر از جون این بچه نیست... نگفتم جوجه؟
دلم برای جوجه گفتنهایش یک ذره شده بود!
- گفتی... کاش... کاش #بمیرم آمین! کاش وقتی این بچه از وجودم جدا شد، بمیرم...
رنگ نگاهش عوض میشود:
- #خفه شو سوگل! راه بیفت باید بریم بیمارستان!
حرفهای تلخ و توهینهایش توانم را ذره ذره کم میکنند... سرم گیج میرود. قدم اول را که برمیدارم، کم مانده از درد و ضعف زمین بخورم که در یک حرکت سریع دست زیر زانوها و کمرم میبرد و روی دست بلندم میکند:
- سوگل... نبند چشماتو! به من نگاه کن...
او با تمام توانش میدود و من به سختی از میان پلکهای نیمهبازم نگاهش میکنم:
- من... من احمقم که... که هنوزم دوسِت دارم!
سیب گلویش پایین میرود و مستقیم سمت پارکینگ ویلا میدود:
- فرصت خوبیه... نه؟ خوب میدونی که تو این وضعیت کاریت ندارم و میخوای تا داغه بچسبونی؟
او خبر ندارد... از وضعیتم خبر ندارد! حتی از قند بارداریام و تمام آن انسولینهایی که بیخبر از او میزدم...
- اگه #بمیرم... ناراحت میشی؟
از میان دندانهایش جواب میدهد:
- دهنتو ببند...
و من در حالی که قندم بدون شک زیر ۷۰ رسیده، میان دردم میخندم:
- میشه... میشه به بچهم نگی با... با مادرش چطور بودی؟
وارد حیاط میشود و هنوز به ماشینش نرسیده که گرمی خون را حس میکنم و چشم میبندم... لبهایم نیمهجان تکان میخورند:
- واسه... واسه بچهم... پدری کن #کاپیتان!
و آخرین چیزی که میشنوم، فریاد پردردش است:
- سوگل!
https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0
https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0
https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0
پا به پای برانکارد میدود و بیتوجه به غروری که جان سوگلش را به خطر افتاده، مردانه اشک میریزد:
- دکتر... تو رو خدا زن و بچهم رو نجات بده! هر کاری بگی انجام میدم...
برانکارد وارد اتاق عمل میشود و دست آمین از دست سوگلش جدا... دکتر با تاسف نفسش را بیرون میفرستد:
- خانومتون قند بارداری دارن... فعالیت زیاد و استرس براشون سم بوده! بهشون گفته بودم که نباید کار به اینجا بکشه... با این وضعیت، احتمال اینکه مادر رو از دست بدیم زیاده! دعا کنید...
و وارد اتاق عمل میشود و آمین همان جا زانو خم میکند:
- من چیکار کردم باهات سوگل؟ چیکار کردم جوجهی من؟
https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0
https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0
https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0
ظرفیت جوین محدود‼️👆
👍 1
1 07430
Repost from N/a
روز دهمی بود که تو مسجد میخوابیدم!
جایی برای رفتن نداشتم و اگه حاجی بیرونم میکرد باید کارتون خواب میشد.
گوشه ی محراب نشستم و تو خودم جمع شدم و صدای گریم تو کل مسجدی که کسی تپش نبود پیچید و نالیدم:
-خدایا خیلی از دست ناراحتم، بچمو ازم گرفتی منو آواره ی کوچه خیابونا کردی چیکار کردم مگه؟ خدایا خستم... دوست دارم باهات قهرم کنم اصلا دوست دارم دیگه صدات نکنم
هق هقم شکست و سرمو روی پاهام گذاشتم و یاد بچه ی مرده ای افتادم که از رحمم بیرون کشیدن... نوزادی که به خاطر کتکای شوهرم زنده نموند
شوهری که به خاطر زنده نموندن بچش منو نازا دونست و بیرونم کرد و اگه حاجی نبود الان کارتون خواب بودم...
جوری گریه میکردم که دلم به حال خودم میسوخت و به یک باره صدای مردونه ای تو مسجد پیچید: - همشیره؟!
ترسیده سر بالا گرفتم و با دیدن حاجاقا آروم شدم اما مرد چهار شونه ی کنارش که با ترحم نگاهم میکرد باعث شد سریع دستی زیر چشمام بکشم: - حاجی؟! ببخشید من...
وسط حرفم پرید:
- بیا دخترم بیا باهات حرف دارم بیا دلآرا اگه زندگیت و زیر و رو کرد حتما حکمتی داشته
بلند شدم از جام که مرد کنارش اشاره ای کرد:
- ایشون آقا امینه خیر محله آشنای بنده و بنده ی خوب خدا
نیم نگاهی به مرد کنار انداختم و سر تکون دادم که ادامه داد:
-همیشه ایشون به بقیه کمک کرده اما من احساس میکنم اینبار کمک میخواد توام کمک میخوای برای همین امید وارم بتونید بهم کمک کنید
با تعجب به مردی که تیپ و ظاهرش نشون از وضعیت مالی خوبش میداد گفتم:
-من من کمک کنم؟
مرد دستی تو موهاش کشید و حاجی ادامه داد:
- ایشون خانومشون سر زا فوت شده الان یه بچه ی شیر خوار داره منم بهشون گفتم شما هم موقع زایمان بچتون فوت شده و شیر دارید!
شوهرتونم طلاقتون داده پس ایشون دایه میخواد برای بچش...
سر انداختم پایین: - من من زیاد شیر ندارم
شیر نداشتم چون چیز زیادی نمیخوردم موقع بارداری و اینبار خود مرد صداش درومد:
- من یکیو میخوام از بچم کلا مراقبت کنه کسیو ندارم بچمو بهش بسپرم حاجی گفتن شما مورد اطمینانی فقط چند سالتونه سنتون کم میزنه
نگاه آبی رنگمو به چشمای مشکیش دادم که آب دهنشو قورت داد و سریع نگاه گرفت اما من جواب دادم:
-نوزده سالمه آقا من سنم کم بود شوهرم دادن
سری به تایید تکون داد که حاجی ادامه داد:
-خب اگه هر دو راضی باشید یه صیغه محرمیت بینتون بخونم بالاخره تویه خونه قرار برید هر دو هم مجرد شدید
دستام مشت شد و سر پایین انداختم که حاجی سریع ادامه داد:
-البته که حق نزدیکی رو میدم به خودت دخترم
بغض کردم و سرمو بیشتر انداختم پایین که مردی که اسمش امین بود گفت:
- حاجی شاید خب راضی نباشند یعنی... یکم خب فکر کنن حتی اگه قبولم نکنن من حاضرم هزینه هاشون رو به عهده بگیرم
نگاهم و بالا آوردم و حاجی سری به چپ و راست تکون داد:
- آخه تا کی تو مسجد میخوای بمونی دخترم؟
میزارم به عهده ی خودت تصمیم بگیری اما این به صلاح دوتاتون کمک میکنید بهم شما دوتاتون آدمای خوبی هستید مناسب همید
و حالا امین به من نگاه میکرد انگار که ازم خوشش اومده بود و جوابش مثبت بود و حالا منتظر من بود.
منی که از مرد جماعت فراری بودم و دو دلیم رو که دید گفت:
-من به خدا فقط برای بچم اومدم اینجا نیت من چیز دیگه ای نیست با این حال براتون مهریه تعیین میکنم تمام حق زحماتتون به عنوان دایه پسرمم میدم اگه قبول کنید
با گوشه چادرم بازی کردم باشه ی خیلی آرومی گفتم چون چاره ای نداشتم این تنها راه من بود و حاجی با خوشحالی گفت:
- عاقبت به خیر بشید هر دوتاتون امین جان شما فردا بیا برای صیغه
هر چند که تاکید میکنم حق نزدیکی با خانمت!!
https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0
در حالی که شیرمو میخورد تند تند سرش رو بوسه زدم و زمزمه کردم:
- قربونت برم من مامان فدات بشم من خدا
دو ماهی میشد که تو خونه ی امین زندگی میکردم زندگی که هیچ وقت فکرشم نمیتونستم کنم! پسر کوچولوش و مثل بچهی خودم دوست داشتم...
تو فکر بودم که در خونه باز شد و امین وارد شد دستش پر میوه بود و روی میز گذاشت و با دیدن من لبخندی زد:
-به چطوری دردونه؟
لبخندی زدم و سینمو از دهن پسرش با خجالت بیرون کشیدم و خودمو پوشوندم که با شوخی لب زد:
-چرا غذا بچمو حروم میکنی حالا؟
-سلام زود اومدید
-کارام زود تموم شد گفتم بیام پیش زن و بچم
از لفظ زن و بچه خیلی خوشم میاومد، هر چند من براش هنوز زنانگی نکرده بودم و سکوتمو که دید ادامه داد:
-میگم که حالا کی قرار اجازه نزدیکی یعنی خب آخه..
دستی پشت سرش کشید: - میدونی داره برام سخت میشه، هی میام تورو میبینم با این همه خوشگلی
باز حرفشو خورد و میدونستم مرد برای سخت پس سر پایین انداختم زمزمه کردم: - اجازه میدم
https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0
https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0
https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0
22800
Repost from N/a
-بیبی دست آذینو دیدی؟ رد قاشق داغ روشه. شوهرش داغِش کرده
چشمان دخترک از درد و خجالت پر شد. آستینش را پایین کشید.
-ساکت مهری. دختره میشنوه خجالت میکشه
-بیبی یه خورده بهش غذای مقوی بده بخوره. پیمان همش بهش نون خشک میده...نگاه چقدر لاغر و ضعیفه. ریزش موهاشو دیدی؟
دخترک بغض کرده زیر اُپن آشپزخانه جمع شد.
-پاشو یه بشقاب قرمه سبزی بده دستش بگو زود بخوره تا پیمان نیومده
مهری وارد آشپزخانه شد و او از خجالت نگاهش را پایین انداخت.
بشقاب قرمه سبزی را دستش داد:
-بیا مادر...بخورش تا نیومده. دختر منم هفده سالشه ولی اینقدر کوچولو نمونده.
دخترک آب دهانش را پر صدا قورت داد و تند تند قاشقش را پر کرد.
صدای مرد آمد و غذا در گلویش پرید:
-آذین کجاست؟
-داره آشپزخونه رو تمیز میکنه دکترجان...تا تو لباساتو عوض کنی میاد اتاق
دخترک لیوانی آب نوشید و آستینش را روی لبهاش کشید.
با گامهایی کوچک و لرزان به اتاق رفت. مرد لبهی تخت نشسته بود. کراواتش را به چپ و راست کشید و شلش کرد.
با لحن ترسناک و صدای خشنی پرسید:
-خوشمزه بود؟
ترسیده پرسید:
-چی؟
-اینقدر دستپاچه بودی که ریختی رو لباست!
دخترک با چشمهای اشکی قدمی عقب رفت.
-ببخشید...بخدا مهری جون اصرار کرد. گفتش...گفتش که من خیلی کوچیک موندم از همسن و سالام
پیمان تو گلو خندید و ضربهای کنارش زد:
-بیا اینجا
-تو رو خدا...هنوز درد دارم
مرد دلش به حال او نمیسوخت. این دخترِ بیکس و کار باعث تعلیق پرونده طبابتش شده بود و محال بود راحتش بگذارد!
وقتی شونزده سالهاش بود با مبلغ بزرگی او را از پدر تریاکیاش خرید و اسیر خانهاش کرد.
-غذای خوب خوردی عزیزِدلم! یه جون به جونِ سگ جونت اضافه شد. اَدا نیا کوچولوم....لباساتو درآر و بیا!
دخترک هق زد:
-زیر شکمم درد میکنه...میشه بهم سخت نگیرید؟
مرد در سکوت و سرد نگاهش کرد و او ناچارا مجبور شد لباسهاش را در آورد.
پیمان موهای بلندش را نوازشی کرد. ابروهاش در هم رفت. دخترک ترسیده تنش را جمع کرد.
ضرب دست سنگین مرد روی ران پایش نشست و غرید:
-موهات چرا اینقدر چربه بیشعور؟
-آخ...نزن تو رو خدا...آب قطع بود
-که آب قطع بود؟ دروغگو!
تن سبک دخترک را روی تخت بالا کشید و رویش خیمه زد.
دخترک از درد و ترس نفس نفس میزد.
-بسه...درد دارم
-غذا خوردی!
-غلط کردم...غلط کردم پیمانی
-یه سگ فقط باید نون خشک بخوره!
مشت کوچکش را روی سینهی مرد کوبید و با بغض داد زد:
-اشتباه کردم...اشتباه کردم...
بوسهی خشن مرد روی چانهی کوچکش نشست و رهاش کرد.
زیر بغلش را گرفت و بلندش کرد.
-م..میخوای..بندازیم زیر زمین؟
-باید بری حموم!
-میشه بعد برم؟...یه کم دراز بکشم تو رو خدا
بیتوجه او را به داخل حمام هدایت کرد و در را بست.
-قشنگ بشور خودتو آذین جون! احمقی که فکر کردی اگه حموم نری و بوی گوه بدی نمیبرمت تو تخت. دیدی که!
دخترک با گامهایی بیجان زیر دوش ایستاد. سرش داشت گیج میرفت.
پیمان روی تخت دراز کشید و منتظر ماند تا آن موجود کوچک بیاید و در آغوشش بخوابد.
یک ساعتی گذشت و دخترک نیامد.
-کجا موندی مونارنجی؟ لفتش نده اینقدر، کاریت ندارم!
صدایی از دخترک نیامد و او پوفی کشید و بلند شد
با دیدن خونابهی راه گرفته در حمام ماتش برد. دخترک بیجان زیر دوش نشسته بود.
صدای بیحال و ترسیده دخترک در امد:
-آذین داره میمیره
با گامهایی شتاب زده به سمتش رفت و تنش را بالا کشید. گونهی سردش را بوسید و غرید:
-میریم دکتر خوب میشی. فکر کنم...فکر کنم باردار بودی
https://t.me/+hB7xZl-ZTcFmZDQ0
https://t.me/+hB7xZl-ZTcFmZDQ0
https://t.me/+hB7xZl-ZTcFmZDQ0
https://t.me/+hB7xZl-ZTcFmZDQ0
پـیـݼَـڪـ
✋بنرها تماما پارت رمان هستن ، کپی ممنوع ✨ پارتگذاری روزانه و تعداد بالا 🌪انتقامی ، عاشقانه ، بزرگسالان 🖊 به قلم چاوان مقدم 💫 پایان خوش 💫
42820
Repost from N/a
سلام رفقا🌹
امروز کانال جذاب براتون پیدا کردم، اصن جونننن
اینم یه تیکه ازش:
لبخندی به رویم پاشید، از آن لبخندهایی که دل و دینم را با خود به حراج میبرد، ناخودآگاه اخمی کردم و افکارم را از میان ذهنم خط زدم.
- شما فقط اراده کن ماه بانو جان!
چشم از نگاهدلفریبش گرفتم و در دلم شماتتش کردم!
" انقدر مهربون نباش، انقدر با گذشته فرق نکرده باش، انقدر با رفتارات نخواه دلم بند بشه به این زندگی "
سکوتم طولانی شده بود که سنگینی نگاهش روی وجودم سایه انداخت و باعث شد با من من، حرفم را بزنم.
- راستش...راستش من یه خواهشی داشتم، یعنی میخواستم یه لطفی بهم بکنی!
جای سرش را از روی بالش، به روی پایم جابه جا کرد و در حالی که ابروهایش را با طنازی به بابا میفرستاد، گفت:
- خب، ماهبانو چی میخوان؟
دستم ناخودآگاه، کنار صورتش نشست و در حالی که تهریشش را نوازش میکردم، لب زدم:
- میخوام برام یه خونه توی یه شهر دیگه بگیری و کمکم کنی کار پیدا کنم، قبلا میترسیدم که برم یه شهر دیگه ولی حالا با وجود تو و حمایتات میتونم، قول میدم پول خونه رو خورد خورد بهت برگردونم... تو این مدتم طلاق میگیریم و تو به زندگیت میرسی و...
جوری از جایش بلند شد که حرف در دهانم ماسید، ترسیده خودم را کمی عقب کشیدم که نگاهم به صورت سرخش افتاد.
- که برم برات خونه توی یه شهر دیگه پیدا کنم با کار، آره؟ انقدر منو بیغیرت دیدی؟ تازه طلاقتم بدم.
کف دستش را محکم به پیشانیاش کوبید و فریاد زد:
- یهو بگو مهر بزنم روی این پیشونی بیپدر و جار بزنم بیغیرتم دیگه...
https://t.me/+UrZZO4pGCs4zMWY8
https://instagram.com/novel_berke
https://t.me/+UrZZO4pGCs4zMWY8
https://instagram.com/novel_berke
https://t.me/+UrZZO4pGCs4zMWY8
آنــߊܝߊܩܢ
🍃♥️محافظ چنل و تعرفه تبلیغاتمون👇 🎐 telegram.me/Berkehroman 🎐 پیج اینستاگرام 🎐
https://instagram.com/novel_berke🎐👍 1
31920
Elige un Plan Diferente
Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.