cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

عطـریـن🫐ساره مرادیان

«وَإِنْ يُرِدْكَ بِخَيْرٍ فَلَا رَادَّ لِفَضْلِهِ»❄️ اگه من بخوام به چیزی برسونمت، میرسونمت! کسی هم نمیتونه مانعم بشه✨ پارت گذاری هر روز به جز پنج شنبه/جمعه بیگانه تمام شده چاپی پراگما فصل دوم بیگانه(آنلاین) ساره مرادیان

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
8 714
Suscriptores
-1124 horas
-1127 días
-41930 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

sticker.webp0.33 KB
Repost from N/a
_تمام این سالها بزور کنارش می خوابیدم! زیر پلکم نبض زد و اون ادامه داد: _هیچوقت باهاش تحریک نمیشدم تمام اون شبایی که هم آغوشش میشدم قبلش فیلم سوپر میدیدم بعد صرفا جهت ارضا شدن می رفتم سراغش.. قلبم به معنای واقعی از کار افتاده بود و نگاه ساکتم خیره ی لبهای اون بود که تندتند پشت هم نجوای مرگم زمزمه می کرد. مردی که روزی ادعای عاشقیش گوش فلک کر کرده بود. _نمی تونه راضیم کنه منم دیگه خسته شدم. یکبار دیگه تبرش دوباره وارد سینه ام کرد. _خودشم فهمیده در شان من نیست فهمیده لیاقت مصطفی بیشتر از ایناس بخاطر همین پیشنهاد داد توافقی از هم بگذریم! صدای نفس هام خرناس مانندم رو در سینه خفه کردم‌و در جواب مادرش که می پرسید راست میگه نازنین؟ گفتم: بله قلبم از درون دچار خونریزی شده بود اما در ظاهر سفت و‌محکم ایستاده بودم. مادرش دوباره پرسید: _مگه نمی گفتی عاشقشی؟ مگه نمی گفتی بدون اون می میری؟نمی گفتی یه تار موش با دنیا عوض نمی کنی؟ زهر هر جمله اش تا مغز استخونم فرو می رفت. _مگه تو نبودی که بخاطر این دختر چندسال دور من و خواهرتو خط کشیدی؟ _اشتباه کردم.. با جمله محکمی که ادا کرد سمت چپ سینه ام از اوج استحکام کلامش عمیق تیر کشید. _غلط زیادی کردم سر پایین افتاده ام بالا گرفتم و اینبار خوب نگاش کردم تا دقیق این لحظه رو توی ذهنم بسپارم. _از کی تا حالا؟ _از وقتی که فهمیدم نمی تونه بچه دار بشه! جون به جون شدنمو به چشم دید و بازم ادامه داد. _از وقتی که فهمیدم بخاطر اون سرطان چندسال پیشش باید تا آخر عمر دارو مصرف کنه و نباید بچه دار بشه ضربه ای نثار سینه اش کرد و دوباره زل زد تو چشام و کلفتی صداشو به رخ منی کشید که صدای نازک قبل بلوغشم دیده بودم و سالها با همه چیش ساختم تا از صفر رسیده بودیم به ازدواج ازدواج با منی که پدرم تو چند دقیقه می تونست کل تهرون و خرید و فروش کنه کار آسونی نبود. _من از هرچی بگذرم از بچه نمی تونم بگذرم همونجا شکست.. بتی که سالها برای پرستیدنش ازش ساخته بودم. و اون خیلی خوب خود واقعیش بهم نشون داد. مادرش نگاهی به هر دومون انداخت. _نمی دونم والا واسه ازدواجتون نظر من مهم نبوده که حالا برا طلاقتون بخواد باشه.. دستام مشت شد و اینبار بعد از این همه وقت سکوت وقت شکستنش زسیده بود. یک قدم به جلو برداشتم و اینبار سینه به سینه اش ایستادم. دیگه سکوت بس بود هرچی که باید شنیده بودم. _به وکیل پدرم سپردم کارای طلاق پیش ببره مهرمم حلالت یه لیوان آبم روش.. از لحن محکمم جا خورد. شاید توقع نداشت از نازنینی که تا همین چند لحظه پیش حاضر بود برا یه نفس بیشتر اون خودش شرحه شرحه کنه کیفمو روی شونه ام تنظیم کردم و اینبار همراه با لبخندی باقی جمله ام ادا کردم. _امیدوارم بعد از این کسی بیاد تو زندگیت که هم با دیدنش حس مردونه ات تحریک بشه هم خوشبختت کنه و هم.. سرمو نزدیک بردم درست کنار گوشش و اینبار باصدای خیلی آهسته ای زمزمه کردم: _و هم تو رو به بچه برسونه.. لرزیدنش رو واضح به چشم دیدم و همراه با پوزخندی قدم برداشتم. اولین قدم که برداشتم عمدا طوریکه انگار چیزی بخاطر آورده باشم به طرفش چرخیدم و گفتم: _راستی یه امانتی پیش من داشتی یادم رفت بهت بدم.. نگاه ساکتش روی من ثابت موند. دست توی کیفم فرو بردم و پرونده ی آزمایشاتش رو بیرون کشیدم. و همراه با لبخندی رو‌به اون و مادرش گفتم: _دیدین داشت یادم می رفت پرونده رو روی میز بزرگ جلو مبلی هل دادم و اینبار من بودم که محکم زل می زدم تو چشماش. _جواب آزمایشاتته.. جفت ابروهاش بالا پرید: _کدوم آزمایش؟ و من همراه با همون لبخندم گفتم: _همونا که چندسال پیش با بهونه های بنی اسرائیلی ازت گرفتم.. اینبار مادرش پا پیش گذاشت. _آزمایش چندسال پیش الان دیگه به چه درد می خوره؟ یک تای ابرومو بالا انداختم. _بدرد می خوره ..خیلی بدرد می خوره.. دوباره نگاهمو به طرف نگاه کنجکاو اون کشوندم‌همون مردی که کل عمر و جوونیمو به پای عشقش ریخته بودم. همونی که تا چند دقیقه ی پیش دلیل نفس کشیدنم بود و اینبار تیر نهایی رو رها کردم. بی رحم ،درست مثل خودش.. _این آزمایشات گویای حقیقته مهم نیست تاریخش مال کیه مهم اینه کل زندگیش تو اینه.. نیشخندی زدم: _من هیچ مشکلی برای بچه دارشدن ندارم تمام اون حرفا سناریویی بیش نبود فقط بخاطر خریدن غرور تو.. انگشت اشاره ام به سمتش گرفتم. _آره تویی که تمام وجودمو له کردی.. مشکل اصلی بچه دارنشدنمون از خودت بود و من تمام این سالها بهت دروغ گفتم.. من هروقت که اراده کنم می تونم بچه دار بشم.. و تو بخاطر تصادفی که تو بچگیت داشتی هیچوقت نمی تونی پدر بشی آقای مصطفی جوادی.. شل شدن زانوهاشو به چشم دیدمچ و صدای هین کشیدن مادرش رو.. و بی توجه به همهمه ای که ایجاد شده بود قدم هامو به سمت در برداشتم. https://t.me/+vKQiCMoJuqU4MWE0 https://t.me/+vKQiCMoJuqU4MWE0
Mostrar todo...
Repost from N/a
-پنج بسته کاندوم ده تایی با کارت من خریدی پدر سگ؟ حاج جمال خشمگین کنترل تلویزیون را سمتش پرتاب کرد و او با خنده پشت مبل پناه گرفت. -جون حاجی خریدم واسه مصرف خانوادگی! شما خودت بیشتر از من نیازته. حاجی با شکم بزرگش سمتش دوید و سمیه سادات جیغ کشید. -د آخه اگه من اون شب که تخم تو رو گذاشتم کاندوم می‌کشیدم روش،خیر دنیا و آخرتم میشد! وارد اتاق شد و در را بست. صدایش را بالا برد. -قربونت برم منم واسه همین خریدم واست، که سر پیری زنگوله پای تابوت نسازی. غرش بلند حاجی را شنید و بی قید خندید. -پدر سگ بگو واسه خودم خریدم که نامزدمو حامله نکنم! لب به هم فشرد تا با خنده‌اش او را عصبی تر نکند. -دختره حامله شه و آبروت تو یه محل بره خوبه حاجی؟ -آبروی من چرا؟ مگه من قراره تخم بذارم که... سمیه سادات چنگ به گونه اش کشید و جیغ زد: -خدا مرگم بده حاجی! استغفار کرد و دوباره فریاد کشید: -همین امشب که زنگ زدم امیرعلی بگم نامزدی پسر من با ابجیت فسخه، میفهمی یه من ماست چقد کره داره! سیخ سرجایش ایستاد. امیرعلی دامادشان بود که از اول هم به این وصلت راضی نبود. از اتاق بیرون جهید و سوی پدرش رفت : -سگتم حاجی! امیرعلی همینجوری از ریخت من خوشش نمیاد. بهونه نده دستش. حاجی روی مبلش نشست و ژست جدی اش را گرفت. -آدم نیستی تو.زن میخوای چیکار؟ -مردم مگه زنو میگیرن که چیکارش کنن حاجی؟ شب جمعه ها میگیرن میکـ... با چشم غره حاجی حرف در دهانش ماسید. -از جلو چشام گمشو جلال... زینب بیچاره چه گناهی کرده که باید با توی اوباش سر کنه؟ نیش چاکاند و سی و دو دندانش را بیرون ریخت. -جون حاجی سایزم که به خودت رفته،دختره کیف میکنه صبح تا شب... حاج جمال که از بی پروایی جلال به ستوه آمده بود، دوباره با صدای بلندی استغفار کرد. -خدا لعنت کنه منو که اون شب سمیه سادات گفت بخوابیم و من اصرار کردم! جلال پقی زد زیر خنده. -پیداست هول کردی، یادت رفته بسم الله بگی! تخم بی بسم الله هم که تکلیفش روشنه و... بازویش عقب کشیده شد. سمیه سادات با صورتی درهم عقب کشیدش. -بیا برو گمشو بیرون دیگه باباتو سکته میدی. -خودش یاد خبط و خطای جوونیش افتاده به من چه؟ سمیه سادات بی حوصله سمت در خروجی هلش داد. -بدو برو یه سر به زنت بزن... پیداست واسه اون زدی بالا که میری رو مغز حاجی! گفت و در را در صورتش به هم کوبید. سرخوش و خندان بسته های کاندوم را از جیبش بیرون کشید. یکی را پشت در سالن گذاشت و صدایش را بالا برد. -یه بسته رو واسه تو گذاشتم حاجی، تاخیریه خیالت راحت! واسه سن و سالت خوبه. گفت و با سرعت زیادی دوید تا لیوانی که حاجی سمت در پرتاب کرد در سرش نخورد. جلال در دیوانگی همتا نداشت! https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk سه بار پشت سر هم زنگ را فشرد. قلب زینب در سینه فرو ریخت. فقط اون با این ریتم زنگ خانه برادرش را میزد. چادر سفید را از روی بند رخت برداشت و روی تاپ دوبنده ای که به تن داشت پوشیدش. در را به روی جلال گشود و او را رخ در رخ خود یافت. لب گزید و ترسیده گفت: -اینجا چیکار میکنی؟ داداش بفهمه شبونه اومدی اینجا... دستش را تخت سینه ی او گذاشت و به نرمی هلش داد. دختر عقب رفت و جلال وارد حیاط شد. در که پشت سرش بسته شد روح از تن زینب رفت. -دیوونه شدی؟ کسی ببینه و خبر ببره حجره امیرعلی که تو اینجایی... فرصت نکرد جمله اش را تمام کند. کمر باریکش میان چنگ جلال اسیر شد. کمرش به درخت تنومند سرو کوبیده شد و نفسش رفت. جلال لب به لب های سرخ دخترک فشرد و دستانش را زیر چادرش سراند. -اومدم یه ذره از حق محرمیت مونو بگیرم، میدی یا به زور بگیرم؟ فرصت نداد، چادر او زیر پاهایشان افتاد. و سر و صدایی که بوسه وحشیانه اش در حیاط، راه انداخت، نگذاشت جیغ لاستیک های ماشین امیرعلی به گوششان برسد! خون جلال پای خودش بود! قول شرف داده بود دستش به زینب نخورد اما... https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk یه آقا جلال شیطون و زن دوست داریم که له له میزنه تا خواهر دامادشونو داشته باشه😍 ولی امیرعلی رفت و امدشو ممنوع کرده و اون برای دیدن زینب، قایمکی به خونه خواهرش سر میزنه و دختر کوچولومونو خفت میکنه 😂💚 https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk
Mostrar todo...
Repost from N/a
- سکس جزو وظایف اولیه یک زنه! جمله اش را که میشنوم، سرم به ضرب بالا می آید. ناباور سر کج میکنم و او با اقتدار می گوید: - ازدواجمون هرچند صوری، اما بالاخره شروع یک زندگی زناشوییه. و تو وظیفه داری که از من تمکین کنی. اب دهانم را قورت میدهم و دستان عرق کرده ام را مشت میکنم: - قرار ما فقط یه اسم تو شناسنامه بود. نه اینجور برنامه ها... من... من بهتون گفته بودم که جسم و روحم متعلق به یکی دیگه ست. چشمانش در دم سرخ میشوند. رگ باد کرده‌ی گردنش نفسم را بند می اورد. - این حرفتو نشنیده میگیرم. لرزان میگویم: - چرا؟ وقتی من معشوقه های رنگ و وارنگ شما رو پذیرفتم، شما هم باید عشق من رو بپذیرید. دیوانگی اش را نگفته بودند. نشنیده بودم که موقع عصبانیت دیو دو سر میشود. چنان به سمتم هجوم آورد که قلبم ایستاد. جفت بازوهایم را گرفت و توی صورتم غرید: - من سیب زمینی نیستم دختر. به نفعته جلوی من از هیچ نر خره دیگه ای حرف نزنی که اگه بزنی... وای به حالت میشه. با بیچارگی لب زدم: - اما ما حرف زدیم. انقدر نزدیکم بود که نفس هایش مستقیم به لب هایم میخورد. - مشکلت معشوقه هامه؟ همه شون برن به درک، فقط تو باش. خودت بهم برس. کمی تقلا کردم و نالیدم: - من نمی تونم، آقا شهراد دردم گرفت. فشار از بازوهایم کم شد اما رهایم نکرد. با رنج گفتم: - ما قرارداد بستیم. ازدواجمون واقعی نیست. شما به من پول دادین تا یه مدت نقش زنتون رو بازی کنم. متوجه اید؟ نگاهش به لب هایم می گفت که نه. دلم میخواست گریه کنم: - میخوام برم آقای شهراد. بذارید برم. - مبلغ قرارداد رو پنج برابر میکنم اگه بذاری خودم پرده اتو بزنم. با من بخواب، سرتا پاتو طلا میگیرم. دیگر ماندن را جایز نمیبینم، تا میخواهم جیغ بکشم، دستش را روی دهانم میگذارد و دست دیگرش را هدایت میکند لای پایم. - اوف... چه کلوچه ای داری لعنتی! لمسم کرد. - زنمی، چه صوری چه واقعی... محاله از این بهشت تنگ و داغت که مطمئنم صورتی هم هست بگذرم. هق زدم، دکمه شلوارم را باز کرد و با انگشت... https://t.me/+OkOOFg3ClKUyNTA0 https://t.me/+OkOOFg3ClKUyNTA0 https://t.me/+OkOOFg3ClKUyNTA0 https://t.me/+OkOOFg3ClKUyNTA0 رمان نبرد👆🏻 🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞 پارت ۱ پروسِکو🍻 یجوری خورده بودم که حتی توان باز نگه‌داشتن چشممو نداشتم، یه نفر انگار بادیگارد کسی بود نزدیکم شد بادیگارد: خانم محترم، آقای رستگاری باهاتون کار دارن خنده بلندی کردم - رستگاری دیگه کدوم خریه... اخم‌های بادیگارد توی هم رفت بادیگارد: صاحب مهمونی و هلدینگ رستگاری هستن، همراه من تشریف بیارید... راهی طبقه بالا شدم، قدم‌هام ناموزون بود ک توانایی کنترل خودمو نداشته.... همیشه بعد از دعوا با ددی گرام کارم به اینجا میکشید، هربار که دلیل های مسخره بابا رو میشنیدم فقط مشروب آرومم میکرد. وارد یه اتاق شدیم، سعی کردم صاف بایستم و نگاه مردی که روی تخت اتاقش نشسته بود روی اندامم حس کردم. بادیگار: آقا رستگاری آوردمشون. مرد جوون پوزخندی زد رستگاری: تنظیم کردی؟ از حرفاشون چیزی نمیفهمیدم بادیگارد: بله آقا همچی درسته... رستگاری: باکره‌ست؟ بادیگارد: با اطلاعاتی که از دوستاش به دست آوردیم بله با کسی نبوده، اما.... پریدم وسط حرفشون - چی کـــ...شعر میگید؟ منو چـــــــــرا آوردید اینجا؟ رستگاری پوزخندی زد رستگاری: خبر نداشتم اون حجم از مشروب اثر مخرب دیگه هم داره. گنگ نگاهش کردم، دستش سمت دکمه‌های پیراهنش رفت و از تنش درآوردم... چشمام تار شده بود با دستم آروم چشمامو ماساژ دادم که صدای خنده‌ش بلند شد با دستش عدد ۲ رونشون داد - این چندتاست خانم دنیزِ ملکی؟؟؟؟ بریم یه رمان هات و سکسی بخونیم😍💥 پارت اولو بخون عاشقش میشی🔞 🦋خوندن رمان🦋👇 https://t.me/+ZCiCkvckbDQyNDFk https://t.me/+ZCiCkvckbDQyNDFk https://t.me/+ZCiCkvckbDQyNDFk رمان پروسِکو 👆🏻 اینجا یه فیلم پورن داریم و یه دختر بازیگوش که زیر بار حرف زور نمیره😌💦🔞
Mostrar todo...
Repost from N/a
" داداش انقد پیامکای تبلیغاتیه افزایش سایز الت تناسلی برام میاد که هر روز می‌رم چیزمو سانت می‌کنم میگم نکنه کوچیک شده باشه و من خبر ندارم😂😂😂" امیر غش‌غش خندید. همانطور که رانندگی می‌کرد برایش نوشت: "از دوست دختر جدیدت چخبر؟😜" آرمان سریع جواب داد: " بهش میگم خونه‌مون خالیه میگه خب اجاره بدین فکر اقتصادیش خوب کار میکنه اینو میگیرمش!🤪" امیر با خنده خواست جوابش را دهد که با دیدن کارمند جوانش که کنار خیابان داشت با استرس راه می‌رفت و ماشین مدل بالایی نیز آرام کنارش رفته و مزاحمش می‌شد شوکه شد و به کل خوشمزگی های آرمان را فراموش کرد. آن دختر شهرستانی این موقع شب در خیابان‌های تهران چه می‌کرد؟ ماشین را کنار زد و پیاده شد. خودش بود. دخترک شهرستانی خجالتی که مدتی بود در شرکتش استخدام شده بود. صدای پسر جوانی که مزاحم دخترک شده بود گوشش را پر کرد. - خانم خوشگله راه بیا باهامون... به همه شبی یه میلیون پیشنهاد میدیم اما چشای تو ارزشش رو دارن هیکلتم که بیسته بیا ده میلیون امشب به من و رفیقم سرویس بده. افسون التماس کرد. - آقا توروخدا مزاحم نشین. من اینکاره نیستم. رسما به گریه افتاده بود. پسر کوتاه نیامد. - بیا خوشگله باکره باشی بیشترم میدیم! خون امیر به جوش آمد. با دو خودش را کنار ماشین رساند و یقه‌ی پسری که روی صندلی شاگرد نشسته بود را از پنجره‌ی باز گرفت. - حروم زاده به چه جراتی مزاحم ناموس مردم می‌شی؟ پسر جوان یقه‌اش را از داد. - به تو چه مرتیکه؟ تو چیکارشی؟ امیر عربده زد. - زنمه جرات داری بیا پایین تا تیکه تیکه‌ت کنم. پسر که ترسیده بود سریع به دوستش اشاره کرد. - فرید گاز بده... اوضاع خیته... دوستش ویراژ داد و زور امیر به ماشین نرسید. با خشم به سمت افسون که ناباور نگاهش می کرد رفت. - این وقت شب اینجا چیکار می‌کنی؟ افسون متعجب و خجالت زده زمزمه کرد: - آقای اروند... امیر بی‌حوصله بازوی او را گرفته و داد زد: - کری؟ بهت می‌گم این موقع شب تو خیابون چه غلطی می‌کنی؟ افسون ترسیده به گریه افتاد. چرا باید این موقع شب و در این بدبختی با امیر اروند رییسی که دلش را به او باخته بود رو به رو می‌شد؟ با خجالت سر به زیر انداخت‌. - دارم می‌رم. امیر غرید: - حرف می‌زنی این موقع شب چرا اینجایی یا یه زور دیگه زبونتو باز کنم؟ افسون با خجالت و شرمندگی و درحالیکه احساس حقارت می کرد گفت: - نتونستم اجاره‌مو بدم. شما هم این ماه حقوقو دیر دادین صاحب خونه م عذرمو خواست‌. وسیله هامو ریخته تو پارکینگ خونه... منم آواره شدم.. داشتم می رفتم مهمون خونه تا از فردا دنبال خونه بگردم. هق زد. - میخواستم دنبال یه مهمون خونه قیمت مناسب بگردم. امیر اخم کرد. - مگه کسی رو تو تهران نداری؟ - نه. بازوی افسون را کشید. - کجا آقای اروند؟ امیر او را تا کنار ماشین برد. - حرف نزن سوار شو. - اخه.. - سوار شو مجبورش کرد سوار شود‌‌. افسون نالید: - منو برسونین به یه مهمون خونه‌. امیر سر تکان داد و بعد از نیم ساعت ماشین را جلوی خانه‌اش متوقف کرد‌. افسون حیرت زده گفت: - اینجا که مهمون‌خونه نیست. امیر چپ‌چپ نگاهش کرد. - مهمون خونه های تهران برای یه دختر تنها خوب نیستن. تا خونه پیدا کنی خونه‌ی من میمونی. زنگم میزنم وسیله‌هاتو یکی از بچه‌ها ببره تو یکی از انبارامون... - آخه‌..‌‌. امیر عصبی غرید: - آخه نداریم. افسون مات ماند حالا چگونه باید در خانه‌ی مردی می‌ماند که عاشقش شده بود؟ دختره میره خونه‌ی پسره و بعد پسر متوجه می‌شه که... https://t.me/+S-f71Vd8els5ZTNk https://t.me/+S-f71Vd8els5ZTNk افسون دختر شهرستانی که بخاطر خواهرش به تهران میاد و بعد از اینکه پاش به شرکتی که خواهرش قبلا اونجا کار می‌کرد باز شد عاشق رییسش میشه و...♨️💯🔞 عاشقانه با رگه‌های طنز https://t.me/+S-f71Vd8els5ZTNk https://t.me/+S-f71Vd8els5ZTNk https://t.me/+S-f71Vd8els5ZTNk
Mostrar todo...
کلبه‌های‌طوفان‌زده🍃/زینب عامل

زینب عامل نویسنده رمان‌های: کاکتوس(در دست چاپ...) کارتینگ( در دست چاپ...) ساقی( چاپ شده ) پارازیت( در دست چاپ...) الفبای سکوت( در دست چاپ...) غثیان( در دست چاپ...) کلبه‌های طوفان زده( در حال تایپ...) لینک تمام کانال‌های رمان من: @Zeynab_amelnovel

- مرتیکه ها حتی نمی تونید برای یک دقیقه دست و پاش و محکم نگه دارید تا من این مواد و تو واژنش جاساز کنم ؟؟؟ - التماس می کنم ، من دخترم ، با من اینکار و نکنید . بسته مواد استوانه ای شکل بزرگ نوار پیچ شده مشکی رنگی را جلوی صورتم تکون داد : - اتفاقاً چون باکره ای انتخابت کردم .‌ هیچ بنی بشری به یه دختر که قد و هیکلش اندازه بچه های یازده دوازده سالس شک نمی کنه . و بسته را برداشت و مقابل واژنم قرار داد و ابرو درهم کشیده رو به داخل فشار داد که جیغ و فریاد از سر دردم بلند شد . - اوه اوه .... این خون پردته ؟ یا پارت کردم ؟ اما انگار خونی که از لبه های واژنم سرازیر شده بود ، آنقدر برایش اهمیت نداشت که با فشار بیشتری بسته رو ، رو به داخل فشار داد ووووو https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
Mostrar todo...
Repost from N/a
#پست1 عصبی از دیدن چاک سینه هایم توی آینه، که با این لباس سفیدِ عروس، بیش از حد توی چشم میزند، میغرم: -من این آشغالو نمی‌پوشم! میکاپ آرتیستِ اختصاصی سعی میکند با لبخندِ ملایم مضحکش آرامَم کند: -خیلی بهتون میاد غوغا جون! چرا می‌گید آشغال؟ جوابش را نمی‌دهم و با حرص دستم را دو طرف یقه ی دکلته ی پیراهن میگذارم. سعی میکنم پیراهن را روی سینه‌هایم بالاتر بکشم، اگر بشود! صدای مردانه ‌ی پر تمسخر نجم را می‌شنوم: -بهت خیلی میاد بلوبری! طعنه‌ی توی کلامش آتشم می‌زند با حرص می‌غرم: -نصفه ممه هام بیرون افتاده، چیش بهم میاد؟! چشمهای آرایشگر قد پیاله میشود! بدتر از آن، نگاه بهت زده ی مرد است که به وضوح حسش میکنم! و صدای مردانه ی آرامش: -عفت کلام داشته باش عزیزم! با خنده ی پر حرصی برمیگردم و صاف نگاهش میکنم: -چیه؟ تا حالا اسم م.مه به گوشِت نخورده؟! انگار اصلا انتظار این جواب را نداشت، که حالا ناباور خیره ام است! با تکخندی سر تا پایش را از نظر میگذرانم و البته که... هیچ نقصی پیدا نمیکنم. اما خب... - آقای سر تا پا ادب و کلاس و شخصیت و شعور... تا حالا اسم اجزای بدن به گوشِت نخورده؟! خودت نداری؟ یا نمیدونی چی ان؟ میخوای خودم باهاشون آشنات کنم؟ میخوای یادت بدم آقای رضاییِ چشم و گوش بسته ی صفر کیلومتر؟!! صورتش جوری در هم میشود که کارد بزنی، خونش درنمی آید! زن آرایشگر با خجالت زمزمه میکند: -خاک به سرم! راضی از به هم ریختنِ اویی که حالا لبخند پرتمسخرش جمع شده، قدمی به سمتش برمیدارم. بدون توجه به زیپ بازِ لباس عروس و چاک سینه هایی که زیادی توی چشم میزند، میگویم: -اگه تو دهنم فلفل نمیریزی، باید بگم که این دوتا... دستم را روی سینه هایم میگذارم: -اسمشون ممه ست! فک خوشگلِ مردانه اش جوری فشرده میشود که هرآن ممکن است بشکند! قدم بعدی جلوتر میگذارم و ادامه میدهم: -البت! یه سریا بهشون میگن پستان، یه سریا میگن غذای بچه... یه سریام میگن ویتامین! بالشت سرِ شوهر! اما یه سری با ادب ترا بهشون میگن سینه... درست روبه رویش می ایستم و با تکخندی، خیره به چشمهای میشی و خشنش که حالا آماده ی انفجار است، زمزمه میکنم: -یه سری هام که مثل تو کلا صفر کیلومترن، احتمالا بهش میگن بالاتنه! چشمهایش سرخ می‌شود. خجالت کشیده یا عصبانی ست؟ چیزی که در من تعریف نشده، خجالت است! توی چند سانتی صورتش پچ میزنم: -لابد به کلوچه هم میگید پایین تنه! نگاه به خون نشسته‌اش بین چشمان آرایش کرده ام جابه‌جا می‌شود. کجخند پرتمسخری تحویلش می‌دهم و اشاره‌ به پایین تنه‌اش می‌کنم. -به دم و دستگاه خودت چی می‌گی؟ لابد ناناز! ناناز کوچولو... یا نجم کوچولو!! فقط این را می‌فهمم که نفس نمی‌کشد. نگاهش از من می‌گذرد و یک نگاه کوتاه و آتشین به آرایشگر می‌کند. آرایشگر جوان همان دم به خود می‌آید و به ثانیه نمی‌کشد که از اتاق بیرون می‌رود! با بسته شدن در، نگاه او به سمت من می‌چرخد. این نگاه یعنی... دخلت آمده غوغا! قلبم پایین پایم می‌افتد، ولی... سرکش‌تر از آن هستم که پیش این مردِ چشم میشیِ برزخیِ سگ‌اخلاقِ سردِ زیادی های‌کلاس، کم بیاورم! با نگاه طلبکار و مغرورم ادامه می‌دهم: -دلم نمی‌خواد م.مه‌هام رو تو و هیچ احدی ببینن ناناز کوچولو! ناگهان بازویم را محکم می‌گیرد قبل از اینکه به خودم بیایم، با خشونت برم می‌گرداند! بی‌اراده نفسم قطع می‌شود! دم گوشم با کینه و حرارت زمزمه می‌کند: -بی‌ادبی نباش بلوبری... در شأن من نیست که خانومم تا این حد دهن پاره و بی‌تربیت باشه! آتش می‌گیرم از غرور و خودپسندی و ادبش! - شأن‌تو سگ بِگا... قبل از اینکه جمله‌ام تمام شود، دستش را محکم‌تر به پهلویم می‌فشارد: - می‌دونی که تحملت چقدر برام سخته؟ می‌دانم! لعنت بهش... خوب می‌دانم! با زهرخندی می‌گویم: -تو این یه مورد تفاهم داریم گویا! و مثل سگ دروغ می‌گویم! من اصلا قصدم سیریش شدن و چسبیدن به اویی‌ست که تحملم را ندارد!! هرچه بیشتر نتواند تحمل کند، بیشتر سیریش می‌شوم، تا بیشتر اذیت شود! -به هرحال این هدیه‌ی ناقابل پیشکش شما شده جناب رضایی! اگر خوشت نمياد، می‌تونی تا دیر نشده پس بفرستیش! انگشتهای مردانه‌اش کم کم از شانه‌ام سر می‌خورند... تا ترقوه و سپس... نرمی بالای سینه‌ام! مات و بی نفس نگاهش می‌کنم. می‌خواهم دستش را پس بزنم، اما با لحظه‌ای بعد، انگشتانش درست روی نرمیِ سینه‌‌ی چپم کشیده می‌شود. -عادت به پس فرستادن هدیه ندارم، حتی اگه ارزش نداشته باشه... تحمل نمی‌کنم و متنفرتر از او می‌غرم: -پس دست کثافتتو از رو سینه‌م بردار، قبل از اینکه ناناز کوچولوت راست کنه و یادت بره که حالت داشت ازم به هم می‌خورد! گستاخی‌م متحیرش می‌کند! اما کم نمی‌آورد و فشار محکمی به سینه‌ام می‌آوردو... شروعشه😍 و ادامه: https://t.me/+CleCXl8Mz9Q1NmVk https://t.me/+CleCXl8Mz9Q1NmVk https://t.me/+CleCXl8Mz9Q1NmVk
Mostrar todo...
آغوش باران‌زده☔️شیرین‌نورنژاد

طنز و عاشقانه با کلی ماجرای هیجان انگیز🥰 دوتا دیوونه درست ضد هم! دختر تتوآرتیست وحشی که یه لحظه آروم و قرار نداره و آقای خشک و سرد و مغرور، که انضباط و ادب از اصول اولیه‌ی زندگیشه! وای از روزی که این دوتا مجبور بشن همدیگه رو تحمل کنن😱 هفته‌ای 6 پارت😍

Repost from N/a
#گناهم‌باش #پارت1 یقه ی تاپم و از تنم فاصله دادم و نق زدم: _آیــی خیلی گرممه ماهــان! تو گلو خندید و کمی از مایع ی زرد رنگ داخل لیوانش ریخت و مزه کرد. _نگفتم نخور؟ تو که جنبه نداری چرا میشینی همراهیم می‌کنی بچه! انگار مستی عقلم و زایل کرده بود! حیا رو قورت دادم و بی هوا دستش و گرفتم و گذاشتم روی سینه ام. _مگه بچه سیــنه به این بزرگی داره؟ به تندی دست پس کشید. _نکن بچه! پاشو پاشو ببرمت زیر دوش آب سرد بلکه این مستی بپره از سرت، کم چرت و پرت بلغور کنی. عزیز جون بیاد تو رو توی این حال ببینه چوب تو ک.ونم می‌کنه. غش غش خندیدم و دستم و پس کشیدم. _نمیام نکن دایــی، بازم بریز برام. نوچی کرد و کلافه دستش و لای موهاش فرو برد. سرخوش خندیدم و کمی دیگه برای خودم از اون زهرماری ریختم و یکجا سرکشیدم. گلوم سوخت و صورتم درهم شد. تنم داغ بود کاش لباسم و میکندم. دستم و بردم زیر تاپم و بالا کشیدمش. _زُلفا!! تاپ و گوشه ای پرت کردم و خندیدم. _گــرمم بود. نگاهش  روی بالا تنه‌ام میخ شد و آب دهانش و پر صدا قورت داد. حرکاتم دست خودم نبود، با ماهان خیلی صمیمی بودم ولی نه دیگه در حدی که مقابلش با سوتین بشینم و دلبری کنم. کاش این زهرماری و نمی‌خورم. بهم گفته بود که نخور ولی من سرتق تر از این حرفا بودم صداش درست کنارم، زیر گوشم پیچید. _سایزت چنده زُلفا؟ هشتاد و پنج میزنی؟ چه بزرگن! چشمکِ ریزی زدم و گفتم: _پسندیدی؟ هشتاد میزنم. انگار کلا هرچی غذا میخورم گوشت میشه اینجا و  اون  پایینی. با سر به پایین تنم اشاره زدم. نگاهِ سرخش نشست روی شلوارکم نگاهِ اونم خمار شده بود و چشماش سرخ بود. تنم داغ بود و بین پام نبض میزد. چرا زیاده روی کرده بودم؟ تا خرخره خورده بودیم. نگاهم رفت پی خشتکِ ماهان، اوپس! یکی اینجا زده بود بالا. تنم و کمی جلو کشیدم و با خنده دستم و گذاشتم روی خشتکش. تکون شدیدی خورد و با ناله اسمم و صدا زد. هیچکدوم از کارام دست خودم نبود و انگار کنترلِ دستام از اراده‌ام خارج بود! کمی فشارش دادم و سرخوش خندیدم. _چه بزرگه ماهان! من که سایزم و گفتم بهت، تو نمیگی؟ هوشیار تر از من بود، کلافه دستم و پس زد _نکن زُلفا، داری تحریکم می‌کنی. شیطنت کردم و دوباره دستم و سر دادم رو خشتکش. _اگــه تحریــک بشـــی چی میــشــه؟ به یکباره بازوم و به چنگ گرفت و من و روی کاناپه خوابوند. روی تنم خیمه زد و غرید: _این میشه لبهاش و روی لبهام گذاشت و با ولع بوسیدتم. ادامه شو بیا تو چنل زیر بخون چطوری دایی ناتنیش مست به جونش میوفته 😱👇 https://t.me/+8AjA2SY2BkNlMGM0 https://t.me/+8AjA2SY2BkNlMGM0 https://t.me/+8AjA2SY2BkNlMGM0 زُلفا دختر شیطون و هاتی که عاشق دایی ناتنیش میشه و وقتی که هردو حسابی مستن باهم سکس میکنن. زلفا از اون شب چیزی یادش نمیاد تا اینکه شب عروسی داییش می‌فهمه حاملست!
Mostrar todo...
گنــاهــم بــاش

به قلم: راحله dm بزرگسال و اروتیک🔥 نویسنده‌ ی رمان های بیوه ی برادرم/ گیوا و...